داستان یک عشق ممنوعه ۱

0 views
0%

دوستان عزیز داستان دارای محتوای همجنسگرایی و عاشقانه بوده اسامی افراد جز خودم عوض شده و داستان فاقد هرگونه مضامین سکسی میباشد 8 11 90 چندسالی بود همچین هوای خوبی رو تجربه نکرده بودم خنک و تمیز انگار زمستون امسال از سردی عجیب سال های قبل دست کشیده بود شب قشنگی بود ماه میدرخشید اما ستاره ای تو اسمون نبود یاد خودم افتادم که هیچوقت ستاره ای توی اسمون نداشتم به سال قبل فکر میکردم سالی که شاید توی خواب سه ماهه ام خوشحال بودم که دیگه قرار نیست دردی بکشم که دیگه قرار نیست بیدار بشم به این چند ماه اخیر فکر میکردم و به اون 6 7 90 تازه به مدرسه جدیدم اومده بودم اولای ماه مهر بود و مثل همیشه بیخیال بقیه یه گوشه تنها غرق افکار خودم نشسته بودم که _ببخشید شما مهدی هستین سرمو بالا اوردم محسن بود پسر مدیرمون توی اون چند روز تعریف اخلاق و درسشو خیلی شنیده بودم ولی اون موقع اسمش رو نمیدونستم اولین بار بود که باهاش حرف میزدم _بله بفرمایید _ببخشید پدرم خیلی تعریف شمارو میکنه میگه که شما با این که خیلی سختی کشیدین اهل کم اوردن نیستین اگه میشه میشه با هم دوست باشیم مدیر و تعریف اونم از من من اهل کم اوردن نیستم دوستی با من شاید محسن هم مثل خودم یه پسر منزوی و گوشه گیر بود که چیزی در مورد خودم و پدرم نمیدونست ولی پدرش حداقل میدونست من پسر چطور ادمیم _برام افتخاریه که با شاگرد اول مدرسه دوست باشم فقط ببخشید اسمتون چیه _محسن هستم بعد از چند دیالوگ کلیشه ای وقتی که زنگ خورد و محسن رفت کلاسشون بعد از یکم اتلاف وقت رفتم به دفتر مدیر دبیرا رفته بودن و فقط مدیر بود و معاونی که زمانی بهترین دوست و همکلاسی پدرم بود ماجرا رو براشون تعریف کردم _خودم بهش گفتم این کارو بکنه مهدی جان _چرا _چون من بهش گفتم معاون اموزشی با این که حدودا بیست سالی از مدیر کوچیک تر بود ولی دوست صمیمی هم بودن رو کردم به معاون و ادامه دادم _خب چرا شما که پدرم رو از هر کسی بهتر از کسی میشناسین _اره ولی تو رو هم میشناسم برای همینه که میدونم هیچیت مثل پدرت نیست و این خیلی خوبه تو دقیقا برعکس پدرتی برای همین برای محسن و دانیال دوست خوبی میشی دانیال پسر خودش و همکلاسی محسن بود _خب نمیترسین که منم تو زرد از اب در بیام جواب هر دوشون نه بود حس خوبی داشتم حس خوبی مثل این که بهت اعتماد دارن ولی خب شاید اونا اشتباه میکردن چون اونقدری که باید پسری که جلوشون بود رو نمیشناختن پسر خوبی بودم برای کسی ازاری هم نداشتم ولی مشکلات زندگی تو همون سن و سال هم تاثیرش رو گذاشته بود _ببین مهدی جان بعد اون اتفاقی که پارسال برات افتاد برای خودت هم بهتره که بیشتر با ادما بگردی نمیدونستم از کجا ماجرا رو فهمیده بود خونوادم خیلی سعی کرده بودن ماجرا رو پنهان کنن ولی علاقه ای هم به فهمیدنش نداشتم پس سوال نکردم و فقط نگاهمو به زمین دوختم _اقای معاون من از این کارا بلد نیستم تنها دوستام چند تا کتاب پاره پوره کتابخونه شهرن _نگران نباش یاد میگیری الانم میخوایم منتقلت کنیم به کلاس محسن اول خواستم مخالفت کنم ولی نه خودمم از اون تنهایی احمقانه خسته شده بودم شاید این قرار بود شروع تازه ای تو زندگی من باشه چند ماه گذشت محسن من ظاهرش زیبا بود ولی باطنش خیلی زیباتر بود اینو میشد از رفتارش حرف زدنش و از چشماش فهمید چشمایی که با همون رنگ قهوه ای اشنا معصومیت خاصی داشتن معصومیتی که از همون روزای اول من رو وابسته محسن کرد میونه محسن و من روز به روز گرمتر میشد متاسفانه محسن یه مظلومیت خاصی داشت و برای ادمای عوضی سوژه خوبی بود معاون و پدرش دورادور هواش رو داشتن ولی بازم کافی نبود اونم عادت داشت مثل من همه چی رو بریزه تو خودش و حرفی نزنه اما من با کسی کاری نداشتم ولی وقتی سر به سر من یا محسن میذاشتن بد قاطی میکردم تو همون یکی دو ماه اول با یکی از قانون هام پیش بچه های مدرسه معروف شدم جواب چک یه مریض دو تا مشته میشه حدس زد که بعد از یه مدت دیگه کسی سر به سر من و محسن نمیذاشت ولی خود محسن از اون وضع خوشش نمیومد دلش میخواست که بتونه از خودش دفاع کنه یه روز اومد پیشم _مهدی میشه بهم یاد بدی که چجوری از خودم دفاع کنم میدونستم یه وقتی کلاس کاراته میرفته ولی بعد از یه مدت ولش کرده با شناختی که ازش داشتم حدس میزدم چرا ضمنا دلم نمیخواست بهش اسیبی برسه _ببین محسن تو مشکلت زدن کسی نیست تو از ضربه خوردن میترسی یا باید قبول کنی که موقع دعوا هر دوتاش رو قبول کنی یا کلا بیخیال شی لازمم نیست کتک کاری یاد بگیری از خونه که جز با پدر و مادرت نمیای بیرون تو مدرسه هم که من همیشه پیشتم _ولی اگه تو پیشم نباشی چی _نگران نباش حالا حالاها از شرم خلاص نمیشی قول میدم لبخندی که در جواب زد حس عجیبی بهم داد قشنگ ترین لبخند دنیا اونقدر قشنگ که کل وجودم رو لرزوند روزها گذشت و رسیدم به اون شب 8 11 90 حس بد و خوشایندی بود حس میکردم تنها چیزی که تو دنیا میخوام بودن کنار محسنه ولی اونم همینو میخواست درسام بد نبود نه به خوبی اون ولی خوب بود اخلاقمم همینطور ولی اون نمیدونست که من یه الکلی ام که که خیلی وقته شب هارو به زور قرص میخوابم نمیدونست بعد از بلایی که پارسال سر خودم اوردم بدتر و بیشتر از همیشه تو گوشه اتاقم از همه عالم و ادم قایم میشم نه لیاقت اون یه ادم بهتر بود یا حداقل یه دوست بهتر همه الکل و همه قرصایی که تو کمدم بود رو ریختم تو یه حلبی زنگ زده روغن بردمشون پشت خونه و کبریت کشیدم پای حلب نشستم و نگاه میکردم که چطور مسکن قبلیم میسوخت امیدوار بودم محسن ارامبخش جدید شبای تیره و تار زندگیم باشه متاسفانه چند هفته بعد دوباره اون قرصای لعنتی برگشتن به کمدم چون کابوس های همیشگی من مرام و معرفت سرشون نمیشد اما الکل رو ول کردم حداقل برای چندسال روزا میگذشت و من بیشتر بهش وابسته میشدم کافی بود که یه روز تو مدرسه نبینمش تا از نگرانی هی بمیرم و زنده شم تا اخر اون سال دیگه کاملا حس میکردم که بدون اون نمیتونم زنده بمونم دیدنش تنها دلیلی بود که زندگی رو تحمل میکردم لذت بودن پیش اون غیر قابل وصف بود شاید اون روزها اولین روزهای عمرم بود که خوشحال بودم و میتونم بگم برای من خوشحال بودن حس تازه جالب و عجیبی داشت 16 1 91 تعطیلات لعنتی نوروز تموم شد سه هفته مجبور بودم برای فهمیدن حالش هر چند روز یکبار به خونشون زنگ بزنم با این که خودمم خجالت میکشیدم ولی خب شنیدن صداش هم ارومم میکرد یه روز قشنگ بهاری و یه هوای خوب که تو بهار این شهر کوچیک شرجی شاید کمیاب بود اون روز چشام به در اهنی بزرگ مدرسه بود تا از راه برسه و وقتی از راه رسید رفتم پیشش و بعد از چند دقیقه سلام و احوال پرسی _دلم خیلی برات تنگ شده بود داداشی داداشی خیلی از این کلمه خوشم اومد حس خوبی بهم میداد _داداشی اسم قشنگیه _دوسش داری _اره _باشه پس از امروز به بعد تو رسما داداشی منی 26 4 91 روز تولدم روزی که هیچوقت یاد کسی نمیموند حتی خودم مهم هم نبود مهم این بود که یک ماهی بود که ازش بیخبر بودم دلم میخواست بهش زنگ بزنم ولی یه حس درونی از این کار منعم میکرد گوشه اتاقم نشسته بودم و طبق معمول به تعطیلات و زمین و زمان فحش میدادم _مهدی بیا پای تلفن دوستته صدای مادرم بود با امید این که محسن باشه از جام پا شدم رفتم به اتاق پذیرایی و از اتاق فرستادمش بیرون _الو _سلام منم _معلومه که تویی داداشی حالت چطوره _خوب تو چی _بد محسن دلت برام تنگ نمیشه _تو هم که همش حالت بده که معلومه که تنگ میشه راستی تولدت مبارک _تولدم ها امروز تولدمه _اینم من باید بهت بگم ببینم رو به راهی _نه دلم خیلی برات تنگ شده محسن کی این تابستون کوفتی تموم میشه _خب چرا نمیای خونه مون بابا و مامانم که دوست دارن چیزی بهت نمیگن _خب منم مثل تو ام محسن نمیذارن از خونه بیام بیرون خودمم دوست ندارم برم خونه بقیه از خونوادت هم خجالت میکشم دروغ میگفتم دیگه اون بچه ای نبودم که بشه به زور کمربند و کتک زدن مادرش مجبورش کرد که از خونه بیرون نره از روزا بیرون رفتن که بدم میومد ولی شبا هر موقع عشقم میکشید حتی گاهی شده دو نصفه شب میرفتم بیرون چون دیگه کسی جرىت محدود کردنم رو نداشت ولی وقتی بیشتر عمرت رو گوشه یه اتاق تنگ و تاریک گذرونده باشی بیرون رفتن دیگه برات سخته مخصوصا وقتی تنها جایی که جز مدرسه حق داشتی بری جای ساکتی مثل کتابخونه شهر بوده باشه _باشه پس یعنی باید تا مدرسه صبر کنیم _فک کنم مجبوریم _نه نیستیم راستش بهت نگفتم یه هفتس دارم با پدر و مادرم حرف میزنم که امروز با تو و دانیال برم بیرون ولی بگم چون امروز تولدته میزارن برم یعنی فقط یبار اونم امروز _واقعا گذاشتن بیای بیرون _اره شش عصر تو فلکه اصلی میبینمت مثل این بود که دنیا رو بهم داده باشن ساعت سه بعد از ظهر بود هر نیم ساعتی که میگذشت ساعت رو نگاه میکردم ساعتی که میگفت فقط پنج دقیقه گذشته ساعت پنج و ربع با پای پیاده راه افتادم پنج و نیم هم تو فلکه بودم اونا هم ده دقیقه به شش رسیدن _از کی اینجایی _قانونا بیست دقیقه ولی حس میکنم دو ساعت _آخی یک ساعت و نیم پیش اون روز خوبی بود اولین روزی که بدون قید و بند مدرسه پیشش بودم از اون روزای خوبی که دلت نمیخواد رنگ ظلمت شب رو ببینه 12 12 91 سال سوم راهنمایی شروع شده بود و ادامه داشت هنوزم پیش محسن بودم ولی ولی حس خوبی نداشتم چرا باید حسم رو ازش قایم میکردم چرا حق نداشتم که بهش بگم چقدر دوسش دارم چرا مجبور بودم از چیزی که هستم فرار کنم از عشق و عاشقی حس من به اون چیزی بیشتر از یه وابستگی عاطفی معمولی بود اما رابطه ما یه دوستی صمیمانه بود و بس اگه بهش میگفتم مطمىن بودم درک نمیکرد مثل بقیه مثل هر کسی که توی اون شهر زندگی میکرد پس تصمیم گرفتم سکوت کنم با این که سخت بود خیلی سخت سخت بود که به جای دلیل زندگیم مثل یه دوست باهاش رفتار کنم 5 2 92 نتایج امتحان پذیرش مدارس نمونه و تیزهوشان اومده بود محسن تو هر دوتاش قبول شده بود ولی من فقط تو نمونه پدرش که چند ماه بعد از اومدن من به اون مدرسه بازنشسته شد اصرار داشت محسن بره مدرسه تیزهوشان ولی این رو نه محسن میخواست و نه من و این وظیفه من بود که برم و پدرش رو منصرف کنم پدرش بعد از بازنشستگی روزهاشو با گذروندن وقت پیش دوستاش تو مغازه فرش فروشی یکی از دوستاش سپری میکرد عصر همون روز رفتم به اون مغازه _سلام _به به سلام مهدی جان اومدی فرش بخری _نه عمو یوسف اومدم با شما حرف بزنم از مغازه کشیدمش بیرون و همونجا حرفامو زدم بهش گفتم که محسن علاقه ای نداره بره جای دور درس بخونه گفتم که تو مدرسه نمونه هم فرصت زیاده و مهم درسه و از این که ممکنه محسن ضربه بخوره حتی چند جا دروغ گفتم با این که از دروغ بدم میومد ولی مجبور بودم نمیخواستم بره خودشم نمیخواست در اخر پدرش قانع شد و قبول کرد تقریبا شروع تاریکی شب بود از پدرش خداحافظی کردم و راه افتادم رفتم مغازه سر خیابون و طبق عادت با مشروب جدیدم یه شیشه نوشابه مشکی خودم رو اروم کنم نگران بودم که قبول کردن پدرش الکی بوده باشه رفتم خونه ساعت نه و نیم محسن زنگ زد _سلام _سلام محسن پدرت قبول کرد _هول نشو اره برا همین زنگ زدم که از نگرانی درت بیارم هفته دیگه میریم برای ثبت نام ضمنا میخواد تو هم باهامون بیای قبول کردم خب معلومه ترجیح میدادم با پدر اون برم تا به اصطلاح پدر خودم فقط باید ملزومات ثبت نام رو اماده میکردم _باشه مرسی که خبرم کردی از پدرت هم از طرف من تشکر کن خوب بخوابی داداشی خوابای خوب ببینی بدون شنیدن جوابش گوشی رو قطع کردم نگران بودم که شاید تا هفته بعد نظر پدرش عوض بشه حوصله افکار چرت و پرت توی سرم رو نداشتم قرصامو خوردم و خوابیدم مشکلی پیش نیومد من و محسن با هم رفتیم برای دبیرستان ثبت نام کردیم حالم بد بود روزای اخر با هم بودنمون حداقل برای اون نصفه سال داشتن یکی یکی خط میخوردن تابستون لعنتی فصل تنهایی و دلتنگی و گریه های شبانه من تو راه بود تابستون هم اومد با روزهایی که هر کدوم به اندازه یه ماه بودن میدونستم که توی اون مدت نمیتونم ببینمش ولی خب نمیتونستم ازش بیخبر باشم اونم وقتی که هر دومون دیگه گوشی داشتیم اس بازی های شبانه شب بخیر های صمیمی و امید دیدن دوباره محسن شاید تنها چیزی بود که منو توی اون فصل جهنمی زنده نگه میداشت کل تابستون منتظرش بودم برعکس اکثر هم سن و سال هام منتظر اومدن پاییز زیبا فصل دیدار دوباره و فصل فراموشی دلتنگی هام داستان فاقد مضامین سکسی بوده و محتوای عاشقانه و همجنسگرایی دارد 10 7 92 دبیرستان نمونه توی یه شهر دیگه اوضاع فرق خاصی با دوران راهنمایی نداشت جز این که از همون روزای اول مجبور شدم علیه خیلی از همکلاسی های جدیدم به خاطر محسن جبهه بگیرم از دیدن دوباره محسن از بودن پیشش خوشحال بودم ولی طبق معمول نگران بودم نگران بعضی سال سومی ها به خصوص همونایی که فکر میکردن این تازه واردها یه مشت سوژه جق و پایه هر چی که تو ذهن های مریضشون بود هستن نگران همکلاسی هایی که شعور درست رفتار کردن رو نداشتن بیشتر از همه هم طبق معمول نگران خود محسن بودم چون طول میکشید تا به اوضاع و محیط عادت کنه اون روز من و محسن و چندتا از دوستامون که باهم از یه مدرسه اومده بودیم یه گوشه نشسته بودیم و حرف میزدیم که سه تا از سال سومی ها اومدن سمت مون _اوووف سلام خوشگل پسرا هیچکدوم حرفی نزدیم شروع کردن به شر و ور گفتن مخصوصا به یکی از دوستام که خیلی هم خوشگل بود بدجوری پیله کرده بودن هممون هم ساکت بودیم منم داشتم از عصبانیت منفجر میشدم ولی بدون حرفی زل زده بودم به زمین نمیدونستم که حرفی بزنم یا نه ممکن بود بعدا برام شر شه یهو محسن اروم در گوشم گفت _مهدی فقط اروم باش حرفی نزن خودشون اخرش میرن همون لحظه یکیشون به محسن گفت _چی در گوشش زر زر میکنی بچه خوشگل خب بذار این بچه کونی حرفشو بزنه بچه کونی با این کلمه خیلی مشکل داشتم خیلی پدرم همیشه با همین اسم صدام میکرد تا نشون بده چقدر ازم متنفره حرفی نزدم فقط نگاش کردم به محسن من میگفت بچه خوشگل طاقت نیاوردم گور بابای دردسر اونقدر سریع لگدم رو به شکم نفر کناریش زدم که اون دوتای دیگه خشکشون زد جواب بعدی رو با یه مشت تو بینیش دادم اما کسی که اون حرف رو زد هلش دادم و وقتی افتاد نشستم رو سینش دستامو دور گلوش حلقه کردم و به قصد کشت فشار دادم ولی چند ثانیه قبل از این که دنیا رو از شر اون انگل نجات بدم لگد دوستش توی پهلوم و دنیارو جلوی چشام تیره و تار کرد همه دورمون جمع شدن و دعوا شروع شد سه نفر به یه نفر کم کتک نخوردم ولی کم هم نزدم دو سه دقیقه بعد معاون پیر پرورشی از رسید و همه مارو برد دفتر و خب مدیر از اون صورتای خونی و قیافه های داغون خوشش نیومد _کی اول دعوا رو شروع کرد _من قیافه مدیر دیدنی بود شاید تا الان ندیده بود که کسی با این صراحت همچین چیزی رو گردن بگیره _خب چرا _چون این کثافتا مزاحم من و دوستام شده بودن منم کاری کردم که دیگه از این گه ها نخورن به اون سه نفر که با تعجب بهم زل زده بودن گفت که برن بیرون وایستن بعد رو کرد به من و ادامه داد _یکی از اونایی که زدی پسر فرماندار بود اون یکی هم پسر یکی از پولدارترین ادمای این شهر _خب که چی از این که پریدم وسط حرفش خیلی عصبانی شد _احمق خر میدونی پدراشون چه کارایی میتونن بکنن _نه برام مهم نیست برام فرقی نداره که این تخم حروما توله رییس جمهور باشن یا گدای سر کوچمون یه بار دیگه از این غلطا بکنن مادرشونو میگام مدیر لال شد دیدم یکی از معاونا معاون اموزشی یه مرد چاق قد کوتاه با فرق سر طاس که که به همراه مدیر لاغر و قد بلند مدرسه بیشتر شبیه زوج چاق و لاغر بودن داره میخنده _مهدی جان برو بیرون وایسا الان صدات میکنم مهدی جان اسمم رو از کجا میدونست جان چقدرم صمیمی راه افتادم که برم که صدای مدیر متوقفم کرد _تو هیچ جا نمیری وایسا سر جات معاون رو به مدیر کرد و گفت _مسعود بذار بره میخوام باهات حرف بزنم رفتم بیرون و در رو پشت سرم بستم توی اون پنج شیش دقیقه بیرون دفتر اون سه نفر مشغول شاخ و شونه کشیدن برای من بودن منم بدون حرفی نگاشون میکردم و به حماقتشون میخندیدم شاید فقط برای این که بیشتر اعصابشون رو خرد کنم در اخر معاون در رو باز کرد و گفت بیا تو و یه گوشه بشین نشستم روی مبل و مدیر اومد سراغم و روی صندلی جلوییم نشست _ببین مهدی جان بهرام معاون داستان زندگیت رو برام تعریف کرد پس یقت رو نمیگیرم که چرا اینقدر عصبی هستی ولی بازم مجبورم به خونواده هاتون اطلاع بدم که بیان مدرسه تا اوضاع بدتر از این نشه _اقای مدیر شما میتونین زنگ بزنین خونه ما ولی قرار نیست کسی به خاطر من بیاد اینجا ضمنا با اجازه شما یه سوالی از اقای معاون دارم قبل از این که مدیر جوابی بده رو کردم به معاون و ادامه دادم _اقای معاون شما منو از کجا میشناسین _من همشهریتم پسرجون بهترین دوست عمو کمالت هم هستم خب حرفاش جور در میومد منطقی بود که داستان زندگی من رو بدونه مثل خیلی دیگه از همشهری هام چیزی نپرسیدم و ساکت نشستم تا این که مدیر اون سه نفر رو هم صدا کرد و زنگ زد به خونه هر چهار نفر بعد هم گفت که بریم سر کلاس هامون تا وقتی که صدامون کنه رفتم سر شیر اب و خون خشک شده رو صورتم رو با زحمت زیاد شستم بعد هم رفتم سر کلاس و تا حدود نیم ساعت بعد مشغول جواب دادن به سوالای محسن و اروم کردنش بودم خیلی نگران شده بود که نکنه اخراجم کنن بعد از نیم ساعت معاون اومد بعد از چاق سلامتی با دبیر دینی منو صدا کرد و رفتیم توی مسیر هم گفت که حرفی نزن فقط عذرخواهی کن و بقیش رو بسپار به من توی دفتر یه پدر و دو تا مادر عصبانی انتظار اومدنم رو میکشیدن فهمیدم قبل از من با پسراشون حرف زده بودن مادر همون پسری که داشتم خفش میکردم رو کرد به من و شروع کرد به گفتن هر چی که از دهنش در میومد _مریض روانی داشتی بچه بیچاره منو میکشتی خب چی کار کرده بود مگه داشته سر به سرتون میذاشته تو اصلا اینجا چیکار میکنی جای حیوونی مثل تو تو باغ وحشه و _خانوم اولا اروم باش دوما ماجرا رو چطوری براتون تعریف کردن یهویی ساکت شد شروع کرد به تعریف ماجرا همون چیزی که مدیر بهش گفته بود مدیر بهشون گفته بود پسراشون چندتا شوخی ساده با ما کردن و من چون اون موقع ناراحت بودم بی دلیل از کوره در رفتم شوخی ساده اون حرفا شوخی ساده بود بی دلیل از کوره در رفتم بی هیچ حرفی رومو برگردوندم سمت مدیر تا شاید خجالت بکشه لازم نبود مدیر خودش از خجالت داغ کرده بود سرمو بر گردوندم سمت اون خانوم و اصل ماجرا رو تعریف کردم با همه حرفهایی که از دهن پسرای گل و بلبل شون در اومده بود خفه شد اون اقا که بعدا فهمیدم همون اقای فرمانداره در دفاع از پسر خودش گفت _امکان نداره پسر من همچین ادمی نیست این وصله هارو به بچه من نچسبون _اقای محترم من نمیدونم توله شما پیش شما چطور ادمیه ولی میدونم که اهل دروغ گفتن نیستم دلیلی هم نداره که دروغ بگم سرمو برگردوندم سمت همون خانمی که فحش میداد _خانم محترم شما هم به جای این که به من فحش بدین بهتره به بچه خودتون ادب و ادم بودن رو یاد بدین چون اگه یکبار دیگه ببینم توله شما یا هر کس دیگه ای همچین غلطی بکنه به شرفم قسم میکشمش بدون حرفی از جلوی چشم بهت زده حضار رفتم بیرون تو راه کلاس معاون صدام کرد وایستادم تا بهم رسید _پسر مگه من بهت نگفتم همه چی رو بسپار به من _شما گفتین من عذرخواهی کنم ولی اونی که باید عذرخواهی میکرد من نبودم خب با اجازه راه افتادم و تا در کلاس رو باز کردم زنگ خورد حدود یکی دو دقیقه صبر کردم تا محسن هم وسایلش رو جمع کنه و بیاد کلاس ما طبقه سوم بود وقتی داشتیم میرفتیم حیاط همون مادری که بهم فحش میداد رو تو طبقه دوم سروقت پسرش دیدم و اعتراف میکنم که از دیدن صورت قرمز پسر سفیدش از جای اون کشیده خیلی لذت بردم با این که خاطراتی که یادم میاورد اشنا و تلخ بود روز پر ماجرایی بود همون روز همون پسر دوباره برای شاخ و شونه کشیدن پیش مون اومد و جاتون خالی حسابی قهوه ایش کردم اون روز روز سرنوشت سازی بود چون ناخواسته از بیشتر دردسرهای بعدی که ممکن بود برای دوستام پیش بیاد جلوگیری کردم ضمنا توجه مثبت مدیر و معاون ها و دبیر ها هم بهم جلب شده بود در کل توی چهارسال دبیرستان بیشتر از هفت هشت بار دعوا نکردم و این خیلی بهتر از انتظارم بود بیشتر مشکلاتی که برامون پیش میومد رو با حرف زدن و گاهی یکم شاخ و شونه کشیدن حل میکردم و این خوب بود شاید روزا میگذشتن و عاشق پیش معشوق بود بدون این که بتونه حس واقعیش رو براش تعریف کنه تو این منطقه دور افتاده با مردم مذهبی و عقب مونده فکر میکردم که اگه پیش کسی رازم رو برملا کنم برای هر دومون گرون تموم میشه اگه خودش هم میفهمید احتمالا دیگه هیچوقت تو صورتم نگاه نمیکرد خب سخته که ادم شادی باشی وقتی که تنها کسی که تو زندگیت برات مهمه تنها مستثنی از همه نفرتی که وجودت رو پر کرده پیشت باشه و تو مجبور بشی حتی برای اون نقش بازی کنی البته نقش بدی هم نبود یه دوست خوب که به خاطرت حاضره تو هر مخمصه ای گیر کنه ولی واقعیت بیشتر از این حرفا بود روزها گذشت و به مرور زمان درسهام افت کرد حوصله درس خوندن رو نداشتم و تنها چیزی که برام مهم بود ثانیه های بودن پیش محسن بود طوری که یه روز خودش هم شاکی شد 14 10 92 روز برگزاری اخرین امتحان نوبت اول بود و بعد از چند سال هوای برفی رو توی منطقه تجربه میکردیم توی مینی بوس سرویس محسن که مثل همیشه بغل دستم بود با یه سقلمه اروم حواس منو که طبق معمول از پنجره به بیرون زل زده بودم و غرق افکارم بودم رو سر جاش اورد _مهدی نگران امتحان نیستی _نه _خب یعنی خوندی _نه ولی اونقدری بلدم که نیفتم _چرا نمیخونی اخه تو این چند ماه چرا اینطوری شدی _چطوری _کلا زدی تو فاز بیخیالی درس رو بوسیدی گذاشتی کنار _نذاشتم کنار ولی حوصله درس خوندم ندارم فعلا نه _مهدی امسال سال انتخاب رشته هستا منم میخوام برم تجربی میخوام تو هم بیای ولی با این بیخیالیت فک نکنم بتونی اون حرفش تنم رو لرزوند ولی دیگه خیلی دیر شده بود معدل نوبت اولم شونزده شد و اگرچه با کلی درس خوندن و بدبختی خودم رو تو نوبت دوم به بالای نوزده رسوندم ولی خب دیگه خیلی دیر شده بود و من مجبور شدم بین رفتن از مدرسه و خوندن تجربی یا موندن تو مدرسه و خوندن ریاضی گزینه دوم رو انتخاب کنم و به خاطر تنها نذاشتن محسن وارد رشته ای بشم که هیچ علاقه ای بهش نداشتم 29 5 93 عید فطر بود و امروز قرار بود محسنم رو بعد از چند ماه دوری ببینم خوشحال بودم واقعا خوشحال قرار بود اون و دوتا دیگه از دوستامون رو تو فلکه اصلی ببینم ساعت پنج سر وقت رسیدم و و محسن رو دیدم یه پیراهن و کفش اسپورت سفید با یه شلوار جین مشکی هیچوقت اینقدر زیبا ندیده بودمش اون تیپ خیلی بهش میومد اونقدری که دلم میخواست همونجا لبام رو رو لبای سرخش بذارم و همه دلتنگی چندماه گذشته رو با بوسیدنش فراموش کنم _مهدی حواست کجاست _ها نه ببخشید فکرم مشغول بود _مشغول واسه چی _هیچی ولش کن خب کجا میخواین بریم یکیمون گفت بستنی سرا و همه هم موافقت کردیم و رفتیم روزش روز خوبی بود ولی شبش نه ساعت یک شب بود و تو رخت خوابم بودم قاطی خیالات خودم دلم میخواست که حجم بدن ظریف محسن روی من باشه تا بتونم اونقدر اون لب های سرخ و زیبا رو ببوسم که اخرش خودش خسته بشه و بگه بسه دیگه تا بعدش اروم در گوشش بگم چشم و برم سراغ بوسیدن گردنش تا وقتی که هیچ صدایی جز نفس های اون گوشم رو نوازش نکنه دلم میخواست تو چشمای قشنگش زل بزنم و بگم که چقدر عاشقشم بعد که منم عاشقتم رو از زبونش شنیدم جامو باهاش عوض کنم دوباره از طعم لباش بچشم و بعد سرمو بذارم رو سینش دستام رو دور شکمش حلقه کنم و برای یکبار هم که شده بدون خوردن قرص شب رو با ارامش بخوابم صدای الارم گوشی رشته افکارم رو پاره کرد پا شدم که ببینم کی پیام داده محسن بود _سلام مهدی رو به راهی امروز خیلی ساکت بودی _خب من که همیشه ساکتم داداشی این که عجیب نیست _اره ولی امروز یکم زیادی ساکت بودی اتفاقی افتاده چی میگفتم بهش میگفتم کل وقتی که امروز پیش هم بودیم دلم میخواست بغلش کنم ببوسمش و لوسش کنم تا بعدش بشینم و قربون صدقش برم خب هیچوقت دلم نمیخواست دروغ بگم مخصوصا به محسن ولی مجبور بودم _نه راستی امروز خیلی خوشتیب شده بودیا _واقعا مرسی ولی لطفا بهم دروغ نگو چی شده از بچگی به خاطر مشکل قلبی فشار خونم بالا بود برای همین وقتی دروغ میگفتم استرس داشتم یا عصبانی بودم سریع داغ میکردم و سرخ میشدم پس وقتی دروغ میگفتم راحت معلوم میشد ولی از پشت گوشی که چیزی معلوم نبود _محسن چرا باید بهت دروغ بگم اخه _به خاطر انتخاب رشته اس نه چندبار بهت گفتم که بشین درستو بخون تا با هم بریم تجربی بفرما من که بدت رو نمیخواستم الان مجبوریم تو دو تا کلاس و رشته جدا باشیم _اره واسه همونه ضمنا به حد کافی حالم بده که نمیتونم مثل قبل کنارت باشم خودمم نگرانم که رفاقتمون کمرنگ بشه پس لطفا تو دیگه حالم رو بدتر نکن _باشه پس من دیگه میرم لالا کاری نداری باهام _ببخشید اگه ناراحتت کردم داداشی نه کاری ندارم خوب بخوابی شب خوش جوابی نداد خیلی حالم گرفته شد تا یک ساعت بعد داشتم فکر میکردم که نکنه واقعا میونمون بد بشه نکنه حالا که من پیشش نیستم تو کلاس اذیتش کنن و اونقدری حالم بد بود که رفتم سر کمدم تا قرصام رو بخورم و بخوابم معمولا قبل خواب عادت داشتم سه تا قرص بخورم نه شصت و چهار تا اونم قرصایی با اون دوز بالا ولی خب نگرانی عصبانیت و اون صدای لعنتی توی سرم که میگفت دیگه تمومه از دستش دادی کار دستم داد 2 6 93 دکتری که جلوم بود رو میشناختم بعد هر سه خودکشی قبلیم هم مثل همین الان با یه کاغذ اومده بود سراغم شاید روانپزشک بود شاید روانشناس هیچوقت هم نپرسیدم فقط میدونستم با روانیا سر و کار داره _اقای مقصودی مستعار جالبه هم اسمت اشناس هم قیافت _دکتر عجیبه که منو یادتون نیومده با این زخم روی صورتم معمولا همه منو میشناسن یه نگاهی به سوابقم کرد و ادامه داد _از رو اون زخم که نه ولی از رو سوابق درخشانت یادم اومد الان دیگه چیکار کردی پسر _هیچی بوخودا حالم یکم بد بود یه چندتا قرص اینور اونور خوردم همین یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و ادامه داد _منو مسخره نکن بچه چرا این کارو کردی _دلایل خیلی شخصی _میخوای منم به دلایل خیلی شخصی بفرستمت تیمارستان _دکتر دلت میاد منو بندازی گوشه دیوونه خونه مگه من چیکار کردم _هیچی فقط تو چهار سال سعی کردی خودت رو چهار بار بکشی تازه تو فقط پونزده سالته _دکتر من شونزده سالمه ضمنا حالا شما بذار من مرخص شم و برم پی بدبختی خودم منم میشینم دعاتون میکنم دکتر یه ماه دیگه مدرسم شروع میشه ها منم میخوام ادامه تحصیل بدم راضی کردن دکتر با بامزه بازیام بیشتر از نیم ساعت طول نکشید یکم نصیحت تکراری ازش شنیدم و بعد پا شد و رفت فکر و نظر اون در موردم برام اهمیتی نداشت نگران این نبودم که میگفت به نفع خودته که بستری بشی نگران این بودم که نکنه محسن فهمیده باشه چیکار کردم میخواستم زودتر مرخص بشم قبل این که از ماجرا بویی ببره از پدر عزیزم که خبری نبود مادرم اون روز اومد عیادت فردای اونروز هم مرخص شدم و همراه داییم که اون چند روز به عنوان همراه بیمار پیشم بود برگشتم به جهنمی که اسمش خونه بود خوشبختانه محسن چیزی نفهمید هیچکس نفهمید در اخر هم من موندم و شهریوری که انگار هر روز از اسمونش اتیش میبارید چند هفته گذشت و بوی خوش ماه مهر از راه رسید 8 7 93 سال دوم دبیرستان زنگ دوم سر کلاس شیمی نشسته بودم و حالم خوب نبود بغل دستیم پسر خوب و خوش اخلاقی بود ولی اونی که میخواستم پیشم باشه تو اون یکی کلاس نشسته بود و من فقط میتونستم بشینم و به خودم فحش بدم که چرا کم کاری کردم و کار رو به اینجا کشوندم که عوض گوش کردن به حرفهای دبیر درس مورد علاقه ام باید نگران این باشم که کی تو اون یکی کلاس ممکنه محسنم رو اذیت کنه _مهدی حواست کجاست پسر _جانم ها نه ببخشید فکرم مشغول بود _مشغول چی نکنه عاشق شدی بچه ها خندیدن منم خندیدم و سرمو انداختم پایین دلم میخواست بگم اره سه ساله عاشق پسری شدم که بیست متر اونورتر تو دلش داره به دبیر عربی فحش میده بگم که تازه حدود یه ساعت از زنگ تفریحی که تو حیاط کنارم نشسته بود و رانی میخورد گذشته ولی دلم جوری تنگشه که انگار ده ساله ندیدمش _بشین یه بار دیگه هم ببینم حواست پرته میارمت پای تخته نشستم و زل زدم به تخته تا شاید فک کنه دارم به درس گوش میکنم ولی هنوزم غرق فکرای تو سرم بودم اگه دوستی مون کمرنگ بشه چی سال بعد که امتحانات نهایی هست و تاثیر معدل لعنتی بعدش هم که کنکور داریم یعنی حاضر میشه اون موقع هم پیشم بیاد اصلا قراره تا اون موقع پیش هم بمونیم صدای زنگ از فکر و خیال درم اورد _ریدم به این سیستم اموزش پرورش که ادم حتی وقت نمیکنه درست درس بده بچه ها هر چی رو تخته نوشتم رو بنویسین وسایلش رو جمع کرد و رفت خب کنفوسیوس تو که نصف کلاس رو داشتی خاطره تعریف میکردی غر زدنت برا چیه تا خواستم شروع به نوشتن کنم محسن از راه رسید _مهدی میشه بیای پایین میخوام باهات حرف بزنم رو به بغل دستیم کردم و گفتم _مصطفی میشه بعدا دفترت رو بدی بهم _اره داداش مشکلی نیست برو راه رفتن کنارش معمولا حس خوبی داشت ولی اون لحظه نگران این بودم که چی میخواد بگه اومدیم تو حیاط و رفتیم همون جایی که همیشه می نشستیم _مهدی چرا این روزا یجوری شدی _چجوری شدم مگه _خیلی بی حوصله و بد عنق _خب معلومه چون نه تو کنارمی نه تو رشته ای که میخواستم تونستم درس بخونم _من که پیشتم مهدی تو کنارم بشینی یا نه بازم تو بهترین دوست منی داداشی بی اعصاب من _از کجا معلوم که تو سرت به درس گرم نشه _مگه تا الان درس نمیخوندم مگه الانم نمیخونم واقعا نگران چی هستی _نگرانم فراموشم کنی سرمو انداختم پایین _میترسم فراموشم کنی محسن من که جز تو دوستی ندارم _اولا نترس قرار نیست چون رشتمون جداست بهترین دوستم رو فراموش کنم دوما تو این همه دوست خوب جز من داری اونوقت میگی جز من کسی رو نداری _اسم ببر اسم دوستای من که باهاشون میگردم و صمیمی ام رو بگو اسم ببر چند لحظه تنها حرفی که بینمون بود سکوت بود نتونست جوابی بده شاید تا اون موقع دقت نکرده بود که تنها کسی که باهاش میگردم تنها کسی که باهاش میشینم یه گوشه و حرف میزنم تنها کسی که دارم خودشه شاید با بقیه بچه ها هم حرف میزدم شاید بعضیاشون رو رفیق صدا میزدم ولی تنها دلیلش محسن بود خودش هم میدونست که تنها دلیلی که بعضیا رو کنار خودمون تحمل میکردم اون بود برای این که تنهاش نذارم مجبور بودم هر جوری که شده تحمل کنم چون از خیلی از به اصطلاح دوستاش خوشم نمیومد _خب اصلا ولش کن ولی بهت قول میدم دوستی ما ادامه داره نگران نباش _نگران نباش نباشم نمیشه عادت دارم تو خونمه اصلا _خونتو عوض کن نمیدونستم بخندم یا حرص بخورم با همین فرمون ادامه میداد دکتر موفقی میشد _حالا اینجوری نگام نکن شوخی کردم چند لحظه زل زدم بهش و حرفی نزدم سرم رو انداختم پایین و به حرفاش فکر کردم واقعا قرار بود پیشم بمونه زنگ خورد میشد مثل قدیما هشتاد دقیقه کلاس رو پیشش باشم نه نمیشد تف به کوتاهی این وقت کوتاه پیش هم بودن این پونزده دقیقه لعنتی که انگار پونزده ثانیس راه افتادیم و رفتیم و تو طبقه سوم هر کی رفت به کلاس خودش محسن سر حرفش موند رفاقت من و اون همون شکل صمیمی همیشگیش رو حفظ کرد حداقل برای اون سال ولی با این که اون مشکل حل شد مشکل اصلی من هنوزم ازارم میداد محسن میدونست بهش وابسته ام میدونست چقدر روش حساسم همه میدونستن ولی جنس این حس و حال رو کسی نمیفهمید مخصوصا اون کسی که باید میفهمید روزها و شب ها پشت سر هم میومدن و میرفتن من مونده بودم و یه دل پر از غم و ترس از نتیجه زدن حرف دلم تنها دلخوشیم هم همون دلخوشی های همیشگی بود چت های شبونه و شب بخیرهای شیرین و استیکرهای بوس و قلب دیدن تقریبا هر روزه محسن و مهمتر از همه اعتمادی که بینمون بود عادت نداشتیم هیچ رازی رو از هم قایم کنیم البته هر رازی جز حس من رو به هر حال روزهای به ظاهر شیرین و ذاتا تلخ یکی یکی خط خوردن تا رسیدن به اون روز خاص 14 2 94 فایده ای نداشت هر کاری میکردم خواب به چشام نمیومد سرمو بلند کردم و چراغ اتاق رو روشن کردم ساعت چهار صبح بود چند ساعت دیگه قرار بود بریم اردو و خوشبختانه دوتا کلاس رو با هم میبردن یعنی محسن هم قرار بود باهام بیاد چند روزی بود که برای امروز نقشه میکشیدم میخواستم بعد از چند سال حرف دلم رو بهش بزنم میخواستم بدونه که چقدر دوسش دارم ولی حس بدی داشتم عادت نداشتم که کارا طبق میل من پیش بره میترسیدم اون روز اخرین روز دوستیمون باشه ولی دیگه از اون وضع خسته شده بودم از این که همیشه پیشش باشم ولی نتونم حرف دلمو بهش بزنم محسن یه پسر نسبتا مذهبی بود با خونواده ای که خیلی روش حساس بودن فک نمیکنم با وجود علاقه خودش و پدر و مادرش به من از احساساتم خوششون میومد اونقدر درگیر خیالاتم شدم که نزدیک بود با صدای الارم گوشیم که برای پنج و نیم صبح تنظیمش کرده بودم سکته کنم از زیر پتو در اومدم و تا وقتی که سرویس اومد همه کارامو انجام دادم و وسایلم رو جمع کردم و اماده شدم برای کاری که نتیجش قرار بودبرام گرون تموم شه چند ساعت بعد تو جاده بودیم تو مینی بوس سرویس خودمون بودم ولی اونی که کنارم نشسته بود محسن نبود محسن تو یه مینی بوس دیگه بود و هر چقدر سعی کردم پیشش برم نشد اخرش خودم تسلیم شدم و گفتم شاید اینطوری بهتر باشه چون متوجه نمیشه چقدر استرس دارم اون لحظه یادم نبود که وقتی میشه باشه ولی کنارم نیست چقدر بی حوصله و عصبی میشم انگار یکی داشت تو سرم این جمله رو با فریاد تکرار میکرد مدیر مادرتو کونت میخارید که حتما دو تا کلاس رو جدا کنی و بفرستی اونی که بغل دستم نشسته بود همون پسری بود که تو کلاس هم کنارم مینشست پسری که به مرور زمان حسابی باهاش صمیمی شدم طوری که اخرش به حلقه کوچیک و تازه دوستای صمیمیم وارد شد مصطفی رفیق تپل جالب من شاید مثل بیشتر مواقعی که عصبانی بودم داغ کرده بودم که صداش در اومد _مهدی چی شده نکنه باز پریود شدی _پریود چیه _هیچی ولش همون زل بزن بیرونو نگاه کن پنجره نصفه رو تا اخر باز کردم معمولا اگه چیزی رو نمیفهمیدم عصبانی میشدم ولی اون موقع برام مهم نبود پریود چیه بیشتر نگران اون همکلاسی های محسن بودم که دل خوشی ازم نداشتن و متاسفانه همشون هم دور و برش بودن فکر حرفا و متلک هایی که ممکن بود تو دو سه ساعت مسیر از دهنشون در بیاد یا کارایی که ممکن بود بکنن بدجور رو مخم بود نیم ساعت با همون وضع تو راه بودیم ساعت ده رسیدیم به عباس اباد و من و مصطفی به بقیه گروه چهار نفره مون ملحق شدیم و ساعت یک ظهر بعد از دوساعت و خورده ای گشت و گذار و بازی پای سفره و مرغی که کباب کرده بودیم نشسته بودیم چیزی از گلوم پایین نمیرفت ولی عوضش محسنم خوش اشتها بود آخ که دو لپی غذا خوردنشم ناز بود مصطفی فهمید یه طوریمه برای همین برای کمک و فراری دادنم از اون وضعیت که شده گفت _مهدی میشه بری یه نوشابه مشکی خانواده بگیری پاشدم که برم رفیق دیگه ام علیرضا گفت _داداش برا من یکی ازون زرد کوچیکا بگیر _باشه _خب بیا دنگ بچه هارو جمع کن دیگه کجا میری اخه _زر نزن رفیق مهمون منید رفتم مغازه و جاتون پر با معنی واقعی سرگردنه تا مغز استخوان اشنا شدم بیرون که اومدم محسن جلوم بود _مهدی روبراهی چی شده باز چرا هیچی نمیخوری _خوبم فقط اشتها ندارم نگران نباش بیا بریم _وایسا منو نمیتونی گول بزنی زود بگو چه مرگته _میگم هیچی نیست _جون منو قسم بخور نتونستم _خب باشه یه مشکلی برام پیش اومده ولی نمیخوام در موردش حرف بزنم حالا میشه بریم _مجبورت نمیکنم در موردش حرف بزنی ولی به خاطر منم که شده امروزو یکم خوشحال باش جوابی ندادم راه افتادیم و برگشتیم پیش مصطفی و علیرضا و بقیه کباب رو خوردیم بساط ما روی یه میز سنگی بالای بلندی مشرف به دریاچه بود منظره زیبایی داشت ولی پایین سرازیری لب آب و دورتر از بقیه راحت تر بودم اومدم پایین لب اب و رو یه کنده درخت که اونجا افتاده بود نشستم گوشیمو در اوردم و یکمی خلوت کردم میبینم صورتمو تو آینه با لبی خسته میپرسم از خودم این غریبه کیه از من چی میخواد اون به من یا من به اون خیره شدم باورم نمیشه هر چی میبینم چشامو یه لحضه رو هم میذارم به خودم میگم که این صورتکم میتونم از صورتم ورش دارم _همین چیزا رو گوش میکنی که اینقدر افسرده ای لازم نبود سرم رو برگردونم تا صاحب صدا رو بشناسم اومد و کنارم نشست و ادامه داد _مهدی نمیخوام ناراحت ببینمت بگو چی شده شاید بتونم کمکت کنم تو چشاش نگاه کردم به همون زیبایی همیشه بودن با همون نگاه معصومانه ای که منو عاشق کرد نگام میکرد انگار اومده بود که از زیر زبونم حرف بکشه _بیخیال محسن مهم نیست _چرا هست نمیخوام اینطوری ببینمت نمیخواد یعنی چی از دلم خبر نداشت از اون حس مزخرفی که اون لحظه داشتم از اون ترس لعنتی که کل وجودم رو پر کرده بود چقدر دلم میخواست اون لحظه لبام رو بزارم رو لباش و طعمشون رو بچشم مطمىن بودم برای نگرانی هام از هر دارویی بهتره ولی خب _محسن من خوبم نمیخواد نگرانم باشی _اگه نمیگی نگو با بچه ها میخوایم بریم این اطراف رو بگردیم تو هم میای _میشه نری _چرا _همینطوری پیشم بمون اینطوری منم لازم نیست نگران باشم _خب باشه پس همینجا وایسا تا برم به بچه ها بگم که نمیام با صدای بی صدا مثل یه کوه بلند مثل یه خواب کوتاه یه مرد بود یه مرد با دستای نحیف با چشمای محروم با پاهای خسته یه مرد بود یه مرد شب با تو بوده سیاه نشست توی چشماش خاموش شد ستاره افتاد روی خاک سایشم نمیموند هرگز پشت سرش غمگین بود و خسته تنهای تنها بعد ده دقیقه اومد و کنارم نشست بعد از یکم حرفای معمولی دستمو انداختم دور گردنش برای اولین بار _میشه دستت رو برداری خب واقعا انتظارش رو نداشتم خیر سرم بهترین دوستش بودم دستم رو برداشتم _خب چی میشه مگه _حس بدی بهم میده _ولی من بهترین دوستتم محسن _اره ولی بازم دلم نمیخواد دست کسی بهم بخوره سرمو انداختم پایین حس میکردم حالم داره بد میشه _ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم _شوخی کردم داداشی تو میتونی البته فقط تو گیج شدم میتونم فقط من یعنی اونم حس خاصی به من داره _مهدی تو چرا اینقدر رو حرفای من حساسی چند ثانیه سکوت و لحظه انتحار _چون دوست دارم خیلی خیلی هم دوست دارم لپاش گل انداخت چند ثانیه ساکت شد و بعد _خب منم خیلی دوست دارم داداشی اونقدری میشناختمش که بفهمم منظورمو نفهمیده معلوم بود نمیفهمه انتظارشو نداشت خواستم دقیقتر بگم ولی پشیمون شدم شاید اماده شنیدنش نبود بحث رو عوض کردم و بعد از ده دقیقه _مهدی من دیگه برم پیش بقیه بچه ها حتما تا الان اومدن کاری داری باهام _نه فقط مراقب خودت باش _تو هستی دیگه چرا تا وقتی تو مراقبمی خودم مراقب خودم باشم رفت و منو با گوشی و افکارم تنها گذاشت تو فکر یک سقفم یک سقف بی روزن یک سقف پا برجا محکمتر از اهن سقفی که تنپوش هراس ما باشه تو سردی شب ها لباس ما باشه سقفی اندازه قلب من و تو واسه لمس طپش دلواپسی برای شرم لطیف اینه ها واسه پیچیدن بوی اطلسی زیر این سقف با تو از خود از شب و ستاره میگم از تو و از خواستن تو میگم و دوباره میگم زندگیمو زیر این سقف با تو اندازه میگیرم گم میشم تو معنی تو معنی تازه میگیرم تقریبا یک ساعت بعد برگشت پیشم _مهدی مدیر گفته وسایلمون رو جمع کنیم نیم ساعت دیگه راه میفتیم اهنگو قطع کردم و پا شدم تا برم و تا برم بالای سرازیری سر بساطمون تا وسایل رو جمع کنیم _مهدی _جان _منظورت از اون حرفی که زدی چی بود _کدوم _که دوستم داری شوکه شدم برای چند ثانیه سکوت تنها حرف بینمون بود دوباره داغ کردم ولی خودمو زدم به خریت _هیچی مگه ادم نمیتونه داداشیشو دوست داشته باشه _چرا ولی اخه یجوری گفتیش مطمىن شدم که فهمیده داغ کردم ولی بازم دروغ _یجوری بیخیال محسن زودباش بریم از خودم خیلی بدم اومد ولی میترسیدم از دستش بدم تکرار حرفام شاید اشتباه بود شایدم نه حرفی نزد و با هم رفتیم و وسایلمون رو جمع کردیم و بعد از گرفتن عکس دسته جمعی ساعت چهار سوار مینی بوس ها شدیم و خوشبختانه این دفعه محسن پیشم بود ولی تا اخر مسیر ساکت بود معمولا عادت داشت حرف بزنه مخصوصا وقتی پیش من بود ولی اون چند ساعت کل حرفش تو مسیر یه جمله بود میشه کنار پنجره بشینم منم بدون حرفی جامو دادم بهش تو کل مسیر نگران بودم که نکنه فک کرده منظور بدی دارم از سکوتش ترسیده بودم ولی جرىت حرف زدن رو نداشتم وقتی رسیدیم به شهر خودمون و وقت پیاده شدنش شد یه خداحافظی سرد کرد و رفت چند روز بعد که دلیل سکوتش رو پرسیدم جوابش یه کلمه بود خستگی حس میکردم که دروغ میگه ولی اصراری نکردم و موضوع رو خاتمه دادم تا اخر اون سال تحصیلی یعنی تا اخر امتحانات نوبت دوم رفتارش عوض نشد و هنوزم داداشی هم بودیم همون دوستای صمیمی که هیچوقت بیخیال هم نمیشدن تا این که تعطیلات لعنتی از راه رسید و تبدیل شد به شروع یک پایان تابستان بعد از شروع تعطیلات و قطع دیدار روزانه ما به مرور زمان رابطه من و محسن بد شد اولین دعوامون سر این بود که چرا به سلام فلانی تو فلان گروه جواب دادی دلیل دعواهای بعدی هم مسخره بود چرا جواب پیامامو دیر میدی چرا اینجوری باهام حرف میزنی چرا تقصیر من بود اونقدر شدید رو حرفا و کاراش حساس شدم که ناخواسته با هر حرفی که میزدم میرفتم رو مخش طوری که فکر میکرد من خودم رو ارباب و صاحبش میدونم و میخوام رو همه کاراش کنترل داشته باشم منم با دفاعیه های احمقانه سعی میکردم از این اتهام اشتباه مبرا بشم ولی فقط بیشتر باعث ناراحتیش شدم و اون در اخر تیر خلاص رو زد 17 5 94 ساعت سه صبح مضطرب و ناراحت زیر پتو _سلام محسن بیداری _سلام چیه _محسن هنوزم باهام قهری _قهر مگه بچه ایم که قهر کنیم _یعنی مشکلی نیست بینمون _معلومه که هست اون همه اذیتم کردی اونوقت میخوای مشکلی نباشه _مگه چیکار کردم اخه _هیچی فقط طوری باهام رفتار میکنی انگار زنتم این همه بیخودی بهم گیر میدی انتظار داری ناراحت نباشم ازت زنم نبود ولی عاشقش بودم خب اگه میدونست شاید میفهمید چرا اینقدر روش احساس مالکیت دارم _محسن اذیتم نکن دیگه من فقط یکم روت حساسم همین _یکم داری شوخی میکنی نه جوابی نداشتم خب شاید یکم بیشتر از یکم روش حساس بودم _محسن بیخیال به حد کافی از این که تابستونا نمیبینمت ناراحتم یکم درکم کن _نمیتونم اصلا شاید بهتره یه مدت از هم بیخبر باشیم اینطوری بهتره شاید برامون سخت باشه ولی حداقل یاد میگیری با من مثل نوکرت رفتار نکنی نوکر من تا اون موقع از گل نازکتر بهش نگفته بودم حتی عصبانیت هامم مودبانه بود اخه مگه میشه کسی با عشقش مثل یه ادم پست تر از خودش رفتار کنه نوکر فرصت نداد جوابی بدم بلاکم کرد دو هفته گذشت بدجوری بهم ریخته بودم شاید باید کمک میگرفتم احتیاج به یه همصحبت داشتم ولی گزینه های زیادی نداشتم و من صمیمی ترین رفیق ممکنم یعنی مصطفی رو انتخاب کردم ماجرا رو بهش گفتم اولش شوکه شد با وضع اجتماعی ایران واکنشش قابل پیش بینی بود ولی بعد برخلاف انتظارم تاییدم کرد سعی کرد بهم کمک کنه که البته کار زیادی هم نتونست بکنه ولی داشتن یه دوست و یه همصحبت خوب تو اون شرایط غنیمت بود خوشبختانه تابستون لعنتی داشت تموم میشد قرار بود دوباره ببینمش فقط باید فکر میکردم که چطور باید برگردم به اوج اوج عاشق پاییز بودم ولی اینبارم قرار بود پاییز باهام مهربون باشه یا میخواست روی سرد و خاکستریش رو نشونم بده ادامه دارد نوشته

Date: April 27, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *