حکایت او

0 views
0%

شاید کابینت روح داشت وقتی چهارپایه می گذاشتم تا قوطی چای را از طبقه ی بالا بر دارم صدای خنده اش را می شنیدم وقتهایی هم که غذا می سوخت از کنار اجاق گاز صدای پقی می امد و کسی نچ نچ می کرد خاص ترین اتفاق در ان خانه صدای پایی بود که اخر شبها شدید تر میشد هر بار که از روی سرامیک لق راهرو صدای تلق تولوق می شنیدم می توانستم حدس بزنم چند بارکل راهرو را با قدم های بی قرارش طی کرده است و از ترس خشکم می زد شاید صدای چک چک شیر ظرفشویی بیشتر عصبی اش می کرد می توانستم صدای به هم فشردن دندانهایش را هم بشنوم شوهرم همیشه اخر شبها به خانه بر می گشت حال و حوصله ای برای شنیدن این حرفها نداشت شامش را خورده نخورده به رختخواب می رفت و باز مرا با صداها تنها می گذاشت خودم را به تن خواب الودش می چسباندم و لای ملحفه های او غرق می شدم چشمهایم را به هم فشار می دادم توی جایش غلتی می زد و با صدای خاک الودی می گفت از بیکاری خیالات برت داشته و دستهایش بزرگ میشد انقدر بزرگ که مرا مثل سیم نازکی از لای روکش ابی لباسم در می اورد و به رخوت خود می برد و صدایم را نمی شنید هیچ چیز نمی شنید خسته بود بر می گشتم به پچ پچ های او و تنها می ماندم صداها اوج می گرفتند و سر زیر می شدند صداها سر زنشم می کردند و گاه تهدید امیز بودند کم کم بزرگ و واضح میشد ند کنجکاو شده بودم کنجکاوی مرا به سوی او می کشانید می دانستم هست او را کنار همه ی اسباب های آن خانه حس می کردم درست مثل کاردهای موازی اشپزخانه یا پیش بندتبداری که اویزان بود و ساعت گرد سرگیجه اور روی دیوار با او قدم می زدم کتری را اب می کرد م باید دو تا لیوان چای می ریختم و با چک چک ظرفشویی دندانهایم را به هم فشار می دادم به او عادت کرده بودم به شنیدن نچ نچ هایش به هرم داغ نفس هایش که گوشم را پر می کرد به استعکاک گاه به گاه نسیمی که روی لامسه ام می خزید به عطر تن یک ادم دیگر در ان چهار دیواری لق دل بسته بودم حالا می توانستم سایه اش را ببینم وقتی ارام از کنار پنجره رد می شد مثل افتادن ناگهانی لباس از بند بالکن بود همینقدر کوتاه و گنگ باید صدایش می کردم باید او را به خود می خواندم می خواستم مرا ببیند صدایش کردم حالا او را کنار خودم روی کاناپه دو نفره حس می کردم سنگینی سرش روی سینه ام نفسم را بند می اورد و با ز صدایش می کردم صدایم به خودم بر می گشت میدیدمش و روی سایه اش بر دیوار دست می کشیدم من به او دل بسته بودم عادت کرده بودم تنها چیزی که باور نمی کردم شوهرم بود که می گفت تو اغلب شبها توی خواب را ه می روی لطفا مراقب باش صدای تلق تولوق سرامیک ها امانم را بریده نوشته ی

Date: February 16, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *