حس اشتباه

0 views
0%

روی صندلی میز تحریر نشسته پای راستشو که روی پای چپشه تکون می ده عقب جلو عقب جلو عقب جلو نگاهش به آخرین پیامی که به آوا دادست باشه پس من ساعت ۸ اونجام می بینمت عشقم آوا عشقش نبود نیست و نخواهد بود حس سو استفاده از یه دختر عاشق عصبیش می کرد ولی خب دلیل موجهی داشت که با اون خودشو قانع می کرد گوشی موبایل قفل شد دکمه رو زد ساعت ۷ ۱۵ بود موبایل زنگ خورد به صفحه ی موبایل نگاه کرد شک توی چشماش موج می زد سلام صدای سردی از پشت تلفن استرس رو بیشتر کرد حرکت پا تندتر شد کجایی دارم میرم بیرون کجا قرار دارم صدای پشت خط مکث کرد کجا جلو عقب جلو عقب خونش بغض گلوشو گرفت تلفن روش قطع شد نفس عمیقی کشید با خودش زمزمه کرد من عاشق آوام من عاشق آوام من عاشق آوام با تکرار این جمله عصبی تر می شد کفش هاشو پوشید یه نگاهی به آینه انداخت و به خودش این اطمینان رو داد که عاشق آواست در اتاقشو قفل کرد کلید رو برداشت کسی خونه نبود سر راه از اتاق پذیرایی بغل میز تلویزیون سوییچ رو برداشت از خونه بیرون رفت تو ماشین صحنه های دعواش با فراز تداعی شد فراز من نمی دونم تو خیلی خوب هم می دونی من نمی خوام باور کنم وقتی تو نخوای قبول کنی جامعه چه طور قبول کنه این حس اشتباهه من اشتباهم این راه اشتباهه کاری که با اون دختره ی عاشق می کنی اون حسی که بهش می دی اون اشتباه نیست شاید هوسه فراز عصبانی شد داد زد هوس خوب می دونست حسش به فراز هوس نیست سیگاری نبود ولی فکر کردن به دعوای اون روز سیگار می طلبید پشت چراغ قرمز بود پاکت سیگار رو از داشبورد بیرون آورد و یه سیگار از توش برداشت و با فندک ماشین روشن کرد چراغ سبز شد و بعد از ۱۰ ثانیه دوباره قرمز از آینه ی جلوی ماشین به ماشین پشتی که بوق می زد نگاه کرد نگاهش به چشمای خودش افتاد دروغ دروغ دروغ داد زد من گی نیستم راننده ی ماشین بغلی فوری بهش نگاه کرد جووووون سیگارو بیرون انداخت شیشه رو بالا داد و به فکر فرو رفت در خونه باز شد آوا با یه پیراهن طوسی یقه باز که تا بالای زانوش بود در رو باز کرد بیشتر ترسید داشت اتفاق می افتاد سلام عشق من سلام آوا موهات چه خوب شدن موهاشو رنگ کرده بود قبلا مشکی بود حالا قهوه ای آوا روی نوک پاش وایساد و لپ حسام رو بوسید چشم هاشو بست نیام تو این چه حرفیه رفت تو قبلا هم خونشون رفته بود ولی نه برای خوابیدن با دختر آقای صنیعی آقای صنیعی دوست صمیمی پدر حسام بود سمت اتاق پذیرایی می رفت که آوا دستشو گرفت و سمت اتاق خوابش برد حسام من خیلی وقته که منتظر این لحظه ام به نظرم درست نیست بذار یه روز دیگه چی درست نیست همه چی درسته دست حسام رو سمت قلبش برد زیر سینه ی سمت چپش ببین چه قدر تند میزنه دستش به سینه ی آوا خورد گوشاش داغ کرد عصبی بود آوا بغلش کرد حسام هم دستشو دور آوا حلقه کرد لبش رو روی لب آوا گذاشت اولین بار بود لب دختریو با لبش لمس می کرد خیلی لطیف بود خبری از زبری ته ریش نبود خبری از گاز گرفتن های محکم نبود فقط یه بوسه ی عادی بود لبشو از لب آوا به گوشش رسوند بوسه میزد آوا کاملا مست شده بود بند پیراهن آوا رو پایین داد آوا دست هاشو از حلقه ی بند بیرون آورد پیراهن سر خورد و زمین افتاد حسام روبروی دختری با شورت و سوتین صورتی ایستاده بود و به تنها چیزی که نگاه می کرد چشم هاش بود چشم های معصومانه ای ه بهش اعتماد کرده بودن روی تخت نشست حسام روبروش ایستاده بود زیپ شلوار حسام رو پایین داد دکمه رو باز کرد آلتش به همون حالت خوابیده بود ایستاد بلوز آبی رنگ حسام رو بالا داد و از بالای سرش درآورد حسام خیره به چشم های آوا مونده بود دست های آوا بدن حسام رو لمس میکرد بدنی که همیشه فراز لمس می کرد چنگ مینداخت خواست شلوار حسام رو پایین بده که حسام داد زد نه نمی شه درست نیست حسام آوا من نمی تونم چیو نمی تونی چرا نمی تونم این رابطه تموم شد آوا زیر گریه زد حسام چی شده کاری کردم خوب بودن آوا عذاب وجدانشو بیشتر می کرد نه دلیلش منم زیپ شلوارشو بالا کشید و دکمه شو بست بلوز رو از زمین برداشت که آوا دستشو گرفت تا نگی نمی ذارم بری نمی تونم توضیح بدم آوا داد زد بگو من گی ام دستشو ول کرد روی تخت نشست سکوت کرد اشک میریخت من نمی دونستم یعنی مطمن نبودم ولی الآن شدم تو از من استفاده کردی من واقعا معذرت می خوام تو می دونستی چه قدر بهت حس پیدا کرده بودم آوا من واقعا نمی دونستم چی می خواستم برو بیرون ببخشید دیر فهمیدم برو بیرون با لباسش بدن نیمه برهنشو پوشوند حسام بلوزش رو تنش کرد موبایلو سوییچ و کیف پولش رو برداشت و بیرون اومد فراز فرمایش من تو چی من معذرت می خوام دیره حسام خیلی هم دیره فراز من توقع ندارم منو ببخشی در صورتیکه توقع داشت من نمی تونم با شک تو زندگیمو جلو ببرم حق داشت اشک ها از صورت مردونه ی حسام پایین می اومدن راه برگشت نیست خداحافظ گوشی قطع شد مات و مبهوت به قطره های بارون روی شیشه ی ماشین که از بالا به پایین لیز می خوردن نگاه کرد ریتم بارون تمام خاطره های ۲ نفره با فراز رو به یادش می آورد ماشین جلوی خونه پارک بود زنگ در رو زد صدایی از تو خونه اومد مامان حسامه من درو باز می کنم در باز شد کیمیا خواهر ۱۶ ساله ی حسام با اخم روبروش بود گریه کردی کی من مرد که گریه نمی کنه نخیر من خودم قبلا که دیدم گریه می کنی می ذاری بیام تو وارد خونه شد مستقیم سمت اتاقش رفت حسام پسرم برات شام نگه داشتم نمی خورم یعنی چی نمی خورم مگه اختیاریه جمله ی من سوالی نبود امری بود مامان حون بیرون خوردم هزار بار گفتم بیرون نخور کو گوش شنوا قفل اتاق رو باز کرد رفت تو و دوباره قفل کرد کلید روی در موند کفش ها و جوراباشو درآورد خوشو روی تخت پرت کرد موبایلشو از توی جیبش درآورد و رو انتخاب کرد روز سختی بود هم آوا تموم شد هم فراز برای همیشه قفل کرد و موهاشو چنگ زد آهنگ همیشگی رو کرد این بار جامعه و افکار اکثریت مردم اونو شکست داد افکاری که راجبه چیزی بود که دست خودش نبود قطره ی اشکی که سعی داشت بزرگ شه بالاخره سنگین شد و مسیر چشم تا بالای گوش رو سر خورد حسام چشم هاشو بست و حتی شده برای چند لحظه از سیاهی پشت پلک چشماش آرامش گرفت نوشته

Date: July 3, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *