اتفاق معمولی

0 views
0%

مثل همیشه پشت ترافیک سرسام آوری بودم و با حرص خاصی به آدامسی که توی دهنم بود فشار میاوردم و با خودم صحبت میکردم… لعنت به این شانس، همین یکی کم بود، تو دیگه از کجا پیدات شد سر خر؟ وقتی سکوتم بهم میخوره همراه با اون حالمم بهم میخوره. فاک یو!… مثل یه روانی با خودم صحبت میکردم و گاهی هم با حرفای خودم میخندیدم! وقتی با خودم حرف میزدم و اراجیف میبافتم انگار عشق دنیا رو میکردم! چه ذهن خلاقی داشتم و خودم بی خبر بودم! تازه همراه اراجیفی که بهم میبافتم با حرص بیشتری به آدامسم فشار میاوردم و تازه در کنار همه اونا همراه صدای یاورم که از استریو ماشینم پخش میشد زمزمه میکردم!…
شرمت باد ای دستی که بد بودی بدتر کردی
هم بغض معصومت را نشکفته پر پر کردی…

عجب دنیایی داشتم واسه خودم. پشت ترافیک که بودم یه ماشین توی لاین بغلی کنارم وایساد و منم بی اختیار سرمو چرخوندم سمتش و خیره شدم داخلش. یه دختره مو بور نشسته بود پشت فرمون و اصلا حواسش به من نبود ولی انقدر بهش نگاه کردم که خودش سرش چرخید سمتم و با تعجب بهم خیره شد، منم انگار نه انگار دارم آدم میبینم همینطور که غرق افکار خودم بودم خیره شده بودم بهش و درسته که چشمم به اون بود ولی افکارم یه دنیا اونور تر بود و اصلا خودمم نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم. چند لحظه بعد به خودم اومدم و دیدم دختره به من خیره شدم و منم به اون! با نگاهش حال نکردم واسه همینم یه بوسه محکم واسش فرستادم و با نیشخندی که روی لبم بود پامو گذاشتم روی گاز و رفتم جلو تر. چند لحظه بعد دختره هم اومد جلو و بدبخت اینبار کوچیکترین نگاهی بهم نکرد! صدای استریو رو بیشتر از قبل کردم و دوباره رفتم توی حال خودم.
نیم ساعت بعد ماشین رو جلوی فرودگاه ترمینال 2 پارک کردم و از ماشین پیاده شدم که همون موقع موبایلم زنگ خورد…
بله؟
– سلام. معلوم هست کجایی عمه جون؟
ببخشید پشت ترافیک مونده بودم. حالا این فرستاده شما سلامت رسید؟
– آره الانم توی سالن انتظار نشسته. یه پلیور سفید با شلوار جین تنشه، ریشهاش هم از این امروزی ها، همینایی که شبیه بز میشن از اوناست.
زشته عمه جان ناسلامتی پسر دوستته! بز چیه؟ حد اقل بگو اسب یکم نجابت داشته باشه!!
– بی ادب نشو من چه میدونم اسمش چیه. ما قدیمیا سر از کار شما بچه های امروزی در نمیاریم که.
ولش کن سخت نگیر. حالا یه جوری پیداش میکنم.
– عمه هواشو داشته باشی ها؟ این رفیق ما یه رو به ما انداخت جوری نشه که فردا رو سیاه بشیم. باور کن با مامانش رو در وایسی دارم، جون خودت این چند روزی که اونجاست هواشو داشته باش.
همه صحبتهایی که دیروز کردی رو امروزم میخوای بکنی؟ گفتم باشه دیگه.
– خیلی خب تو ام. کاری نداری؟
به مامانش زنگ بزن بگو مرسوله پستی به سلامت رسید!
– پسر خوبیه، ببینیش ازش خوشت میاد. حالا بدتم اومد این چند روزی رو تحملش کن.
باشه.
– فعلا خداحافظ.
خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم و بعد از انداختن چند تا متلک خفن راه افتادم سمت سالن انتظار ببینم این فرستاده ی عمه جان کیه! ظاهرا دوست عمم چند روز پیش به عمم رو انداخته بوده و گفته بود پسرم داره چند روزی میره دبی اگه میشه به برادر زادت بگو هواشو داشته باشه. البته قرار نبود بیاد پیش من و هتلش اینارو قبلا رزرو کرده بوده و فقط دوست عمم خواسته بود که اگه کاری چیزی داشت هوای شازدشو داشته باشم ما هم خراب معرفت روی عمه رو زمین نزدیم و اوکی رو داده بودیم!!!
وارد سالن که شدم مثل همیشه شلوغ و حسابی در هم بر هم بود، کمی به دور و برم نگاه کردم بعد راه افتادم به جلو تر. از همون اول فهمیدم چقدر خره! چون انقدر احمق بود به عقلش نرسیده بود منی که نمیشناسمش نمیتونم پیدا کنم و باید خودش یه جوری منظور برسونه. خلاصه بماند که توی این شلوغی چطوری تونستم پیداش کنم ولی یه نیم ساعتی طول کشید که نوش جونش! پسر جوون که بهش میومد 20 سالی داشته باشه همونطور که عمم گفته بود با پلیور سفید و شلوار جین و مهم تر از همه ریش بزی نشسته بود روی یکی از صندلی ها. بدون اینکه چیزی بهش بگم رفتم سمتش و نشستم رو به روش. دلم میخواست درجه احمقیتش رو بفهمم واسه همینم حرفی نزدم و بهش خیره شدم!
موبایلش روی پاش بود و همینطور تند تند آدامس میجوید و با خودش حال میکرد آهنگ رپی که از موبایلش پخش میشد رو بلند بلند میخوند…
عشق از سه حرف تشکیل شده ، ع ش ق اینجوری تعبیر شده ، علاقه شدید قلبی معنیش شده ، دوست داشتن با عشق درگیر شده…
یه سیگار روشن کردم و با قیافه ای متفکرانه خیره موندم بهش. پسره اول توی حال خودش بود ولی یکم که گذشت به عقل ناقصص رسید که من با منظور دارم بهش نگاه میکنم.
پسر – what?
بدون اینکه چیزی بگم یه کام عمیق از سیگارم گرفتم و بازم بهش خیره موندم.
پسر – can u speak?
لبخند ملیحی زدم و دوباره همون کار قبلی رو تکرار کردم. نمیدونم چرا مرضم گرفته بود و هوس کرده بودم حسابی اذیتش کنم ولی از اونجایی که احق خان حسابی وقت کشی کرده بود از تصمیمم صرف نظر کردم.
من – پاشو بریم بچه رپی.
پسر – اه؟ ایرانی بلدی؟
من – نه.
پسر – پس چطوری صحبت میکنی؟
من – من کی صحبت کردم؟
پسر – پس الان چه کار میکنی؟
من – حرف میزنم.
پسر – از اون لحاظ!
من – از هر لحاظ که حال میکنی حساب کن. پاشو بریم به اندازه کافی دهنمو سرویس کردی!
پسر – شما؟
من – ارا.
پسر – اه؟ ارا تویی؟ دمت گرم بابا! خیلی خوشبختم منم مانی هستم.
من – به فرنگ خوش اومدی!
مانی – اینجا فرنگ حساب میشه؟
من – متلک بود!
مانی – ایول.
آخرین کام رو از سیگارم گرفتم بعد همینطور که با حرص آدامسم رو زیر دندونام فشار میدادم گفتم وقتی کسی میاد دبی باید چند تا چیزو یاد بگیره حتی اگه اومدنش چند ساعت باشه. اول اینکه اینجا مامان به بابا مجانی نمیده، دوم اینکه اگه زبان بلد نیستی خفه شو، سوم اینکه چشاتو به روی خیلی چیزا ببند چون توهمی بیش نیست.
مانی – روش فکر میکنم!
من – روش فکر نکن، بی نتیجه ست!
مانی – پس چرا گفتی؟
من – میخواستم ادای آدمای با فرهنگو در بیارم.
مانی – ایول، با آدمای مخوف خیلی حال میکنم. تو هم خیلی مخوفی.
من – آدامسم رو با شدت از دهنم پرت کردم سمت سطل آشغالی که کنار ردیف صندلی ها بود و گفتم عمرش تموم شده بود. پاشو.
خلاصه به هر وضعی بود مانی رو از فرودگاه آوردم بیرون و انداختمش توی ماشین! تا خود هتل انقدر فک زد و رفت روی مخم که آب اعصابمو آورد!
ماشین رو جلوی هتل پارک کردم و گفتم خالی شو.
مانی – رسیدیم.
من – فکر کنم.
مانی – یعنی مطمئن نیستی؟
من – من هیچ وقت مطمئن نیستم.
در ماشین رو باز کردم و بعدم صندق عقب رو زدم بالا و بهش اشاره کردم که وسایلشو برداره. چند لحظه بعد چمدونهاش رو برداشت و منم از صحنه ای که دیدم داشتم منفجر میشدم! ابله انقدر با خودش بار آورده بود که خودش توش گم شده بود! دو تا چمدون بزرگ همراش بود با با موبایل و دوربین از گردن آویزون شده و یه کیف کمری که هیکل بند انگشتیش رو به مزاح کشیده بود! منم بدون اینکه به تخمم حسابش کنم سرمو انداختم پایین رفتم داخل و اون کاریکاتور موند با وسایلی که همراش بود! البته از اونجایی که دلم واسش سوخت به کارگر هتل گفتم بره سراغش یه حالی بهش بده تا نمرده و اون دو تا استخونشم نشکسته!
تا کارای هتلش انجام شد و فرستادنش توی اتاق تقریبا نیم ساعتی طول کشید، منم که دیگه کاری نداشتم رفتم پیشش توی اتاق ببینم کاری چیزی نداره که برم دنبال کارم. در اتاق رو زدم و رفتم داخل. مانی روی تخت ولو شده بود و با آهنگ رپی که گوش میداد و کله میزد!
من – دارم میرم. شمارمو توی موبایلت سیو کن کاری داشتی بزنگ.
مانی – بی مرام میخوای مارو بذاری بری؟
من – نه میخوای پیشت بخوابم یه ماچم بدم؟
مانی – جون تو حوصلم سر میره تنهایی.
من – بزن به دیوار.
مانی – چیو؟
من – سرتو!
مانی – بابا حال نگیر.
من – من جای تو بودم تخت میخوابیدم.
مانی – تازه سر شبه.
من – بخواب بعد آخر شب برو دیسکو تا صبح حال کن واسه خودت.
مانی – تنها؟
من – نه با پاریس هیلتون! برو همونجا یکی رو پیدا کن دیگه.
مانی – نمیشه با هم بریم؟
من – من پامو توی دیسگو نمیذارم.
مانی – واسه چی؟
من – حال نمیکنم.
مانی – حداقل بگو کجا برم؟
من – جلوی هتل یه تاکسی بگیر بگو سایکلون خودش میبرت. پاتوقه روسهاس، یکم خرجشون زیاده ولی بجاش بهت حال میده. از اون کسهایی که توی فیلم سوپرا میبینی اونجا فراوونه.
مانی – فردا چی؟
من – تا فردا راه زیاده. یه کاریش میکنیم. امشبو با خودت حال کن من خسته ام میرم بخوابم.
مانی – باشه. پس صبح بهت زنگ میزنم.
من – اگه جونی واست مونده بود بزنگ! چون مثل همون فیلم سوپرا تا صبح باید از کمرت کار بکشی تا اینا راضی بشن! در ضمن مواظب وسایلتم باش، اینجا همه جور آدم پیدا میشه. خوابت نکنن صبح ببینی فقط شرت پاته.
مانی – باشه پدر بزرگ.
من – ارا هستم.
مانی – همون.
من – صبح منتظر زنگتم. شب بخیر!
صبح مشغول انجام کارام بودم که مانی زنگ زد و بعد از کلی متلک انداختن قرار شد ظهر واسه ناهار با هم باشیم و بریم بیرون. از قضا اونروز هم انقدر کار داشتم و گرفتار بودم که خودمم نفهمیدم کی ظهر شد و از طرفی هم انقدر این بچه کلید کرده بود و زنگ میزد که ترجیح دادم زودتر برم دنبالش تا گوشیم نسوخته! ساعت نزدیکهای 1 ظهر بود که جلوی هتل منتظر بودم و دیدم مانی داره میاد سمتم! لحظه ای که دیدمش اولش فکر کردم دارم اشتباه میکنم ولی بعدش همچین توی کف تیپ و قیافش مونده بودم که خودمم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم! یه تیشرت گشاد قرمز که روش شماره نوشته بود با از این شلوارهای گشاد که فاقش روی زمین کشیده میشه پاش بود و بقول بچه های امروزی حسابی تیپ رپی زده بود و همینطور که تند تند آدامسش رو میجوید و موبایلش دور گردنش بود بهم نزدیک تر میشد و نمیدونم زیر لب با خودش چی میخوند که همزمان کله هم میزد!!! همینطور مثل خنگ ها نگاش میکردم در ماشین رو باز کرد و پرید تو.
یه نگاه چندش آور بهش کردم و گفتم خسته نباشی.
مانی – درمونده نباشی. دستت درد نکنه!
من – کمرت درد نکنه.
مانی – عجب حالی کردم دیشب، جون تو همچین کسی توی زندگیم نکرده بودم!
من – اولا درست صحبت کن دوما جون عمت.
مانی – خب ببخشید، سخت نگیر دیگه. حالا بزن بریم.
یه نگاه چندش آور دیگه به سر و وضعش کردم و گفتم همیشه از این کیسه گونی ها تنت میکنی؟
مانی – گونی چیه، میدونی توی ایران چقدر پول اینا میشه؟ الان مد ایران همینه.
سرم رو تکونی دادم و بدون اینکه چیزی بگم راه افتادم. اولش رفتیم چند تا خیابون اصلی و بزرگ شهر رو بهش نشون دادم و اونم کلی حال کرد بعدم رفتیم یه رستوران عربی که ناهار بخوریم. البته من میخواستم برم رستوران ایرانی چون هر جای دنیا که باشم فرهنگ و غذای وطنم رو با هیچی عوض نمیکنم ولی بخاطر مانی که هی غرغر میکرد رفتیم رستوران عربی.
ماشین رو یه گوشه پارک کردم و رفتیم داخل، راستش اولش وقتی کنارم راه میومد خجالت میکشیدم و نمیدونم چرا احساس میکردم ملت یه جور دیگه نگام میکنن ولی خب بعدش عادت کردم و فهمیدم من زیادی حساسم و کسی هم نگاه عجیبی نمیکنه! خلاصه با هم نشستیم سر یه میز و از اونجایی که آقا مانی همه رو با پسر خالش اشتباه میگرفت شروع کرد به حرف زدن و سوال جواب! حالا منه بی حوصله و بی اعصاب مونده بودم با یه بچه رپی که دهنش بسته نمیشد! هی اون حرف میزد منم یه جواب کوتاه شکم سیری بهش میدادم و توی دلمم کلی فحشش میدادم ولی بهش بر نمیخورد که هیچ تازه احساس نزدیکی بیشتری هم میکرد! خدا از این موجودات نصیب هیچ کس نکنه. بالاخره ناهارو آوردن و موقع ناهار تازه به این نتیجه رسیدم که من در مقابل مانی جون کمترین قابلیتی ندارم، چون همینطور که میخورد مثل بلبل چه چه هم میزد و گاهی هم واسه خودش رپ میخوند و هد (کله) میزد! همینطور که ناهار میخوردیم یهو مانی به طرز مشکوکی ساکت شد و منم اولش فکر کردم به عقل نارسس رسیده که داره حالمو خراب میکنه ولی کمی که دقت کردم دیدم نه خیر، آقا چشمش به چند تا جیگری که تازه اومده بودن داخل افتاده و بقول خودمون خف کرده! منم که مشغول خوردن ناهار بودم توی دلم دعا به جون اون جیگرا کردم و با خیال راحت رفتم تو لک خودم! همینطور که سرم پایین بود و ناهار میخوردم یهو دیدم مانی پاشده داره میره!
با عجله گفتم کجا؟
مانی – مگه ندیدی؟ جیگرا دارن میرن!
من – بشین سر جات، من ناهار خوردم راه میفتم میرم گشنه موندی گردن خودت.
مانی – لامصب من قلبم داره تپ تپ میزنه تو میگی ناهار؟ اینکه چه جیگری بود؟ نصف قلبم رفت.
من – قانون سوم چشاتو به روی خیلی چیزا ببند چون توهمی بیش نیست. حرفی که دیشب زدم!
مانی – ای خدا این دیگه کیه! جون مادرت کوتاه بیا از دیشب که دیدمت دهنمو گاییدی.
من – ناهارت دیر نشه!
مانی با نا امیدی و به حساب خودش دل شکسته نشست پشت میز و شروع کرد به بازی کردن با قاشق و چنگال! منم اولش به تخمم حساب نمیکردم ولی خب وقتی دیدم خیلی خورده تو پرش دلم براش سوخت و تصمیم گرفتم یه حالی بهش بدم واسه همینم بهش قول دادم شب (شب جمعه بود) ببرمش پرشین نایت (دیسکو ایرانی) که حسابی حال کنه! لامصب اسم دیسکو و پرشین نایت رو که شنید انگار قرص اشتها بهش دادی همچین دوباره بگو بخند راه انداخت و شروع کرد به غذا خوردن که از کرده خودم پشیمون شدم! خلاصه بماند که چطوری با زور و زحمت از رستوران کشیدمش بیرون و رضایت داد برگردیم هتل که استراحت کنه ولی بالاخره انداختمش توی ماشین و راه افتادیم سمت هتل. من نمیدونم چه لنگری به پاش بسته بود که یه جا میرفت تاب دل کندن نداشت!
ماشین رو جلوی هتل پارک کردم و همینطور که موسیو واسه خودش هد میزد و همزمان رپ میخوند رفتیم داخل.
من – من همیجا میمونم (لابی هتل) یه چای میخورم بعد میرم. با من کاری نداری؟
مانی – کجا؟
من – پیش پسر شجاع!
مانی – فاک بابا تو چقدر زد میزنی به آدم؟
من – چی میزنم؟
مانی – فاز منفی، زده حال.
من – ولم کن بابا دلت خوشه! از صبح تا حالا دنبال هزار جور بدبختیم بودم، تو از روی دافی پاشدی سرخوشی همه که اینجوری نیستن!
مانی – لامصب مگه چند روز میخوام اینجا بمونم؟ تنهایی که فاز نیست، یکمم به ما حال بده.
من – الان بگو چه کار کنم؟
مانی – نرو.
من – اوکی. بعدش؟
مانی – چای رو میزنم بعد میریم روی سقف هتل یعنی استخر!
من – کجا؟
مانی – استخر بابا بقول فرنگی ها Pool
من – اونو فهمیدم ولی نفهمیدم با کدوم عقل این حرفو زدی؟
مانی – مگه چیه؟ من عشقه استخر مختلت دارم. نمیدونم وقتی این جیگرا میان توی استخر و همه قاتی پاتی میشن چه زندگی میکنم من!
یکم دیگه مثل خنگها نگاش کردم و بعد از اینکه تونستم حرفش رو هذم کنم و درک کنم چی میگه آروم گفتم کی بهت گفت بیای اینجا؟
مانی – جون تو میخوستم برم آنتالیا. نمیدونم چی شد نظرم برگشت گفتم بیام اینجا یه حالی به دیارتون بدم. اصلا قسمت بود با آدم با عشقی مثل تو آشنا بشم.
یه دستی توی موهام کشیدم گفتم من مایو ندارم. خودت برو.
مانی – من یه دونه اضافه دارم، فکر میکنی این همه چمدون واسه چی آوردم؟ تازه مایو زنونه یا بقول شماها بیکینی هم توی وسایلم دارم!!
من – بگم نوکرتم بخیال ما میشی؟
مانی – من بیشتر داداش! حالا بیا چای رو بزنیم و بعد بریم بالا.
مسلما حرفی واسه گفتن نداشتم و همونجا تمرگیدم سر جام که یه چای بخورم و بعدم با پسر خاله جدیدم بریم عشق و حال!!! خلاصه چای رو زدیم و توی همون مدت انقدر فک زد که چند بار دیگه آب از مغز و اعصاب اومد و رفتیم بالا و بعد از گرفتن وسایل لازم از اتاقش رفتیم روی سقف هتل یا همون استخر! مایو رو به اضافه یه حوله از مانی گرفتم و رفتم سمت رختکن که لباسم عوض کنم و مانی هم که از قبل آماده بود رفت سمت استخر. چند دقیقه بعد لباسام رو عوض کردم و رفتم سمت استخر که چشام شد 4 تا! عجب شانسی داشت این نکبت! استخر انقدر شلوغ بود که حد نداشت و نکته مهم اینجا بود که 80% زن بودن! مانی داشت دوش میگرفت و پشتش به من بود منم رفتم زیر دوش بغلیش تنم رو خیس کنم که همون موقع مانی برگشت سمتم و همینطور که با تعجب نگام میکرد و با ذوق گفت ماشاالله!
من – باز چیه؟
مانی – این چه هیکلیه!! بدن انقدر خشک و تمیز ندیده بودم. چند ساله تمرین میکنی؟
من – تمرین؟
مانی – ورزش دیگه. زیبایی اندام.
من – کی گفته ورزش میکنم؟ فابریکه!
مانی – برو بابا من خودم چند ساله باشگاه میرم، البته همینطوری واسه نرمش. اگه بدن حرفه ای رو بقیه تشخیص ندم که باید بمیرم.
من – بیا برو عشق و حالتو بکن الان جیگرا تموم میشن.
مانی – میگم میشه از من فاصله بگیری؟
من – واسه چی؟
مانی – بابا با این هیکل تخمیت بیای کنارم که من به چشم نمیام!
دستشو محکم کشیدم و گفتم بیا بریم حرف نزن بچه!!!
با هم راه افتادیم سمت اسختر و بدبخت تا اومد به خودش به جنبه محکم انداختمش وسط آب و خودمم پشت سرش رفتم. از حق نگذریم خودم خیلی وقت بود هوس آب کرده بودم و نرفته بودم استخر و اونروزم حسابی بهم حال داد که هیچ وقت یادم نمیره. مانی شناگر حرفه ای بود و منم که واسه خودم یه زمانی قهرمان شنا بودم افتاده بودیم به جون هم و تا تونستم اذیتش کردم! بیچاره انقدر آب خورده بود که وقتی میرفتم سمتش با خواهش و تمنا میگفت ولم کن! بدبخت میگفت وقتی با اون هیکل توی آب خف میکنی آدم یاد تمساحی میفته که میخواد حمله کنه! البته کنار اذیت و آزاری گاه بهش حال هم میدادم و حسابی کیف میکرد. خلاصه انقدر بالا پایین کردیم که هردومون از نفس افتادیم و قرار شد بریم توی جکوزی کمی استراحت کنیم که همینطورم شد و چند دقیقه بعد توی جکوزی نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم. وقی یکم باهاش بر خوردم از اون حالت سردی و زده حال در اومده بودم و به نظرم پسر بدی نیومد واسه همینم سعی کردم کمی باهاش گرم تر باشم و خلاصه استایل معرفت گرفتم و گفتم بذار این چند روز رو واسه خودش حال کنه!
مانی – راستی شغلت چیه؟
دستم رو انداختم روی دیوارهای جکوزی و گفتم دزدی.
مانی – ایول خوشم اومد.
من – تو چه کار میکنی؟
مانی – زبان میخونم.
من – پس واسه همین انقدر زبون درازی.
مانی – اونجارو.
یه نگاهی به پشتم کردم و گفتم باز تیکه دیدی؟
مانی – اینجا که همه تیکه ان ولی اون دو تا میخوان بیان جکوزی.
من – از کجا فهمیدی؟
مانی – لب خونی.
من – بلدی؟
مانی – آره. مجور شدم یاد بگیرم.
من – واسه چی؟
مانی – دوست دخترم همسایه رو به رویی مون بود، میومد پشت پنجره با هم صحبت میکردیم.
من – پس تلفن واسه چیه؟
مانی – اینجوری هیجانش بیشتره. تلفن دلمو زده بود.
من – تو موفق میشی.
مانی – میخوان بیان ولی چون ما اینجاییم تردید دارن. یکیشون میگه صبر کن بیان بیرون بعد میریم اون یکی میگه عیبی نداره با ما کاری ندارن که!
یه نگاهی به پشتم کردم بعد به مانی نگاهی کردم و گفتم تو واقعا لب خونی میکنی؟
مانی – فکر کردی دروغ میگم؟
شونه هام رو انداختم بالا و بدون اینکه چیزی بگم سرم رو تکیه دادم به پشت و چشمام رو بستم که کمی استراحت کنم.
مانی – میخوای بیارمشون؟
من – هر کار دوس داری بکن. فقط روی مخ من بدبخت نرو!
مانی – پس آمار داشته باش وقتی آوردمشون بریم روی مخ!
من – تو فقط برو و حرف نزن من هرکاری بگی میکنم!!!
مانی بدون اینکه متلکهای منو به تخمشم حساب کنه پاشد رفت و منم که مطمئن بودم هیچ غلتی نمیتونه بکنه با خیال راحت رفتم توی حال خودم و با چشمایی بسته واسه خودم حال میکردم…
همینطور که توی حال خودم بودم یهو احساس کردم کنارم صدای دختر میاد! با عجله چشمام رو باز کردم و دیدم بعله، کره خر کار خودشو کرده و با همون دو تا اومده!
مانی – ببخشید این دوستم حجمش زیادی زیاده! اگه مهربونتر باشیم میتونیم همه بشینیم!!
من با چشمای گرد شده به اونا نگاه میکردم و اونا هم متعجب به من تا اینکه یکی از دخترا گفت ببخشید آقا، ما هم میخواستیم بیاییم جکوزی و چون داره دیرمون میشه گفتیم همه با هم بشینیم. اولش مونده بودیم چه کار کنیم ولی این دوست شما ظاهرا متوجه موضوع شده بود و اومد گفت میتونین کنار ما بشینین مزاحمتی نداره. حالا از نظر شما که اشکالی نداره؟
من که هنوز مثل خنگها نگاشون میکردم آروم گفتم نه… خواهش میکنم راحت باشین.
مانی از پشت دخترا یه چشمک بهم زد و بهشون اشاره کرد بفرمایین. آخ که منم چقدر اون لحظه به جد و آبادش فحش دادم! فکرشم نمیکردم این بشر انقدر پر رو باشه!!! اونم جلوی دو تا دختر ایرانی! دلم خوش بود غلطی نمیتونه بکنه و منم توی حال خودمم ولی حالا که میدیدم حسابی کور خوندم! دخترا اومدن توی جکوزی و از اونجایی که منم حجمم زیادی فضا پر میکرد مخصوصا سرشونه هام که بقول بچه ها میگن بال هواپیماست (!!!) با اکراه خودم رو کمی جمع و جور کردم و اونا هم نشستن کنارمون. خوشبختانه من هر چی بال هواپیما بودم مانی جمع و جور بود و من از سهمیه اونم استفاده میکردم و خلاصه یه جوری جا شدیم! اکه بگم مانی مثل مادیانی که به علفزار رسیده کیف میکرد دروغ گفتم! چون اندازه دو تا مادیان کیف میکرد! منم که دیدم اینجوری از لم دادن و ولو شدن خبری نیست پاشدم رفتم یه سیگار روشن کردم و دوباره اومدم توی جمعشون. مانی رو به روی من نشسته بود و اون دو تا جیگر هم کنارمون. باورش سخته ولی من تا اون لحظه هنوز اونا رو درست ندیده بودم یعنی بهشون دقت نکرده بودم یا بقول بچه ها تو بهرشون نرفته بودم! ولی وقتی دیدم اون حرامی (مانی) داره لاس میزنه و حال میکنه و فقط سر من بیکلاه میمونه دیگه کم کم تصمیمم عوض شد! همینطور که از سیگارم کام عمیق میگرفتم خیلی سریع زیر چشمی یه نگاه خریدارانه به دختری که سمت راستم بود کردم، موهای بلند مشکی داشت با بیکینی چند رنگ و بدنشم فیتنس و قشنگ بود. چهره اش هم خیلی خوشگل با نمک بود و ترکیپ صورتم خیلی بهم میخورد و در کل به نظرم چیز جالبی اومد. اون یکی هم که سمت راستم نشسته بود مو های کوتاهی داشت با مش طلایی که جلوش رو مش شرابی رنگ کرده بود. هیکیلش فرم خیلی زیبا و خاصی داشت و نمیدونم چرا یاد ماهی میفتادم. شایدم بخاطر تراش یکدست بدنش بود و اینکه بدنش کاملا بالانس بود که این احساسو میکردم! چشمای درست و گونه های برجسته ای داشت که توی صورتش زیادی خودنمایی میکرد. بینیش هم معلوم بود عملیه! به نظرم بیشتر از اونی که خوشگل باشه خیلی سکسی و شهوت انگیز بود. چهره اش یه جوری بود که خیلی سکسی میزد و شهوت رو واقعا تحریک میکرد. البته اینارو توی همون یک نگاه متوجه نشدم و با بررسی های بعدی نتیجه گیری شد! خلاصه بعد از یه نگاه خریدارانه از اونجایی که شدیدا طرفدار سکسی بودنم همون دختر سمت راستی نظرمو خیلی جلب کرد و توی دلم گفتم به شوخی گفتم ایشالا اگه قسمت بشه بریم روی مخ شما!!! از حرف خودم خندم گرفت و همینطور که توی حال خودم از لبخند میزدم و از سیگارم کام میگرفتم صدای همون دختره سمت راستی پیچید توی گوشم!
سرم رو آوردم بالا و گفتم بله؟
دختر چشماش رو به حالت نازی تنگ کرد و گفت پرسیدم سیگار همراتونه؟
از اونجایی که منم فقط منتظره یه جرقه ام تا یه کوه آتیش به پا کنم لبخند ملیحی زدم و گفتم بله. البته اگه به کامتون بیاد.
دختر لبخندی زد و گفت دندون اسب پیش کشو نمیشمورن! هرچی باشه ممنونم.
با سر تایید کردم و گفتم مانی بپر بسته سیگار منو از جیب شلوارم بیار بده خدمت خانم!!!
مانی که تا اون لحظه داشت غصه میخورد که بعد از رفتن اینا احتمالا یه چیز به یه جاش میکنم یهو چشماش گرد شد و آروم گفت چشم!
خدائیش اهل امر و نهی نیستم ولی گاهی همچین حالی میکنم با اینکار که نمیشه ازش گذشت! مانی پاشد رفت بسته سیگارم رو آورد و خودش اومد توی جکوزی.
من – بسته رو بده به خانم.
دختر بسته سیگار رو گرفت یه نگاه به مارکش کرد بعد یه دونه برداشت و گفت خیلی ممنون.
مانی – بیشتر بردارین؟
دلم میخواست بزنم توی سرش که بره زیر آب و برنگرده! توی دلم گفتم تو خودت آویزونی باز مالبخشی یکی دیگه هم میکنی؟!! ولی از اونجایی که اهداف بلند بالایی داشتم با یه لبخند به خودم مسلط شدم.
دختر – نه ممنون همین کافیه. فقط یه لایتر بدین روشن کنم ممنون میشم!
من – لایتر نیاوردی واسه خانم؟
مانی – ببخشید یادم رفت.
من – خسته نباشی! حالا مجبوری انقدر تو آفتاب نگهش داری تا روشن بشه و بدی به خانم!
دختر همونطور که میخندید گفت میشه شما سیگارتون رو بدین؟
سیگارم رو گرفتم سمتش و گفتم بفرمایین.
خلاصه این جرقه ای برای برپایی خرمن آتیش اینجاب بود! یه نیم ساعتی با دخترا توی جکوزی نشستیم و تا تونستیم گفتیم و خندیدیم. مانی که فابریک با همه پسر خاله بود منم که خدا نکنه بحث سود و منافه بیاد وسط چون دیگه فقط میرم تو کار حال دادن! اینجور که وسط گیر و دار آمار در آورده بودم اون مو مشکیه اسمش نازنین و هم سن مانی بود، اون یکی هم اسمش شیرین و یک سال از من بزرگتر بود. نصبتشون دختر دائی دختر عمه بود و الان هم با مامانشون اومده بودن دبی برای خرید (مثل اینکه مامان نازنین یه فروشگاه بزرگ پوشاک داشت) و تفریح. خلاصه بعد از اینکه نیم ساعتی دور هم حال کردیم دخترا گفتن دیرمون شده و باید بریم. منم که اصلا سو قصدی نداشتم (!!!) با خیال راحت گفتم خیلی خوش حال شدم و بعد از بکار بردن چند تا کلمه تاثیر گذار و بقول خودمون کتابی ازشون خداحافظی کردم! و چون من آب پاکی رو ریخته بودم و مانی دیگه فرصتی واسه مخ کوبی و اینحرفا نداشت با ناچاری خداحافظی کرد و اونام بعد از کلی تشکر رفتن. با رفتن اونا یه سیگار روشن کردم بعد تکیه دادم عقب و حسابی لم دادم روی دیوارهای جکوزی.
مانی – خیلی نامردی!
من – دهنتو ببند بچه.
مانی – این رسمش بود؟ این همه زحمت کشیدم مخ زدم آوردمشون کلی بهشون حال دادیم بعد مثل ماست خداحافظی میکنی برن؟
من – هنوز زودته با ما بر بخوری!
مانی – تو شکم و زیر شکمت سیره حد اقل میذاشتی من یه فیضی ببرم؟
یه کام عمیق از سیگارم گرفتم بعد سرم رو تکیه دادم عقب و با چشمای بسته گفتم بزرگه مال من، چون هم سنش به تو نمیخورد هم اینکه راسته کارت نبود.
مانی – دارم حرف میزنم ها؟
من – نازنین دختر خوبی بود، بکن در رو بازی نمیتونی در بیاری ولی اگه ازش خوشت اومده میتونی روش حساب کنی.
مانی – لعنتی دارم حرف میزنم.
من – دهنم بد مزه شده سیگارم بهم حال نمیده، پاشو بریم.
مانی – لعنت به تو، کیر توی شانس من که خوردم به پست یکی مثل تو.
سیگارم رو خاموش کردم و بدون اینکه بهش محلی بدم از جام پاشدم رفتم سمت رختکن، هرچند که هنوز صدای غرولاند های مانی میپیچید توی گوشم… هیکل گندشو ببین مثل هیولای دریا از زیر آب میاد بیرون ولی یه جو عقل نداره… این دیگه چه جانوریه… کیر به این شانس…
تقریبا نیم ساعت بعد لباس پوشیده و خیلی مرتب توی لابی هتل نشسته بودم و مانی هم با قیافه ای درهم و از جنگ برگشته کنارم خف کرده بود و همینطور که با خودش رپ میخوند مثل همیشه هد میزد! یه سیگار روشن کردم و مشغول فکر کردن شدم که صدای مانی پیچید توی گوشم…
مانی – تا شب برنامت چیه؟
من – تا شب باید زحمت بکشیم.
مانی – بیل بزنیم؟
من – مال این حرفا نیستی.
مانی – پس چه غلطی بکنیم؟
من – حرص نزن آبت زود میاد!!!
مانی – فاک یو. فهمیدی؟ فاک یو.
من – زیاد رپ گوش نده.
مانی – shut up
من – با اینکارا امتیاز منفیتو زیاد میکنی و خودت ضرر میکنی!
مانی – دیگه چه غلطی میخوای بکنی. دختره به اون جیگری مفت از دستم پرید اونم فقط بخاطر تو.
من – هنوز واسه خیلی چیزا زودته بچه.
مانی – عرضه تو هم دیدم!
من – بهرحال من امشب با شیرین میرم پرشین نایت، با اینکارا فقط خودتو از نازنین دور میکنی و نمیتونی باهاش بیای!
مانی – برو بابا.
من – میل خودته! میتونی دهنتو ببندی و امتحان کنی، خرجش فقط بستن دهنته.
مانی – اگه نرفتیم چی؟
من – هرکاری بگی واست میکنم. ولی اگه رفتیم باید قول بدی تا وقتی اینجایی دهن گشادتو ببندی و انقدر روی مخ من نری بچه رپی!
مانی – فاک یو.
من – هرطوری دوست داری!
مانی به زمین و زمان هی فحش خارجکی میداد و منم به تخمم حسابش نمیکردم. خودمم نمیدونستم باید تا کی اونجا بشینم ولی هرکه طاووس خواهد… خلاصه بعد از اینکه یک ساعتی معطل شدیم و توی این مدت مانی فقط به خرس قطبی فحش نداد لحظه ای که منتظرش بودم رسید. در آسانسوز باز شد نازنین و شیرین با دو تا خانم دیگه از آسانسور اومدن بیرون. مانی که با دیدن این صحنه همون اول کپ کرد و خدا رو شکر خفه خون گرفت، منم که انتظار همچین لحظه ای رو میکشیدم سریع از جام پاشدم خیلی طبیعی طوری قرار گرفتم که شیرین و نازنین بهم دید مسلط داشتن بعد وقتی مطمئن شدم میتونم حرکت بزنم یه چشمک واسه شیرین زدمو با ابروهامم بهش اشاره کردم. اینجا فقط 2 حالت داشت، یا IQ شیرین بالا بود و منظور منو میگرفت یا نمیفهمید و میرفت! که خوشبخانه منظور منو کاملا فهمید و چند لحظه بعد وقتی رسیدن جلوی در خروجی سریع کیفش رو باز کرد و به مامانش اینا چیزی گفت و برگشت سمت آسانسور، اونا هم که فکر کردن شیرین میخواد بره بالا از در رفتن بیرون و اونجا منتظرش شدن.
شیرین با عجله مسیرش رو عوض کرد بعد اومد گوشه سالن (پیش من) و گفت سلام.
لبخندی زدم و گفتم سلام. ببخشید مزاحمت شدم. با مانی ایجا نشسته بودیم و واسه شب برنامه ریزی میکردیم، میدونی که شب جمعست و حسابی توی دل برو، خلاصه قرار شد بریم پرشین نایت. ولی یه مشکل بزرگ داریم، اونم اینه که پرشین نایت حتما باید زوج رفت و نمیشه مجردی رفت. میخواستم ببینم شماها واسه امشبتون برنامه دارین؟
شیرین – نه برنامه خاصی که نداریم الان میریم خرید و تا سر شب برمیگردیم.
من – پرشین نایت رفتی تاحالا؟
شیرین – نه ولی تعریفشو خیلی شنیدم.
من – نظرتون چیه با هم بریم؟ اینجوری نه شما لنگ میمونین نه ما.
شیرین کمی فکر کرد و گفت نمیدونم چی بگم.
من – بهرحال چه بیاین چه نیاین یه دنیا ممنون. اصلا هم رو در وایسی نداریم.
شیرین – پس یه کاری، صبر کن ببینم شب اگه مامان اینا برنامه خاصی نداشتم اوکی میکنم.
من – باشه هرجوری دوست داری ولی مطمئن باش خیلی خوش میگذره.
شیرین – اوکی شمارتو بده من باهات هماهنگ میکنم.
شمارم رو سریع براش خوندم و اونم توی موبایلش سیو کرد و بعد از خداحافظی ازم دور شد. سریع برگشم اون سمت دیدم مانی چشماش زده بیرون و با تعجب به من نگاه میکنه! بنده خدا با ما فاصله داشت و نمیفهمید چی میگیم و فقط دیده بود که شیرین چقدر راحت شمارمو توی موبایلش سیو کرد و رفت!!! اخمامو بیشتر از قبل کشیدم و رفتم سمتش.
مانی – دهنت سرویس!
من – گفتم که هنوز زودته!
مانی – چطوری بهش شماره دادی؟
من – مگه کور بودی؟ خودش ازم خواست منم بهش دادم!
مانی – خیلی پس فطرتی!
من – همینم که هستم.
مانی – حالا چی شد؟
من – شب باهاشون میریم دیگه. تو هم که شرطو باختی لطف کم دهنتو از این به بعد ببند و اگرم حرف زدی زبونتو فیلتر کن!
مانی – مخلصیم!
من – باش تا عوض ات کنم. حالا پاشو برو بالا یکم بتمرگ منم برم خونه به زندگیم برسم، برنامه شبو باهات هماهنگ میکنم.
مانی – خدائیش اگه توی استخر میخواستم بهشون شماره بدم تا 90% قبول نمیکردن اگرم میکردن تا میرفتم مخ بزنم 4 بار رفته بودن ایران و برگشته بودن!
من – پس چرا انقدر زر زر کردی؟
مانی – فکر کردم پروندی. آخه سنگ و گنجشگ مفت بود.
من – ارواح عمت فکر کردی اونجا اونا ازت شماره میگرفتن؟ قانون اول میگه ایمجا مامان به بابا مجانی نمیده. بعد تو میگی سنگ و گنجشک مفت؟!
مانی – ایول. حالا قبول کرد؟
من – قبول قبول که نه گفت ممکنه نشه ولی همش ناز بود! خیالت راحت.
مانی – این روزگار اسب ماده هم ناز میکنه چه برسه به دختر ایرونی که توی دنیا تکه!
من – چه مثال قشنگی!!! جلو دوست دخترتم همیشه از این مثالا بزن!
مانی – دوست دختر ندارم.
من – پس نازنینو بچسب و ول نکن. دختر خیلی خوبی بود. از اون تیپ هایی بود که خوراک تریپ ریختنن!
مانی – جنس شناسی؟
من – فرقی میکنه؟
مانی – نه، معلومه اینکاره ای.
من – فعلا خداحافظ.
همینور که دور میشدم مانی با خنده داد زد بقول کتابا خیلی خوفناکی!
همون موقع با عجله از خروجی هتل اومدم بیرون که زودتر برم خونه…

سر شب بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. قصد خواب نداشتم ولی انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد و وقتی چشمام رو باز کردم دیدم توی تاریکی مطلق فرو رفتم و فقط نور آسمونخراشها از دیوارهای شیشه ای اتاقم به داخل سوسو میزنه. دلم میخواست از جا پاشم ولی تاب دل کندن از اون همه سکوت و تاریکی رو نداشتم. دستام رو گذاشته بودم زیر سرم و مثل همیشه غرق افکار خودم بودم. دلم هوای صدای یاورمو داشت ولی نه به موبایلم دسترسی داشتم نه به ریموت استریو و از اونجایی که سختم بود از جام پاشم بیخیال شدم! چند دقیقه ای همینطور گذشت تا اینکه یهو صدای موبایلم توی اتاق پیچید و همه جا رو پر کرد. دو دل بودم بردارم یا نه تا اینکه به خودم گفتم میرم میارمش، اگه هرکسی غیر از مانی بود که هیچی ولی اگه مانی بود خواهر مادرشو بهم پیوند میزنم!!! یه تکونی به خودم دادم و توی تاریکی اتاق رفتم سمت میز موبایلم رو برداشتم و دیدم یه شماره موبایل ایرانی روشه ولی نمیشناسم. یه نفس راحت کشیدم و تلفن رو جواب دادم که دیدم به! درست زدم به هدف چون خود شیرین جون بود! بعد از یه خبر احوال حسابی و کلی گرم گرفتن خودم حرف انداختم توی دهنش که واسه برنامه شب زنگ زدی و این حرفا که بیچاره چه قصدش همین بود چه نبود اوکی رو داد و برنامه رو باهاش هماهنگ کردم! بعد از اون هم به مانی زنگ زدم و گفتم برنامه شب چیه که اونم کلی قربون صدقه رفت و خلاصه همه چیز واسه شب محیا شد.
درست سر ساعت قرار جلوی در هتل وایساده بودم و منتظر بودم بچه ها بیان بیرون که با یه تاخیر 10 دقیقه ای سر و کله شون پیدا شد. از شانسمون اونشب حسابی بیرون شلوغ بود، خیابونا فیکس از ترافیک و خلاصه شب پر رفت و آمد و قشنگی بود. البته برای من که نه ولی خب چون این وضعیت به اونا حال میداد منم تصمیم گرفتم بیخیال همه چیز باشم! چند لحظه بعد در ماشین باز شد و بچه ها نشستن توی ماشین. بیچاره شیرین و نازنین دهنشون از تعجب باز مونده بود چون فکر میکردن منم مثل اونا مسافرم و با مانی توی هتلیم! واسه همینم وقتی منو با اون وضعیت دیدن و فهمیدن مسافر نیستم حسابی جا خورده بودن! البته همون موقع که نشستن و حرکت کردیم براشون کامل توضیح دادم که اونا زندگی میکنم و….
اونشب همه با رفتیم پرشین نایت و با اینکه علاقه ای به دیسکو و این حرفا ندارم ولی به جرات میگم خیلی خوش گذشت و تا دیر وقت اونجا بودیم. وقتی هم اونجا بودیم نازنین با مانی و منم با شیرین بودم و جالب اینجا بود که از اول تا آخرش اصلا همدیگه رو ندیدیم! نمیدونم این مانی کره خر چی توی سرش بود که واسه خودش میرفت و میومد و خلاصه یک جوری رفتار میکرد انگار توی محله خودشون قدم میزنه! ناکس هرجا که بود کافی بود یه لحظه چشماتو ببندی که غیبش بزنه! تازه خوبه این همه بهش هشدار داده بودم! اونشب هم وقتی موقع برگشتن پیداش کردم دیدم با نازنین مست مستن و همینطور که با هم میگن و میخندن میان سمت ما! البته من و شیرین هم مشروب خورده بودیم ولی فقط در حد نیاز که یه حالی بده. چه میدونم، اینجور بچه ها حتما بزرگ بشن خوب میشن دیگه! خلاصه هرطوری بود دست مانی و نازنین رو کشیدیم و از اونجا زدیم بیرون. موقع برگشت نازنین و مانی رو انداختیم پشت که توی مستی خودشون حال کنن و از اونجایی که هوش و حواسشون در حدی نبود که توی نخ ما باشن با شیرین حسابی گرم گرفته بودیم و صحبت میکردیم. اینطور که خودش میگفت سال آخر حقوق بود و یک بار هم نامزد کرده بوده که با شکست تموم شده بود. به نظرم دختر خیلی خوبی میومد و بر خلاف ظاهرش که شاید با دیدنش هرکسی میگفت از اون مادرقحبه هاست، دختر خیلی ساده و باحالی بود. خلاصه انقدر گرم گرفتیم و سرگرم صحبت بودیم که نفهمیدیم کی رسیدیم جلوی هتل و بچه ها باید میرفتن. شیرین و نازنین از ماشین پیاده شدن و تازه یادم افتاد مسیبت اصلی یعنی مانی خان مونده! حالا با اون حالش چطوری میخواست خودشو جمع کنه بره توی اتاقش خدا میدونه! اولش دو سه تا جیغ و داد کردم سرش که شاید حالش بهتر بشه ولی دیدم نه کور خوندم، مستر حالا حالا ها قصد آدم شدن نداره و این مدتی که اونجاس تا آب ما رو نیاره از ما نمیکشه بیرون! ماشین رو یه گوشه پارک کردم و تصمیم گرفتم خودم ببرمش توی اتاقش! چند لحظه بعد همینطور که من مانی رو گرفته بودم و شیرین هم نازنین رو (البته حال نازنین خیلی بهتر بود) رفتیم داخل هتل و چند دقیقه بعد هم جلوی اتاق مانی بودیم. کلید رو از جیبش کشیدم بیرون و بعدم هولش دادم داخل اتاق که خدا رو شکر خودش عقلش کشید پرت بشه روی تخت!
شیرین که مونده بود از کارای من بخنده یا شاخ در بیاره گفت یواش بابا گناه داره! خودت چه کار میکنی؟
من – هیچی میرم خونه. تو هم نازنین رو ببر توی اتاقتون. فقط یه جوری ببر مامانت اینا نفهمن!
شیرین – نه بابا نگران نباش، ما 2 تا اتاق 2 نفر گرفتیم و من و نازنین توی یه اتاق دیگه ایم.
من – اوکی. فعلا کاری نداری؟
شیرین – میری؟
من – یعنی نرم؟
شیرین با خنده گفت منظور اینه که نمیمونی؟ اتاق مانی که 2 نفره ست. همینجا بمون دیگه نصف شبی کجا میخوای بری. فردا هم که جمعست کار و زندگی تعطیله و صد در صد مانی خفتت میکنه.
من – تو هم فهمیدی من چی میکشم؟ روزی 100 بار عمم رو فحش میدم!
شیرین – بیخیال بابا تو هم زیادی حساسی. این چند روزم دندون روی جیگر بذار تموم میشه.
من – چی بگم والا.
شیرین – حالا میمونی یا نه؟
من – واقعا دلت واسه مانی سوخته؟
شیرین با خنده گفت نخیر. اگه بمونی فردا هم دور همیم دیگه.
با خنده گفتم خیلی خوش گذشته نه؟
شیرین – نگذره که نمیگم دور هم باشیم!
شونه هام رو انداختم بالا و گفتم ما هم خراب معرفت، مگه میشه بگیم نه؟! اوکی میمونم.
شیرین چشاش رو تنگ کرد و گفت بمیرم واسه اون معرفتت. با همه آره با ما هم آره؟!
من – این همه شما دخترا ناز میکنین یکمم ما!
شیرین زد روی شونم و گفت خیلی پر رویی! صبح میبینمت، فعلا شب بخیر.
براش دستی تکون دادم و داشتم میرفتم داخل اتاق که صدای شیرین پیچید توی گوشم که میگفت واسه امشب ممنون، خیلی خوش گذشت!…
صبح غرق خواب بودم که یهو با یه صدای بلند از خواب پریدم! با تعجب به دور و برم نگاه کردم که دیدم مانی با صورت روی زمینه و مثل مار داره به خودش میپیچه! با عجله از جام پریدم از روی زمین بلندش کردم بعد انداختمش روی تختش ولی خدائیش نفهمیدم بیداره یا خوابه!! همینطور مثل خنگها نگاش میکردم و نمیدونستم باید گریه کنم یا بخندم! این دیگه چه موجودی بود!! با پشت دستم چشمام رو مالیدم و بعدم به ساعت نگاهی انداختم و با ناباوری دیدم 11 صبح شده! زدم روی پیشونیم و گفتم ای خدا ببین چی به روزمون آورده! تموم سیستم زندگیمو ریخته بهم! پاشدم رفتم دست و صورتم رو شستم و اومدم دیدم حرامی هنوز خوابه و تخمشم حساب نمیکنه! با عجله رفتم یه لیوان آب یخ آوردم و بدون هیچ درنگی از همون بالا ریختم روی سرش که اونم یهو مثل اینکه برق گرفته ها با یه داد بلند از جا پرید و همینطور که نفس نفس میزد خیره شد به من!
من – ساعت 11 صبح شده.
مانی – کسخل شدی؟
من – بالاخره مستی پرید؟
مانی – من کی مست بودم؟
من – نمیدونم. حالا پاشو خودتو جمع و جورکن.
مانی مثل همیشه کمی غرغر کرد و بعدم پاشد رفت دست و صورتشو شست و نشستیم که مثلا صبحانه بخوریم! تازه نشستیم سر میز که موبایلم زنگ خورد و دیدم شماره شیرین افتاده! تلفن رو برداشتم و براش توضیح دادم چی شده اونم گفت ما هم همینطوریم و حالا که وقت صبحانه گذشته بذار یک ساعت دیگه بریم ناهار و منم که دیدم بیراه نمیگه قبول کردم قرار شد یک ساعت دیگه ش ناهار بریم بیرون که دور هم باشیم. حالا این وسط مانی هم مثل نویز موبایل هی پارازیت میداد و اعصاب منو ریخته بود بهم!
مانی – میگفتی بیان اینجا.
من – من به دختر رو نمیزنم.
مانی – پس چه کار میکنی؟
من – هیچی! دلش خواست میاد نخواست نمیاد.
مانی هم همینطور که میزد توی سرش با خودش غرغر میکرد داری منو میکشی! هرچی دافی اینجاست از دست آدم میپرونی! و… منم بدون اینکه به تخمم حسابش کنم سوئیچ ماشینمو برداشتم که برم از توی ماشین بسته سیگارمو بیارم. تا رفتم پایین و اومدم چند دقیقه ای طول کشید و تا اومدم توی اتاق چشام شد 4 تا! کره خر انگار منتظر بود من برم، چون با نازنین نشسته بودن دور میز و هرهر میگفتن و میخندیدن! نازنین تا منو دید سریع از جاش پاشد سلام علیک گرمی کرد و مانی هم ابرو مینداخت بالا و با خودش میخندید! میخواستم یکم سر به سرش بذارم ولی بعدش دلم واسش سوخت و نظرم عوض شد و گفتم بذار واسه خودشون حال کنن واسه همینم لبخندی زدم و گفتم شما راحت باشین من میرم بیرون چند تا کار دارم.
تازه داشتم از اتاق میرفتم بیرون که نازنین با عجله گفت کارت خیلی مهمه؟
من – نه، چطور؟
نازنین – آخه شیرین توی اتاقش تنهاست، روش نشد بگه به ارا بگو بیاد بالا ولی فکر کنم همچین قصدی داشت. میشه یه سری بهش بزنی؟
کمی مکث کردم و بعد گفتم باشه یه سری میرم پیشش. شما هم تا یک ساعت دیگه آماده باشین که ناهار میریم بیرون.
نازنین – باشه حتما.
نازنین لبخند قشنگی بهم زد و داشت میرفت سمت میز که بشینه سر جاش و منم که دیدم پشتش به منه سریع با حرکت لب به مانی گفتم خیلی بدبختی!
اونم که پر رو و بی آبرو بود هرهر خندید و با صدای بلند گفت برو بابا!
از اتاق مانی اومدم بیرون و چند دقیقه بعد در اتاق شیرین رو زدم و وقتی در رو باز کرد با دیدن من کلی جا خورد!
لبخندی زدم و گفتم مهمون نمیخوای؟
شیرین که معلوم بود داره آرایش میکنه (چون یه چشمش سایه داشت و اون یکی نداشت!!!) گفت خواهش میکنم ولی چه بیخبر!
همینطور که میرفتم داخل گفتم نازنین گفت کارم داری اومدم ببینم چه خبره!!
شیرین – مطمئنی اینو گفت؟
من – آره بابا خودش گفت!
پنجره رو باز کردم یه سیگار آتیش زدم و توی حال خودم شروع کردم به کام گرفتن. شیرین هم رفت پای آینه و به ادامه کارش مشغول شد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که شیرین هم کارش تموم شد و اومد کنارم. از اونجایی که آدم با شعوری هستم (!!!) یه سیگار دیگه روشن کردم و دادم بهش اونم کلی تشکر کرد و فکر کنم با میزان شعورم کلی حال کرد!!
شیرین – دوست دوخترم داری؟
من – بهم میاد؟
شیرین – اصلا! تقریبا 24 ساعت از لحظه ای که دیدمت میگذره ولی بیا قسم بخور که همدیگه رو نمیشناختیم! یکی ندونه فکر میکنه رفیق چند ساله ایم! راستشو بخوای همچین ضربه فنی کردی که خودمم نفهمیدم چی شد! وقتی برگشتم واسه دوستام تعریف میکنم ولی مطمئنم هیچکس باورش نمیشه!
من – استدلال قشنگی بود!
شیرین – حالا بقول شما پسرا جاده خاکی نزن، جوابمو بده. دوست دختر داری؟
من – نه!
شیرین – آهان.
من – تو چی دوست پسر داری؟
شیرین – نچ!
من – آفرین!
شیرین – چند تا داشتی؟
من – فرصت نشده چرتکه بندازم!
شیرین – پس حسابی اوضات خوبه! حالا چرا با کسی دوست نمیشی؟
من – همینطوری. با تنهایی خودم حال میکنم.
شیرین – یهو بگو خفه شو دیگه!!
من – حالا باور نکن!
شیرین – بیخیال!
من – موافقم. راستی؟
شیرین – جان؟
من – نازنین و مانی کارشون به جای باریک میکشه. هواشونو داشته باش.
شیرین – یعنی چی؟
من – ساده ست، یعنی اینکه با هم دوست میشن و رابطه عاطفی درست میکنن.
شیرین – مسخره! تو از کجا میدونی؟
من – بیخیال!
شیرین – انقدر مرموز برخورد میکنی انگار آدم با رئیس مافیا طرفه! نمیتونی مثل بقیه باشی؟
من – نه!
شیرین – ممنون!
من – آرایشت تموم شد؟
شیرین – آره.
یه نیم نگاهی بهش کردم و گفتم رنگ آرایشتو یکم روشن تر کن.
شیرین با خنده گفت واسه چی؟
یه ضریه به ته سیگارم زدم پرتش کردم پایین و گفتم سکسی تر میشی!
شیرین – سکسی بودنو دوست داری؟
من – آدم همیشه باید سکسی باشد. به نظرم سکسی بودن از زیبا بودن مهم تره.
شیرین همینطور که میخندید گفت آخ که چقدرم تو با این هیکل وحشتناک سکسی شدی!!!
من – من بحثم فرق داره! چون هدفم چیز دیگست.
شیرین – آهان. حالا به نظرت من سکسی ام؟
من – اوهوم.
شیرین – خوبه، خیلی ها دیگه ام همینو بهم گفتن!
من – یه سوال بپرسم؟
شیرین – بگو؟
من – به سکس هم علاقه داری؟
شیرین – خب معلومه! مگه میشه کسی بدش بیاد؟
من – منظورم علاقه بیشتره یا به نوعی تداومش.
شیرین کمی مکث کرد بعد گفت آره، راستشو بخوای خودم هاتم. کسی هم که بگه ندارم دروغ گفته!
من – آهان. خب بیخیال!
شیرین – پر رو! حالا خودت جواب خودتو بده؟
من – ایش سکس چیه! بدم میاد!!
شیرین با خنده زد روی شونم و گفت الان پینیکیو میشی!
من – پسرا همشون پینیکیو میشن! ولی به جا دماغ یه جا دیگه تابلو میشه!
شیرین – پر رووووو!
من – خودت کشش دادی!
شیرین – نه اینکه تو هم بدت میاد؟
من – پس چی؟ من اوج سکسم یه لب بوده!
شیرین – نه بابا؟ یعنی بلدی؟
من – خوب نه ها؟ یکم بلدم.
شیرین – من که همونم بلد نیستم!
من – آره؟ واسه همینه از اینا نداری!
شیرین – کدوما؟
به پرده ی اتاق اشاره کردم و گفتم از اینا دیگه!
شیرین یهو چشاش گرد شد و گفت خواهش میکنم راحت باش!
من – دروغ میگم؟
شیرین – خیلی پر رویی!
من – شرط میذاریم. اگه من اشتباه کرده باشم حاضرم هرکاری بگی بکنم.
شیرین – بکن چون اشتباه کردی!
یه نگاه معنی دار بهش کردم و گفتم مطمئنی؟
شیرین – کاملا!
من – البته بهت حق میدم، اصولا دخترا زن 60 ساله ام که بشن باز میگن ما دختریم!!!
شیرین – حالا که دخترم!
من – عمرا!
شیرین – میل خودت، باور نکن!
من – دخترا 2 حالت دارن، همشون یا دخترن یا ارتجاعی! از نظر اونا آمار بگیری دختر اوپن توی دنیا وجود نداره!
شیرین – پر روووووو!
من – اوکی بابا حقیقت تلخه! بحث رو عوض کن.
شیرین – همیشه انقدر پر رویی؟
من – اوهوم.
شیرین – باریکلا.
پنجره رو بستم رفتم جلوی آینه کمی خودم رو مرتب کردم بعدم رفتم سمت در اتاق که صدای شیرین پیچید توی گوشم.
شیرین – نارحت شدی؟
من – واسه چی؟
شیرین – نمیدونم، همینطوری.
من – بچه ای؟ دارم میرم بیرون یه هوایی بخورم حوصله م سر رفته.
شیرین – وایسا منم بیام…
من از اتاق اومدم بیرون شرین هم سریع لباسش رو عوض کرد و چند دقیقه بعد با هم راه افتادیم بریم یه هوایی بخوریم…….

Date: February 3, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *