ببخشید مادر

0 views
0%

داستان یه مقدار طولانیه اما پیشنهاد میکنم که بخونیدش صدای آب باعث بی خوابی من بود زیر پتو بودم و صدای برخورد آب دوش حمام با کاشی های کف حمام نمیزاشت بخوابم پتو رو تا روی سرم بالا آورده بودم اما باز هم صداش توی سرم با قهقه های بلند بلندش میگفت که خوابتو گرفتم ها انگار قرار نبود بخوابم پدر مادر چند دقیقه ای میشد که رفته بودن خرید واسه مهمونی شب خانواده خالم دعوت بودن اما من تعطیل بودم کلا اخه چطور میتونستم تو روی دختر خاله نگاه کنم بهم گفت میمون هر لحظه بهش فکر میکردم ناخواسته چشمام از خجالت بسته میشد بدجور قلبمو شکست کلمه میمون فکرمو برد سمت دختر همسایه چند روز پیش از در مدرسه دنبالش کرده بودم بهش درخواست دوستی دادم اما هیچی نمیگفت و ساکت بود تا اینکه به یه کوچه خلوت رسیدیم و فرصت رو واسه حرف زدن غنیمت شمرد تو چشمام نگاه کرد و گفت گم شو میمون اونم گفت میمون چرا من اونقد میمون بودم داشت حالم از میمون ها هم به هم میخورد نفس عمیقی کشیدم و بیخیال این اتفاقات شدم داشتم تو سرم یه نقشه میکشیدم که چجوری برم جلوی حموم یا خلاصه یه کاری بکنم که خواهرم رو دید بزنم ولی هیچ راهی نبود به ناچار گوشیمو از تو جیبم در اوردم نورش فضای زیر پتو رو روشن کرد و چشمامم زد با چشمای ریز داستانهای سکسی رو سرچ کردم وقتی که داستان سکس با خواهر باز شد چشمام دیگه نور حالیشون نبود شروع کردم به خوندن بیشتر دنبال این بودم که بفهمم چیکار میکنن تا منم یاد بگیرم دیگه از فحش دادن به خودم خبری نبود دیگه از اینکه اینطور داستانا رو بخونم بدم نمیومد و برعکس خیلی هم لذت بخش بود چیکار میکردم هیچکی بهم پا نمیداد که حتی ناخنش رو بگیرم چه برسه به کارهای دیگه یه پسر بد شکل و بد ریخت و داغ اما ناامید پس بهترین مورد خواهرم بود کی از اون بهتر هر وقت میخواستم میکردمش فقط باید روش کار میکردم حین خوندن داستان صداهایی به گوشم میخورد صداهایی مثل ناله اما خیلی ریز بود و توی همهمه ی صدای دوش گم میشد گوش هامو تیز کردم که ببینم صدای چیه اما قطع شد فکر کردم باز گربه ای چیزیه که گرسنشه داستان که تموم شد شهوت منم تا درجه اخرش بالا رفت یه جورایی داغ بودم و بین پاهامم انگار منبع این داغی بود طوری راست کرده بودم که درد داشتم اما یه تف نثار شانسم کردم چون کسی نبود که خودمو خالی کنم صفحه گوشی رو قفل کردم و گذاشتمش کنار بالش چرخیدم و به پهلوی چپ افتادم حس میکردم که در حمام دقیق تو خط دیدمه پتو رو کمی از رو سرم پایین اوردم حدسم درست بود ناخواسته لبخندی زدم و به این فکر میکردم که بلند شم و برم از پشت بگیرمش و مدل سگی تنظیمش کنم و خودمو توش خالی کنم یا به پشت بخوابه و اونطوری یا یه مدل دیگه نمیدونستم چیکار کنم ولی خیلی هوس کرده بودم یهو صدای آب قطع شد غر غر خواهر به گوش میرسید در حموم باز شد و قبل از اینکه پتو رو روی سرم بکشم آخرین چیزی که دیدم سینه هاش بود بعد بازم تاریکی زیر پتو شروع شد ولی یه چیزی توی تاریکی کاملا نمایان بود اونم نقش سینه هاش بود کیرم خود به خود داشت تکون میخورد و فکر کردم ارضا شدم ولی نه ارضا شدن که اینطوری نبود فقط داشت ناخواسته تکون میخورد اَه خدا خفه تون کنه چه وقت قطع شدن آب بود تازه داشتم حال میکر نفس صدا دار اما ارومی تو سینش حبس کرد و ادامه حرفشو خورد حال میکر دم مطمئنا ولی یعنی چی منظورش چی بود منظورش از حال میکردم چی بود سنگینی جسمش رو حس کردم که انگار داشت راه میرفت و بعد حس کردم از روم رد شد سریع پتو رو از رو سرم پایین اوردم و چرخیدم که از پشت دیدش بزنم اما در اتاقش رو بست سریع بلند شدم و رفتم جلوی در اتاقش گوش وایسادم صدای غر زدنش هنوزم میومد بعد اما صداش قطع شد یه کم بعد الو سلام جونی خوبم مرسی وای نه آب قطع شد نتونستم کار زیادی بکنم اوهوم ولی خیلی حال داد راستی زنگ زدم بپرسم یهویی یه کم از انگشتم رفت تو سوراخم اشکالی نداره تو رو خدا راستشو بگو من رو حرف تو با خودم ور رفتم اگه خطر داره تا دیگه انجامش ندم نه خون مون نمیاد راست میگی هوف خیالم راحت شد مرسی واقعا خب چیکار کنم با این بابایی که من دارم اوهوم خب من دیگه قطع میکنم برم واسه مهمونی شب آماده شم بعدا حرف میزنیم بوس بوس بای متوجه همه چیز که شدم بلافاصله دستگیره رو فشار دادم و وارد اتاق شدم نفس صداداری تو سینه حبس کرد و با لباسی که تو دست داشت بالا تنه لختش رو پوشوند با یه خشم خاصی گفت اینجا چیکار میکنی کی بیدار شدی برو بیرون میخوام لباس بپوشم چرا اینجوری نگا میکنی برو وگرنه به بابا میگما میخوای بگی که با خودت ور رفتی با گفتن این حرف شوکه شد و به پایین نگاه کرد و با لحنی که میلرزید گفت چی میگی تو همه چیزو شنیدم ولی عیب نداره منم از این کارا میکنم میتونیمم بریزیم رو هم دوس داری برو بیرون داداش تو رو خدا برو بیرون الان گریه میکنما جون بابا برو بیرون چته چی شده مگه بابا کی از خودمون بهتر هر وقت بخوایم از هم لذت میبریم کسی هم نمیفهمه بده مگه دیوونه شدی حتی فکرشم گناهه تو رو خدا برو بیرون یه وقت بابا بیاد فکر بد میکنه برو بیرون تو صداش بغض داشت منجمد میشد کم کم و کم کم اما میدونستم که احتمالا به خاطر دسمالی کردن خودش داغه و همین داغی هم بغضش رو آب میکرد سرش همچنان پایین بود با یه لبخند واسه دلداری دادنش گفتم بابا چه گناهی من چند جا خوندم هیچ گناهی نداره تو به اینا فکر نکن تو به این فکر کن که چقد لذت میبریم نه خواهش میکنم بیا ای گفتم و رفتم نزدیکتر همونطور که ازم دور میشد امر میکرد که نزدیکتر نرم بهش رسیدم و بغلش کردم با این کار کیرم که از لحظه دیدن سینه هاش راست کرده بود و همچنان هم راست بود به شکمش چسپید تقلا میکرد که از دستم در بره و بین جنب و جوش هاش پشت سر هم میگفت نکن داداش تو رو خدا اما انگار که زیاد هم واقعی تقلا نمیکرد انگار که دودل بود دستمو از بالا به پایین رو پشتش کشیدم بعد هم همون دست رو فرو کردم تو کمر ساپورتش و بعد انگشت اشاره مو بین خط باسنش گذاشتم جنب و جوشش بیشتر شد و بعد از آهی که کشید با التماسی بازم نچندان واقعی گفت دستتو درآر لاله گوششو اروم گاز گرفتم و بعد شروع کردم به بوسیدن گردنش از پایین هم کیرمو به شکمش فشار میدادم و از پشت هم انگشتمو لای خط باسن مرطوبش بالا پایین میکردم تختش پشتش بود تو همون حالت شروع کردم راه رفتن که اونم ناخواسته عقب عقب رفت افتاد روی تخت و بلافاصله ساپورتشو تا مچ پاهاش پایین اوردم همچنان میگفت که کاری نکنم اما اینبار دروغی تر از قبل شلوار راحتیمو کندم و رفتم روی تخت با کمی زحمت حالت سگیش کردم یه تف به کیرم زدم و کمی هم به سوراخ اون مالیدم و بعد کیرمو گذاشتم دم سوراخ باسنش پشت سر هم میگفت که یه وقت از جلو فرو نکنم فشار دادم کلاهک رفت تو بازم فشار دادم یکی دو سانت دیگه رفت تو فشار سوم دادش در اومد نصفش فرو رفته بود خواستم بازم فشار بدم که با یه داد پرید جلو و کیرمم ناخواسته در اومد صداش شبیه کسی بود که داره گریه میکنه ولی گریه نمیکرد تو همون حالت سگی به عقب نگاه کرد نیم رخش مشخص شد و بعد با التماس گفت که ادامه ندم اروم زدم روی باسنش و گفتم که قمبلتر از قبل وایسه به زور قبول کرد و قمبل کرد کیرمو گذاشتم دم سوراخش با دستم سانت به سانتش رو تو سوراخش فرو کردم بازم تا نصفش که رفت دادش در اومد یه فشار دیگه که دادم بازم پرید جلو وقت زیادی نداشتیم گفتم که دراز بکشه تو همون حالت پشت بهم دراز کشید و منم با انداختن پاهام دو طرف پایینْ تنش کیرمو لای خط باسنش و بعد لای رانهاش فرو کردم بعد هم شروع کردم به کمر زدن طولی نکشید که برخورد پایینْ تنم با پایینْ تنش صداهایی تولید کرد و کم کم صدای آه های خفیف اون هم داشت به گوش میرسید لاله گوششو به دهن گرفتم یه گاز اروم ازش گرفتم و بعد تو گوشش گفتم حال میکنی با صدایی ضعیف نه ای گفت که واسه مطمئن شدن سوالمو تکرار کردم اینبار اول یه آی بعد هم نه بلندی گفت بازم بهم میدی نه ولم کن تو رو خدا برو اونور وایسا بابا بیاد به خدا بهش میگم تا تیکه پارت کنه بهش میگی هه پس منم بهش میگم که تو حموم چیکار میکردی با خشم کامل گفت ولم کن به آرومی گفتم کجاشو دیدی هنوز اولشه حالا که هم تو داغی و هم من باید نهایت استفاده رو از هم ببریم ساکت بود هر چند بعضی وقتا یه آهی میکشید که منو بیشتر از قبل تحریک میکرد خوشحال بودم که دیگه هر وقت بخوام میتونم باهاش سکس کنم چه دلش بخواد چه دلش نخواد آبم داشت میومد سرعت تلمبه هامو بیشتر کردم زدم و زدم تا جایی که توقف کردم و اجازه دادم که آبم حرکت کنه هر چی که خالیتر میشدم نفس زدن هام تندتر میشد صدای دپ دپ قلبم رو میشنیدم چشمام ناخواسته بسته شده بود کیرم لای رانهاش تکون تکون میخورد تا اینکه کامل خالی شدم و همه جوره بی حرکت وایسادم تو یه ثانیه بی حال شدم دلم میخواست تو بغل هم بخوابیم ولی به ناچار از روش بلند شدم باسنش رو تو دستم گرفتم و گفتم این دیگه از این به بعد مال منه بازم حرفی نزد از تخت پایین رفتم و با کیر لیز و همچنان راستم به سمت در اتاق راه افتادم و بعد از خارج شدن پتویی که قبلا روم بود و جلوی راهو گرفته بود رو مرتب کردم و گذاشتمش یه گوشه بعدم مستقیم رفتم توی حموم تا خودمو بشورم آب همچنان قطع بود چند تا بطری پلاستیکی و بزرگ گوشه حموم کنار هم قرار داشتن یکیشون رو برداشتم و توی یه دستم گرفتمش و روی دست دیگم آب ریختم بعد هم با آب توی همون دستم شروع کردم به شستن خودم سرم گیج میرفت و داخل سرمم انگار که داشتن چکش کاری میکردن بلاچ بلاچ بلاچ یه نبض دردناکی تو سرم در جریان بود اما با اب سرد حالم داشت بهتر و بهتر میشد همینطور که خودم رو میشستم صدایی به گوشم خورد ضعیف بود اما میشد بفهمی که چی میگه یه ساعت تا اونجا رفتیم حالا برگشتیم و دوباره باید برگردیم اخه خدا چرا منو نمیکشی تا راحت شم چرا من انقد دست و پا چلفتی ام صداش دلنشین ترین صدای دنیا بود اما اون لحظه وحشتناک ترین بود صدای مادرم بود خشکم زد وجودم یک جمله شده بود آبجی پاشو مامان بابا برگشتن اما نه نمیشد که بگمش اگه امکانش بود چقد من فریاد میزدم اگر امکانش بود چقد دوس داشتم خواهرم خودش متوجه اومدنشون بشه و سریع بلند شه امیدم همین بود مادرم که حرف زد ناخواسته تکونی خوردم کوش این کیف پول گور به گور شده صدای پدرم به گوشم رسید که داد زد زن تو چقد احمقی اخه چقد احمقی تو بی پدر چرا حواست نیست مث خنگ ها همیشه باس یه چیزی یادت بره بعدشم مگه من نمیگم پول همرامه لازم نیست برگردیم مادر با لحنی مهربان با صدای بلند جواب داد اخه باید یه سری خرید های شخصی کنم شما یه لحظه صبر کنید الان بر میدارم میام و با لحنی تند آروم ادامه داد کجاست این کیفم اَه نمیدونستم الان دقیقا کجای هال یا کلا کجای خونس اما آروز میکردم نره توی اتاق خواهرم اما این آرزو انگار براورده شدنی نبود مادرم با یه دخترم اسم خواهرمو صدا زد و بعد گفت پس داداشت کو رفت نون بگیره نفس صداداری که تو سینه حبس کرد صداش به گوش رسید بعد هم صدای جیغش راحتتر به گوش رسید جیغی کشیده و بلند که تنم رو به لرزه انداخت صدای چی شد های پدرم که هربار بلندتر از قبل به گوش میخورد خبر از نزدیک شدنش رو میداد حس کردم اونم وارد هال شد شروع کرد به صدا زدن مادرم و پشت سر هم سوال کردن چی شد چرا جیغ میزنی یا حضرت عباس اینجا چه خبره ای این جا چه خبره این چرا لخته این چه وضعیه ولش کن تو رو خدا ولش کن ببینیم چی شده ولش کن التماست میکنم صدای چند سیلی پشت سر هم به گوشم خورد بعد نعره پدرم بلند شد چی شده ای هم هست مگه مگه نمیبینی مگه نمیبینی دخترت تنش رو به این و اون فروخته مگه نمیبینی هرزه از اب در اومد حرف بزن ببینم حرف بزن گوهت تو خدا بگو با کی خوابیدی این آب کیه ریخته آب کدوم حرومزاده ایه حرف بزن جنده نزنش التماست میکنم نزنش تو رو به خدا ولش کن گریه نکن دستمم ول کن ولم کن زن این حقشه این ابروی منو برده این آبروی منو برده و باز هم صدای سیلی و و و بدترین لحظات عمرم بود داشت گریه م میگرفت اما تمام زورم رو زدم که صدایی از خودم در نیارم تا متوجهم نشن و بتونم فرار کنم راهی نداشتم باید فرار میکردم البته اگه شانس باهام یار میبود اروم از حموم بیرون زدم یه دلخوشی داشتم این بود که اگه سر و صدایی هم میکردم توی اون شلوغی ای که پدر و مادرم راه انداخته بودن گم میشد البته فقط حدس بود شلوارم رو از روی چوب لباسی برداشتم اروم پام کردم سگک کمربند رو توی دستم گرفتم که یه وقت تکون نخوره و صدایی ازش بلند شه که صدای سیلی ای که بازم به گوش رسید نزاشت این روند ادامه پیدا کنه تکونم داد لرزیدم و سگک کمربند هم از دستم در رفت و صداش که نمیشه اسمی هم براش گذاشت بلند شد چشمام ناخواسته روی هم فشرده شد بی حرکت وایسادم و منتظر شدم که بهم هجوم بیارن اما نه همچنان داد و هوار بود کمربند رو با دستای لرزان بستم و بعد نگاهم به خواهرم افتاد که گلوش تو چنگ پدرم بود و داشت سیلی میخورد هر دو روی تخت از لای در میدیدمشون کاش در کامل بسته میبود اون یه تیکشم باز نمیبود تا من بیشتر از این زجر نمیکشیدم مادرم به دست و پای پدرم افتاده بود و با جیغ میگفت که ولش کنه جیغ هاش مثل یه تیکه شیشه ی نوک تیز تو گوشم فرو میرفت دیگه نتونستم مقاومت کنم اشکم در اومد اول گوشیمو برداشتم و بعد هم کاپشنم رو برداشتم با هقهقی که تو گلوم نگهش داشته بودم اروم از هال خارج شدم و کفش هامو پوشیدم تا در حیاط هم اروم رفتم اما بعد از خارج شدن از حیاط شروع کردم به دویدن که بلافاصله گوشیم زنگ خورد در آوردم و دیدم مادرمه نفس عمیقی کشیدم و به آرومی جواب دادم جونم مامان آخه چرا این کارو کردی چرا این کارو کردی خدا نشناس این شلواره توعه این و بعد تماس قطع شد قبل از اینکه جمله ی بعدیشو بگه هم قطع شد و نفهمیدم که دیگه میخواست چی بگه اون یکی دو جمله رو هم به خاطر داد و هوار های پدرم به زور شنیدم فهمیدن و این بدترین حالتش بود بازم شروع کردم به دویدن میدویدم تند تند با سرعت جیغ های مادرم که توی میرقصید سرما هم انگار داشت دنبالم میومد غروب بود دو تا غروب دلگیر داشتم با هر دوشون دست و پنجه نرم میکردم غروب پاییز و غروب جا داشتن توی جمع خونواده دیگه نمیتونستم برگردم چطوری باید برمیگشتم آخه انقدی دویدم که دیگه کم اوردم به یه پارک رسیده بودم با نفس های سنگین ولو شدم روی یه نیمکت نمیکت سردی بود چقد روزگار باهام سرد شد یهویی به هیچی فکر نمیکردم جز اینکه فقط نفس بکشم ولی نفس هم کفایت نمیکرد به سرفه افتادم دستم ناخواسته رفت روی شکمم و محکم سرفه کردم انگار که اعضای داخل شکمم جاشون عوض شده بود به شدت درد داشتم و تند تند سرفه میکردم تا اینکه یه کم بهتر شدم حالا شروع کردم به دم و باز دم های ملایم تا بتونم خوبتر شم صدای خنده های یه دختر کوچولو شنیده میشد به دور تا دور پارک نگاهی انداختم یه دختر کوچولو رو دیدم که یه دستش تو دست پدر و یه دستش تو دست مادرش بود سه تایی با هم به سمت ماشینشون راه میرفتن انگار که بعد از رفتن خورشید دیگه میلی به موندن توی این هوای سرد نداشتن رفتن و فقط موندم سردی فلز باسنم رو آزار میداد و سرمای جو هم باقی جسمم رو دلم چای میخواست و گشنمم بود اما دغدغه اصلیم اینا نبودن دغدغه اصلیم این بود که چه اتفاقاتی توی خونه افتاده هر لحظه جیغ های مادرم و نعره های پدرم و صحنه هایی که دیده بودم یام میوفتاد تنم میلرزید به پهلو روی نیمکت دراز کشیدم نیمکت کوچیک مجبورم میکرد خودمو مچاله کنم تا خوب روش جا بشم بازومو بالش زیر سرم کردم و به زمین نگاه کردم به لیوان یک بار مصرفی که مچاله شده بود و چند قند سفید کنارش که زیر نور چراغ ها زرد به نظر میرسیدن فیلتر سیگاری که کنار لیوان و قند ها افتاده بود میگفت که این شخص یه مرد بوده شایدم یه زن هر چی که بود خوشبحالشی توی دلم گفتم به خاطر چای ای که خورده بود میترسیدم از اینکه یه وقت پدرم بیاد سراغم حس میکردم پشت سرمه با یه چاقو داره بهم نزدیک میشه سریع به عقب نگاه کردم اما جز ستاره های توی دل آسمون سیاه چیزی نبود نفسی از روی آسودگی کشیدم و باز هم سرمو روی بازوم گذاشتم با سردی مدارا میکردم اما اون باهام مدارا نمیکرد لحظه لحظه سردتر میشد دیگه به جایی رسید که به خودم بغل زدم و سرمم روی نیمکت ول کردم دندونام ناخواسته به هم برخورد میکرد و یه صدایی شبیه چقچقچقچق پشت سر هم و تند تند تولید میشد التماست میکنم ولش کن خفش کردی ولش کن کشتیش دستتو بکش ولم کن باید بمیره آی نه نه تو رو خدا آی مُرد کشتیش ولش کن بمیر جنده بمیر کثافت بمیر ننگ بمیر بمیر بمیر بمیر با یه نفس صدا دار به سرعت نیم خیز شدم و بعد هم روی کف پیاده رو پخش شدم بمیر بمیر های پدرم تو سرم منعکس میشد جیغ های مادرم تحریر های وحشتناکی که حرفای پدرم رو توی سرم همراهی میکرد چه کابوسی دستی به صورتم کشیدم و چشمامم مالیدم تا از این کابوس بیشتر بیرون بیام خواب بد دیدی پسر جان نگاه که کردم مردی رو دیدم که کت و شلواری نقره ای رنگ و پیرهن آبی جیغی رو به تن داشت عینکش و لبخندش به صورت چاق و ریش پروفسوری ای که گذاشته بود خیلی میومد قدش کوتاه بود اما خیلی بزرگوار به نظر میرسید بلند شدم و بعد هم تا کمر خم شدم و شروع کردم به پاک کردن گرد و خاکی که روی شلوارم نشسته بود و تو همون حالت گفتم مهم نیست این وقت شب توی این پارک چیکاری میکنی اخه مگه خونه و خونواده نداری ساعت یک شده خونواده دارم ولی مجبورم که اینجا بمونم اخه فعلا جایی رو ندارم یعنی اشنا فامیل یعنی کسی نیست که به خونه شون بری هست ولی وضعم طوریه که نمیتونم جایی برم آها که اینطور ولی من میتونم یه پیشنهاد بهت بدم گوشم با شماس من یه مرد تنهام اگه بخوای میتونی شب رو خونه من بگذرونی تا فردا که روز بشه بعد از پاک کردن گرد و خاک ها دست به سینه نشستم روی نیمکت و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم نه ممنون همینجا میمونم تعارف نکن پسر خوب باور کن خیلی خوشحال میشم اگه دعوتم رو قبول کنی حتما هم گشنته منم که خوشحالتر میشم اگه یه بنده خدایی رو سیر کنم پس لطفا قبول کن وقت ناز کردن نبود باید با این فرشته نجات میرفتم بلند شدم و گفتم پس اگه اذیت شدید تقصیر خودتونه بریم با یه خنده خواهش میکنمی گفت و به سمت ماشینش راه افتاد و منم دنبالش راه افتادم سوار ماشین که شدیم انگار که کل دنیا رو بهم دادن کل دنیا جمع شده بود توی گرمایی که اتاقک ماشین رو دلپذیر کرده بود ماشین که راه افتاد دلم میخواست همونطوری روی صندلی بخوابم دست به سینه شدم و پرسیدم این وقت شب شما داشتید کجا میرفتید داشتم برمیگشتم خونم که یهو چشمم بهت افتاد اومدم ببینم کمکی چیزی لازم داری که همینطورم بود اوهومی گفتم و دیگه چیزی نگفتم دیگه هم حرفی بینمون رد و بدل نشد نمیخواستمم حرفی زده شه دلم میخواست سکوت باشه غرق تماشای فضای بیرون شدم و چند دقیقه بعد ماشین یهو توقف کرد و بعد رسیدیمی گفت در حیاط رو با ریموت باز کرد و وارد حیاط خونش شدیم بعد از پیاده شدن رفتیم داخل که حس کردم وارد یه مغازه عطر فروشی شدم بوی عطری که انگار کل خونه رو پر کرده بود واسه چند لحظه مجبورم کرد عمیق نفس بکشم مرد پروفسوری رفت توی آشپزخونه و با فندک مخصوص آشپزخونه زیر قابلمه مشکی رنگی رو روشن کرد همونطور که خم شده بود و شعله رو تنظیم میکرد تعارف کرد که بشینم بدون جواب دادن نشستم روی مبل زرشکی رنگ که دسته هاش به رنگ قهوه ای بود بعد از اون همه استرس و ترس و سرما و درد و واسه چند لحظه احساس راحتی کردم بازوی چپم به خاطر خوابیدن روی نیمکت درد عجیبی داشت شروع کردم به مالیدنش که دیدم مرد به سمت اتاقش رفت مشغول مالیدن بودم یکی دو دقیقه مالیدم و بعد بازومو ول کردم که صدای باز شدن در اتاق به گوشم خورد و بلافاصله هم از اتاق خارج شد یه دست لباس راحتی پوشیده بود و داشت به سمت آشپزخونه میرفت آشپزخونه رو به روم بود اپن پایین تنه مرد رو پنهان کرده بود و فقط میتونستم بالا تنه و حرکات دستاش رو ببینم محتوای قابلمه رو که هم زد کله کفگیر رو چند بار آروم به لبه ی قابلمه زد دیگه تحمل نداشتم خیلی گرسنم بود و میخواستم هر چه زودتر سیر شم و شدم سیر شدم و بعدم با هم چای خوردیم حین خوردن چای سوالاتی پرسید که چرا برنمیگردم خونم و چیکار کردم و اینا که باعث میشد اذیت بشم کنجکاوی بیش از حدش داشت اذیتم میکرد دروغی سر هم کردم و بالاخره دست از سوال پرسیدن کشید بعد هم حرف از خواب شد قرار شد همینجا روی مبل بخوابم رفت تو اتاقش بعد که با یه پتو از اتاقش اومد بیرون من بیشتر از قبل دلم میخواست بخوابم اما یهو به این فکر کردم که اصلا میتونم بخوابم بازم اون کابوس به سراغم میاد یا نمیاد تا خواستم غرق افکارم بشم بالا سرم وایساد و گفت اگه یه وقت دسشویی داشتی توی حیاطه اینم پتو پتو رو ازش گرفتم و پهنش کردم روی مبل مرد رفت تو اتاقش و منم بلند شدم و یه سر رفتم دسشویی و برگشتم بعد هم زیر پتوی گرم و نرم دراز کشیدم خیلی نگران بودم امشب شانس اوردم و یه جا واسه خوابیدن گیرم اومد فردا که روز شد چی یعنی همش قراره که توی پارک و خیابون ها سر کنم ترسم از این بود که یه وقت واسه سیر شدن آشغال خور نشم پول چی پول از کجا بیارم نمیتونستم برم از اقوام پولی قرض کنم ریسک بزرگی بود که خودمو بهشون نشون بدم خیلی تحت فشار بودم همش آه میکشیدم و دلم میخواست صبح نشه زمان همونجا وایسه چقد خوب میشد اگه زمان همونجا وایمیستاد اما این غیر ممکنه زمان میگذره بعضی وقتا هم وقتی که سختی و بدبختی منتظرته زمان زودتر میگذره که به اون وضعیت بد برسی برعکس میل تو که دوس نداری حتی چند لحظه هم سپری شه چه برسه به ساعت ها و روزها داشتم فکر میکردم همینطوری که تو افکارم غرق بودم یهو پلکهام شروع به بوسیدن همدیگه کردن خوابم برد و با صدایی بلند و وحشتناک تکونی خوردم فکر کردم باز کابوس دیدم اما نه واقعی بود حرارتی رو روی صورتم حس میکردم پلکهامو باز کردم و بلافاصله نور خورشید از طریق پنجره بالاسر مبل چشمام رو زد و مجبورم کرد مجدد چشمامو ببندم یه کم چشمامو مالیدم که صدای مرد به گوشم خورد لعنت به تو حواسمو پرت کردی و ایناهاش شکست ادکلنم بود اره نه خوابه بابا چه بیدار شدنی وایسا چک کنم نمیدونستم جریان چیه اما میدونستم که باید تکون نخورم تا فکر کنه خوابم بی حرکت وایسادم صدای باز شدن در اتاق به گوشم خورد بعد سنگینی نگاهش رو چند لحطه حس کردم بعد هم در اتاق بسته شد اینبار گوش هامو تیز کردم نمیدونم میگه ماشین باباشو برده تو یه تصادف بد ولی فکر کنم دروغ میگفت بچه کونی اخه موقع حرف زدن تند تند پلک میزد و اب دهنشم هی قورت میداد اره حالا به ما چه ممکنه احتمالا اونشم به درد خواهد خورد ولی دیگه کم کم کمش به قول تو کلیه هاش که به دردمون میخوره آره خیلی تا بخوای باهاش خوب بودم و اعتمادشو جلب کردم شک نه بابا چه شکی الانم برم واسش صبحونه حاضر کنم شب دو تا دخترا و یه کمم مشروب بیار یه کم سرگرمش کنیم بعدم کارا رو شروع کنیم بابا از خداشم هست انقد جلق زده صورتش شبیه چی شده اونوقت جلوی اون دو تا ناز نازی میخواد مقاومت کنه ولی به هر حال سعی میکنم تا شب نزارم بره حالام دیگه برو کم حرف بزن دیگه اره اوکی شب منتظرم خدافظ جناب دکتر کسخلیان حرفش راسته اونی که میگه توی این جنگل وحشی دل دروغه بره گرگه قلبم ضربانش مناسب بود بعد از شنیدن اینجور حرفا قلب هزاران بار در ثانیه هم بزنه جای تعجب نداره کلیه لعنتی صدای باز شدن در اتاق اومد سعی کردم ضایع نکنم خیلی خونسرد توی جام موندم حس کردم رفت توی آشپزخونه و منعکس شدن صدای سوت هاش دیگه مطمئنم کرد یکی دو دقیقه این وضع رو ادامه دادم بعد اروم اروم تکون خوردم بعد هم اروم اروم نیم خیز شدم و همزمان شروع کردم به سرفه کردن با یه ذوق خاصی با لحنی مهربون که برعکس لحنش موقع حرف زدن با تلفن بود گفت به به بالاخره بیدار شدی صبحت بخیر بلند شو یه آبی به صورتت بزن بعدم بیا با هم صبحونه بخوریم هم سنگک گرفتم هم بربری پاشو فقط به این فکر میکردم که یه جوری بزنمش و فرار کنم اگه اشتباهی ازم سر میزد شاید اخرین اشتباه زندگیم میبود نمیتونستم باهاش فیس تو فیس شم خیلی قوی به نظر میرسید جای ریسک کردن نبود صبح بخیری گفتم و با گذاشتن پاهام روی زمین بلند شدم گفتم که تشنمه و اب میخوام که گفت برم تو اشپزخونه و از یخچال اب بردارم این حرفش خیلی به دلم نشست بی معطلی رفتم توی اشپزخونه ته آشپزخونه جلوی گاز پشت بهم وایساده بود و داشت تخم مرغ ها رو میشکست پارچ اب رو از یخچال در اوردم ازش لیوان خواستم و بهم داد خودم رو سیراب کردم همونطور که پشت بهم وایساده بود صداش با جلز ولز کردن تخم مرغ قاطی شد و گفت ایشالا که خوب خوابیدی ها پارچ و لیوان رو که گذاشتم روی سنگ اپن چشمم به شیشه مستطیلی شکل و کوچیکی افتاد که روی در قرمز رنگ و گردش نوشته شده بود نمک نصف کمتر شیشه نمک بود کیف پولشم کنار شیشه افتاده بود نگاهی بهش انداختم همچنان پشت بهم وایساده بود شیشه نمک رو برداشتم و اروم اروم به سمتش رفتم و با صدام که بینهایت میلرزید گفتم خوب بود خدا رو شکری گفت شیشه رو کش برده بودم همزمان هم بهش نزدیک و نزدیکتر میشدم شاید دو قدم باهاش فاصله داشتم که با اون قدم های ارومی که من برمیداشتم پنج شیش قدمی میشد یهو با یه صدای تقریبا بلندی گفت خب تموم شد و منم بلافاصله شیشه رو تو سرش کوبیدم با صدای بلند به صورت کشیده گفت آی و بعد همراه با تکه های شکسته شیشه و نمک پخش شد روی زمین یه وقتایی نمک میخوری اما به ناچار نمکدون رو میشکنی خودش باعث شد نمکش رو بخورم و نمکدون رو توی سرش خورد کنم خودش کاری کرد که حرمت نون و نمکش رو نگه ندارم بوی بد تخم مرغ ها متوجهم کرد که سوختن زیرشو خاموش کردم و بلافاصله به سمت در اشپزخونه دویدم که چشمم به کیف پولش افتاد برداشتمش پول های داخلش رو چپوندم توی جیبم و کیف رو پرت کردم روی سنگ اپن و بعد هم به سرعت از خونه زدم بیرون اون لحظه انگار که فقط دو تا پا بودم تند تند میدویدم تا اینکه انقد از اونجا دور شدم که حتی بوی عطری که توی خونه پخش بود هم از یادم رفت دقت که کردم متوجه شدم مرکز شهرم دیگه موندن جایز نبود قوز بالا قوز شد باید هر چه زودتر شهر رو ترک میکردم اما پول آنچنانی ای همراهم نبود بهترین مورد فروختن گوشیم بود اره همین چاره کار بود رفتم توی یه مغازه و صاحبش با هزار منت که گوشیت کارتن نداره و فلان نداره و اینا راضی شد گوشی رو بخره پول رو که گرفتم یه تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم ترمینال بلیط گرفتم و سوار اتوبوس شدم بالاخره هم بعد از یه کم انتظار اتوبوس حرکت کرد بعد از چند ساعت هم به مقصد رسیدیم اگه ازم بپرسن غربت رو تو یه کلمه تعریف کن میگم بغض غربت یعنی بغض خودتی هیچکس باهات نیست و همین خودش بار سنگینیه نمیدونی کجا بری به کی اعتماد کنی کی گفته که هیچ جا خونه خود آدم نمیشه نه من میگم هیچ جا شهر خود آدم نمیشه تو شهرت اگه خونه هم نداشته باشی یه گوشه از یه مکان میشه اتاق خوابت ماه هم میشه لا لا گوت اما تو غربت تو هیچ مکانی احساس راحتی نداری ماه واست غریبست و در کل غربت خیلی بی رحمه چند تا کیک خریده بودم و همزمان با راه رفتن میخوردم انقد راه رفتم انقد راه رفتم که غروب شد غروب هم نه تقریبا شب شد نمیدونستم کجام داشتم به یه پارک میرسیدم یه فلافلی رو میدیدم که با یه چرخ کنار پارک وایساده بود و جلوتر از فلافلی پیر مرد سیگار فروشی که نشسته بود و به ماشین های در حال عبور نگاه میکرد جاده یکطرفه ای بود هر چی جلوتر میرفتم بوی فلافل بیشتر به دماغم میخورد و بیشتر اذیتم میکرد اما خوب که فکر کردم دیدم خیلی هم به کارم میاد پول انچنانی ای نداشتم و میتونستم با یکی دو تا از اونا خودمو سیر کنم با گام های بلند خودم رو بهش رسوندم یکی خریدم و بی معطلی شروع کردم به خوردن همزمان هم راه میرفتم به سمت پیر مرد سیگار فروش دستاشو تو جیب کاپشنش فرو کرده بود و انگار که از راننده ها گله داشت که چرا ازش سیگار نمیخرن بهش که رسیدم چشمم به جعبه سیگارهاش افتاد که با مقوای باکس سیگار های مختلف اطراف جعبه رو پوشونده بود ترکیب جالبی داشت مگنا وینستون کنت و همه و همه تو بغل هم بودن سیگار میخوای جوون به پیر مرد نگاه کردم به ریش و سیبیل سفیدش که دوطرفش تا نزدیکای گوشش کش رفته بود و با رنگ ابروهای کم پشتش و شقیقه هاش ست بود اما با رنگ مشکی کلاه نخیش تضاد داشت صورتش از فرط سرما قرمز شده بود و چشمای سبزش رو هم ریز کرده بود با لبخند گفتم نه دایی من سیگار نمیکشم ولی عجیب به سیگار نیاز داری انگار چطور مگه یه غمی تو چهرت هست که زیر این جوش های تپل مپلتم معلومه خندیدم و گفتم مگه هر کی غمگین باشه باید سیگار بکشه دایی والا زمونه اینو میگه پسرم سرمو بالاپایین کردم و یه گاز به فلافل زدم همونطور که میجویدم گفتم حالا که اینطوره یکی دو نخ از یه سیگاری که خودت میپسندی رو بهم بده نگاهی به سیگاراش انداخت و با بالا دادن ابروهاش به صورت کشیده گفت والا یه کم مکث کرد و ادامه داد والا اگه غمت نامبر دومه یا کنت ببر یا وینستون یا بهمن ولی اگه غمت نامبر یکه مگنا ببر با خنده گفتم ماشالا انگلیسیتم که فوله باید بگم که غمم نامبر وانه پس مگنا بده بی زحمت چشمی گفت و با بی بلا جوابش رو دادم تیکه ی آخر فلافل رو تو دهنم گذاشتم و جویدم همزمان هم در بطری دلستر رو باز کردم که پیر مرد با یه بیا توجهم رو جلب کرد چند نخ سیگار رو بین دست چروکش گرفته بود پول رو از جیبم در اوردم که گفت لازم نیست جوون مهمون خودم باش پولو تو جیبم گذاشتم و بعد از گرفتن سیگار ها گفتم راستش الان دقیقا یه روز هستش که من یه جورایی از خونه فرار کردم مگه چیکار کردی پسر جون خب داستانش پیچیدس الان نه کاری دارم نه پول نه هیچی تا یه مدتِ احتمالا طولانی هم فکر نکنم برگردم خونه کاری سراغ نداری احیانن یه کاری که نه مدرک و نه خلاصه هیچی نخواد یه کار ساده با خنده گفت مثل من بیا سیگار فروشی کن بعد از قورت دادن یه مقدار از دلستر گفتم نه اگه میشه یه کار دیگه یه کار هست پسرم یه مغازه تو محله مون هست میوه فروشیه چن وقت پیش از صاحبش شنیدم که کارگر لازم داره الان نمیدونم کارگر گرفته یا نه ولی برو یه سر بهش بزن ببین چی میگه خیلی خوشحال شدم انقد که دلم میخواست دستشو ببوسم ادرس رو میگی بی زحمت برو به محله ی خیابون بریدگی سوم سر بریدگی یه تیر برق هست که یه پسر همیشه بهش تکیه میده کنار تیر برق هم یه صندوق صدقه هست تو اون خیابونه فهمیدی دقیق ترین ادرسی هست که تا حالا شنیدم مرسی خواهش میکنم بابت سیگارام ممنون من دیگه میرم برو پسرم برو خدا پشت و پناهت از پیرمرد سیگار فروش خداحافظی کردم و سریع کنار جاده وایسادم تا یه تاکسی بیاد زیاد طول نکشید و یکی اومد از چنگ سرما منتقل شدم به بغل گرما آدرس رو به راننده گفتم و حرکت کرد همینطور که از پنجره کنارم به بیرون نگاه میکردم و غرق افکارم بودم راننده با رسیدیم هاش متوجهم کرد که رسیدیم به محل مورد نظر پیاده شدم و بلافاصله صدای خنده های دو مرد که کنار تیر برقی که صندوق صدقه ای کنارش بود وایساده بودن به گوشم خورد صدای خنده هاشون احساس بدی بهم میداد به خاطر فضای تاریک و ساکت بود که یه جورایی منو میترسوند ولی بدون اینکه بهشون توجه کنم رفتم توی خیابونی که پیر مرد گفته بود یه خیابون باریک با پیاده رویی شنی که یه کم سخت بود روشون راه بری شن های بزرگ بزرگ که صدای خش خش کردنشون با هم راه رفتن رو علی رغم سخت بودن دلپذیر کرده بود دعا میکردم کارگر لازمش باشه تا حداقل یه مدت بتونم بخور نمیر ی با پولش بکنم محل خواب چی کجا بخوابم این سوال مدام تو سرم تکرار میشد دیگه داشت اذیتم میکرد دندونامو با حرص به هم فشار دادم و این سوال رو با تیک پا از مغزم بیرون انداختم به یه مغازه رسیدم اولین مغازه پیاده رویی که حالا دیگه از شن های چند لحظه پیشش خبری نبود و جاشون رو مزایک ها گرفته بود تابلوی سر در مغازه رو که خوندم متوجه شدم خودشه قبل از اینکه به در مغازه برسم یه مرد با دو از کنارم گذشت و یه کم بعد رفت توی مغازه منم با چند قدم رفتم داخل خلوت بود مردی که از کنارم گذشت داشت میوه های ته مغازه رو ورانداز میکرد مردی هم که به نظر میرسید صاحب مغازست پشت میزش نشسته بود دست راستش روی میز بود و سیگاری هم بین انگشتاش کمی از خاکستر سیگار روی میز ریخته شده بود بدون اینکه متوجه باشه آخه توی چرت بود لبهاش به سیاهی میزد چند بار سرفه کردم که متوجهم بشه اما انگار که نشد جلوی میز وایسادم و بعد از گذاشتن دستام روش گفتم ببخشید آقا آقا اروم چشماشو باز کرد و بعد با بی حالی گفت هوم خوب هستید منو اون آقای سیگار فروش فرستاده چشماشو ریز کرد خلال دندونی که وسط لباش نگه داشته بود رو به کنج لباش منتقل کرد و با تعجب گفت چی سیگار فروش کیه همو همون پیرمردی که کنار جاده چیز میفروشه یعنی سیگار انگار خونش تو این محلس بهم گفت بیام پیش شما کامی از سیگارش گرفت و کمی بهم خیره شد و بعد دود سفید رنگ سیگارش بود که بهم حمله ور شد بوی مبهمش رو یه کم حس کردم اما در مقابل بوی خوش میوه ها که کل مغازه رو پر کرده بود حرفی واسه گفتن نداشت بعد از یه کم فکر کردن با یه آها یه جورایی امیدوار شدم سرشو بالا پایین کرد و گفت اره آقا پاشا رو میگی خب بفرما جانم چی میخوای خب بهم گفت که کارگر لازم دارید برای همین اومدم که بهم کار بدید با یه نوچ گفت نه کارگر لازم ندارم پسرم به سلامت خواهش میکنم یه کار بهم بدید من هیچ پولی ندارم جایی هم ندارم برم باید حتما یه پولی در بیارم خواهش میکنم نه پسرم من کارگرهای قبلیمم جواب کردم به کارگر احتیاجی ندارم متاسفم متاسفم رو طوری گفت که خواستم براش گریه کنم نمیدونم چرا ولی حس میکردم هردومون شبیه همدیگه ایم زیر لب خداحافظی گفتم و به سمت در راه افتادم صدای مرد جوانی که ته مغازه بود به گوشم خورد اکبر اقا حسابت زیاد شده مرد حسابی خداوکیلی اینطوری پیش بره دیگه یه گرم جنسم بهت نمیدم منم واسه مردم کار میکنم قوربونت برم بعد هم از مغازه خارج شدم تو دلم خیلیا بودن که ازشون گله داشتم یه لیست بزرگ اولین نفر خدا بود هعی که گفتم از ته دلم بود به حالم افسوس خوردم دیگه هم طاقت نیاوردم و با پا به قسمتی از شن ها ضربه زدم و بلافاصله چند تاشون با صدای عجیبی به اطراف پرت شدن همین روز اول امونم بریده شد یعنی تا کی این وضع ادامه داشت تا کی این بدشانسی ها ادامه داشت دست بردم تو جیبم و سیگاری که پیر مرد بهم داده بود رو در اوردم خواستم ببینم چطوره به کارم میاد ببینم راست میگفت که واسه همچین لحظاتی خوبه اما یادم اومد که آتیش ندارم آتیش ندارم آتیش ندارم همینجوری تو دلم تکرار میکردم و بعد با خشم داد زدم آتیش ندارم من دارم داداش اینکه ناراحتی نداره برگشتم ببینم کی اونجاست دیدم مرد جوان تو مغازه هستش که یه دستشو تو جیبش فرو کرده بود و تو دست دیگشم یه پلاستیک مشکی حاوی میوه بود انگار که دنبال فندک میگشت بهم که رسید دست مشت شدش رو به سمتم دراز کرد و گفت بیا داداش اینم فندک گذاشت کف دستم و خدمت شما با لبخندی مصنوعی سرمو بالا پایین کردم و گفتم خدا کنه آتیشت واسم شانس بیاره و سیگار زیاد اذیتم نکنه آخه اولین سیگارمه با تعجب گفت نه جدی میگی به خدا فکر کردم ده سالی هست که سیگار میکشی و الانم تو خماریش موندی که اینجوری داد میزنی خندیدم و به راه رفتن ادامه دادم اونم پا به پام راه افتاد صدای خش خش شن ها بلندتر شده بود صدای مرد جوان توجهمو جلب کرد یه سوال بپرسم داداش بله راستش ناخواسته حرفات با اکبر اقا رو شنیدم واقعا جایی نداری بری و هیچ پولی هم نداری درسته خب میدونی بعضی وقتا اینجوریاس دیگه میبینی شانست رفته تو کیون سگ های ول وقتی شانست آنتن نده میشی ولی وقتی آنتن بده میشی اچ مثبت فک کنم تو اصن بهش وصلم نشدی اوهوم بهش وصل هم نشدم انگار چرا سیگارتو روشن نمیکنی میکنم سر فرصت صدای یه نفر به گوش رسید اسم مرد کناریمو صدا زد ارسلان ارسلان با صدای بلند دارم میامی گفت و بعد رو بهم شد میبینی این معتاد بدبخت رو یه کم دیگه لفتش بدم میاد کیونمو تف کاری میکنه من سریعتر میرم تو هم بیا نری ها باهات کار دارم بعد هم با دو به سمت تیر برق رفت بهش نمیخورد مواد فروش باشه شیک تر از این حرفا به نظر میرسید سیگار رو روشن کردم بعد هم کامی ازش گرفتم و قورت دادم اما کسر ثانیه طول نکشید که شروع به سرفه کردم انگار که زیر ریه هام فندک گرفته باشن اذیت بودم سرفه پشت سرفه تا اینکه بهتر شدم همزمان راه میرفتم و به دو قدمی تیر برق رسیدم که طرف از ارسلان خداحافظی کرد و رفت ارسلان چند بار پشت سر هم گفت بیا بهش که رسیدم با لبخند غلیظی که دندونای سفیدش رو تو تاریکی نمایان میکرد به تیر برق تکیه کرد و گفت میدونی داداش امشب فکر کنم بترکونیم بترکونیم اره دیگه تو که جایی نداری بری همینجا بمون قبل از اینکه به سیگار پک بزنم گفتم بمونم چیکار کنم دود رو که قورت دادم بازم اتفاق قبل افتاد اینبار بدتر صدای ارسلان بین سرفه هام گم شد و نفهمیدم چی گفت سیگار رو پرت کردم و بیخیالش شدم انگار دوس نداشت باهاش آب بندی بشم آب دهنم رو محکم تف کردم و بعد از نفس عمیقی که کشیدم رو به ارسلان گفتم چی گفتی نشنیدم با تمسخر گفت آخه تو رو چه به سیگار لامصب مارک سیگارت چیه مگنا قرمز اوه اوه اون دیگه چه گاگولی بوده که واسه اولین بارت بهت مگنا داده پوفی از رو کلافگی کشیدم و گفتم میگی چی گفتی یا نه آها گفتم بمون با هم کار کنیم مواد بفروش بهت پول میدیم یعنی چی یعنی میگی مواد فروشی کنم خب کار دیگه ای نیست که مجبوری همین کارو بکنی ببین راستش من واسه یه نفر این کارو میکنم بهم پول خوبی میده یه ادم کله گندس اگه بخوای باهاش در میون میزارم تا تو هم براش مواد فروشی کنی عجیب وسوسه شدم میخواستم سریع بگم قبوله اما نمیشد به اینده فکر کردم که هر چی جمع کنم ممکنه با یه بار گیر افتادن از دست بره اما پس عذاب وجدان چی من چقد میتونستم حیوون باشم که واسه بقا باید بقیه رو نابود میکردم اما چاره ای نبود یه وقتایی طبیعت ما انسان ها هم ناخواسته مثل حیوونا میشه هر چند یه دلخوشی داشتم اونم این جمله بود که وقتی شکار میاد سراغ شکارچی دیگه گناهش گردن خودشه دستمو تو هوا گرفتم و گفتم بزن ارسلان یه کم نگاهم کرد چشماش از تعجب باز لباشم از تعجب باز من به لبخندش پناه بردم چند لحظه که گذشت موف کشداری کشید و نفس عمیقی بیرون داد و گفت جدی میگی اره خب چیه راضی نیستی چرا چرا راضی ام به خدا قوربونتم میرم من خیلی بهت احتیاج داشتیم پس دستم که هنوز تو هوا بود رو تکون دادم و منتظر شدم محکم دستشو تو دستم کوبید و با هم خندیدیم بعد رفتم کنارش شانه مو به کنار تیر برق تکیه دادم و بعد از دستی که تو موهام کشیدم به بالا نگاه کردم به لامپ سفید رنگ نوک تیر برق که سوخته بود و بدون اینکه به ارسلان نگاه کنم گفتم خب من باید چی کار کنم سوال به جایی پرسیدی ببین تو اینجا بمون منم اون سر همین خیابونی که الان ازش اومدیم باشه اونوقت تا کی باید اینطوری باشه تا هر وقت تو بخوای خونه هم دارم پیش خودم بخواب تا یه هفته دیگه یا یه سال دیگه یا هر وقت دلت بخواد هوووو کی یه سال صبر کنه میاد خیلی زودم میاد یه سال که چیزی نیس اومد رو به روم وایساد و بعد سرمو بین دو دستش گرفت با یه چشم به هم زدن میاد به خدا چشماتو ببند چرا ببند میگم چشمامو بستم جز تاریکی چیزی واسم قابل دیدن نبود چشممو که باز کردم سرم بین دو دستش بود با لبخند غلیظی که به لب داشت سرمو تو دستش تکون داد و گفت دیدی گفتم اروم هلش دادم عقب و گفتم گم شو مسخره با ناراحتی نگام کرد و با لحن لوسی گفت ای بابا چرا مگه دروغ میگم که دنیا بدون من همین شکلیه تاریکه رو به جاده به تیر برق تکیه کردم و جوابی ندادم اومد کنارم و بعد از اینکه با ساعد آروم بهم ضربه زد گفت هی راستی بیشتر از یه سال گذشت ها حواست که هست سرمو بالا پایین کردم و اوهومی گفتم یک سال و دو ماه گذشت اواسط بهمن ماه بود راست میگفت که با یه چشم به هم زدن میگذره تو این مدت بیشترین میزان تحمل رو تو کل عمرم داشتم تحمل کردم تحمل کردم تا وقتیکه تا چه وقتی کلافه بودم بعضی وقتا با خودم میگفتم بابا دیگه تموم شد الان فراموش کردن بیا برگرد شهرت از یه طرفم انقد میترسیدم که ترجیح میدادم بهش فکر نکنم ولی فکر خانوادم مخصوصا مادرم از سرم بیرون نمیرفت چهارده ماه بود که ازش دور بودم دست پختش رو نخورده بودم بغلش نکرده بودم سرم رو روی بازوش نزاشته بودم و بخوابم عجیب دلتنگش بودم چند روز اول بدون بالش میخوابیدم اخه هر بالشی که میزاشتم زیر سرم خیس اشک میشد اما این روند ادامه پیدا نکرد یعنی ارسلان اجازه نداد ادامه داشته باشه ارومم میکرد دلخوشیم میداد و در کل اون همراهم بود همچنانم همراه بود توی اون فضای دلپذیر عجیب دلپذیر بود به خاطر دونه های برف که از آسمون دست و پا میزدن و به زمین میرسیدن دستامو تو جیبای شلوارم فرو کردم و به بالا نگاه کردم برف همه جا به چشم میخورد با فاصله از هم دیگه به سمتم میومدن انگار که آسمون یه تشک بزرگ یا یه بالشِ تخت و بزرگ یا همچین چیزی بود که سوراخ سوراخش کرده بودند لای دونه های برف تو آسمون گم شدم با اینکه پام رو زمین بود اما انگار داشتم آروم تو آسمون پرواز میکردم گیج شدم و بالاخره هم کم آوردم و سرمو انداختم پایین پاکت سیگار تو دستم بود همونطور که از جیبم درش میاوردم ارسلان دستشو رو شونم گذاشت و گفت بریم خونه دیگه کافیه هنو که شب نشده نشده که نشده بابا نگا کن آسمونو میبینی زمین رو میبینی چطوریه تو این وضعیت خرسای قطبی ام دنبال یه سوراخ میگردن که قایم شن یه سیگار در آوردم و بین لبام گذاشتم بعد از آتیش زدنش چند کام گرفتم و گفتم راست میگی بزن بریم راه افتادیم سمت خونه ارسلان این یک سال و چند ماه رو محل زندگی من بود در کنار ارسلان انتهای خیابون کناریمون بود انتهای همون خیابونی که مغازه میوه فروشی داخلش جوابم کرد و بهم کار نداد کام دیگه ای از سیگار گرفتم که ارسلان بهم گفت پایه ام ام اف هستی بهزاد چطور مگه یه داف چش خاکستری رو خبر کردم با هم سیخش بزنیم محشره ها فقط باید بکنیش تا بفهمی چی میگم اها پس واسه همین گفتی بریم خونه نکنه همون قبلیه رو میگی فکر کنم اره من که انقد دختر اوردم خونه نمیدونم کی به کیه هر کی که هست من نیستم دفعات قبلی هم همینو گفتی الانم باز تو لوس شدی چرا نیستی من نیستم ارسلان شماها کارتونو بکنین افتخار بده بابا یه بار اون شومبولت رو نشونمون بده چپ چپ نگاهش کردم که با خنده ای شیطنت وار گفت هر طور راحتی بعد یهو دستشو دور ساعدم حلقه کرد و سرشو گذاشت روی شانه م بهش نگاه کردم جز موهای سیاهش که برف سفید لاشون رو پر کرده بود جاییش معلوم نبود که ببینم با یه لحنی که چاشنیش فکر کردن بود گفت الان این هوا دقیقا چن نفرس بهزاد خان چه میدونم بعد از گذشتن از پیاده روی برفی به در خونه رسیدیم ارسلان کلید رو در اورد و بعد از باز کردن در از پله های سیمانی و تقریبا کهنه ی خونه بالا رفت منم وارد شدم و در رو بستم بجمب بجمب الاناس که اون زن بیاد بهش نگاه کردم با عجله رفت تو منم از پله ها بالا رفتم و در هال رو باز کردم نه اتاق داشت نه آشپزخونه فقط یه هال بود یه هال مستطیلی بین دیوار رو به رو دو تا پنجره کوچیک و چوبی قرار داشتن وسوسم میکردن برم کنار یکیشون و رو به شهر سیگار بکشم پایین هر کدوم از پنجره ها یه کاناپه بود دست راست هال یه تخت بود یه تخت باریک و تقریبا قراضه که قسمت تاجش چسپیده به گوشه چپ قسمت راست هال بود بالش صورتی که رد قهوه ای رنگ قطره های چای روش مونده بود و لحافی شیری رنگ که معلوم نبود روی تخت چجوری وایسادن توی هم پیچ خورده بودن وسوسم میکرد بخوابم پوستری از داریوش و پوستری از گیتی کنار هم روی دیوار راست وسوسم میکرد آهنگاشون رو بزارم تخت انتهاش به گوشه راستی سمت راست هال نمیرسید برای همین فضای خالی مناسبی فراهم شده بود برای گذاشتن پنکه گوشه راست هال پنکه ای قدیمی و نقره ای رنگ با پره های سبز کاجی که سیمش به دور قسمت پشتیش پیچ خورده بود و داشت توی تعطیلات زمستانیش استراحت میکرد اینورتر از پنکه یعنی نرسیده به در هال چند دیسک روی دی وی دی مشکی دی وی دی روی سقف تلویزیون نقره ای و تلویزیون هم از نبود میز تلویزیون که نه میشه گفت از نبود زیر تلویزیونی روی سبدی محکم جا خوش کرده بود وسوسم میکرد روی کاناپه دراز بکشم و فیلم نگاه کنم کف هال یه موکت بود قهوه ای رنگ و روی موکت هم یه پتو به طور کامل پهن بود پتویی با زمینه مشکی و نقش ببری قرمز وسطش که خیلی به دل من نشسته بود رو به سمت چپ هال که شدم دست چپ نرسیده به در هال بخاری ای کوچیک که روش کتری ای استیل به چشم میخورد و قوری ای مسی هم روی کتری وسوسم میکرد یه چای داغ بخورم و گرم بشم گوشه چپ در فلزی حمام با لامپ زرد رنگی که از پشت شیشه ماتش میدرخشید وسوسم میکرد یه دوش بگیرم سمت راست در حمام یخچال کوتاه قد تشنگیمو یادم انداخت و وسوسم کرد که برم از توش اب بردارم گوشه راست ظرفشویی و چند ظرف کثیف روی سینک ناامیدم کرد که قراره ظرف بشورم بالاتر از پنجره سمت چپ دیوار رو به رویی کابینت ادویه جات روش نامرتب بود داخل قوطی تن ماهی پس مونده های پیاز داخل ماهیتابه کوچیک همون قوطی تن ماهی و دو تا قاشق تخم مرغ و تن ماهی ای که ظهر خورده بودیم رو یادم انداخت و ضعفم گرفت روی پیک نیک پایین کابینت قرار داشتن نمیدونستم اول چیکار کنم بخورم بشورم بخوابم چیکار کنم پوفی کشیدم و رفتم سمت کاناپه سمت راستی روش که ولو شدم ناخواسته زیر لب گفتم آخیش و چشمامو بستم هیچکدوم از اونایی که وسوسم کردن ارزش این رو نداشتن لعنتی بیا این ظرفا رو بشور زشته جلوی اون بدون اینکه چشم باز کنم بشورشون حال ندارم صدای تق و پوقی به گوشم خورد چشمامو باز کردم در حال برداشتن ماهیتابه از روی پیک نیک بود بعد همونطور که به سمت ظرفشویی میرفت بابا دوش گرفتم سردمه دست بزارم تو آب سرد سرما میخورم پاشو جون ارسلان آب گرم هم هست جانم بشور و خفه خون بگیر دیگه باشه سلطان بهزاد باشه بیا پیازم حروم شد تقصیر خودته میگم من پیاز خور نیستم تو میاری یه پیاز اندازه کله من خورد میکنی باشه بابا انگار از کیسه تو خرج کردم مگه مال خودم نیست اصلا همه اینجا مال منه پاشو برو بیرون بینم پاشو هی روزگار با روزگار چیکار داری روزگار کیونته بهزاد جون کیرم توش چی گفتی دستپاچه شد و با لبخندی شیطنت وار گفت هیچی داداش اوهومی گفتم و نشستم روی کاناپه جسمم رو به ارسلان بود اما سرم رو به پنجره کوچیک دونه های برف کم پشت شده بودن طوری که راحت میشد همه چیز رو دید آرنج راستم رو روی لبه ی پنجره گذاشتم و به خیابون خیره شدم رد لاستیک ماشین ها که از روی جاده رد شده بودن روی برف سفید جا مونده بود دو خط موازی که تلاش دونه های برف هم واسه پوشوندن این لکه ناموفق بود دست دیگمو روی جیبم کشیدم و بعد گوشیم رو در اوردم بعد هم پاکت سیگار رو در اوردم همونطور که سیگار رو در میاوردم موسیقی گوشیم رو باز کردم سیگار رو بین لبام گذاشتم و آتیشش زدم بعد هم آهنگ رو پلی زدم تلخی مگنا با گرمی و تلخی عطر بلک افغان که از زیر گردنم خودش رو به دماغم میرسوند چقد با تلخی غروب سازگاری داشت کام گرفتم قورت که دادم تلخی صدای داریوش هم به جمعمون اضافه شد تو غربتی که سرده تمام روز و شبهاش غریبه از من و ما عشق من عاشقم باش عشق من عاشقم باش که تن به شب نبازم با غربت من بساز تا با خودم بسازم تو خواب عاشقا رو تعبیر تازه کردی کهنه حدیث عشقو تفسیر تازه کردی گفتی که از تو گفتن یعنی نفس کشیدن از خود گذشتن من یعنی به تو رسیدن قلبمو عادت بده به عاشقانه مردن از عشق زنده بودن از عشق جون سپرده وقتی که هق هق عشق ضجه ی احتیاجه سر جنون سلامت که بهترین علاجه عشق من عاشقم باش عشق من عاشقم باش دود رو روی جسم شیشه خالی کردم و آهی کشیدم به خاطر ثریا دختری که مدتی میشد گرفتارش بودم تو مغازه عطر و ادکلن فروشی پدرش پیش پدرش کار میکرد رفتم ادکلن بخرم اما انگار که رفتم گرفتارش بشم باورم نمیشد که منی که همش به فکر سکس و ارضا شدن بودم و اصلا به چیزی به اسم عشق فکر نمیکردم یهو عاشق شدم یهو به خودم که اومدم دیدم به جز بالشی مشکی و تختی سفید چشماش چیزی نمیتونه منو بخوابونه اما اون از زندگی من با خبر شد فهمید که مواد فروشم دید و ازم زده شد و اینکه تمام آرزوم بود کاش اینکاره نبودم و خانوادمم پشتم بودن اونوقت راحت باهاش نامزد میکردم و بعدشم ازدواج و بعدشم خلاصه چند لقمه خوشبختی میچشیدم اما نشد غم این اتفاق پیرم کرد از هر چی تو این مدت سختی کشیدم سخت تر بود تو این یه سال انقدی شکنجه شدم که لای موهای شقیقه هام موهای سفید سفیدی رو میدیدم دو برابر سنم به نظر میرسیدم و میگفتن که یکی دو تا بچه هم دارم و این چقد ناراحت کننده بود تق تقِ در توجهم رو جلب کرد ارسلان سریع شیر آب رو بست و همونطور که به سمت در هال میرفت رو بهم گفت لامصب عزاداریته مگه یه اهنگ شاد بزار امید جهانی ممید جهانی بجمب در رو باز کرد و با صدای بلند چند بار پشت سر هم گفت اومدم آهنگ رو قطع کردم سیگار رو هم توی جاسیگاری عه روی لبه ی پنجره خاموش کردم نفس عمیقی کشیدم و به بیرون نگاه کردم صداشون میومد مثل پرسیدن علت دیر باز کردن در و جواب دادن علت دیر باز کردن در بعد زنی رو دیدم که با پالتویی خاکستری توی در ظاهر شد انگار که شالش سرش نبود شالش رو تا روی کلیپسش عقب برده بود و موهای طلاییش کاملا معلوم بود لبخندی زد و خواست چیزی بگه که ارسلان بهش هجوم برد و نزاشت حرفی بزنه به دیوار کنار در چسپوندش و شروع کردن به لب گرفتن به پایینتر که نگاه کردم دستای ارسلان رو دیدم که دور کمر زن قفل بودن و دستای ظریف با ناخن های لاک خورده زن که به نظر میرسید قرمز رنگه هم دور کمر ارسلان قفل بود نگاهمو ازشون گرفتم و مجدد از پنجره به بیرون نگاه کردم شدت بارش برف بازم بالا رفته بود و آسمون هم کم کم داشت تاریک میشد داشت رنگ چشمای ثریا میشد سیاه چشماش ول کنم نبود و چقدم دوس داشتم که اسیرشم و ولم نمیکنه خط رویش موهاش که از صد درصد حدود ده بیست درصد شبیه قسمت بالایی یه نصفه قلب بود وقتی یادم میوفتاد حرص میخوردم که چرا از بوییدن موهاش محرومم مادرم همیشه میگفت هر دختری که خط رویش موهاش به این شکل باشه هم قشنگه هم شیطونه و هم زن زندگیه این سه مورد رو همیشه با قاطعیت میگفت و چقد هم حرفاش درست بود هوووف باید اول بخورمش تا بهم بدیش خیس خیسم ارس تو رو خدا بکن توم باشه چه وقت خوردنه اخه بخور بینم نانازی فکر کردی به این زودی ولت میکنم وا من منظوری نداشتم فقط خییییلی خیسم میدونم حالا بخور بخور که داغونم چی شده مگه دس رو کیرم نزار که میسوزی بعدا بت میگم فعلا کارتو بکن بخور که میخوام با هم بریم به فضا نگاه که کردم زن که حدود 27 تا 30 ساله به نظر میرسید روی کاناپه رو به رویی جلوی ارسلان زانو زده بود و دستاشو لای کمر شلوارک ارسلان فرو کرده بود بعد هم اروم اروم شلوارک رو پایین داد و کیر ارسلان بود که مثل زندونی ای که آزاد شده باشه شروع کرد به بالا پایین کردن شلوارک رو تا رانهای ارسلان پایین برد و بعد با یه جون کشیده با یه صدای سکسی آروم گفت چه کیریه معطل نکن تو رو به هر کی میپرستی یه ماهه که چیزی به اسم آب ازم بیرون نریخته بخور که دارم میمیرم اروم باش ارس جونی امممم بیا دهن زن که با کیر ارسلان پر شد ارسلان از ته دل آهی کشید بعد با چشمای بسته به سقف نگاه کرد و خدایایی گفت زن عجب تحریک کننده بود باسنش توی ساپورت زرد رنگ و تنگی که پا کرده بود به زور جا میشد و عقب جلو کردن حلقه لباش دور کیر ارسلان تحریک کننده تر سعی کردم خودم رو کنترل کنم بهترین گزینه به بیرون نگاه کردن بود پس بازم از پنجره به بیرون نگاه کردم چشمم به ماشینی خورد که در حال عبور بود فقط چراغ های قرمز رنگ عقبش معلوم بود که لا به لای دونه های سفید رنگ برف در حال حرکت بود دلم میخواست الان سرم روی بازوی ثریا باشه و تا وقتیکه خستگی از تنم در میره تو بغلش بخوابم یه بار موفق شدم بهش بغل بزنم که همونم کافی بود تا تا مدت ها عطرش رو جسمم بمونه شایدم عطر تنش از بین رفته بود ولی هنوز تو دماغ من بود روشن شدن برق باعث شد بازم از فکر ثریا در بیام نگاه کردم زن رو بهم روی کاناپه دراز کشیده بود ارسلان هم بعد از روشن کردن برق داشت به سمت کاناپه میرفت با انداختن پاهاش دو طرف پایین تنه زن کیرشو وارد جسم زن کرد و زن مو طلایی هم بلافاصله لبه ی کاناپه رو چنگ زد و آه غلیظی کشید حالا ارسلان با ستون کردن دستاش دو طرف بالا تنه زن روش خم شد و شروع کرد به تلنبه زدن زن مو طلایی واقعا حشری بود حرکاتش این رو داد میزد زبونش رو دور لباش میکشید و گهگاهی هم لب پایینیش رو گاز میگرفت و موهای طلاییش هم با هر تلنبه دو طرف صورتش ریخته میشد لبه کاناپه رو هم چنگ میزد خیلی اذیت میکرد خیلی داشتم خودم رو کنترل میکردم هر لحظه میخواستم بلند شم و برم سراغش اما نفس عمیقی کشیدم و به ارسلان نگاه کردم که همزمان با تلنبه زدنش به انتهای پایین تنه زن یعنی باسنش نگاه میکرد کم کم داشت به صورت خفه هوم های پشت سر هم و شبیه نعره ای تولید میکرد آه و اوه های زن هم که یه کم پیش شروع شده بود خواستم سیگار دیگه ای در بیارم تا باهاش سر گرم شم و کیر خودمم که نیمه راست شده بود هم یه جوری بخوابه که صدای زن توجهم رو جلب کرد دستاشو به طرفم باز کرده بود و بعد از هر آه میگفت بیا تو هم بیا میخوام غرق چشمای خاکستریش شدم چشمای خمارش قلبم سرعت طپیدنش بالا رفته بود در عرض یه لحظه چشمم سر خورد سمت پایین روی گردن صاف و سفیدش که زنجیر طلای خیلی ظریفی روش دیده میشد بعدشم به خط سینه هاش نگاه کردم که تنها نشونه از سینه های مخفیش بود آب دهنم خیلی بیشتر از حد معمولش شده بود پلک هامم انگار که قصد بسته شدن نداشتن اما با اومدن سر ارسلان کنار سر زن پلکهام ناخواسته بسته شد و شروع کردم به پلک زدن ارسلان همونطور که تلنبه میزد لبشو روی شانه راست زن گذاشت بدون هیچ بوسیدنی و انگار باعث شد آه و اوه های زن مو طلایی غلیظتر شه میون صدای برخورد پایین تنه هاشون با هم دیگه که صدایی شبیه شالاپ شالاپ بود ارسلان با صدایی که شهوت ازش میبارید کنار گوش زن گفت کجاته کولوچه زن بین آه های پشت سر همدیگش جواب داد زیر نافمه داری جر میخوری چه جووورم جون اوه های گردنمم بخور نه پاشو پاشو میخوام حالت گربه ای بکنمت اون که سگیه آخه تو گربه ملوس منی کولوچتم ملوس تر پس باید بگیم گربه ای ارسلان از روش بلند شد و زن هم حالت سگی وایساد نوک سینه های بزرگ و آویزونش مشخص بود که سیخ شدن موی سرش تقریبا صورتش رو پوشونده بود با یه دستش دست کشید تو موهاش و بعد هم آی بلندی گفت متوجه شدم که ارسلان کیرشو فرو کرده دیگه داشتم خفه میشدم از کاناپه پایین رفتم و به سمت بخاری راه افتادم میخواستم با خوردن یه چای یه جوری حواسم رو پرت کنم اگه یک سال و سه چهار ماه پیش این صحنه رو میدیدم قضیه خیلی فرق میکرد اما حالا به هر زنی چشم نداشتم فقط میتونستم با ثریا سکس کنم نه کس دیگه ای اما با ثریا هم که یه جورایی غیر ممکن بود یه فنجون از کابینت برداشتم و بعد هم یه چای ریختم پشت به ارسلان و زن چشم خاکستری وایسادم تا مبادا بازم هوای خفه شدن به سرم بزنه با صداهاشون میتونستم کنار بیام صدای آی و آه های زن که بینشون اسم ارس یا همون ارسلان رو صدا میزد زن خارجی ای نبود اما اسم ارسلان رو خیلی بامزه شبیه خارجی ها صدا میزد ارسلان هم پشت سر هم با جون های غلیظ جوابش رو میداد چای رو که خوردم بالاخره برگشتم سمتشون رو به سقف خوابیده بود و ارسلان داشت بین رانهاش کمر میزد گردنش هم داشت توسط ارسلان بوسیده میشد خودش هم با بیقراری تند تند نفس میکشید و چشماشم بسته بود نگاهمو ازشون گرفتم و با صدای بلند گفتم من میخوابم و بدون این که جوابی بگیرم رفتم روی تخت قسمت تمیزتر بالش رو زیر سرم گذاشتم و پشت به ارسلان و زن لحاف رو زدم روم انقد خوابم میومد که ناله های شبیه جیغ زن و نعره های ارسلان هم نتونست جلومو بگیره چشمام بسته و همه جا سیاه بود صداشون میومد آخ ارس آی عالیه جون منی تو آی داداش آخ داداش تو رو خدا تو رو خدا ولم کن نکن آی پاشو اینجا چه خبره این چرا لخته این جنده چرا لخته بهزاد با خواهرت با خواهرت حرومزاده پسرم آخه چرا این کارو کردی ببین الان پدرت خواهرتو خفه میکنه ما ما مادر ما مادر مـَ من ما در بابا تو رو خدا ولم کن اوهو اوهو ولم ک خف خفه شدم برو دست پدرتو ببوس و ازش معذرت خواهی کن بهزاد اینطوری شاید هردوتون رو ببخشه برو پسرم بهزاد بهزاد خوبی بهزاد نفس صدا داری تو سینم حبس کردم و به سرعت نیم خیز شدم به سرعت پلک میزدم به سرعت نفس میکشیدم و به سرعت هم قلبم میزد حدودا دو دیقه این روند ادامه داشت دست ارسلان رو روی کتفم حس کردم بعد که نگاهش کردم لیوان آبی رو توی دستش دیدم قبل از اینکه ازش بگیرم گفتم ساعت چنده ارسلان دو عه بهزادم با دست لرزانم لیوان رو ازش گرفتم و شروع کردم به خوردن آب سرد که انگار داشتم یه لیوان آرامش سرد رو میخوردم خواب بد دیدی داداشم سرمو بالا پایین کردم و زدم زیر گریه و خودمو تو بغل ارسلان ول کردم بلافاصله شروع کرد به نوازش موی سرم آشوب بودم تلاش ارسلان تاثیر زیادی روم نداشت فقط دوس داشتم گریه کنم کم کم شد هق هق و بعدشم هق هق تبدیل شد به سکسکه همش خوابم یادم میوفتاد پدرم گردن خواهرم رو فشرده بود و یه اسکلت با موهای سفید و پریشان رو به روم وایساده بود که صدای مادرم ازش خارج میشد و میگفت که برم از پدرم عذرخواهی کنم هم ترس داشتم هم ناراحت بودم ارسلان با هوششش های کشیده سرم رو نوازش میکرد و با شیطنت میگفت خفه شو دیگه بزرگ مَردِ کوچک باید برم ارسلان باید برگردم برگردی شهرتون آره خب باشه فردا با هم میریم ماشین آقا خسرو رو قرض میگیرم و میریم ماشینشو نمیده بهت بهتره با اتوبوس بریم به ناموس مادرم قسم ماشینشو بهم نده به پلیس لوش میدم تو نگران این چیزا نباش درست میشه چطور نگران نباشم آخه پسر میدونی من اگه جرمم زیاد سنگین نبود که از شهرم فرار نمیکردم من گناهم خیلی بزرگتر از این حرفاست که با یه بابا گوه خوردم ببخشتم میفهمم چی میگی بهزاد ولی خب دیگه یه سال گذشته فکر کنم زیاد بهت سخت نگیرن هر چن تو هنوز بهم نگفتی که چه غلطی کردی که مجبور شدی فلنگو ببندی حرف بزن نمیتونم بگم ارسلان باور کن اگه بهت بگم رفاقتمون به هم میخوره و منم اینو نمیخوام پس بیخیال نگم بهتره باشه تو این کوچه س اره اره خودشه خودش بود کوچمون همون کوچه ای که تو اون غروب پاییزی ازش فرار کردم خاطرات برام زنده شد کل خاطرات خوب و بدم مخصوصا آخرین خاطرم که بدترینش بود ماشین پدرم جلوی خونه نبود از این که نبودش خوشحال بودم میتونستم راحت با مادر و خواهرم حرف بزنم بغلشون کنم ببوسمشون اما چطور میتونستم تو روشون نگاه کنم دیگه عاجز بودم از دست این همه فکر خوب و بد پیاده که شدیم ناخواسته چشمام بسته شد و یه جورایی هم ناخواسته نفس عمیق کشیدم دلم واسه بوی کوچه هم تنگ شده بود نگاهی به دو سر کوچه انداختم کسی نبود جز برف های یخ زده پای دیوار خونه ها ارسلان روی لبه ی قسمت جلویی ماشین دست به سینه نشسته بود و یه جورایی منتظر بود برم در بزنم یه کم بهش خیره شدم و با اشاره سر به سمت در خونه مون بهم فهموند برم در بزنم رفتم سمت در نمیدونم چه مرگم بود ولی هر چی که بود حال خوبی نداشتم در زدم و بلافاصله هم توی دلم شروع کردم به دعا کردن دعا میکردم که اتفاق بدی نیوفته و همه چی به خیر و خوشی تموم شه مجدد در زدم و منتظر شدم به گل های توی دستم نگاه کردم بعد هم تا روی سینه هام آوردمشون بالا لبخندی هم زدم تا در واقع یه کم به خودم دلخوشی بدم اما بازم در باز نشد برای بار سوم در زدم و منتظر موندم در نزن پسرم در نزن کسی درو برات باز نمیکنه برگشتم چشمم به پیر زنی افتاد که با یه کم دقت فهمیدم همسایمون بود حتی دلم واسه اونم تنگ شده بود همیشه وقتی نذری داشت اولین خونه ای که بهش نذر میداد خونه ما بود و من افسوس خوردم که یه سال از خوردن نذر هاش محروم بودم نذرهایی که حق آدم کثیفی مثل من نبود که بخورتشون با لحن گرمی گفتم چطور مگه خاله خونه نیستن نیستن پسرم شما باهاشون چه نسبتی دارید خب راستش من یه زمانی خواستگار دخترشون بودم اومدم یه احوالی ازشون بپرسم نه نیستن پسرم از اینجا رفتن واقعا میدونید کجا رفتن ادرسشون رو بلدید همه بلدیم عزیز فقط من نیستم که بلدم ولی سخته که بخواید برید اونجا چه جالب خب کجاست بهشت پسرم بهشت خدا چی اره جای دو تاشون تو بهشته عزیز دختر بیچاره معلوم نیست کدوم خدا نشناسی اون کارو باهاش کرد پدر بیچاره تر از فرزندشم به جون جگر گوشش افتاد خفش کرده بود زن سیابخت هم بین میانجی کردناش به دیوار خورده بود در جا هم ضربه مغزی شد اره دو تاشون رفتن بهشت مرد بیچاره هم بردن دیوونه خونه دیوونه شد پسرشونم معلوم نیست کجای این دنیای بی رحمه کی به دنیا گفت رو سر من خراب شه کی گفت به این شدت هم رو سرم خراب شه مگه کم خودشو رو سرم خراب کرده بود انقد زجر کشیدم که انتظار داشتم بعد از برگشتم اتفاقات خوب در انتظارم باشه از وقتی به قبر دوتاشون که کنار همدیگه بودن رسیدم دلم میخواست بمیرم همش به خط سفید رنگ وفات که روی قبر خواهرم حکاکی شده بود خیره بودم نشد که مثل یه برادر واقعی براش برادری کنم به جای اینکه بزنم تو دهنش و دیگه نزارم با دوستایی مثل اون دوست خرابکارش بگرده ازش سواستفاده کردم اون دوستش یکی از مقصر های این فاجعه بزرگ بود اگه دستم بهش میرسید تیکه بزرگش قلبش بود اگه به خواهرم پیشنهاد کاری رو نمیداد منم چیزی نمیفهمیدم و اما نه اینا همش بهونست من اول از همه باید خودم رو نام ببرم که غیرتم رو همراه با آب منی هایی که با خوندن داستانهای محارم ازم بیرون میریخت بیرون ریختم کل غیرتم رو بیرون ریختم و چیزی نموند وقتی هم که به خودم رسیدم خودمو پیدا کردم دیگه دیر بود خیلی عذابم میداد اینکه نمیتونستم واسه بچه آیندش اسم انتخاب کنم همش میگفت اسم بچه شو من باید انتخاب کنم ولی نشد چرا نمیشه زمان رو به عقب برگردوند اگه فقط واسه سی ثانیه زمان برمیگشت عقب اولین گوشی ای که خریدم رو روی زمین خورد میکردم تا با دنیای بی رحمی به اسم مجازی آشنا نمیشدم تا با داستانهای سکسی آشنا نمیشدم تا با خواهرم سکس نمیکردم تا فراری صورت نمیگرفت تا با پیرمرد سیگار فروش و ارسلان آشنا نمیشدم تا مواد فروش نمیشدم تا عاشق نمیشدم و انقد زجر بکشم و تا در آخر هم با قبر عزیزانم رو به رو نمیشدم و دق کنم انقد سنگ سرد قبر خواهرم رو بوسیده بودم که لبام بی حس بودن انقد اشک ریخته بودم که گونه هام سوزش داشت و انقد چشمامو مالیده بودم که پر توشون مژه بود زانوهامو بغل کرده بودم و پشت به قبر مادرم فکر میکردم به اینکه چیکار کنم تنهایی چطور تحمل کنم دلم میخواست منم بمیرم خیلی هم دلم میخواست به پهلو تو بغل قبر مادرم دراز کشیدم حتی با وجود سردیشم بازم من خواهانش بودم دلم میخواست هم باهاش درد دل کنم هم ازش گله کنم تو همون حالت دست راستم رو انداختم روی قبرش و محکم بهش بغل زدم لبهامو با زبونم خیس کردم بالاخره بعد از این همه سختی برگشتم پیشت شایدم زیاد سخت نبود اما واسه من سخت بود مادر خب حق داشتم من کی مرد همچین شرایطی بودم تا ساعت دو میخوابیدم دو به بعدم میخوردم و میپاشیدم و به سکس با این و اون فکر میکردم ولی حواسم نبود که روزگار انگشتشو تو سوراخم کرده و میخواد مثل جوراب زیر و روم کنه تا ساعت پنج صبح واسه خواهر این و اون و خودم راست میکردم ولی حواسم نبود تقدیر برام سیخ کرده مادر من تاوان کارهامو پس دادم مثلا یه سال از خوردن دست پختت محروم بودم حالا نمیخوای پاشی نمیخوای برام قورمه سبزی بپزی آخ چرا حرف نمیزنی مادر چرا سردی چرا باهام سردی نکنه ازم دلخوری حق داری من خیلی بد کردم ولی اگه با اشکام قبرت رو بشورمم باز بلند نمیشی چرا حرف نمیزنی مادر حرف بزن حنجره طلایی من حرف بزن که دلم واسه صداتم لک زده حرف بزن سرزنشم کن دعوام کن نابودم کن هر کاری دلت خواست باهام بکن ولی بدون منم تقصیری نداشتم یه مشت بی پدر مادر غیرتم رو به حراج بردن گول خوردم نفهمیدم که این رسمش نیست الان میفهمم که اشتباه کردم که خیلی دیره میدونی الان بزرگترین آرزوم چیه اینه که مثل بچگی هام یا نه همین چهار پنج سال پیش سرم رو بزارم رو بازوت و تو بغلت بخوابم تو هم با دستای پر از مهرت نوازشم کنی نصیحتم کنی خوب و بد رو نشونم بدی اون موقع به حرفت گوش نمیدادم ولی قول میدم اینبار نصیحتاتو گوش کنم پاشو پاشو و ببین که پسرت چقد بزرگ شده ببین چقد شبیه خودت شده ببین چقد جذاب شده دیگه از جوش هاشم خبری نیس یادته همش دغدغم این بود که چرا شکلم بده ولی الان پاشو و ببین که چقد به خودت رفتم و چقد آخ مادر دیگه این دنیا چه ارزشی داره بدون تو بدون خواهرم بدون بابا چطور ادامه بدم نمیتونم باور کن نمیتونم میدونی تو این مدت یکی بود که مثل خودت آرومم میکرد یکی که تو همیشه میگفتی ازش دوری کنم میگفتی هر وقت بهش دست بزنم خودتو میکشی یکی که بدنش سفید رژش نارنجی موهاشم نرم و سفید روزی سی و سه تاشو آتیش میزنم و اونم دم نمیزنه به پام میسوزه زجر میکشه تا به من بد نگذره مثل خودت پاشو تا دیگه ازش استفاده نکنم باشه پا نمیشی هعی مادر چطور میخوای پاشی آخه انقد مشروب خوردم نمیدونم چی میگم دارم پرت و پلا میگم بلند شدم خیلی سردم بود و جالب بود که بعد از اون همه گریه بازم بغض داشتم نفس عمیقی کشیدم به آسمون سیاه نگاه کردم و بعد محکم پلکهامو بستم و باز کردم تا اشکی که به خاطر سوز باد و سرما تو چشمام جمع شده بود بریزه بعد نگاهی به اطراف انداختم صدای واق واق چند سگ از اطراف میومد اما ضعیف بود طوری که به زور از لا به لای صدای باد که صدایی شبیه صدای سوت بود میگذشت و به گوشم میرسید ارسلان با زدن دو بوق پشت سر هم اشاره کرد که وقت رفتنه سرم سنگین بود انگار که هزار کیلو غم رو توی سرم جاسازی کرده باشن سنگین بود ناخواسته یه قدم به اطراف کشیده میشدم یه قدم به چپ دوباره برگشتم سر جای اولم یه قدم به راست دوباره سر جای اولم یه قدم به عقب که پام به شیشه مشروب برخورد کرد و صدای برخوردش با زمین تو سرم پیچید برگشتم و چشمم بهش افتاد و از سر حرص محکم شوتش کردم بی اعتنا به درد پام غلتیدنش رو نگاه کردم غلتید و غلتید تا اینکه یه گوشه توقف کرد همونطور که پاکت سیگارم رو در میاوردم رو به قبر مادر و خواهرم گفتم مادر آبجی من میرم اما یه مدت دیگه بر میگردم بهتون سر میزنم به بابا هم سر میزنم به همتون سر میزنم مگه میشه نزنم به خدا میسپارمتون سیگار رو بیرون کشیدم و رو به ماشینمون شدم به جای گذاشتن بین لبام بین انگشتام گرفتمش و روشنش کردم ارسلان کنجکاوانه نگاهم میکرد سرمو بالا پایین کردم و بهش فهموندم که تا یه کم دیگه پیششم بعد بدون اینکه برگردم سمت قبر مادرم دستمو بالا آوردم قبل از اینکه کام بگیرم و برم سیگار رو نشون قبرش دادم به احترامش به احترام از سیگار بد گفتن هاش به احترام نصیحت هاش به احترام تمام نگرانی هاش به احترام تمام نفرتش از سیگار گفتم ببخشید مادر

Date: August 23, 2018

One thought on “ببخشید مادر

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *