اثرات پاشیده بر مغز

0 views
0%

سلام من محمد هستم از شمال کشور همیشه ب ابن فکر میکردم که اگه ی روزی بخام ی داستان بنویسم حتما باید ی دروغی بگم که همشون بلا استثنا کیرم بخوره به کون زنداییم و زنداییم ی لبخند سکسی بزنه بگه بیا بکن منو و ولی الان که این داستانو مینویسم هیچوقت فکرشو نمیکردم همچین کاری بکنم و همچین اتفاقی برای من بیفته بریم سراغ داستان تقریبا ی سالی میگذره ازش سال 95 بود من ی ماهی بود که کنکور داده بودم و خب خیلی خونده بودم و راضی بودم و تابستون بودو منتظر جوابا بودم هیچ حسی که هیچوقت تکرار نمیشه اینکه کنکور دادی خوب دادی نمیدونی کجا قراره بری و چارسال زندگیت تضمینه دقیقا تو خلا مطلقی وقتمو با کتاب خوندن فیلم دیدن پر میکردم و سعی میکردم ی چیزی یاد بگیرم و فیلمای پر محتوا ببینم خیلی تنها بودم دوستای صمیمیم ب خاطر طرز تفکرم بام نمیگشتن میگفتن افسرده ای میخای بگی من خاصم من فرق دارم من فلانم من فقد سعی میکردم عاقلانه رفتار کنم بگذریم ی روز یکی از فامیل های مادرم از تهران زنگ زد و گفت میخایم بیایم شمال بعد از مدت ها ما اونارو میدیدیم آماده بودیم و من رفتم ترمینال دنبالشون ی زن سی و پنج ساله با ی دختر هشت ساله به من دست داد اومد خونه ما دوستای شهوانی این همون جنسی بود که همیشه دوس دارید ولی واقعیش قد تقریبا بلند خوشگل سینه ها رو فرم و کون نسبتا بزرگ خب اولش خداییش نمیگم هیچ حسی نبود ولی خیلی تو کفش نبودم من زیاد نمیتونسم برم پیششون چون ن میشناختمش نه درست بود خاله زنکی زیاد برم پیشش شبش که پیش مادر بزرگم نشسته بودیم همه خیلی خندیدیم واقعا زیبا بود چشمان عسلی و شیطونی داشت و واقعا از کنارش بودن لذت میبردم از رتبم پرسید و گفت ایشالا تهران قبول شیو شمارتو بده واسه دختر خواهرم میخام مشاوره بگیرم منم از خدا خواسته شماررو دادم فردا شبش ساعت دو بود ک پیام داد اینم بگم ما خونمون دوبلکسه و من بالا میخابم و مامان و بابا ی اتاق دارن پایین کهدامادمون اینا و باباش که اونام مهمون بودن قبل ترش اومده بودن تو اون بودن مهمونا جدیدمونم تو ی اتاق دیگه بابام بیشتر وقتا تو حیاط میخابید وقتی پیام داد سرصحبتو باز کرد اولش با چیزای الکی ولی خیلی وارد بود ناموسا پا نمیداد یعنی خودش هیچی نمیگف تا من ازش بخام این طرف ک من دیدم جنده تر ازین حرفا و حیا و حجاب بود حاجیتم ک فهمیده بود جریانو سعی کردم منم رو نکنم همش حرفای سکسی میزد تقریبا یا چیزایی میگف ک منو وادار کنه سکسی حرف بزنم و ب هدفش برسه این پیام دادنا تا پنج صب طول کشید و خداروشکر من چیز خاسی نگفتم و فقد از موضوعات مختلف میکشوندم حرفو ک گفت من کمرم خیلیییی درد میکنه دلم ی ماساج حسابی میخاد ک منم گفتم میخای ماساجت بدم گفت نه و این حرفا ولی بعد گفت باشه ولی الان نه ی نفر فک کنم برا نماز پاشده نمیدونم نمیتونم بیام بالا بزار فردا شب زود ک همه خوابیدن دقیقا همش در مورد کردن حرف میزدیم ولی ب جاش میگفتیم ماساج دقیقا میدونسیم چی به هم میگیم منم گفتم باشه و خوابیدم صب ک بیدار شدم نا خودآگاه یاد فیلم های افتادم ک دیدم همشون ی دیالوگ تو مغزم ب گوش میخورد انگار ک اکو گذاشته باشن و ی نفر اینو هی میگف اگه تو با این اینکارو بکنی پس تو با بقیه چه فرق میکنی اینمه دوستات تو خوشی و خوشحالی بودن تو تنها بودی و کتاب خوندی فیلم دیدی ک تغییر بدی خودتو اینکه همه میتونن اینکارو بکنن همه بلدن و همه گولشو میخورن شبه قبلش با شوهرش حرف زده بودم واقعا گیج بودم کاری از دستم بر نمیومد چیکار میکردم اگه بگم نمیخام میره بگه اون ب من نظر داشت واقعا درست نبود نمیدونم کار درستی کردم ی نه نمیدونم جوگیری بود یا نه ولی تصمیمو گرفتم و میدونسم کار درست کدومه به سمت منطقی ترین آدمی ک میشناختم رفتم بابام گفتم بابا داستان اینجوریه تو فکر فرو رفتو یهو گفت من میام پیشت شب نگران نباشو این حرفا شب که شد بابام گفت من میخام برم حموم بعدشم نمیتونم دیگ بیرون بخابم میام تو اتاق مادرم گف برو پیش محمد میچای مادر بزرگم که قند تو دهنش بود گفت اره برو بالا که منم خوب بازی کردم و گفتم نه بابا چ وقت حموم رفتنه بزار فردا که گفت سرم میخاره همین امشب و بابا اونشب اومد بالا وقتی کار از کار گذشت وقتی از کنار زنه رد شدم گفت اینم از شانس ما منم خندیدمو رفتم فردا صبح هم بردمشون ترمینال و ب سلامت برگشتن تهران بعد ازون چن بار دیگه هم پیام داد و دیگه کمرنگو کمرنگ شد الان ی سال ازش میگذره واما کاری کردم که بش افتخار کنم و بعدها شاید تعریف کنم که یک روز من هم نه نماز خوان بودم نه یوسف نه ابن سیرین و نه طلبه ای که دستم را بسوزانم ولی پایم نلغزید بعدازون هیچوقت دلم نخاس کاش اونکارو کرده بودم و با دقت بیشتری کتاب خواندم فیلم دیدم تیاتر رفتم و مانند خری نبودم که یاسین درش بخوانند و فهمیدم هر چیز بی معنی یک معنی در خود دارد و اثراتی دارد که بر مغز پاشیده میشود نوشته

Date: April 8, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *