اشعاری سکسی از عبید زاکانی

0 views
0%

اي كير ز شوق اين كس و كون ما را همه شب نميبرد خواب اكنون كه بيافتيم برخيز اي خفتة روزگار درياب كيست كه گويد به كس اينكه منو كير من دوش ز سوداي تو هيچ نكرديم خواب در طلب وصل تو جلق زنان تا سحر ديده به بي حاصلي نقش تو ميزد به آب جانا ترا هنوز بدين حسن و اين جمال نه وقت حج رسيده و نه روزه درخورست گر در پي ثوابي و در بند آخرت بشنو حديث بنده كه اين راي بهتر است بر كير من سوار شو از روي اعتقاد كاين با هزار حج پياده برابرست اردات از كس و كون كم نكرد كير من ارچه كهن شود همه كس را به روزگار ارادت رسيد زنده به كون و بمرد پيش كس امشب زهي حيات نكونام و مردن به شهادت چون كير ديد وقت سحر كس به خنده گفت صبحي مباركست نظر بر جمال دوست در بر كشيد سخنش و گفتا غنيمتيست بر خوردن از درخت اميد وصال دوست پيام آمد ز كس به كيرم كه خيز بيا بندگي كن كه فرخندگيست به خدمت كمر بند و بر پاي باش بدين در ترا گر سر بندگيست سر افكندگي عيب مشمر كه كير سر افرازيش در سر افكندگيست از آن مو نكندم كه كس زير موي چو در تيره شب چشمة زندگيست كير ميگفت با كسش كاي يار عزيز ديده را با تو آشنائيهاست كس بدو گفت كاي چو ديده عزيز از تو در ديده روشنائيهاست بند شلوار كس گشادم گفت روز روزِ گره گشائيهاست كيرم چو در رسيد به كون جوال دوست در هم دريد و بيش نماند احتمال دوست گوزي بكند گفتمش اين چيست گفت باز در خانه جاي رخت بود يا مجال دوست مرا قرض هست و دگر هيچ نيست فراوان مرا خرج و زر هيچ نيست جهان گو همه عيش و عشرت بگير مرا زين حكايت خبر هيچ نيست هنر خود ندارم وگر نيز هست چو طالع نباشد هنر هيچ نيست عنان ارادت چو از دست رفت غم و فكر و بوك و مگر هيچ نيست عبيد به درگاه حق التجا كن كه اين رفتن در به در هيچ نيست چو نو عروس باغ بپوشيد سرخ و زرد گشت از نهيب باد خزان آب بركه سرد پند عبيد بشنو و بنشين و گوش دار بنگ و شراب و گادن كوني و زخم نرد كير ميگفت به كس كاي بت بگزيدة من دوش بي روي تو آتش به سرم بر ميشد كس بدو گفت به جان تو با كون امشب همه شب ذكر تو ميرفت و مكرر ميشد با خيال تو به هر سو كه نظر مي كردم پيش چشمم در و ديوار مصور ميشد ز آرزوي قد و بالاي تو تا روز سپيد آبم از ديده همي رفت و زمين تر ميشد كس گفت كير امشب بر سوي من خرامان بگذشت و بازم آتش در خرمن سكون زد چند اندر آرزويش بگريستم كه ناگاه دريايِ آتشينم از ديده موج خون زد چون ديد اشك رخم رحمت نمود و برگشت بازم به يك شبيخون در ملك اندرون زد اين كون و كفل كه تو داري و اين ميان هرجا كه بگذرد همه چشمي برو بود با من نكوئي بكن اي جان خوبروي بايد كه خوب سيرت و پاكيزه خو بود كيرم به دست گير و فرو بر به كون خويش كز دست نيكوان همه چيزي نكو بود تهمتي در شهر بر من بسته اند كاين نشايد في المثل گر خر كند عبيد كز مي و معشوق باز آمد او ازين ها ظاهراٌ كمتر كند او كجا و توبه و زهد از كجا تيز در ريشش كه اين باور كند زنان چون كير من از دور بينند مفرح نامة دلهاش خوانند چو بكران را در كس ميگشايد كليد و بند مشكلهاش خوانند در كسش كير همي كردم و كونش ميگفت كيست آن سرو كه بر راهگذر ميگذرد كير صاحب نظري گفت به خونابة چشم نور چشميست كه بر اهل نظر ميگذرد كير بيچاره طاب مثواه دوش بر درگه كس تو بمرد جان براي كس تو ميپرورد به كست چون رسيد جان بسپرد اين كهن كير مرا تازه كسي مي بايد كز كس كهنة پوسيده نم يآسايد از خدا دختركي بكر تمنا دارم بود آيا كه خرامان ز درم باز آيد تا كه برخيزد و مردانه ميان در بندد گره از كار فرو بستة ما بگشايد خدمت كون كند چو كير زهي هر كه سيماي راستان دارد سر فراز است آنكه بر در كون سر خدمت بر آستان دارد كون به كس گفت كه جانانة ما يعني كير كي كند صلح و به منزلگه عشاق آيد كس بدو گفت به شكرانه كنم جان قربان اگر آن عهد شكن بر سر ميثاق آيد و در آغوش من آيد قد و بالاي خوشش جان رفته است كه با قالب مشتاق آيد شراب خوارم و نّراد و رند و شاهد باز مرا ز دست هنرهاي خويشتن فرياد ز ننگ توبه و تسبيح و زهد در رنجم كه هر يكي به دگرگونه داردم ناشاد عجب بمانده ام از بخت نامساعد خويش كه هيچ بهره ندارم ز شاه و مير و وزير به فسق و رندي و قلاشي از كه ام كمتر هنر مگير و فصاحت مگير و شعر مگير ز كس چو كير برون جست كون به كس ميگفت كجا همي رود آن شاهد شكر گفتار چه ناز ميكند اين سرو خوش اندام چرا همي نكند بر دو چشم ما رفتار دوش آن حريف نازك و آن يار غمگسار با من شراب خورد و گرفتمش در كنار اين كير سخت خورد و نناليد و دم نزد سختا كه آدميست بر احداث روزگار چه تفاوت كند ار زانكه بيائي با ما بامدادان كه تفاوت نكند ليل و نهار دست در دامن ميزن كه ازين پس شب و روز خوش بود دامن صحرا و تماشايِ بهار جوانا برو جلق زن گوش دار سخن هاي پيرانِ مشكين نفس كس و كون مگا كان و اين هردو زمان بگندد ز پيش و ببويد ز پس ترك مستم دوش غافل خفته بود نيمه شب بر سر شبيخون كردمش خانه خالي بود و فرصت يافتم بخت ياري كرد و در كون كردمش واي بر من كه شب و روز شده ام دائما همنشين و همدم قرض مدتي گرد هر كسي گشتم بوك آرم به دست مرهم قرض آخرالامر هيچكس نگشاد پاي جانم ز بند محكم قرض كون درستي نيافتم جائي كه مرا وا رهاند از غم قرض مردم به عيش خوشدل و من مبتلايِ قرض هركس به كار و باري و من در بلاي قرض قرض خدا و قرض خلايق به گردنم آيا ادايِ فرض كنم يا اداي قرض خرجم فزون ز عادت و قرضم برون ز حد فكر از براي خرج كنم يا براي قرض از هيچ خط ننالم غير از سجل دين وز هيچكس نترسم غير از گوايِ قرض در شهر قرض دارم و اندر سراي قرض از صبح تا به شام در انديشه مانده ام تا خود كجا بيابم وناگه رجاي قرض مردم ز دست قرض گريزانند و من همي خواهم پس از نماز و دعا از خداي قرض عرضم چو آبروي گدايان به باد رفت از بس كه خواستم ز در هر گداي قرض گر خواجه تربيت نكند پيش پادشاه مسكينعبيد چون كند آخر اداي قرض خواجه علاء دنيي و دين آنكه جز كفش هرگز كسي نداد به گيتي سزاي قرض گفتي كه بنگ و شرابست پيش من اي خواجه نيست اين سخن الا خيال بنگ بنگ فسرده ميست كه گويد من و شراب كير كدوي باده در كون جوال بنگ پس از روزه مي خور چو ديدي حلال كه خوش گفت آن مرد فرخنده فال يكي شرب آب از پس بد سگال بود بهتر از عمر هفتاد سال تركي كه از فروغ چشم روشنش درمانده ام ز مستي او چاره چون كنم چون ساغري دو خورد خروشي برآورد درهم درد ز خشم گريبان و دامنم گه بر كشد چماق كه من گيو و رستمم گه برجهد ز جاي كه گودرز و قارنم بر من به مشت حمله كند با وجود آنك صد كنك را به مشت سر و روي بشكنم بگريزمش ز پيش و به كنجي پنهان شوم گر تيغ بركشد كه محبان همي زنم وانگه كه خفت و عقدة شلوار سست كرد اول كسي كه لاف محبت زند منم كيرم چو درشد از در كسش به ناز گفت از در درآمدي و من دربدر شدم زانجا بدر كشيدم و در كون سپوختم او را به سوي كوه و كمر راهبر شدم كس گفت كير را كه كجا رفتي از برم گفتا كزين جهان به جهان دگر شدم كس داد پيام سوي كيرم كايا تو كجا و ما كجائيم كيرم به خواب گفت كاي كس تو زان كه اي كه ما ترائيم كس داد سوي كيرم وقت سحر پيامي كاي يار تا كي آخر از دوستان بريدن لطفي بكن زماني تشريف ده كه بي تو خاطر نم يتواند زين بيش آرميدن اين خوش خبر چو بشنيد برخاست كير و گفتا از دوست يك اشاره از ما به سر دويدن اندرين نزديك حوريزاد هاي برده گوي از جملة مه پيكران از قضا افتاد در دستم شبي گادمش چون ماده خر را نر خران بر سر راهي گذر ميكرد دي همچو سروي با گروه دختران ناگهاني چون مرا از دور ديد روي پس كرد و گفت اي خواهران گر جماع اينست كاين خر ميكند بر كس ما ميريند اين شوهران اي كير گاه ديوي و گاهي فرشته اي آخر چه خوانمت از چه جوهر سرشت هاي بر روي روزگار كس و كير هيچكس ايمن رها نكرده و سالم نهشت هاي در هيچ حلقطه نيست كه ذكرت نمي رود در هيچ بقعه نيست كه تخمي نكشته اي تنگ چشمي ميكند با ما كست آخرش منعي بكن پندي بده از براي كون تو غش ميكنم باورت گر نيست سوگندي بده ميرفت كير در ره كس دوش و هر زمان ميكرد كون به چشم تحسر در او نگاه از حد برفت و صبر نماندش به خايه گفت اين سرو نازنين كه چه خوش ميرود به راه وين چشم آهوانه چه خوش ميكند نگاه دوش يارم گفت كيرت خفته است گفتم اين فتنه است خوابش برده به پيش كونت مرد وين به گو بمير آنچنان بد زندگاني مرده به در مستي اگر يار لطيفت به كف افتد بوسي بخر از وي دل و دينش به بها ده در كون لطيفش فكن از حشر مينديش خوش باش كه الله لطيف به عباده پيش از در ملك هر سالي مرا خرده اي از هر كناري آمدي در وثاقم نان خشك و تره اي در ميان بودي چو ياري آمدي گه گهي هم باده اي حاضر شدي گر نديمي يا نگاري آمدي نيست در دستم كنون از خشك و تر زآنچه وقتي در شماري آمدي غير من در خان هام چيزي نماند هم نماندي گر به كاري آمدي كير من ميرفت در كون گفتمش سروِ سيمينا به صحرا ميروي خايه ميزد بانگ كاي يار عزيز ياد ميدار اينكه بي ما ميروي گند كون بشنيد كيرم دوش گفت بوي جوي موليان آيد همي بادي از كون جست سر برداشت گفت ياد يار مهربان آيد همي نگارا چون ز روي لطف ما را به وصل خويشتن كردي گرامي تمام اين كير در كون گير زيرا و ما الا كرام الا باالتمام چو تركم گشت دوش از جام مي مست ز پا افتاد و بيرون رفت از دست بخفت و كوه سيمينش بر هوا كرد ز شوقش كير مسكين جان فدا كرد ميان در بسته و بازو گشاده كلاه كيقبادي كج نهاده در آن كوه و كمر گستاخ مي رفت روان چون مار در سوراخ مي رفت به سختي كوه چون فرهاد ميسفت در آن سختي به آب ديده ميگفت در اين دهليزة تنگ آفريده وجودي دارم از سنگ آفريده كون چو كير بنده را پهلوي زانو ديد گفت ما چنين محروم و تو پيوسته ه مزانوي دوست ز كون برون كشم اين كير و در كس اندازم كه گفته اند نكوئي كن و در آب انداز زنهار به غرقابة كون در نروي باز آمدنت كه نيست چو رفتي رفتي رباعيات اي كير زمان ترك تازيست مخسب وقت عمل است و سر فرازيست مخسب اينت آن كس كه از غمش ميمردي جان يافت هاي نه كار بازيست مخسب گفتم كه رخت آينة لطف خداست گفتا سخنت هست چو بالايم راست گفتم كه يكي موي بر اين كونت نيست گفتا آري از نظرِ پاكِ شماست بي رويِ تو حاصلِ نظرها هيچست با لعلِ تو قيمتِ شكرها هيچست نيكي كن و مارا به جماعي بنواز نيكست كه نيكست دگرها هيچست آمد رمضان و موسمِ باده برفت دور مي سرخ و زنخ ساده برفت هر باده كه داشتيم نا خورده بماند هر ساده كه داشتيم ناگاده برفت پيدا ميكن دختركي خوش حركات بر كون و كسش بر نِه و ميزن ضربات كين بالش سيمست پر از زر و طلا وين حلقه لعلست پر از آبِ حيات كيرم ز برايِ كس چو ناگه برخاست كون ديد و درو جست كه زيبا اينجاست با كس گفتم كير چه ميگويد گفت گه ميخورد و خداش م يآرد راست اين كير من ارچه كور كچل سر كيريست ميترسم ازو كه بس دلاور كيريست ناگه بيني كه سرنگون يكبارش در چاه كس افكنم كه كافر كيريست در خانه ما ز نيك و بد چيزي نيست جز بنگي و پاره اي نمد چيزي نيست از هر چه پزند نيست غير از سودا وز هر چه خورند جز لگد چيزي نيست كس گفت به كير ار چه دلت با ما نيست از شوقِ تو يكدمم به خود پروا نيست زخمي زده اي كز اندرونِ دلِ من خون ميرود و جراحتش پيدا نيست زين صومعه اي كه جايِ تزوير و رياست بيزار شدم راه خرابات كجاست از صحبتِ بنگ و بنگيم دل بگرفت هم مي كه حريف و همدمِ كهنه ماست اي آنكه رخت ز ماه و خور گو ببرد ناموسِ گل و لاله خودرو ببرد دارم درمي چند بده كون و ببر گر تو ندهي هر كه دهد او ببرد از زحمتِ تنگدستي و شدت بَرد در خانة ما نه خواب يابي و نه خورد در تابه و صحن و كاسه و كوزة ما نه چرب و ن هشيرين و ن هگرمست و نه سرد در هرمزم افتاده چ نان با غم و درد از صحبتِ دوستان و مخدومان فرد هندوم به نرخ ترك ميبايد گاد تنبول به جايِ باده ميبايد خورد كون گفت كه كير جز مجازي نبود فعل و سخنش چو كس نمازي نبود كس گفت برو حديث بيهوده مگو بيهوده سخن بدين درازي نبود اين كير كه با مناره پهلو بزند وز بهر زني گردنِ صد شو بزند هر جا كه بديد كسي چو تركان به ادب برخيزد و پيش آيد و زانو بزند دي خواجه حسن گفت به من اي سره مرد در پيريم از خارش كون با غم و درد گفتم كه تو زن جلب نميدانستي كانديشة كون به كودكي بايد كرد كيرم كه خران را به فغان مي آرد هر نيمه شبي مرا به جان مي آرد هر جا كه حديثي زد رازي گويند او سر ز فضولي به ميان مي آرد كس گفت كه كير را خوش انگيخت هاند وان خايه به زيرِ او خوش آويخته اند گوئي كه مگر ز فرق سر تا پايش در غالبِ آرزوي ما ريخته اند امروز كه اطرافِ چمن ميخندد گل جلوه كنان به صد دهن ميخندد در سايه گل هر آنكه مي مينخورد گه ميخورد و به كونِ زن ميخندد هر چند كه كون لطف و صفائي دارد گنديده هوا و تنگ جائي دارد كس كن كه در آن آب و علف بسيار است وآن عرصة فراخنائي دارد هر گَه كيرم به كون و كس پيوندد تا كون بيند صحبتِ كس نپسندد كس لاف زند كه به ز كونم ليكن بر كون جوال خويشتن ميخندد آن كير كه گفتي به سحر ميخيزد وز كيرِ خر عنك بتر ميخيزد وقتي به هزار حيله ميخفت دمي امروز به هزار حيله بر ميخيزد طبعم به نماز و روزه چون مايل شد گفتم كه نجاتِ كُليم حاصل شد افسوس كه آن وضو به تيزي بشكست و آن روزه به نيم جرعه مي باطل شد تا بتواني ميِ مصفا ميخور با دوست بر غم دل اعدا ميخور منديش كه فردا رمضانست امروز مي ميخور و فردا غم فردا ميخور اين كير كه از مناره شد بالاتر وز كير خطيب شهر شد خر گاتر هر چند كه من سست تر او محكمتر هر چند كه من پيرتر او برناتر اي يار نگفتمت كه صهبا ميخور با دلبر گل چهرة رعنا ميخور پندم نشنيدي اينك آمد رمضان جان ميده و تر ميكن و حلوا ميخور از چشمه خضر جام سنگي خوشتر وز وعظ خطيب قولِ چنگي خوشتر تيزي كه ز رندگان به مستي بجهد از سيلتِ شيخكان بنگي خوشتر ديدم زنكي ساخته از چرم ذكر بر بسته كه گادني كند چون خرِ نر گفتم كه به كس مخند كيرم بنگر بر رسته دگر باشد و بر بسته دگر بر كس ستمِ زمانه ميبين و مپرس وان وسعتِ بيكرانه ميبين و مپرس دوشش گفتم ز كير چون رستي گفت خون بر درِ آستانه ميبين و مپرس اين كير كه سر بر فلك افراشتمش بي گادن كون دمي نبگذاشتمش امشب كه به مهمان كس آمد كون گفت نيكو دارش كه من نكو داشتمش پيراهن گل دريده شد بر تن گل تنبان تو ته نما چو پيراهن گل اي خرمن كون تو به از خرمن گل جائي كه بود كون تو كون زن گل دي كرد كسش تواضعي با كيرم از بي ادبي نخاست بر پا كيرم گشتم ز كسش خجل به نوعي كه مپرس برخوردار از عمر مبادا كيرم خيزم سوي بازار گذاري بكنم باشد كه دگر تازه شكاري بكنم يا قحبه اي آورم به كف يا كنكي شايد كه ازين دو كار كاري بكنم برخيزم و چارة خماري بكنم پس بر در قحبه اي گذاري بكنم يا كير به كون بردرمش يا در كس باشد كه ازين دو كار كاري بكنم دلخسته هميشه از زن و فرزندم يا رب كه در اين بند بلا نپسندم گر روزي ازين بند خلاصي يابم اي بس كه به ريشِ كدخدايان خندم آنم كه به جز لهو و طرب نيست فنم جز وصف شكر لبان نباشد سخنم كون تو ز ناگهان مرا روزي شد انصاف زهي فراخ روزي كه منم زر نيست كه تا به كون نيازي بكنيم يا باده كه عيش دلنوازي بكنيم چون ماية فسق نيست چيزي حاضر برخيز كه ناچار نمازي بكنيم اي كون تا كي ز دستِ كير آشفتن پس رفتن و باز در كنارش خفتن گفتي كه زبونش بكنم آري بكني تر دامني تو را چه شايد گفتن گر پاية رفعتت رسد بر گردون ور زانكه شوي چو جم و چون افلاطون من كير در اندرون كون تو كنم تا خود فلك از پرده چه آرد بيرون بر هيچكسم نه مهر ماندست و نه كين يكباره بشسته دست از دنيي و دين در گوشه نشسته ام به فسقي مشغول هرگز كه شنيده فاسقي گوشه نشين كيرم كه درو حرارتي دارد رو وز گرمي طبع سر نهد بر زانو در حجره كس ميبرمش كانجا هست سردابه و بادخانه اي در پهلو از كون به جز از گند چه ميجوئي تو وندر پيِ كس هرزه چه ميگوئي تو هردم گوئي كه كس ز كون خوبتر است اي مردك ريش كون چه ميگوئي تو آن خال كه هست رازدار كس تو در دست ويست كار و بار كس تو ما از تو چنين دور و چنين زنگيكي خفته شب و روز در كنار كس تو گر خيزم و بر در نهمت گوئي چه ور سر به كون بر نهمت گوئي چه ور مادر تو ز دور فرياد كشد سر در كس مادر نهمت گوئي چه كيرم كه در اين تنور شد تاب زده سر خوش شده است و بادة ناب زده در حجره كس ميبرمش كآن خلوت جائيست فراخ و خنك و آب زده كس گفت به كير دير و زودم تو بهي وز جان و دل و بود و نبودم تو بهي از نيمة شمع و كون كاشي و اديم ديدم همه را و آزمودم تو بهي پرسيد غريب شاه چون شيدائي احوال حرم ز محرمي دانائي گفتا كه جماع ميدهد در شيراز هر روز به منزلي و هر شب جائي تا در خم اين طاق دو رنگي باشي آن به كه حريف مي و چنگي باشي ور عمر عزيز خود مرصع خواهي بايد كه هميشه مست و بنگي باشي پندي ز عبيد بشنو اي مرد خداي هر كس كه به دستت افتد از شاه و گدا گر گنده كسيست تا توانش ميزن ور خوش پسريست تا توانش ميگاي مثنويات سمنبر نگار د لآراي من بتِ نازك سيم سيماي من خرامان و سرخوش به گاه سحر چو خورشيد تابان در آمد ز در ز ديدار او دلم شاد شد روانم ز بند غم آزاد شد بر آمد خوش و ساغري نوش كرد به صد ناز دستم در آغوش كرد لبم گرچه در بوسه چستي نمود ولي در ميان خرزه سستي نمود چو بر راست كردن نشد چاره ساز ز مسكين نوازي به صد لطف و ناز بماليد بسيار و بر پاي كرد قدش چون علم عالم آراي كرد چو ديد آن چنان دلبري در كنار ز راه دگر شد دلم خواستار بر آورد افغان كه اين راي چيست دلت را درين ره تمناي كيست همي گفت خود خون خود ريختم به دست خود اين فتنه انگيختم بپيچيد و ناچار بر روي خفت چو در كونش كردم برآشفت وگفت سرِ ناكسان را بر افراشتن وز ايشان اميد بهي داشتن سرِ رشتة خويش گم كردن است به جيب اندرون مار پروردن است كس بكري به دست شخصي افتاد در آن حالت كه او را سخت ميگاد به كيرش محكم آن سوراخ مي سفت كس آن دخترك با كيرم يگفت چه خوش باشد كه بعد از انتظاري به اميدي رسد اميدواري فرستنده

Date: September 22, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *