آرزوهای من

0 views
0%

یاد روزای رفته روزایی که شاید بد بودن شاید به میل خودم پیش نرفتن شاید آرزوی من این روزا نبود شاید زندگی بهتری از خدا میخواستم شاید الان حالم خوبه نشستن توی حیاط بهزیستی حرف زدن با بچه هایی که عین خودتن عین خوووود خودتن بعضیاشونم حتی از تو بدتر شاید امیدوارت کنه شایداونا هم توی ۱۷سالگی تازه کلاس سوم راهنمایی رو تموم کنن بهزیستی یه جای شلوغ یه جای پردرد اما پر ارامش پر امنیت یجایی که همه شبیه همند یجایی که همه پشت همند امید هست زندگی هست آره بهزیستی اونقدرام بدنیست یجایی که توش مطمعنی بلایی سرت نمیاد تاقبل ۱۳سالگیت فکرت همش پیش دختر باشه اصلا ندونی گی چیه اصلا نفهمی این کلمه رو درک کنی اصلا پسربا پسر هم توذهن خیالی کوچیکت حتی یه لحظه هم نیفته ولی ناخواسته تو یه روزی این حسو تجربه کرده باشی بااین که سخت بوده باشه بااین که براش داد زده باشی اون لحظه از خودت متنفر شده باشی اما بعد چند سال بعد این که چن سال بگذره یاد اون روزت بیفتی یاد دردی که کشیدی نمی دونم شاید حس انتقامی باشه اما این حسم باید خاموش بشه چون من عرفانم چون من روزای خیلی سختی دیدم شاید خیلی جاها خیلی جاها حقموخوردن اما من عرفانم یاد روزی بیفتم که صبح تا شبش کار میکردم دستام یخ میزد از سرما میرفتم هرچی درمیوردم و میدادم به اون اژدر نامرد اونم حتی یه شام درست درمونم بهمون نمی داد وبااین که پتورومیکشیدیم رومون ولی حس اون سرمایی که از زمین حس میشد تاصب میلرزوندت نمی دونم نمی دونم یاد اون روزا افتادن برام عین درده اما من قربانی شدم من شاید توندونی شاید کسی ندونه شاید حتی مدیر بهزیستییمونم ندونه اما من عرفانی شدم که دیگه هیچ هییچ حسی به دختر دیگه نداره وفقط بادیدن پسر کیرش شق میکنه و فکر جلق زدن به سرش میزنه من عرفانی شدم که ارزوش اینه ۱۸سالش تموم بشه دیپلمشو بگیره سربازیشوبره بتونه بره خارج بتونه بره اونجا من پدرمادری ندارم درک این حس براشون سخت باشه ولی مطمعنم داداشم منو درک میکنه می خوام یچیزی بهتون بگم داستان من از اول تااخرش هیچ جاش نمیتونس کسی روحشری کنه من حشری ننوشتم من ننوشتم کسی روحشری کنم نوشتم بدونید حسی که آدم میتونه به پسرداشته باشه حس گی بودن حس این که یه روز بغل یه پسرباشی فقط فقططط صدای نفساش تو گوشت بخوره گرمی لب هاش رو گردنت بشینه گرمی دستاش رو دستات بیفته خودش خیلیییییع حتی شاید بشه آرزوی یه پسر ۱۷ساله پسری که ناخواسته بدون این که خودش بخاد درگیر این ماجرا شده و نمیتونه نمیتوننهههه که دست بکشه نمیخاد که دست بکشه یه پسری بودم توی ۱۳سالگیم به بدترین شکل ممکن گاییده شدم به بدترین شکل ممکن اذیت و ازار دیدم اون لحظه ها رو یادم میارم یه حس نفرت یه حس بدم میاد ازاین کارا توروخدا زندگیمو خراب نکنید بکاری نکنید زندگیم خراب شه من به اندازه کافی بدبختم بسه دیگه اما کسی نشنوه کسی نبینه اصلاا کسی نخاد بشنوه غرق شدناشون تو اذیت کردن یه پسربچه حال کردناشون با داد زنای یه پسربچه مگه میتونس واقعی باشه این آدما کی بودن مگه همچین آدمایی هم هستن تودنیات خدا هه اما الان که بزرگ شدم الان که زندگیو فهمیدم همه اونا حساشونو میفهمم اما فقط حس گی بودنشونو هنوزم که هنوزه هنووووزم که هنووزه نتونستم حس بچه بازیشینو بفهمم حس این که به پسری که از توضعیف تره سیلی بزنی بعد حال کنی حال کنی که مثلاً شق القمر کردی هنوزم که هنوزه ازشون متنفرم شاید اگه اون اتفاق نمی افتاد تصورات من از زندگی آیندم این میشد که درسمو بخونم پولدار بشم ازدواج کنم و بچه دار بشم نه این که درس بخونم و پولدار بشم وبرم خارج و گی بشم آره گی بودن یه حس عمیقه که هرچقد بگی کسی نتونه بفهمتش نتونه نخاد امیدوارم فحشم ندین جهت دلسوزی ننوشتم نوشته

Date: August 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *