قسمت قبل با سردرد عجيبي از خواب بيدار ميشم سرم بشدت سنگينه توي رختخواب ميشينم و با چشماي بسته چرت ميزنم نورخورشيد از لاي پنجره اتاق روي تختم افتاده شدت افتاب نشون ميده كه باید ساعتي از روز گذشته باشه با چشماي نيمه بازموبايلم رو پيدا ميكنم و سعی میکنم که ساعت رو بخونم خدای من نزدیک ظهره یه لحظه دلم میفته که نکنه از کلاس جامونده باشم ولی یادم میفته که امروز از بعد ازظهر تا غروب کلاس دارم باكرختي از تخت پايين ميام تا آبي بصورتم بزنم سعی میکنم کش و قوسی به بدنم بدم که از سنگینی خواب دیشب کاملا کوفته شده با دیدن اتاق پذیرایی یاد اتفاقات دیشب میفتم و دوباره سرم تیر میکشه وقتی به چهره ای که توی آیینه ی دستشویی میبینم خیره میشم دلم میگیره هیچ طراوت و تازگی توش نمیبینم از خودم میپرسم این غریبه کیه از من چی میخواد ولی جوابش رو خیلی خوب میدونم اون منم سپیده ابراهیمی که زمانی به شادی سرزنده بودن شهره ی فامیل بود ولی حالا ازش فقط یه سایه مونده صورتم رو خشک میکنم و نگاهم رو از ادم توی آینه میگیرم احساس دل ضعفه بهم دست میده و یادم میفته که حتی دیشب هم بدون شام خوابیدم به آشپزخونه میرم و در یخچال رو باز میکنم تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم یه قابلمه غذا هست که به نظر میرسه مهسا درست کرده باشه انتظارش رو نداشتم بعد از اتفاقات دیشب بازهم هوای منو داشته باشن معمولا هرکسی که خونه باشه غذا میپزه و ازین لحاظ تا الان مشکلی نداشتیم البته توی هیچ موردی مشکلی نداشتیم فقط اگه این قضیه ی لعنتی نبود شاید میتونستیم خیلی بهتر و بیشتر باهم کنار بیایم چایساز رو روشن میکنم تا چای از صبح مونده رو گرم کنم دوباره کش و قوسی به تنم میدم و روی مبل میشینم اتفاقات دیشب مثل یک فیلم از جلوی چشمم رژه میرن و باعث میشه که دوباره سرم درد بگیره همونطور که توی چارچوب در ایستاده بودم و با تعجب به افسانه و مهسا نگاه میکردم نفسم به شماره افتاده بود و نفس نفس میزدم نمیدونم به خاطر هیجان دیدن اونچیزی که پیش روم بود یا ناشی از خشمی که سعی میکردم کنترل کنم پس از چند لحظه وقتی مهسا با ترس و خجالت در حالی که سعی میکرد لای پاهاشو بسته نگهداره به طرف شورتش که روی یکی از مبلها افتاده بود رفت منهم به خودم اومدم دیگه وقتش بود که همه چیز رو همینجا تموم کنم خجالت بکشین بی حیایی هم حد و اندازه ای داره هی من هیچی نمیگم شماها بدترش میکنین چند بار بهتون گفتم مواظب رفتار و کردارتون باشین به خدا اگه شیوا بهم گفته بود که شما همچین آدمهایی هستن غلط میکردم که بخوام باهاتون همخونه بشم گفتم هممون توی این شهر غریبیم میتونیم باهم یه زندگی خوب و خوش رو داشته باشیم ولی مثل اینکه اشتباه میکردم از فردا میرم دنبال خونه شماهم بهتره یا به فکر خونه باشین یا اینکه پول پیش منو زودتر جور کنین چون دیگه حاضر نیستم باهاتون زیر یک سقف زندگی کنم دیگه نمیفهمیدم چی میگفتم از حرص و عصبانیت صدام میلرزید مهسا شورت و شلوارش رو پوشیده بود و سرش رو پایین انداخته بود اما افسانه با اینکه چیزی نمیگفت ولی قیافه ی حق به جانب خودش رو حفظ کرده بود وقتی حرفهام تموم شد و میخواستم به اتاقم برگردم افسانه که تا اون لحظه روی زمین نشسته بود ایستاد و با صدایی که سعی میکرد صدای منو تحت شعاع خودش قرار بده گفت خوبه خوبه اینقدر واسه ما جانماز آب نكش معلوم نيست توي خلوت خودت چه غلطي ميكني كه تاحالا سعي نكردي بطرف يه مرد بری تا حالا خودتو توي آيينه ديدي مثه پيرزناي60 ساله شدي بدبخت لباس پوشيدنت مثه کسایی ميمونه که انگار توی عصر گذشته زندگی کردن حالا که چی تو اگه اینقدر ادعای اخلاق گراییت میشه برو خودتو جمع کن که از ماها صد دفعه بدتری باز ما اینقدر جذابیت داریم که بخوایم از هم لذت ببریم تو چی که توی این سن و سال هرکی ببیندت انگاری مادربزرگش رو دیده دیگه بقیه حرفهاشو نمی شنیدم حس کردم همه ی اون حرفهایی که بهشون زدم با این چندتا کلمه ای که گفته بود از بین رفته مهسا به افسانه نهیب زد بس کن دیگه خجالت بکش بفهم چی میگی افسانه نگاهی از روی خشم بهش کرد و گفت تو خفه شو توهم اگه من به دادت نمیرسیدم اوضاعت خیلی بدتر از اون بود الان جای اینکه بخوای زیر هر کس و ناکسی بخوابی لااقل یکی از جنس خودت هست که بی منت و خطر ارضات کنه حالا میخوای ازون دفاع کنی نمیدونم این چیزایی که افسانه میگفت چقدر میتونست درست باشه یه لحظه از خودمون بدم اومد یعنی چی این حرفها شده بودیم مثل ادمهای بی سوادی که از روی بی فرهنگی همچین حرفهایی بهم میزنن مثه لاتهاي چاله ميدوني چشمامون روبستيم وهرچي ازدهنمون درمياد بارهم ميكنيم مثه ادماي بي فرهنگ حرفاي افسانه مثه خنجر قلبمو پاره كرد گاهي شنيدن حقايق از زبون بقيه خيلي سخت تره یعنی ما واقعا استادایی هستیم که قراره جامعه ی فردا رو بسازیم دیگه نفهمیدم چیکار میکنم سرم سنگین شد و گوشهام چیزی نمی شنید فقط لبهای افسانه رو میدیدم که پیوسته باز و بسته میشد وقتی درب اتاق رو پشت سر خودم بستم و خودم رو روی تخت انداختم صدای هق هق گریه م به آسمون رفت و اینقدر گریه کردم که حتی نفهمیدم کی خوابم برد امروز از ظهر تا ساعت 6 کلاس دارم بعد از اتفاقات اونشب تصمیم گرفتم که خونه م رو عوض کنم حس ميكنم زندگي با اونا واسم غيرممكن و اون پرده ي حيا واحترام بينمون پاره شده دیگه زندگی با کسایی که مریض هستن و خودشون رو جای ادمهای عاقل جا میزنن برام وحشتناک بود جدا ازین بازهم یه چیزی روی دلم سنگینی میکنه وقتی این حالت بهم دست میده میفهمم که توی ضمیرناخودآگاهم چیزی ناراحتم کرده ازماشین که پیاده میشم از خودم میپرسم سپیده چته واسه چی ناراحتی میدونم که بابت اتفاق دیشب نیست پس چیه که اینطور ناراحتت کرده وقبل از اینکه بخوام منتظر جواب بمونم از دور اتومبیلی رو میبینم که برام اشناست و داره کنار خیابون پارک میکنه با دیدن راننده ش یه لحظه چیزی توی دلم فرو میریزه و انگار که جواب سوالم رو گرفته باشم حس میکنم که دچار طپش قلب شدم بله امیرمهدی رضایی در حالیکه از اتومبیلش پیاده شده بود به سمت در دانشگاه میومد سعی کردم خودم رو پنهان کنم ولی مثل اینکه متوجه ی من شده باشه لبخندی میزنه و از دور سری تکون میده وانمود میکنم که ندیدمش و خیلی سریع وارد دانشگاه میشم و به اتاق اساتید میرم نمیدونم چطور باید باهاش روبرو بشم بعد از اتفاقی که دفعه ی پیش بعد از کلاس بینمون افتاد یه حس عجیبی نسبت بهش پیدا کردم حس اینکه نسبت به من چی فکر میکنه هرچند ممکن بود اصلا مهم هم نباشه بالاخره تصمیم میگیرم که به روی خودم نیارم و طوری رفتار کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده وارد کلاس که میشم سعی میکنم به اخر کلاس یعنی جایی که همیشه امیرمهدی میشینه توجهی نکنم ولی وقتی نگاهم به صندلی خالیش میفته هم نفسی به راحتی میکشم و هم یه کم نگران میشم یعنی چه اتفاقی براش افتاده که نیومده سر کلاس منکه چند دقیقه پیش جلوی در دانشگاه دیدمش نگاهی گذرا به دانشجوهایی که به من نگاه میکنن میندازم و پشت میزم میشینم وقتی سر رسیدم رو که ترتیب دروس و تاریخ کلاسها رو داخلش نوشتم باز میکنم و درسهای جلسه قبل رو مرور میکنم یادم میفته قراربود دانشجوها ازدرس جلسه قبل يه كنفرانس بذارن به سمت تخته ميرم و روش مينويسم كنفرانس سيستم هاي اطلاعاتي و پشت به بچه ها ازشون ميپرسم خب درس جلسه ی قبل رو که اماده کردین و بر میگردمو نگاهی بهشون میندازم توی چهره ی تک تکشون یه نگرانی خاصی موج میزنه بازهم چشمم به صندلی امیرمهدی میفته و یه حسی بهم دست میده قبل از اینکه بخوام چیز دیگه ای بگم ضربه ای به درب کلاس میخوره و باز میشه و امیرمهدی درحالیکه همون آرامش همیشگی رو در چهره ش حفظ کرده وارد میشه لبخندی میزنه و مثل دانش اموزای ابتدایی که دیر میرسن انگشت اشاره ش رو بالا میگیره و میگه ببخشین خانوم اجازه هست بشینیم کلاس با دیدن چهره امیرمهدی و ادا درآوردنش از خنده منفجر میشه نگاهی بهش میندازم و صبر میکنم تا بچه ها اروم بشن لبخندی میزنم و بعدش خیلی جدی میپرسم تا الان کجا بودین مگه نمیدونین کلاس چه ساعتی تشکیل میشه کلاس یه دفعه اروم میگیره و همه منتظرن ببینن این پسر حاضر جواب چی میگه امیرمهدی بازهم با همون چهره و میمیک بی تفاوتش که نشون میده تحت تاثیر تحکم پرسشم قرار نگرفته جواب میده برای ماشینم یه مشکلی پیش اومد که نتونستم به موقع بیام میدونستم دروغ میگه چون خودم جلوی در دیده بودمش خواستم بهش بگم که چرا دروغ میگی که ناگهان یادم اومد خودم رو زده بودم به ندیدنش فهمیدم منظورش ازین حرف چیه میخواد منو امتحان کنه ازینکه دستشو خوندم از خودم خوشم میاد و بی اختیار لبخندی میزنم حالا نوبت منه که یه مقدار اذیتش کنم با همون لحن جدی قبلی ازش میپرسم اینکه ماشینتون چه مشکلی براش پیش اومده به من و کلاس درس مربوط نمیشه بنابراین امیدوارم که من بعد بیشترمراقب رفت و امدتون باشین امیرمهدی چشمی میگه و به سمت صندلیش راه میفته ولی قبل از اینکه کاملا بشینه با صدایی بلند بهش میگم آقای رضایی لطفا درس جلسه گذشته رو پای تخته برای بچه ها توضیح بدین همه نگاهها به سمت امیرمهدی برمیگرده و اونهم زیر چشمی نگاهی به بقیه میندازه بدون اینکه چیزی بگه جزوه ای رو از کیفش بیرون میاره وقتی پشت میزم میشینم به کنار تخته میاد و با اعتماد به نفس همیشگی شروع به توضیح درس میکنه طوری اینکارو انجام میده که انگار از خیلی وقت پیش همه ش رو از حفظ بوده توی مدت ده دقیقه ای که مشغول توضیح دادنه خیلی با دقت نگاهش میکنم از دید یک زن تمام مؤلفه های یک مرد جذاب رو داره قد بلند و چهارشونه مرتب و تر و تمیز و تا حدی خوش لباس و شیک پوش بازهم اتفاقات اونروز توی ذهنم اومد واقعا از دوستی با من دنبال چیه آیا میتونم بهش اعتماد کنم مطمئنم اگه فقط یه دوست دختر میخواست میتونست از بین دخترای دیگه خیلی راحت برای خودش یکیو پیدا کنه نگاهی به دخترای توی کلاس میندازم چندتاشون با لذت خاصی بهش نگاه میکنن و حس حسادتی زنونه رو میشه توی چهره شون دید وقتی توضیحاتش تموم میشه نگاهی به من میکنه و میگه میخواید درس جلسه ی بعد رو هم توضیح بدم استاد همونطور که دست به سینه پشت میز نشستم نگاهی بهش میکنم با مکثی جواب میدم نخیر تا همینجا کافیه میتونی بشینی سر جات وقتی به سمت صندلیش میرفت و نگاه بچه های کلاس که با تحسین همراه بود رو دنبال میکردم ناگهان دختری که چند صندلی جلوتر نشسته بود رو دیدم که با شیطنت چشمکی بهش زد و لبش رو غنچه کرد و بوسه ای براش فرستاد با دیدن این صحنه چیزی توی دلم افتاد و یه لحظه تمام چیزایی که توی فکرم وجود داشت رو بهم ریخت یعنی موضوعی بین این دوتا وجود داره اگه اینطوره پس چرا اینقدر میخواد خودش رو به من نزدیک کنه نکنه با دوستاش شرط بندی کرده که بتونه بامن دوست بشه ازین کارا معمولا جوونهای اینطوری زیاد انجام میدن یا شاید من خیالاتی شدم و اصلا هیچ حسی به من نداره اگه اینطوره پس چرا میخواست منو برسونه یا شاید دوباره هزارتا سوال توی ذهنم بوجود اومد سوالاتی که معمولا اینجور مواقع توی ذهنم میاد و همیشه باعث میشه دنبال اینجور رابطه ها نباشم نگاهی به لیست حضور و غیاب میندازم و سعی میکنم اسم اون دختر رو پیدا کنم ـ آیدا محمدی وقتی اسمش رو صدا میکنم سرشو از سمت دختر بغل دستیش برمیگردونه و با تعجب و ترس نگاهی به من میکنه دستش رو بالا میبره و خیلی دستپاچه میگه بله استاد حاضر بقیه بچه های کلاس میزنن زیر خنده و هرکی یه چیزی بهش میگه نگاهی بهش میندازم و میگم شما هم بیا و درس قبل رو توضیح بده رنگ دخترک به وضوح میپره و نگاهی به دور و اطرافش میکنه و میپرسه من استاد ازین حالتش لذت میبرم و میگم بله شما مگه اسم شما آیدا محمدی نیست بازهم دستپاچه جواب میده بله استاد خودمم ولی اخه چیزه من این درس رو حاضر نکردم میشه دفعه ی بعد ازمون بپرسین نگاهی دقیق تر به چهره ش میندازم قیافه ی ناز و شیطونی داره میتونم حدس بزنم که چه جور دختریه هرچی باشه خود من هم این دوره و سن رو گذروندم یه لحظه دلم براش میسوزه و ازینکه دارم از جایگاه خودم به عنوان یک استاد سوءاستفاده میکنم حس بدی بهم دست میده شاید اگه قصدم فقط پرسش درس بود اشکالی نداشت ولی من داشتم حس حسادتم رو نسبت بهش با اینکارم تلافی میکردم نگاهم به پشت سرش و امیرمهدی میفته که اینبار باتعجب نگاهم میکنه دیگه نمیخوام این موضوع رو بیشتر ازین کش بدم سکوتی چند لحظه ای رو که بینمون بوجود اومده رو میشکنم و میگم بسیار خوب اگه همتون سعی کنین مثل اقای رضایی درستون رو حاضر کنین مطمئنا پایان ترم نیازی ندارین که به خاطر چند نمره پله های دانشگاه رو به دنبال اساتید بالا و پایین برین وقتی میخوام درس شروع کنم متوجه میشم که آیدا به پشت سرش بر میگرده و نگاهی به امیرمهدی میندازه با اینکه پشتش به منه ولی حس اینکه دوباره بهش چشمک زده و با اون لبهای ظریف و غنچه ایش بوسه براش فرستاده حالمو بد میکنه درس رو شروع میکنم ولی تمام مدت وقتی نگاهم به امیرمهدی و آیدا محمدی میفته حواسم بدجور پرت میشه نمیدونم ساعت چه جوری میگذره و کی کلاس به اخر میرسه اینبار امیرمهدی بدون اینکه چیزی بگه به همراه بقیه از کلاس خارج میشه حتی نگاهی هم بهم نمیکنه نمیدونم چرا منتظر بودم که این دفعه هم بیاد و بخواد که چیزی رو بهم بگه ساعتهای بعد رو هم با بی حوصلگی میگذرونم طوری احوالم بهم ریخته که شاگردها هم فهمیدن و یه جور خاصی نگاهم میکنن غروب وقتی آخرین کلاس درس رو تموم میکنم به اتاق اساتید میرم تا بقیه وسایلم رو بردارم یه حس مبهمی روی قلبم سنگینی میکنه شبیه همون چیزی که از اول وقت حسش میکردم از پنجره ی اتاق به حیاط دانشکده نگاه میکنم برگهای زرد و قرمز درختها با وزش باد به زمین میریزن و خودشون رو اماده میکنن تا زیر پای عابرای بی احساس از لحظه ی وداع بگن وداع با معشوقی که زمانی تنش رو مانند لباس سبزی پوشونده بودن ناگهان کنار درب بزرگ حیاط امیرمهدی رو میبینم انگار که منتظر کسی باشه توی چهره ش انتظار موج میزنه بازم یه چیزی توی دلم تکون میخوره به نفس نفس میفتم و از هیجان قبلم به طپش میفته یعنی ممکنه منتظر من باشه یا شاید نه منتظر اون دختره ست میخوام صبر کنم ببینم که چه اتفاقی میفته ولی دیگه دست خودم نیست خیلی سریع کیفم رو بر میدارم و از پله ها پایین میام وقتی وارد حیاط میشم دنبال امیرمهدی میگردم ولی مثل اینکه نیست انگار رفته دلم یهو میگیره پاهام سست میشه نمیدونم چرا اینطوری شدم یعنی ممکنه با همون دختره رفته باشه قدمهام کند میشه و اروم از درب حیاط خارج میشم تک و توک دانشجوهایی هم اطراف دانشگاه مشغول بحث و صحبت و بگو بخند هستن راهم رو به سمت کتابفروشی پیش میگیرم تا کتابی که میخواستم بخرم رو تهیه کنم از فکر اینکه بخوام دوباره شبی رو مثل دیشب با همخونه هام بگذرونم دچار سردرد میشم دوست دارم همه ی شب رو توی خیابونها قدم بزنم لبه ی پالتوم رو بالا میکشم تا خودمو از سوز بادی که به صورتم میخوره بپوشونم نگاهی به خیابون میندازم و یاد اونروز میفتم که امیرمهدی برام بوق میزد و صدام میکرد کاش کمی مهربونتر باهاش برخورد میکردم مغازه ها رو یکی یکی رد میکنم تا به کتابفروشی برسم پسر کتابفروش که پشت میز نشسته با دیدن من نیم خیز میشه و با احترام لبخندی میزنه و سرش رو به علامت سلام تکون میده رو به روش چند دختر که به نظر میرسه از دانشجوهای دانشگاه خودمون باشن مشغول انتخاب کتاب هستن و با شیطنت گوشه چشمی بهش دارن به قسمت کتاب مورد نظرم میرم قفسه ها رو دونه به دونه میگردم امیدوار هستم که بتونم اینجا پیداش کنم چون در غیر این صورت باید تا اخر هفته که به شهر خودم میرم صبر کنم وقتی چشمم به کتاب میخوره از خوشحالی نزدیکه که بال در بیارم کتاب رو بر میدارم و نگاهی به اسمش میندازم تا مطمئن بشم خودشه همونطور که مشغول نگاه کردن و ورق زدنش هستم اسمش رو زیر لبم زمزمه میکنم که یهو صدایی از پشت سرم میگه حکایت عشقی بی عین و شین و قاف نوشته ی مصطفی مستور صداش به گوشم اشنا میاد و بی اختیار به پشت سرم برمیگردم و با دیدن صاحب صدا لحظه ای خشکم میزنه امیرمهدی با همون لبخند همیشگی خیلی اروم به سمتم میاد و کتاب رو از دستم میگیره و میگه البته از یک استاد بعید نیست کتاب های اینچنینی بخونه یه مدت طول میکشه تا از شوک ناشی از دیدنش در بیام سعی میکنم خودمو کنترل کنم و در حالیکه به کتاب توی دستش نگاه میکنم ازش میپرسم شما هم این کتاب رو خوندنین نگاهی گذرا به صفحات کتاب میندازه و میگه آره همدم سکوت تنهایی من جدا از تیک تیک ساعتم کتابه ازین تعبیر رمانتیکش خوشم میاد لبخندی میزنم و سری تکون میدم و میگم معلومه که آهنگ و ترانه هم خیلی گوش میکنی کتاب رو میبنده و به دستم میده بازهم همون نگاه گیراش رو به چشمم میدوزه و میگه تنهایی رو که فقط نباید با تن ها پر کرد نگاهم رو از چشماش میگیرم و درحالیکه به سمت فروشنده کتابفروشی میرم ازش میپرسم پس به اینجا اومدنت اتفاقی نیست برای پر کردن تنهاییت اومدی مثل اینکه متوجه ی منظورم شده باشه لبخندی میزنه و با لحن صمیم تری میگه بیخود نیست که استاد دانشگاه شدی وقتی پول کتاب رو حساب میکنم فروشنده نگاهی به امیرمهدی میندازه که کنار در منتظرمه و لبخند کمرنگش از روی لب محو میشه از کتابفروشی که بیرون میایم هوا کاملا تاریک شده منتظرم چیزی بگه نمیدومم چی ولی ته دلم میخوام که کمی باهاش حرف بزنم توی همین فکرم که میپرسه فکر کنم امشب حالتون بهتر باشه میتونم برای خوردن یه قهوه دعوتتون کنم البته اگه این افتخار رو به شاگردتون بدین این همون چیزی بود که منتظرش بودم میخواستم زود بگم اره ولی باید یه مقدار خودمو کنترل میکردم نگاهی به ساعتم میندازم و میگم باشه تا موقع رفتن به خونه یه مقدار فرصت هست وقتی توی اتومبیلش میشینم حس میکنم که هنوز گرمه پس حتما از جلوی درب دانشگاه دنبالم میکرد نگاهی بهش میندازم و میگم پس چرا همون نزدیک دانشگاه این پیشنهاد رو بهم ندادی ماشین رو روشن میکنه و درحالیکه راه میفته نگاهی بهم میکنه و با شیطنت جواب میده اخه نمیخواستم باعث آبروریزی خانم محترمی مثل شما بشم با شنیدن این حرفش یاد حرف اونروز خودم میفتم و لبخندی میزنم صورتمو به سمت پنجره بر میگردونم و به این فکر میکنم که این شاید آغازی باشه بر یک رابطه ای که منتظر بودم ادامه نوشته
0 views
Date: August 7, 2018