تنهایی علی

0 views
0%

دوباره دعوای پدر مادر و رفتن من با مادرم به خونه مادربزرگ خونه ای که با امامزاده ای که پشتش بود کابوس هر شب منه مادربزرگ و پدربزرگ داشتن با مادرم صحبت میکردن نصیحتش میکردن وقتی صداشون رفت بالا پدربزرگ به من گفت علی پاشو برو بالا خونه داییت با این حرفش ترس برم داشت آخه دیگه 10سالم بود و بزرگ شده بودم میدونستم پسر داییها و پسر خاله هام چیکار باهام میکنن خیلی خجالت میکشیدم همینطور تو فکر بودم که با صدای پدر بزرگ به خودم اومدم خودش منو برد طبقه بالا خونه داییم حمید پسر دایی کوچیکه در و باز کرد به به سلام علی آقا خوش اومدی اینا را و با لبخند مرموزی میگفت که حالم و میگرفت وحیدم با صدای ما از اتاقش اومد بیرون و از خوشحالی باهام روبوسی هم کرد بعد از خوردن شام دایی و زنش رفتن طبقه پایین ما هم رفتیم اتاق وحید که پلی استیشنی که خریده بود و نشونم بده بجز ما همه خانواده مادریم وضع مالیشون خوبه ما حتی اون موقع تلویزیون رنگی هم نداشتیم برام خیلی جالب بود ی بازی فوتبال گذاشتیم با حمید در حال بازی بودیم که وحید اومد کنارم دستش و گذاشت روی رونم و شروع کرد به مالیدن چیزی بهش نگفتم اونم همینطور ادامه داد ی بوس روی کونم کرد منو کشید طرف خودش و بغلم کرد و آروم در گوشم گفت تا مامان اینا نیومدن ی حال بکنیم بعد بازی کنیم از خجالت سرخ شده بودم دفعه اولم نبود ولی تازه فهمیده بودم کون دادن وکونی شدن چه بدبختیایی داره بهش گفتم اینکارا بده من دیگه کون نمیدم محکم توبغلش فشارم داد و گفت ما با هم قوم خویشیم اشکالی که نداره ناز نکن دیگه دستش آورد تا کمربندم باز کنه گفتم نه اگه ولم نکنی به بابام میگم ی نیشخند زد و اخماش رفت تو هم و گفت به بابات چی میگی میگی کون میدادم میگی کونی بودم هرچی بگی آبروی خودت میره همه تو فامیل میفهمن کونی هستی کونی وقتی این حرفا رو میزد دوست داشتم زمین دهان باز کنه و منو ببلعه نمیدونستم چی بگم که دست حمید اومد رو شانم و گفت ببین علی جون تو نبایید به غریبه ها کون بدی من و وحید و اشکان پسر خالم که همسن وحید بود دوستت داریم و کسی از اینکه به ما کون میدی با خبر نمیشه البته اگه با ما راه بیای گیج شده بودم تو عالم بچگی حرفاشونو باور کرده بودم ترس برم داشته بود کوچیکتر که بودم وقتی با خدا حرف میزدم میگفتم خدایا چی میشد کون و نمی آفریدی حمید بلندم کرد و کنار تخت کمربندم و باز کرد شلوار و شرتم با هم کشید پایین لبه تخت نشستم اونار کامل از پام دراورد میخواست جورابم در بیاره که وحید گفت بذار باشه لباسش و در بیار کاملا لخت لبه تخت نشسته بودم وحید اومد سمتم و روی زمین نشست پاهام و بهم چسبوند رونای سفید بی مو م و بوسه میزد و میومد بالا وقتی به لبام رسید ی نگاه بهم کرد و گفت تو باید دختر میشدی با این خوشکلی و هیکل لب پایینی و گرفته بود میمکید و گونه هام و گردنم میلیسید و بوسه میزد بعد چند دقیقه گفت برگرد شروع کرد لپای کونو مالیدن و قربون صدقه رفتن لپای کونو بوس میکرد لای کونمو باز میکرد قاچ کونم میلیسید و هی از کون قلمبه و نرم و سفیدم تعریف میکرد و میگفت کردن کون ی پسر خوشکل می ارزه به صدتا کس چند تا تف انداخت لای پام و کیر خودشم تفی کرد گذاشت لای پام کیرش خیلی گرم بود شروع کرد به تلمه زدن و خوردن لاله ی گوشم وقتی نفسش کنار گوشم تندتر شد و جون جون گفتناش تند شد فهمیدم کارش دیگه تمومه با ی جون بلند لای پام خیس و گرم شد و خودش و انداخت رومو بعد چند لحظه حمید گفت بلند شو منم میخوام بکنم اونشب حمیدم کرد و تا اول دبیرستان به سه تاشوم میدادم و با اینکه براشون ساک میزدم سوراخی میکرنم و به قول خودشون ابنه ایم کردن ولی اصلا از دادن خوشم نیومد بر عکس ی فاعل کامل شده بودم که فقط دوست داشتم کون پسر بکنم عاشق بچه خوشکلا میشم طوری که دیگه هیچ چیز برام مهم نیست نه اینکه فکر کنید از بی کسی اینکارو میکنم حتی یکسال با هیچ پسری نبودم با دوتا دختر سکس میکردم ولی بازم نشد همین که چشمم به ی بچه خوشکل میخوره دلم هوری میریزه پایین الان 28 سالمه عشقم میخواد ازم جدا بشه و به اصرار خانوادش بره زن بگیره شاید بعد ازدواجشم بتونم باهاش سکس ولی همچیز که سکس نیست اینکه عشقه منو یکی دیگه در آغوش بگیره و عشقم عاشق یکی دیگه بشه داغون کننده است بعضی وقتا میگم کاش منم مثل بقیه میتونستم عاشق دخترا بشم آخه چه بخوایم چه نخوایم ما گی ها تو ایران همیشه به ی نقطه مشترک میرسیم تنهایی اما با این همه درد و این همه مشکلات توی این جامعه بی فرهنگ باز هم به همه گی های عزیز میگم ی روز خوب میاد تا ما هم آزادانه عاشقی کنیم نوشته

Date: April 7, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *