داستان خواهرم فرار از جهنم قم

0 views
0%

سلام اسم من رضاست الان 34 سالمه نمیدونم چند نفر از شماها تجربه زندگی تو یه خونواده به شدت مذهبی رو دارید واسه اونهایی که تجربه شو ندارید میگم چیز واقعا مزخرفیه مخصوصا اگر تو یه شهر مذهبی مثل قم باشه پدرم حاج علینقی خان میوه فروش محل بود که از بچگی زیر دست عمو علی که یکی از کاسبهای معروف میدون تره بار قمه کار میکرد با اینکه عموم یه میلیاردره ولی پدرم هیچ وقت وضع درست درمون مالی نداشت هر پولی که درمیاورد یا خرج سفر کربلا و مکه میشد یا خمس وزکات میداد یا ملای مسجد محل که رفیق قدیمی بابامه یه جوری سرشو شیره میمالید و به هزار بهانه ازش می تیغید ولی حالا مثلا میخواست واسه بچه هاش خرج کنه جونش درمیرفت راستی من سه تا خواهر بزرگتر از خودم دارم که کوچیک ترینشون هشت سال بزرگتر از منه وهمه شون هم تو 15 و16 سالگی بابام شوهرشون داد به کاسبای محل من بعد از سالها مجاهدت بابام واسه پسر دار شدن به دنیا اومدم والبته یه خواهر کوچیک تر از من به اسم فاطمه که از همون وقت بدنیا اومدن که از دست بابام در رفت و کاشتش برای باقی عمر هم کلا تربیتش از دست حاج نقی در رفت یه جوری زنگوله پای تابوت آقام بود که با اینکه کوچیک بود صدا زیاد داشت از همون بچه گی منو فاطمه آتیش زیاد میسوزوندیم و باقی عمر مادرم صرف این بود که ما 2 تا به قول خودش عجایبو سر عقل بیاره به راه راست هدایت کنه هر چند که دیگه تو اون سالها توان و حوصله بچه تربیت کردن نداشت از مرحوم پدرم هیچ خاطره خوبی ندارم جز اینکه به زور کتک منو مسجد ببره و سر صبح واسه نماز بیدار کنه و زوری واسه روزه گشنگی بده و واسه باقی عمر منو از دین و خدا و پیغمبر دور کنه 15 سالم بود که بابام سرطان معده گرفت 3 سال باقی عمرشو همش به دوا درمون و رفت وآمد به بیمارستان گذشت البته حاج عمو تو اون سالها خیلی کمک کرد ولی بابا آخر سر مغازه رو فروخت پولشو داد به عمو علی که مدیون از دنیا نره اولین روزهای خوب زندگی من همون روزا بود که با پدر و مادرم واسه شیمی درمانی میرفتیم تهران شیمی درمانی بابام معمولا 2 و3 روزی طول میکشید ما خونه عمو حسین که داداش کوچیکه بابا بود میموندیم و با پسر عموم امیر که یه 2 سالی بزرگتر از من بود میرفتیم تهران گردی امیر یه تخم جن واقعی بود تو 17 سالگی 2 تا دوست دختر داشت بدون گواهینامه رانندگی میکرد حتی با یکی از دخترا سکس داشت و از همه عجیبتر اینکه همه گند کاریاشو واسه خواهر کوچیکش آمنه تعریف میکرد یه جورایی خیلی با هم صمیمی بودن یه جورایه خیلی عجیبی که اون موقع چیزی ازش نفهمیدم ولی چند سال بعدش وقتی فهمیدم با آمنه سکس میکنه دیگه واسم تعجب آور نبود 18 سالم بود که بابام فوت کرد ومن شدم مرد خونه بعد چهلم مثل اکثر مردای فامیل که سر سفره عمو علی نشستن با کاسه چه کنم رفتم پیشش راستش خیلی تحویلم گرفت اولین بود باری که تو زندگیم یکی منو قاطی آدم حساب کرد برعکس بابام عمو علی یه بازاری کارکشته مردمدار بود که البته چم همه رو سریع میتونست تو دست بگیره برگشت یه نگاهی به من انداخت و گفت به مرحوم پدرت گفتم که نیازی به پول مغازه نیست ولی حالا عیبی نداره خریدار از بچه های بازاره اگه دوست داشتی میتونم مغازه رو واست بگیرم تو همون محله کاسبی کنی هر چند مال چندان به درد بخوریم نیست ببین آقا رضا تو بچه با جنمی هستی مخت کار میکنه اگر دلت خواست یه کاسبی درست راه بندازی یه حجره خوب خریدم تو تهران کلیدشو تحویل بگیر راستو ریسش کن اگه به عمو نشون بدی که جنمشو داری میزارم اونجا رو در اختیارت هر چی فروختی 20 درصدش مال تو فقط هیمیشه یادت باشه که کجا و واسه کی کار میکنی عمو گوشت با منه این معامله ای بود که عمو با نصف مردای فامیل کرده بود ولی البته واسه من مایشو بیشتر گذاشت که چند سال بعد دلیلشو فهمیدم حجره که چه عرض کنم دو دهنه مغازه میوه فروشی تو تجریش که منو وارد یه دنیای دیگه کرد منی که تو جهنم قم سر سفره گدایی پدر بزرگ شده بودم حالا با 10 درصد درآمدم میتونستم خرج خونه مامانو بدم خودم هم یه خونه کوچیک تر تمیز نزدیک مغازه اجاره کردم وتهران نشین شدم تهران اومدن من همان و کاسه کوزه یکی شدن با پسر عمو امیر همان ظرف 2 سال نبود خلافی که با امیر نکنیم راستی امیر هم واسه عمو علی کار میکرد و چون آدم تیز و بزی بود خیلی معتمد عمو شده بود تمام کارای حسابداری املاک عمو تو تهران و انجام میداد عشق وحال ما گذشت تاوقتی خواهرم فاطمه دانشگاه آزاد تهران قبول شد منتها مادرم هم واسه خرجش و هم واسه اینکه دوست نداشت دختر مجردشو بیرون از قم بفرسته مخالف بود فاطمه هم که از بچگی خیلی میونش با من خوب بود افتاده بود به دست و پام که داداش تو رو خدا یه جور وساطت کن که من هم بیام تهران والله چه پنهون که دلم خیلی واسش میسوخت پاشدیم رفتیم خدمت ننه که یه جور اجازه آبجی کوچیکه رو بگیریم اولش مامان خیلی مخالفت میکرد ولی از روزی که خرج خونه رو میدادم حرفمو زمین نمینداخت آخرش هم رضایت داد به شرطی که فاطمه حق نداره خونه یا خوابگاه بگیره و باید حتما تو خونه داداش بزرگش یعنی من و زیر نظر من باشه دکی تازه دوزاریم افتاد که مکانو بگا دادم حالا جواب امیر چی بدم نه راه پس داشتم نه پیش فاطمه که انگار یه چیزایی تو چشمم خونده بود ملتمسانه نگاه میکرد خلاصه یه چشمی گفتیم و قضیه تمام شد با ورود فاطمه به تهران بایست یه خورده دست به عصاتر خلاف میکردم ولی از اونجایی که فاطمه مثل من بچه ناخلف علینقی خان خدا بیامرز بود زود تمام کاسه و نیم کاسه های زندگیم واسش رو شد اون هم البته چون خیلی هم خوشش میومد از این داستانها آتو از من گرفت هر روز راحت تر واسه خودش میچرخید خلاصه دیری نگذشت که فاطی خانوم ما چادر رو گذاشت کنار و آرایش میکرد به حساب جیب خان داداشش دماغشو عمل کرد و گونه و ساکشن و پروتز و خلاصه بعد یه 2 و 3 سالی یه دافی شدی بود واسه خودش راستش من هم که بدم نمیومد حسابی با هم راحت بودیم حتی دیگه با دوستای همدیگه بیرون میرفتیم و حسابی رومون تو روی هم وا شده بود دومین اتفاق مهم زندگیم که ورق سرنوشت رو واسم برگردوند گرفتن مچ امیر بود سر سکس با آمنه خواهرش باورم نمیشد که یه آدم بتونه با خواهر خودش سکس کنه یه مدتی بود خبری نبود ازش یه دفتری داشت تو میرداماد که همیشه اونجا بود فکردم شاید باز سرش با کسی مشغوله تک خوری از صفات بارز حضرت آقا بود پایه شدم مچشو بگیرم ولی این بار مثل همیشه نبود ایندفعه به جایه کارمندا و منشیای شرکت این آمنه خواهر کوچیکه امیر بود که زیرش خوابیده بود باورم نمیشد شکه شده بودم از دیدن امیر که ایندفعه تو کس خواهرش داشت تلمبه میزد اونم بدون کاندوم تا چند هفته هر روز اون صحنه تو مغزم تکرار میشد منتهی اتفاقی که افتاده بوداین بود که کم کم جای امیر وآمنه این منو فاطمه بودیم که تو خیالاتم با هم سکس میکردیم راستش خیلی هیجان انگیز بود برام 2 ماه تموم با خودم کلنجار رفتم ولی فکر سکس با فاطمه خیلی قویتر از اون بود که من بتونم از پسش بر بیام دیگه واقعا تسلیمش شده بودم باید هر طور شده بود میکردمش مخصوصا که فاطمه همه رقمه به من وابسته بود پیش خودم میگفتم حتی اگه به زور بکنمش باز فاطمه باید کنار بیاد با این قضیه هر چند یه نقشه تو ذهنم داشتم چشم تو چشم بودم باهاش اولش اومد حاشا کنه ولی وقتی کل داستان و گفتم بهش یه خنده ای کرد و گفت داداش این جور که تو سیخ کردی دیگه همه چی حله فقط بگو از پسر عموت چی میخوای همه نقشه رو یه بار مرور کردم از امروز باید یه پسر شیطون و حراف باشم درو باز کردم سلام به خواهر خوشگل خودم اوه چه مهربون شدی چه خبره یه خبر خوب یه عالمه خبر خوب نگاه کن وای این چیه رضا بلیط هواپیماست چمدونا رو ببند آبجی میخوایم دسته جمعی بریم عشقو حال تایلند آخه اونجا رو که همه با دوست دخترشون میرن حالا ما دوسسسسست دارررررریم با خواهرمون بریم نمیشه اووووووه هوا یه 2 و3 درجه از جهنم قم هم گرمتر بود آمنه یه هو پرید جلو دست فاطمه رو گرفت و گفت آقایون گفته باشم اومدیم عشقو حال گیر میر تعطیل داداشا منو فاطی میریم یه تاپ شلوار سکسی بخریم بریم گردش مراقب خودتون باشید دنبالمونم نیایید همین جور که داشت دست فاطمه رو میکشید فاطمه یه نگاه متعجبی به من کرد و رد شد همه چی حله دیگه امیر حله حله الان آبجیت داره روشن میشه انشاالله یه دو روز دیگه خودت آب بندیش میکنی یعنی امشب راه نداره امشب و بهتره ساکت باشید و فقط گوش کنید آمنه و فاطمه برگشتن در حالی که یه تاپ شلوارک سکسی تنشون بود و من هم باید یه فکری به حال کیرم میکردم که تو شلوار داشت میترکید آمنه پرید تو بغل امیر بوسیدش منم رفتم سمت فاطمه و آروم لپ شو بوسیدم خجالت کشید کمی البته بعد از شام رفتیم تو هتل و سمت اتاقامون که از قبل چسبیده به هم رزرو شده بود یه سوییت کوچیک با یه تخت دونفره بود راستی آبجی هتل واسه زوجای متاهل که واسه ماه عسل اومده باشن یه تخفیف 40 درصدی گزاشته بود ماه گفتیم زوج هستیم یه وقت سوتی ندی پس داستان اینه هه هه هه چیزی شده چیز که چی عرض کنم الان فهمیدم مستخدمه هتل واسه چی تبریک گفت و یه چیز آوردن گذاشتن اونجا واه هه هه هه هه انو گرفتی ازشون چرا خوب آقا پسر زرنگ وقتی با پسر عموت هماهنگ میکنی و نقشه میکشی که خواهرتو بیاری مسافرت ماه عسل که ترتیبشو بدی گفتم شاید کاندوم نیازت بشه انگار یه پارچ آب یخ ریخته باشن روم لال شده بودم نه یعنی ا نمیخواد چیزی بگی من داستان آمنه رو 2 ساله که میدونم نا سلامتی دختر عمومه ها ما خانوما خیلی جلوتر از شما آقایون میگیریم سر نخو در ضمن داداش زرنگه 1 سال قبل اینکه تو بخوای واسه تور کردن من نقشه بریزی خودت تو دام من افتادی دیدن امیر وآمنه تو دفتر نقشه ما بود بچه ها اونجا منتظرت بودن اینا رو قرار نبود بهت بگم ولی دیدم اگه قرار شد بعد ماه عسل بازم زنت باشم یادت نره اونی که باهاش میخوابی خواهرته که حق نداری دیگه واسش نقشه بکشی راستی ساعت 12 شبه تئاتر امیر و آمنه شروع شده نمیخوای گوش بدی تاحالا تو زندگیم این جور آچمز نشده بودم ولش کن پریدم سمت فاطمه تاپشو کندم و افتادیم رو تخت سینه هاش تودستم بود و لباشو محکم میخوردم دیدی گفتم کاندوم نیازت میشه عمرا اگه خواهرم با کاندوم بکنم یعنی میخوای اساسی ترتیبمو بدی میدونی اگه از برادرم حامله شم بچه مون یه حرومزاده عوضی میشه مهم نیست اگرم بشه تازه میشه مثل بابا ننش یه چند دقیقه ای بود که صدای امیر و آمنه نمی اومد احتمالا اونا داشتن به کنسرت صدای فنر تخت و آه منو فاطمه گوش میدادن تا صبح 3 بار دیگه خواهر جونمو کردم دمدمای صبح بود که جفتمون بیهوش شدیم خیلی هیجان انگیزه که تو بغل لخت خواهرت از خواب بیدار شی بعد از ظهر فردا امیر وآمنه یه کیک کوچولو گرفتن تا به ما تبریک بگن امیر یه شامپاین باز کرد و واسه همه ریخت همه پیکا رو بردیم بالا به سلامتی عروس خانوم و آقای داماد هورا همه شامپاینو رفتیم بالا بجز فاطمه چی شده عروس خانوم مشروب نمیخوری فاطمه در حالی که دستش رو روی شکمش میکشید آروم گفت خیلی دوست دارم ولی آخه میترسم واسه بچه بد باشه ااااااااهههههههههه فاطممممممممممممممممممممممممه آمنه یه ریز بالا و پایین میپرید _شازده خیلی تند رفتی دهن سرویس حالا آمنه تا شکمش بالا نیاد دیگه دست از من بر نمیداره نمیگی خواهرامونو با اون وضعیت چجور ببریم ایران نترس واسه اون دیگه واقعا یه نقشه دارم مسافرت یه هفته ای ما واقعا تبدیل به یه ماه عسل یه ماهه شد تا وقت برگشتمون به ایران تقریبا هر روز با هم سکس داشتیم عاشق نگاه کردن به بالا و پایین رفتن سینه های فاطمه بودم وقتی با تلمبه زدنای من حرکت میکردن اون بدن قشنگ و بی نقصی که با پول من درست شده بود تبدیل شد به بهترین سرمایه گذاری کل زندگیم بیشترین کاری رو که دوست داشتم این بود نزدیکای ارگاسم سرم میبردم نزدیک سر فاطمه ومستقیم تو چشماش نگاه میکردم تا آبم بیاد و بریزمش تو کس خواهرم اون وقت بدنم که شل میشد آروم روش میخوابیدم و میبوسیدمش و تو چشاش نگاه میکردم خیلی وقته وقتی سوار ماشین میشم همش به ساختمونای اطراف نگاه میکنم و از خودم میپرسم امروزچندتا برادر و خواهر پشت این پنجره های شیشه ای دارن عشقشونو تقسیم میکنن امروز چندتا بچه حلال زاده واقعا به دایی شون رفتن ممکنه خیلی از شماها از این داستان خوشتون نیاد و یا داستانهای دیگه ای داشته باشید داستان من تمام شد اما داستان عشق های برادر خواهری تمام نمیشه من خودم واقعا با خواهرم رابطه دارم از وقتی که 15 سالش بود شروع شد و ادامه پیدا کرد حتی بعد از ازدواجش و بعد از طلاقش من تنها همدم واقعیش بودم یه پسر داره که با شوهر سابقش زنگی میکنه واقعا نمیدونم بچه منه یا نه شاید یه روز بتونیم واقعا بچه دار بشیم بدون مشکل بدون استرس بچه ای با اسم من وخواهرم تو شناسنامش دنیا داره عوض میشه الان تو سوئد به برادر خواهرهایی که یه پدر یا مادر مشترک داشته باشن اجازه قانونی ازدواج داده میشه فعالیت های زیادی صورت گرفته تا ازدواج برادر خواهری کاملا قانونی بشه دنیا ما تازه قراره شروع بشه نوشته رضا

Date: August 24, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *