برخاسته از گور

0 views
0%

دوستان عزیز این داستان یجورایی ادامه 8 7 8 2 9 88 8 1 8 8 8 1 8 8 7 8 3 8 9 87 1 از گور برخاسته ست امیدوارم خواننده هاش بخوننش ماشین رو با احتیاط لبه ی جدول پارک کردم و بعد از خاموش کردن موتورش موبایلم رو که چند لحظه ای میشد صدای داد و هوارش بلند شده بود از روی صندلی بغل برداشتم و با دیدن اسم نفس بی معطلی تماس رو وصل کردم جانم اسمش نفس نبود ولی این بچه ی پونزده ساله برای منِ از نفس افتاده حکم نفس رو داشت هرچند که فقط شش ماه از آشناییم باهاش گذشته بود سوییچ رو درآوردم و از ماشین پیاده شدم همزمان صدای دورگه ی خشدارش رو شنیدم که یرسید کجایی یه نگاه به ساختمون انداختم و بعدِ فعال کردن دزدگیر جواب دادم الان رسیدم دم مطبِ دکتر ادیب تو کجایی مگه امروز دادگاهت نبود با مکث جواب داد چرا هستش اما وکیل گفته نیازی به حضور من نیست فقط پدر و مادرم رفتن خود دکتر ادیب هم دیروز یه نامه نوشته واسه قاضی که من تو جلسات نباشم به نفعمه مخصوصا این سری که اون معتاده هم میاد ببینم دکتر ادیب نگفته چکارت داره سری تکون دادم و همونطور که از پله های منتهی به درب ورودی ساختمونِ پزشکان بالا میرفتم جواب دادم نه حرفی نزد فقط گفته یه سر بهش بزنم خیلی وقته که نیومدم سراغش باشه زنگ زدم ببینم کجایی بعد دیدن دکتر اگه وقت کردی یه سر بیا خونه عمه ام من اونجام یه باشه عزیزم گفتم تماس رو قطع کردم و راه افتادم سمتِ طبقه ی مورد نظر دکتر ادیب از شونزده سالگی تا الان که نوزده سالمه روان پزشکم بود حتی میشد گفت تنها رفیق و صمیمی ترینشون هم بوده بعد جریان کوروش و اتفاقاتِ بعدش تمام جلساتش رو اختصاص میداد به اینکه نقطه های مثبت وجودمو برام کشف کنه سرگرمی های جدیدی برام ایجاد کنه و ازم بخواد دنبال چیزهایی که بهشون علاقه دارم یا داشتم برم وقتمو با کتاب خوندن پر کنم و هر وقت که حس کردم افکار منفی داره می یاد سراغم اون ها رو روی کاغذ بیارم تا سبک بشم روشهای خوبی بود هرچند که روی منِ بیمار اثر چندانی نداشت با اینحال دیدن دکتر دیدن آرامشش و شنیدن صدای گرمش توی اون روز های پرغم به خودی خود یه جور مرهم بود روی زخم هام اعتمادی که بهش داشتم اینکه می دونستم با بودنِ اون قراره خیلی چیزها خوب بشه و زندگی سیاه و سفیدم به سمت خاکستری بره یا حتی بیشتر به سمتِ دیدنِ رنگ ها برام یه روزنه امید بود ادیب همیشه نسبت به وضعیت ام نگران بود طوریکه طی تماس شب گذشته ش وقتی از بی خوابی ها و ترس ها و فکر و خیالهایی که اومده بود سراغم بهش گفتم سرزنشم کرده بود به خاطر جدی نگرفتن درمان و دقیق حاضر نشدن تو جلسه های مشاوره و با تأکید ازم خواسته و قول گرفته بود که دیدنش رو پشت گوش نندازم و درمان رو جدی بگیرم درنهایت ازم خواست امروز رو حتما به دیدنش بیام البته آخر وقت که مراجعه کننده ای نداشته باشه دم در که رسیدم منشی اشاره کرد برم داخل وارد اتاق که شدم دکتر با لبخند گرمی که همیشه روی لبش بود سلام کرد با خوشرویی جواب دادم و رفتم جلو دستش رو بالا آورد باهاش دست دادم و به تعارفش نشستم رو مبل جلوی میزش و اون بود که پرسید چه عجب راه گم کردی یه لبخند کمرنگ نشست رو لبم دستهاشو روی میز تو هم گره کرد و گفت خیلی وقته منتظرم یه سر بهم بزنی دیدم خبری نشد و نیومدی گفتم خودم بهت زنگ بزنم حق داشت و حرفی برای گفتن نداشتم از جاش بلند شد و اومد روبروم نشست و پرسید خب می خوام بی مقدمه برم سراصل مطلب چون آخر وقته و باید مطبو ببندم خبر داری که دیروز عصر با پدر و مادرش اومده بودن اینجا تعجب کرده بودم که بی مقدمه بحث رو کشوند سمتِ اون سرم به علامت مثبت تکون خورد موشکافانه خیره ی صورتم شد و گفت هرسه استرس دادگاه امروزو داشتن مخصوصا خودش که دستاش بوضوح میلرزید با تجسم دستای ظریف و لرزونش قلبم مچاله شد دکتر ادامه داد می دونی وقتی ازش درمورد لرزش دستاش پرسیدم پدرش چی جواب داد گفت درمان اثر نداره و فقط کنار آرشه که نمی لرزه فقط اونه که میتونه آرومش کنه و فقط با اونه که میخنده قلبم بی اراده لرزید با شنیدن این جمله های شیرین معلومه که فقط کنار من آرومه و میخنده اصلش هم همینه بی اختیار لبخند محوی زدم و منتظر به دکتر نگاه کردم چهره ی سرزنش باری به خودش گرفت و گفت داری با روح و روانِ خودت و اون بچه چیکار میکنی آرش مگه روز اول نگفتم وابسته ش نکن وابسته ش نشو مگه نگفتم فاصله ت رو باهاش حفظ کن مگه بهت هشدار نداده بودم درمورد اون پسر پس بخاطر این ازم خواسته بود بیام مطبش دکتر می گفت و می گفت و نگاهِ من خیره ی کتابخونه ی روبرو شده بود حرفهای شش ماهِ پیشش وقتی که اون رو به عنوان یه آدم زجرکشیده و ستم دیده بهم معرفی کرد که سرگذشتش رو بشنوم و بفهمم بدبختر از من هم تو این شهر هست تا کوروش و رذالتش در ذهنم کمرنگ بشه توی سرم اکو میشد صدای دکتر رو شنیدم که بعد یه مکث پرسید حسی که بهمدیگه دارید همونیه که حدس میزنم همونیه که بارها و بارها بهت هشدار داده بودم نذاری پررنگ شه و در نطفه خفه ش کنی بی پروا سری به علامت مثبت تکون دادم خودکاری رو که توی دستش بود پرحرص گذاشت روی میز پاشوانداخت روی پاش و عصبی گفت چرا آرش با کی داری لج میکنی با خودت بالاخره قفل زبونم وا شد لج کردنی درکار نیست آقای ادیب عاشق شدنِ من یا اون چه ایرادی داره هر آدمی این حقو داره که دوست داشته باشه دوست داشته بشه هیجانات یه رابطه ی احساسی رو تجربه کنه و از زندگیش لذت ببره خب چرا ما پرید وسط حرفمم و جمله ام رو نیمه تمام گذاشت هرآدمی آره ولی نه توی شکسته بسته که با یه حرف فرو می ریزی نه اون بچه که تا آخر عمرش ناقل یه ویروس خطرناکه نه شما دوتا نوجوون که اسیر احساسات بچگانه شدین و با یه غفلت زندگی خودتونو و نذاشتم ادامه بده و منم متقابلا اما محترمانه با لحنی آروم پریدم وسط حرفش احساساتِ ما بچگانه نیست قبلا هم گفتم من میخوام کمکش کنم دکتر با لحنی تند جوابم رو داد بچگانه س آرش خام و بچگانه س از چاله ی کوروش درنیومده داری میفتی تو چاهی که خودت کندی من به عنوان دکترت وظیفه دارم جلوتو بگیرم چه ربطی به کوروش داره چاله و چاه کدومه لحظه ای سکوت کرد خیره به چشمهای منتظرم نفسی گرفت و با سر به کمد چوبی کنار کتابخونه ش اشاره کرد پاشو کشوی اولی اون کمد رو باز کن یادداشت ها و نوشته هاتو بردارو بخون تا یادت بیفته چطوری از نو سرپا شدی چطوری خیانت کوروش و قصاوت خان دایی تو ذهنت کمرنگ شده بخون تا یادت بیاد چقدر سخت از روزهایی گذشتی که اون فیلمِ کوتاه تجاوزِ نیمه تموم رو برای خانوادت فرستادن و بهت تهمت زدن چقدر گریه کردی وقتی خانوادت حرفتو باور نکردن و بزور بردنت برای معاینه تا مطمئن بشن دست خورده ای یا نه بهت تجاوز شده یا نه یا فرارت از خونه بخاطر انتقام گرفتن از خانواده ت چون حرفتو باور نکردن اصلا پاشو بیار باهم بخونیم تا بگم چاله و چاه کدومه لرز کرده بودم گوشام دیگه نمی شنید یه سوت ممتد بود که کمر به از کار انداختن مغزم بسته بود با یه ضربان قلب شدید ذهنم فلش بک می زد به خیلی از اتفاقات گذشته به تصویرهای آزاردهنده ای که با تصویرِ کتک کاری م با خان دایی مخلوط شده بود و شدیدا آزارم می داد لحظه به لحظه ای که با درد گذشت با تحقیر با ترس با تنفر صدای فحش دادن های از ته حلقِ جواد مشتهایی که رو سر و صورتم فرود اومد گرمای دستهایی که روی بدنم هرز میرفت سرمای تنی که می لرزید صدای دندونهایی که خیلی محکم و مصر از ترس می خورد بهم روزیکه اون فیلم رو فرستادن و خانواده ام منو از سنندج کشوندن اهواز پدر و برادری که فیلم کتک خوردن و تحقیر شدنم رو دیده بودن و منی که فقط داد میزدم و اشک می ریختم و قسم میخوردم که حرفاشون دروغه و تجاوزی درکار نبوده شرمی که داشتم از روبرو شدن با خانواده ام خجالتی که از نگاه کردن تو چشماشون میکشیدم می ترسیدم نگاهم که می کنن من رو تو اون صحنه ها تجسم کنن تو لحظه هایی که زیر هیکل اون کثافت دست و پا می زدم و دنبال یه راه فرار می گشتم تو لحظه هایی که ناامید تسلیم شده بودم تو اون لحظه هایی که فریاد از ته گلو می کشیدم و جوابم صدای قهقهه های چندش آور و پرهوس اون حیوون بود خیس عرق شده بودم تکونی خوردم و سر جام صاف نشستم اون فکرها اون خاطره ها با حرفای دکتر دوباره اومده بود دستی به گردنم کشیدم و از جام بلند شدم باید سعی می کردم آروم بگیرم باید یه جوری رعشه ی عصبی افتاده به جونم رو آروم می کردم نمی تونستم اونجا بمونم باید می زدم به کوچه و خیابون باید راه می رفتم و راه می رفتم تا آروم بشم دکتر با دیدن چهره ی بهم ریخته ام نگران و پر سرزنشگفت دیدی آرش دیدی با یه حرف چطور داغون میشی و بهم می ریزی خودت هزارتا مشکل داری چطوری میخوای به اون بچه که کل زندگیش رو باید روی لبه ی تیغ راه بره کمک کنی کی هست که به خودت کمک کنه اصلا از کجا مطمئنی اون بچه همجنسگراس که گذاشتی رابطه تون انقدر جلو بره جواب که ندادم ادامه داد می دونم الان بحدی از من متنفری که تحمل یه ثانیه موندن رو اینجا نداری ولی به نفعته که بمونی و گوش بدی چی میگم متنفر بودم ازش دوست داشتم سر به تنش نباشه دکتر ادیب همیشه همین بود گاهی با یه جمله منو به اوج میرسوند و گاهی با یه کلمه چنان به زمینم میزد که هر تکه ام یه گوشه پخش میشد بعضی وقتها که می اومدم مطبش انقدر تحت فشار قرارم میداد که قسم میخوردم آخرین بارِ برای مشاوره میام ولی پامو نذاشته بیرون مثل یه آدم معتاد یه آدم تشنه دوباره می اومدم سراغش و تنها دلیلش هم این بود که کسی رو اون بیرون نداشتم که باهاش حرف بزنم که بهش بگم چه مرگمه و باهاش درددل کنم بشین آرش باید به یه نتیجه ای برسیم عصبی دستی به پلکم که می پرید کشیدم دوست داشتم از اون محیط خارج شم ولی مطمئن بودم اگه با این حال و روز میرفتم دیوونه میشدم دکتر باید آرومم میکرد با مکث نشستم که با همون لحن گرم همیشگی ش گفت دستتو صاف نگه دار روبروت با تعلل دستمو صاف نگه داشتم انگشتهام داشت می لرزید یه خودکار و کاغذ از روی میزش برداشت و گرفت جلوم و گفت یه دایره بکش چندتا کشیدم که همه ش کج و کوله میشدن نفس سنگینی کشید و خیره به دایره های کج و معوج گفت چی کار داری می کنی با خودت و فکر و روح و روانت چی کار داری می کنی آرش چیکار باید میکردم چکاری از دستم بر می اومد حرفهای دکتر دوباره به خاطرم آورده بود گرچه یه برهه از زندگیم به گروه درمانی و فرد درمانی روان کاوی و روان درمانی و قرص و مشاوره و حرف گذشته اما عملاً با یه مرور کوتاه خاطرات همه چی برای من به سرِ خط می رسید و دوباره ترس ها اضطراب ها فوبیاها حمله های عصبی و تنش ها برمی گشتن یعنی انقدر ضعیف بودم و نمی دونستم یعنی اونهمه درمان همه هیچ بود همه پوچ بود ناامیدتر از من هم تو اون لحظه کسی بود شاید هم حق با دکتر ادیب باشه منی که با یه حرف فرو می ریزم چطور می تونستم به کسی که از خودم داغون تر بود کمک کنم دکتر سکوتم رو که دید ادامه داد اگه بهت میگفتم مراقب احساساتت باش بخاطر خودت بود به چشمای من نگاه کن و بگو که آینده ات برات مهم نیست بگو که مطمئنی اون پسر قید خانواده ش رو میزنه و پا به پات میاد بگو نمی ترسی که به سنِ سی یا چهل سالگی رسیدی وقتیکه شور جوونی و عشق و هوس از سرت پرید و چشمات تازه دنیا و واقعیتهاش رو دید بفهمی هیچی واست نمونده نه حتی یه بدن سالم سکوت کرد و منتظرِ جواب خیره ی من شد وقتی دید لبم به حرفی باز نمیشه دستهاش رو روی میز بهم گره کرد و ادامه داد به چشمهام نگاه کن و بگو ادای عاشقی کردنِ کوروش رو درنمیاری بگو که نمی خوای خاطرات دفن شده ات با اون رو با این بچه زنده کنی اونقدر عصبی و محکم لبمو به دندون گرفته بودم که هر آن ممکن بود دهنم طعم خون بگیره از اینکه دکتر همیشه یه قدم جلوتر بود و ذهنم رو میخوند عصبی میشدم درست میگفت من میخواستم تمام عشق و توجه و محبتی رو که نیاز داشتم و کوروش ازم دریغ کرده بود همه رو نثارِ اون بچه کنم ولی به هیچ وجه قصد ادا درآوردن رو نداشتم با مکث خیره چشمای دکتر شدم و گفتم چرا مخالف این رابطه اید چون گذشته سختی داره و ناقل ویروسه یا چون سنش کمه و مشخص نیست همجنسگرا هست یا نه راهنمایی های منو نذار پای مخالفت من فقط وظیفه دارم راه و چاهو نشونت بدم ویرویس شوخی بردار نیست آرش بچه بازی نیست هردوتون سنتون کمه هنوز نمیدونید با چی طرفید فقط یه غفلت کافیه که تو هم ناقل شی برام مهم نبود ته ش مرگ بود دیگه یکی با تصادف میرفت یکی با سکته یکی با سرطان حالِ خوبِ الانم رو با هیچ چیزی حایگزین نمیکردم فقط یه جمله در جوابش تونستم بگم من با مسئله ی ایدز شوخی نمیکنم آقای ادیب دارم باهاش نفس میکشم و زندگی میکنم از مطب که خارج شدم ذهن پریشونم اونقدر آشفته بود که نمی دونستم چه جوری سر و سامونش بدم اینکه درجا بزنم یا با همین پاهای لرزون یه قدم بردارم به سمت جلو جلویی که نمی دونستم قراره نقطه ی صعودم باشه یا نقطه ی سقوط یه دوراهی بزرگ بود و یه تصمیم بزرگتر نیاز داشت تو اون لحظه دقیقا نمی دونستم به چی باید فکر کنم باید اول یه طبقه بندی می کردم یا شاید بهتر بود مثل همیشه همونطور که دکتر ادیب بهم یاد داده بود هر چیزی رو که توی ذهنم بود هر چیزی که داشت آزارم می داد رو روی کاغذ بیارم تا ببینم چی درسته و چی غلط بعد انتخاب کنم بمحض رسیدن دمِ خونه ی عمه ی بزرگوارش اول یه تک زنگ به خطش و بعد یه بوق زدم و منتظر شدم تا بیاد دمِ در چندثانیه بیشتر معطل نشده بودم که در خونه باز شد و شیلنگ به دست با پاچه های شلوارِ بالازده توی چهارچوب ظاهر شد و اشاره کرد برم داخل با خانواده عمه ش مخصوصا پسر بزرگش راحت نبودم خودشم می دونست به همین خاطر بدون خاموش کردنِ موتور ماشین درو باز کردم و نیم تنه ام رو بیرون دادم اونجا راحت نیستم بیا تو ماشین می شینیم شیلنگ رو بالا گرفت و به حیاط اشاره کرد یه اخم ریز هم نشوند بین دو ابروش و گفت دارم باغچه رو آب میدم کسی تو حیاط نیست بیا دگه مخالفت نکردم ماشینو خاموش کردم پیاده شدم و رفتم سمتش هنوزم اخم داشت با انگشت اشاره و شست چین بین دو ابروش رو صاف کردم و گفتم اخم نکن جاش میمونه خندید و شیلنگ به دست رفت سمت باغچه منم در حیاطو بستم و راه گرفتم سمتش و کنارش ایستادم اون داشت باغچه رو آب می داد و من نگاهم خیره به صورتش بود زیباا بود مهربون بود آروم بود و مهمتر از همه این بود که بود که حضور داشت و بهم امید و انگیزه میداد دستم بی اراده نشست رو دست آزادش و فقط خدا می دونست که چقدر تو اون لحظه محتاجش بودم به بودنش به گرماش به محبتهاش به ترحم نکردن هاش یه نگاه به چپ و راست برای اطمینان انداخت بعد تو سکوت خیره ام موند دستشو آروم فشردم و گفتم خوبه که هستی خوبه که تو این لحظه هایی که دارم منفجر می شم شدی سوپاپ اطمینان واقعا هم همین بود اون جوشی که توی مطب و با شنیدن حرفهای دکتر درمورد کوروش آورده بودم بمحض دیدنش مثل ریختن آب روی آتیش سرد شد و خوابید گنگ نگاهم کرد و نفهمید چی گفتم کلاخنگ تر از این حرفها بود که منظورم رو بفهمه دقیقا هفت ماه پیش بود روزی که فکر میکردم مجازاتِ حماقت و اعتمادِ بیجام به کوروش سر اومده و دیگه بسه مه هرچقدر متنبه شده ام اما دیدم نخیر تاوانِ اون حماقت و اعتمادِ اشتباه بوسیله ی یک فیلم نصف و نیمه توسط خانواده ام طنابی شده افتاده به گردنم و جای دار زدنم جای نفس بریدنم منو روی زمین روی پستی و بلندی ها خِرکش می کنه تا ذره ذره جون بدم اما جون که ندادم محتضر و دردمند که شدم شش ماه پیش بود پناه بردم به انجمنی که اعضاش درست مثل خودم زخم خورده ی این بشرِ دوپا بودن پناه بردم به اون جمع بی اینکه بدونم خودم قراره بشم پناه یکی از جنسِ خودم با همون دردها همونقدر ساده همونقدر معصوم و همونقدر تنها حالا و امروز تو نقطه ای ایستاده ام که شاید تا سال قبل فکر نمی کردم اصلاً پا توش بذارم عشق این بچه و بودنش منو با زندگی آشتی داد دوباره و از نو مفهوم ایثار رو به خاطرم آورد و یادم اومد که بیهوده نیست اگه دلت برای همنوعی بلرزه با غمش غمگین بشی و با دردش دردمند یادم اومد من همونیم که می گفتم اگه دیگران می گن به من چه تو نگو تو مسئول باش تو دلسوز باش تو مرد باش آرش صداش منو از افکارم جدا کرد دستش هنوز توی دستم بود دست ظریفی که منو از زمینِ بی تفاوتی بلند کرده و از قعر غم بیرون کشیده بود منتظر نگاهش کردم و سری به معنی چیه تکون دادم نگاه کن رنگین کمون بی فکر و احمقانه نگاهی به آسمون صاف و بدون حتی یک لکه ابرِ بالای سرم انداختم که شنیدم گفت خنگ اینجا این پایین توی باغچه رد نگاهش رو دنبال کردم و به رنگین کمونی که از تابش نور خورشید به آبی که نیم دایره وار با شیلنگ هدایتش می کرد ایجاد شده بود خیره شدم همین چند روز قبل بود که داشتیم درمورد رنگین کمون و چرایی نمادش برای همجنسگراها حرف می زدیم این نشونه رو به فال نیک گرفتم یه نگاه به اطراف انداختم و وقتی مطمئن شدم کسی اون دور و بر نیست جلو رفتم و پشت سرش ایستادم دستهامو از دو طرفش رد کردم تا تو بغلم جا بگیره و به تخت سینه ام تکیه بده مست عطر وجودش بوسه ای به موهاش زدم و آروم زمزمه کردم کل دنیام شده بود خاکستری تو برام درست مثل این رنگین کمون رنگیش کردی با لبخند سرش رو به سمتم چرخوند و من بی پروا بی ترس از دیده شدن توسط خانواده عمه ش لبخندش رو به جون خریدم داغ شدم و بوسه ای که طعم زندگی می داد به لبهاش زدم خونی که توی رگ و پی اش جریان داشت امید من برای ادامه دادن بود و دکتر ادیب میخواست منو بخاطر یه ویروس از بودن باهاش محروم کنه کی حالِ منِ بیمار رو می فهمید خسته بودم خسته ی جسمی نه خسته ی روحی دلم می خواست دنیا تو اون لحظه تموم شه دلم آرامش می خواست خودخواهی بود یعنی اینکه تو این دنیا فقط یه خرده آرامش می خواستم و یه زندگی بدون تهمت که سرم تو لاک خودم باشه عاشقی کنم و روزمرگی زیادی بود خواسته ی زیادی بود یعنی تا ابد توی اون حالت می موندم اگه قرار بود دنیا همین طور پرمصیبت جلو بره با یه تکون ریز بهم فهموند بوسه رو قطع کنم فورا سرپس کشیدم نفس عمیقی کشید یه نگاه پرتردید به دور و بر انداخت و گفت مامانم توی دادگاه با دیدن اون معتاد و سُرنگی که آورده بودن تا شرح بده چیکار کرده فشارش افتاد و حالش بد شد با قلبی فشرده شده از درد زل زدم به نیم رخش ساکت ماتِ روبرو بود رنگ به صورت نداشت مطمئن بودم اگه برگرده به سمتم فقط یه غم بزرگ که تو چشماش خونه کرده می بینم دستمو پیش بردم و گونه اش رو نوازش دادم تکونی خورد و نگاهشو بهم دوخت لبخند بی موقع و بی معنی و بی ثمری به لب آوردم و گفتم قرار گذاشتیم هرچی خراب شد آبادش کنیم و وااسه این کار باید محکم باشیم میدونی که با سر حرفمو تأیید کرد هجوم اشک به چشماش زخمی به دلم زد خیره به نگاه غمزده اش ادامه دادم منم این لحظه ها رو داشته م می دونم ادامه دادن چقدر سخته می دونم گاهی دل با آدم یاری نمی کنه و پاها پس می کشه ولی قطره ای راه گرفت روی گونه اش با سر انگشت قطره رو لمس کردم و به زحمت لبخند پرمهری رو نثار غم بزرگ نشسته تو صورتش کردم ولی یه فرق هست بین اون روزا که شونه های من زیر بار آوار تلخی ها خم بود با این غمی که الان تو چشمای خوشگل تو لونه کرده می دونی چیه سرش رو به علامت منفی تکون داد دستاشو گرفتم و گفتم کسی نبود که تکیه گاهم باشه که دستامو بگیره تا یخ نزنن ولی الان من اینجام درست کنارت شونه به شونه ات یا حتی تو وجودت توی قلبت می دونی که چقدر می تونی رو من حساب کنی مگه نه می دونی که تا آخر دنیا تا وقتی هستم واسه تو هستم دیگه لبخندی میون خیسی چشماش تو صورتش نشست که لبهای منم کش آورد زمزمه وار لب زدم می دونی چقدر دوستت دارم و می دونی چقدر این دوست داشتنه قرص و محکمه دیگه مگه نه این بار خندید و از صدای خنده اش دلم لرزید و کمی فقط کمی آروم گرفت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم سر پیش بردم و لبهای خندونش رو به لبهام دوختم غرق خواستنش بودم غرق عشقش بودم غرق وجودش شدم و برای هزارمین بار ایمان آوردم که خوشبختی اون چیزیه که ما با دستهای خودمون می سازیم ما به دنبالش می ریم و ما طلبش می کنیم خوشبخت بودم گرچه که هنوز خیلی ضعفها توی وجودم بود و مطمئنا تا ابد می موند گرچه که خیلی حسرت ها داشتم و مطمئنا تا ابد توی دلم می موند گرچه خیلی سختیها بود و مطمئنا تا همیشه هست خوشبخت بودم حالا که روزنه ی امیدی پیش روم و حالا که عشقی برای نفس کشیدن هست نوشته

Date: April 18, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *