دراکولا

0 views
0%

سلام. اين اولين داستانه منه. پس نظرهاتون رو با كمي حوصله بدهيد.
داستان بر گرفته از ذهن نويسنده است و هيچ واقعيتي ندارد.
دوستاني كه دوست دارن از اول سكس بخونن بهتره يك داستان ديگه رو انتخاب كنن.
فاميل ما آخر هفته ها خونه ي مادر بزرگمون جمع مي شد. البته خونه نميشه گفت چون تو يك باغ بزرگ زندگي ميكرد. من از دار دنيا يك پسر دايي داشتم كه چهار سال از من بزرگ تر بود و اسم اين داستان هم با شكل پسر دايي يكي است. چون دندوناي نيشش از دندوناي ديگش بلند تر بود به خاطر همين بهش ميگفتيم …………دراكولا…………
منم از روي مجبوري با اون بازي ميكردم چون پسري ديگه تو اقوام نبود . من3 سالم بود و اون 7 سالش.(داستان سكسي تو اين سن بچگي شروع نميشه پس كمي صبر كنيد) ما هميشه با هم بازي ميكرديم و اونم هميشه مثل يك گرگ دنبال من بود و منم مثل يك بره از دستش فرار ميكردم.تا اين كه بزرگ تر شد و هروقت من رو ميديد يك انگلي ميكرد. هروقت تو يك مجلس عروسي بوديم تو تالار بايد روي پاي اون ميشستم يا توي ماشين جا نبود روي پاي ايشون جا خشك ميكردم و اونم اصلا از اين وضعيت ناراحت نبود و حالم ميكرد.
تا اينكه زد و مادر بزرگه فوت كرد و در اونجا من 12 سالم بود و نويد 16 سالش.همه توي باغ جمع شديم ،باغ شب هاي خيلي وحشت ناكي داشت.خانواده ها ميترسيدن چه برسه به ما بچه ها ولي چون باغ از شهر دور بود بابا مجبور شد مادر بزرگ روبا نحش كش به خونه ي ما ببرن تا اقوام راحت بتونن بيان به ديدنش ولي من و نويد رو توي اون خونه تنها گذاشتن.دليلش اين بود كه چند وقت بود از توي اون محله دزدي ميشده.نويد از بچي به خمب خواب معروف بود و منم يك اخلاق بدي كه داشتم اگه ظهر هر چقدر ميخوابيدم شبش 2 برابر بيدار مي موندم و منم ظهرش 1 ساعت خوابيده بودم.، نويد رفت كپه ي مرگش رو گذاشت و هرچي بهش گفتم ميترسم گفت محل نداد و تحديد كرد كه : اگه بيدارم كني ميكنمت.جا خوردم كه چند وقته نديدمش چه قدر هم بي ادب شده.
منم رفتم تلويزيون خونه رو روشن كردم تا يكم مشغول بشم تا خوابم ببره .اما از آينه اي كه كنار تلويزيون بود توي باغ معلوم ميشد . داشتم فيلم نگاه ميردم كه چشمم افتاد به آينه كه تهه باغ رو نشون ميداد. يك لامپ جاي در همش داشت خاموش رو روشن ميشد فاصله ي در تا خود خونه 70 متري ميشد و يك مسير درختي رو تا اونجا ميگرفت..بلند شدم و چرخيدم به حياط نگاه كردم . خيلي ترسيده بودم.كه يك دفعه صداي در اتاق اومد. اول فكر كردم نويد بيدار شده ولي صداي در ماله يك اتاق ديگه بود. انگار يك نفر هي به در ميزد. تق تق تق تق. انگار داشت با ناخن هم ميزد.ترسم دوبرابر شد و دويدم تو اتاق نويد رو بيدار كنم كه گفت اگه يك بار ديگه صدام كني ميكنمت. مرتكه اصلا حس احسان دوستانه نداشت ، تا مارو نميكرد شب خوابش نميبرد.
بيخيالش شدم دوباره رفتم تو حال كه بيرون رو نگاه كردم ديگه چراغ ته باغ خاموش و روشن نميشد و به حلات روشن مونده بود با اينكه از اول خاموش بود و صداي در هم نميومد. ولي اين دفعه صدا از شيروني مادر بزرگ بود كه كسي داشت روش راه ميرفت دوباره اودم بروم تو اتاق تا نويد رو بيدار كنم كه صداي زنگ اومد. تا به حال از آيفون تصويري انقدر نترسيده بودم. همه چيه اون خونه قديمي بود و ساختمان چوبي به جز آيفون تصويري كه بابام نصبش كرده بود.
خونه ي مادر بزرگم تهه يك ميدان بن بست قرار داشت و تا تهه ميدان 50 متري فاصله بود ولي كسي ديده نميشد. پس كي زنگ زده خيلي ترسيده بودم و داشتم به آيفون تصويري نگاه ميكردم كه احساس كردم يه چيزي از تهه ميلان رد شد. فكر كردم خيلات زده به سرم و دارم تار ميبينم.ولي يكم خيره شدم ديدم يك موجود سفيدي داره همش تهه ميلان قدم ميزنه.جن بود يا روح مادر بزرگم نميدونم.سريع از آِيفون دور شدم و رفتم پيش نويد .يك دفعه وارد اتاق شدم و داشت جلق ميزد. ناراحت شد چرا در نزدم منم گفتم آخه گفتم خوابي.
نويد : گفت الان ميخوام بخوابم و كونه لق تو
من : گفتم چيكار كنم تا نخوابي .نويد خيلي رك گفت يك تير از كون مارو بگاد وگر نه برو بيرون ميخوام بخوابم.
انگار فقط همين طوري ميشد بيدار نگهش داشت. منم قبول كردم و اونم فكرش رو نميكرد كه پسر عمش بخواد بهش كون بده.
رفت در خونه رو قفل كرد تا كسي يك دفعه نياد تو و منو انداخت تو اتقاق.تنها اتاقي بود كه به بيرون پنجره نداشت.
شلوارش رو كه قبلا در آورده بود براي جلق زدن و فقط شرت پاش بود .رو بهم كرد و گفت از روي شرت يكم بمالم تا يكم با هم راحت بشيم. دو دقيقه ماليدم و گفت خودت درش بيار. شرتش رو در آوردم و از پشت شرت خيلي بهتر بود . يك كير حدود 15 سانتي داشت ولي با تمام كير ها خيلي فرق داشت و اونم تو كلفتيش بود . واقعا دراكولا حقش بود كه بهش ميگفتن.
در آوردم و گفت بخورش. منم كه ديدم كاملا تو دهنم جا نمشه با لبام از بغلش شروع كردم به خوردن. صداي آآآآآةةةةةةة و اوهش بلند شده بود و منم شروع كردم به ليس زدن سر كيرش.ديگه خيسه خيس شده بود و خيلي داشت حال ميكرد و منم تند تند به سر كيرش زبون ميزم. كه گفت داره آبم مياد و سرم رو زود كشيد كنار گفتم پس چرا آبت نيومد گفت زود كشيدمت كنار تا آبم نياد من هنوز باهات كار دارم.گفت شلوارت رو در بيار. از دل خوشم فكر كردم اونم ميخواد برام ساك بزنه و منم سريع شلوارم رو در آوردم و تعجب كرد و گفت چه قدر به كون دادن مشتاقي. پشيمون شده بودم . همون ارواح رو داشتم ترجيح ميدادم به كون دادن به اين دراكولا.شلوارم رو در آوردم و شروع كرد به خنديدن به كيرم. آخه ده سانت هم نميشد و و قطرش هم يك سوم كير اون نبود.
منو برگردوند و گفت خم شو . منم خم شدم و كيرش رو كرد لاي پام خوشحال شدم كه از كون نميكنم ولي كيرش رو همين طور بين رون هاي من حركت ميداد نميدونم چرا منم داشتم لذت ميبردم. داشتم كيف ميكرم. كيرش به كير من ميخورد و منم به نظر خودم شق كرده بودم ولي نسبت به كير اون خوابيده بود.داشتم با هم كيف ميكرديم كه كيرش رو خواست بكنه تو كونم. هركار ميكرد نميرفت. تا اينكه نظر داد و گفت بريم توي حموم مادر بزرگ تا اونجا بكنمت. به سمت حموم كه ميرفتيم ديگه برام نگاه كردن به بيرون خيالي نبود ولي لامپ تهه حيات دوباره خواموش بود.باز گفتم كون دادن بهتر از ترسيدنه.
خلاصه رفتيم توي حموم و دوش آب گرم رو باز كرد و دونفري رفتيم زيرش.خيس خيس شده بوديم و داغ داغ
گفت حالا خم كن تا بكنمت. منم خم كردم . من قدم از اون كوتاه تر بود و خيلي مسلط به گايييدن من بود انگار براي كير اون به دنيا اومده بودم. داشت به زور ميكرد توي كونم كه من چشمم افتاد به شامپو ي توي حموم. بهش گفتم شامپو بزن تا يكم راحت تر باشم. شامپو تخم و مرغي رو بداشت و ميدونستيم ديگه مادر بزرگي وجود نداره تا ازش استفاده كنه از همش استفاده كرديم. نصفش رو ريخت روي كيرش و تخم هاش و شروع كرد به مالوندن كيرش منم براش تخم هاش رو ميمالوندم. داشت از شقي ميتركيد و يكم هم زد به شيار كون من.اول با انگشت هاش شروع كرد به كردن توي كونه من و منم داشتم حال ميكردم . تا اينكه انگشت تموم شد و با كيرش خواست منو بكنه. تا جايي كه ميتونستم خم شدم ولي شامپو و انگشت كار خودش رو كرده بود. كير به اون كلفتي به راحتي هرچه تمام تر توي كون من جاشد.اولش يكم دردم اومد بعدش داشت خوشم ميومد كه يك چيزي داره تو جسمم حركت ميكنه.با دستاش شانه هاي من رو گرفت و منو به سمت خودش ميكشوند با تمام قدرت كيرش رو تو كونه من جا ميكرد . صداي تخم هاش موقع عقب جلو كردن صداي سكسي رو توي حموم راه انداخته بود و نويد داشت تلمبه ميزد. آب دوش تمام شامپو هارو ديگه از بين برده بود و ديگه خوردن لبه هاي كيرش به بغل كونم رو حس ميكردم . 5 دقيقه تو همين حالت بودم و گفتم پشتم در گرفت كه از كونم كشيد بيرون و خوابيد روي زمين گفت بشينم روي كيرش و منم نشستم.منو خوابوند به سمت خودش و ازم لب ميگرفت و دوباره شروع كرد به تلمبه زدم.كه صداي آخ و اوخ جفتمون بلند شده بود دوست نداشتم ديگه از روي كيرش بلند شم. تا اون شب نميدونستم كه كون دادن انقدر كيف ميده و انقدر سرعت عقب جلو كردنش تند شده بود كه گفت داره آبم مياد و منم خواستم بلند شم كه يك داغي عجيبي رو توي كونم حس كردم. آبش رو توي كونم ريخت و همين طوري از هم لب ميگرفتم و كيرش توي كونه من جا خشك كرده بود و احساس كردم داره كيرش كوچيك ميشه.
گفت بلند شو و تا باهم دوش بگيريم بريم بيروم . داشتيم دوش ميگرفتيم كه چشمش افتاد به شقي من و گفت بزار برات يكم ساك بزنم.
خيلي خوشحال شده بودم. شروع كرد به ساك زدن اما با اون دندوناي دروكولايي كه داشت بيشتر از لذت بردن داشتم درد ميكشيدم اما به روش نياوردم و گفتم من از اين كارا دوست ندارم و فقط دوست دارم بدم و دوش گرفتيم اومديم بيرون.
از اون به بعد هر دو هفته يك بار كليد باغ رو از بابام ميگيرم و به هواي آب دادن به درخت ها ميريم اونجا به حال كردن
داستان كاملا برگرفته از ذهن نويسنده بود و هيچ واقعيتي ندارد
اين اولين داستانه منه پس دوست دارم نظر واقعيتون رو در مورد دست نوشته ي من بديد

Date: May 11, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *