راز میترا

0 views
0%

اولین باری که میترا رو دیدم در یک مهمانی خانوادگی بود مراسم پاگشای پسرعموم کوروش و همسرش میترا که پدر و مادرم ترتیب داده بودند زمان عروسی شون من در پادگان مشغول خدمت بودم و حالا برای مرخصی چند روزی برگشته بودم در همون نگاه اول مجذوب میترا شدم دقیقا نمی دونم مجذوب کدوم خصلتش شاید سادگی اش شاید زیبایی محتاطش یا شاید آروم و کم حرف بودنش تمام طول اون شب من مشغول تماشای میترا بودم و بدون اینکه به بدنش فکر کنم ذره ذره تو خیالم اون رو می ساختم همون شب به بیخوابی دچار شدم فکر میترا از سرم نمی پرید تصور اینکه اون چطور با کوروش ازدواج کرده برام ناممکن بود نه اینکه کوروش مرد برازنده ای نبود اما من کوروش رو می شناختم همه زندگی اون به عیاشی گذشته بود و خود من در جریان رابطه اش با چند نفر بودم پسر خوش چهره ای بود کار خوبی داشت و می تونست با بهترین و زیباترین دخترها ازدواج کنه اما واقعا سر از کار میترا در نمی آوردم دختری که من اون شب دیدم وقارش حرف زدنش نگاه کردنش چیزی متفاوت از کوروش برام می ساخت سرخورده شده بودم چون بنظرم میترا و کوروش دو انسان متفاوت بودند چند روز بعد به پادگان برگشتم و سختی خدمت میترا رو تو ذهنم کم رنگ کرد دوران سختی بود من با اینکه تحصیلات مناسبی در رشته ادبیات انگلیسی داشتم اما در منطقه ی مشکلی خدمت می کردم پادگان رزمی کرمان افسرها و درجه دارهای خشن و گرمای بی رحم هر فکر عاشقانه ای رو در ریشه می خشکوند هشت ماه آخر خدمت به کندی گذشت مادر آداب دان من این بار به مناسبت اتمام خدمت من مهمونی برگزار کرده بود زمانی بود که من دیگه به میترا فکر نمی کردم و دختر دیگه ای تو ذهنم نشسته بود دختری به اسم سارا که در زمان آخرین مرخصی با اون آشنا شده بودم در یکی از کتابفروشی های خیابان کریم خان اتفاق افتاد داشتم بین کتاب ها چرخ می خوردم که دختری نظرم رو جلب کرد دختری با لباس دانشگاه و یک کوله پشتی بزرگ که تند و تند بین قفسه ها حرکت می کرد زیر نظر گرفتمش و بهش نزدیک شدم دختر یه مدت دیگه بین قفسه ها چرخید و آخر سر رفت سمت پیشخوان تا هزینه کتاب هایی که برداشته بود رو پرداخت کنه من هم دو کتاب برداشتم و پشت سرش راه افتادم دختر کتاب ها رو گذاشت جلوی فروشنده و با لحنی شاکی گفت فقط دوتاش رو پیدا کردم و بعد لیست رو گذاشت جلوی فروشنده و پرسید اون سه تای دیگه رو از کجا گیر بیارم فروشنده گفت خیلی کمیابن فقط توی بساط دست دوم فروش ها میتونی پیداش کنی دختر پول رو داد به فروشنده و بیرون رفت من هم سریع حساب کردم و دنبالش راه افتادم تو پیاده رو جلوش رو گرفتم و گفتم ببخشید خانم من اتفاقی حرف هاتون رو شنیدم یکی از دوستای من در بازار کتابه کتاب های دست دوم راست کارشه اگه صلاح می دونید لیست کتاب ها رو به من بدید و یه شماره تماس تا خبرتون کنم دختر بر و بر به چهره آفتاب سوخته من و موهای کوتاه سربازیم نگاه می کرد با خنده گفت باشه مرسی لیست کتاب ها رو توی یه برگه نوشت و پشتش اسم و شماره تلفنش رو دو روز تمام ول بودم توی انقلاب تا بالاخره تونستم دوتا از سه کتاب رو پیدا کنم با ترس و لرز شماره اش رو گرفتم و برای تحویل دادن کتاب ها همون روز ساعت 6 جلوی تئاتر شهر قرار گذاشتیم سارا به خودش رسیده بود اما هنوز نمی تونستم مطمئن باشم که به خاطر من بوده یا نه سر قرار کتاب ها رو تحویلش دادم و بابت اون کتابی که نتونستم پیدا کنم عذرخواهی کردم دیگه باید دست نگه می داشتم من کار خودم رو کرده بودم و حالا باید منتظر واکنش سارا می بودم وقتی کتاب ها رو دادم دستش گفتم با من امری ندارید سارا با مسخرگی گفت همیشه اینقدر رسمی حرف می زنی با من امری ندارید و خندید گفتم باید با خانم محترمی که هنوز نسبتش با من معلوم نیست مودبانه حرف زد گفت نه بابا مسخره بیا بریم تو و به سمت داخل تئاتر حرکت کرد و من هم با قلبی داغ و تپنده دنبالش راه افتادم چند روز باقیمانده مرخصی رو مرتب با سارا گذروندم خیلی راحت تر از اونچه که فکر می کردم با هم دوست شدیم سارا دختر راحتی بود و خیلی زود همه چیز رو درباره خودش بهم گفت اهل شیراز دانشجوی رشته کارگردانی تئاتر دانشگاه تهران دو سال از من کوچیکتر بود و اینجا در تهران با یکی از همکلاسی هاش خونه گرفته بود جدا از راحتی و شوخی و شنگی سارا علایق یکسانی هم داشتیم اون عاشق تئاتر بود و من ادبیات چه ساعت ها که در مورد رمان و تئاتر و سینما با هم حرف زدیم و حالا خدمت لعنتی تموم شده بود و من در جشنی که برام گرفته بودند بیشتر از اینکه به میترا فکر کنم به سارای عزیزم فکر می کردم جشن کسل کننده ای بود بعد از شام دوست و آشنا و فامیل کادوهاشون رو به من دادند و چند شوخی مسخره هم باهام کردند و مجبورم کردند که همونجا کادوها رو باز کنم همه کادوها مثل هم بود ادکلن تیشرت ساعت تنها یک کادو بود که متفاوت از بقیه بود و جداً برای من مهمتر از بقیه و اون کادوی میترا بود یک رمان روسی به اسم شبهای روشن از میترا تشکر کردم و بهش قول دادم که در اولین فرصت رمان رو بخونم همون شب خوندن رمان رو شروع کردم اما نصفه ولش کردم داستان ساده ای داشت که من رو جذب نمی کرد درباره مردی که نمی تونست با زن ها ارتباط برقرار کنه در اولین فرصت بعد از مراسم جشن به دیدن سارا رفتم همدیگه رو مطابق قبل کنار پل کریم خان دیدیم دست توی دست هم راه افتادیم و به کافه ای تو همون نزدیکی رفتیم سارا مثل همیشه سرحال بود خب اشکان خان مرد شدنت مبارک بیا اینم کادوی من یک شیشه ادکلن آبی رنگ مات از یکی از برندهای معروف اسپری رو روی دستم فشار دادم و اون رو بوییدم سرد و تلخ بود به میترا گفت خدمت آدم رو مرد نمی کنه نامرد می کنه گفت الان مردی یا نامرد گفتم نامرد گفت پس بدرد من نمی خوری من یه مرد می خوام یه مرد کامل یه مرد که و حرفش رو ادامه نداد فقط دوباره یه لبخند ناز تحویلم داد قشنگ معلوم بود منظورش چیه تو همه حرفاش یه طعنه خاصی بود سکوت کردم و اون دیدار تموم شد شب سارا بهم اس ام اس داد نوشته بود اشکان ناراحت شدی نوشتم ناراحت واسه چی واسه حرفایی که امروز زدم نه اصلا و بعد تلفنم زنگ خورد سارا بود بعد از سلام و احوالپرسی سارا بهم گفت ببین اشکان ما الان سه ماهه همدیگه رو می شناسیم تو الان بیست و پنج سالته و منم بیست و سه سال خودت هم می دونی که من دوست دارم من هم می دونم که تو هم من رو دوست داری پس بیا همدیگه رو فریب ندیم تا کی قراره رابطه مون همینطور باقی بمونه رابطه مون مگه چشه خل بازی درنیار اشکان خودت می دونی منظورم چیه بله من خوب می دونستم منظور سارا چیه سارا می خواست ما با هم بخوابیم من هم همین رو می خواستم می دونستم که اون قبلا سابقه سکس داره خودش بهم گفته بود اما این وسط یه مشکل دیگه وجود داشت به سارا گفتم روم نمیشه بهت بگم برات اس ام اس می فرستم و فوری تماس رو قطع کردم براش این جمله رو اس ام اس کردم سارا خودت خوب می دونی که همه چیز من هستی از خدامه که تو بغل تو بخوابم اما یه مشکلی دارم من تا حالا تجربه سکس نداشتم یه اس ام اس داد حاوی این متن عاشقتم الاغ عاشقتم و شکلک قلب رو فرستاد برام دو روز بعد تو آپارتمان سارا بودم به قول خودش همکلاسیش رو به زور فرستاده بود شهرستان تا با من تنها باشه روی کاناپه نشسته بودم و شر شر عرق می ریختم سارا لباس معمولی پوشیده بود یه پیراهن آستین حلقه ای و یه شلوار جین یه قلپ دیگه از آبمیوه ام خوردم و دوباره تکیه دادم به کاناپه سارا جوری نگام می کرد که انگار مشنگم یه قلپ دیگه خوردم که صداش دراومد بسه دیگه چقدر می خوری گفتم تشنمه بابا گفت تشنه ته یا گشنه ته آبمیوه نخور منو بخور و بعد اومد و پرید روم رو زانوهام نشسته بود و سرش رو فرو کرده بود داخل گردنم گردنم رو آروم می لیسید و گازهای کوچیک می گرفت نمی دونستم باید چیکار کنم خود سارا به کمکم اومد دستام رو گرفت و گذاشت رو سینه هاش و فشار داد و لبم رو بوسید آروم آروم راه افتادم سعی کردم چیزایی رو که از تو فیلمها دیده بودم انجام بدم چند دقیقه ای باهاش ور رفتم که یه دفعه سارا ازم جدا شد و کف زمین روی فرش خوابید و زیر لب آروم گفت بیا عزیزم جونم بیا رفتم پایین و کنارش دراز کشیدم دستم رو برد سمت لباسش و آروم از تنش کندم یه سوتین قرمز تنش بود سینه هاش کوچیک بود اما سفید تنش سفید و ترکه ای و موهای سیاه ژولیده اش روی سفیدی سینه ها و گردنش حسابی من رو داغ می کرد شروع کردم به بوسیدن تنش لب هاش گردنش گوشش شانه ها و دست ها و آخر سر سینه هاش رو از توی سوتین بیرون آوردم و با لبام نوکش رو گرفتم آهی کشید و سرم رو به سینه اش فشار داد تا اونجا که می تونستم تنش رو لیسیدم و آروم پایین رفتم دکمه شلوارش رو باز کردم و با این بار کمی محکم تر شلوار رو درآوردم شورتش هم همرنگ سوتین بود خم شدم و لکه ای رو توی شورتش دیدم اونقدر داغ بودم که هر کاری ازم ساخته بود شورتش رو بیرون کشیدم و سرم رو نزدیک کسش گرفتم سارا که انگار منتظر همین بود سرم رو به کسش فشار داد طعم بدی داشت اما می خواستم اون لذت ببره بنابراین تا زمانی که خودش سرم رو کنار کشید کسش رو لیسیدم سرم رو که کنار زد بلند شد و افتاد روم و دوباره سراغ گردنم و گوشم رفت چند بار زبونش رو محکم رو پوستم کشید و منو هل داد کف زمین و خودش نشست روی پاهام کیرم رو به دست گرفت یه تف انداخت روش و چند بار دستش رو مالید رو کیرم و بعد آروم اومد و نشست روش و با چندبار حرکت کوتاه تمام کیرم رو فرو کرد تو هیچ نشونه ای از درد تو صورتش ندیدم خیلی راحت بود مسلط بود به من و جوری نگام می کرد که خوشم نمی اومد مثل تازه کارها نگام می کرد و البته که تازه کار بودم چند بار بدنش رو تکون داد و همزمان حرفای سکسی بهم می زد خیلی نگذشته بود شاید سه چهار دقیقه که ناگهان چشمام بطور عجیبی داغ شد و این داغی کم کم از سینه هام عبور کرد به شکمم رسید و با احساسی وصف نشدنی از کیرم بیرون زد سارا یه جیغ کوتاه زد و از روم کنار رفت و وقتی دید که خالی شدم یه نگاه عصبانی بهم انداخت و گفت نگفتم مرد نیستی نمی تونی خودت رو نگه داری ببین خونه ام رو به گند کشیدی و بعد دستمالی آورد و خودش و فرش رو تمییز کرد و بعد لباس پوشید و روی کاناپه لم داد بلند شدم و خجالت زده لباسام رو پوشیدم آروم سمتش رفتم و گفتم معذرتم می خوام من گفتم بار اولمه از خود بیخود شدم معذرت می خوام سارا سارا که حرفام رو شنید روش رو کرد اونور و گفت مهم نیست مهم نیست پیش میاد وقتی از خونه اومدم بیرون حال خوبی نداشتم روزهای بعد رو صرف گشتن در اینترنت کردم دنبال این مطلب که چطور میشه عمل جنسی رو طول داد روش هایی بود که در دراز مدت می تونست کمک کنه و همینطور داروهای موقتی و اسپری های بی حس کننده تجربه لذت بخش سکس با سارا من رو مجبور کرد که دنبال راه هایی برای طولانی کردن سکس مون باشم حتی کار به اونجایی رسید که به دکتر مراجعه کردم و اون هم داروهایی رو بهم داد رابطه با سارا همچنان ادامه داشت بعضی وقت ها خونه اون و بعضی اوقات هم خانه باغی یکی از دوست هام همچنان از سکس با سارا لذت می بردم اما سکس مون یک فرق عمده کرده بود اولا خیلی کوتاه شده بود و دوما اینکه سارا دیگه اون دختر پر شور و شر دفعه اول نشد همه چیز خیلی سریع شروع و خیلی سریع هم تموم می شد بعد از اولین تماس لب ها سارا خیلی زود لخت می شد به پشت دراز می کشید و پاهاش رو می داد بالا و من بین پاهاش می نشستم و کارم رو تموم می کرد من هر بار از سارا می پرسیدم خوب بود ارضا شدی و اون سر تکون می داد و موهام رو نوازش می کرد هر چی زمان می گذشت بیشتر از هم دور می شدیم من تونسته بودم شغلی در یک موسسه انتشاراتی پیدا کنم و سارا هم غرق کار در گروه های مختلف تئاتری شده بود هر بار که بهش زنگ می زدم و می خواستم که ببینمش بهانه ای می آورد یک بار اونقدر بین مون فاصله افتاد که تا یک ماه ندیدمش دوری آدم رو به شک میندازه دوری سارا هم من رو به شک انداخت کم کم این فکر تو وجودم ریشه کرد که نکنه کس دیگه ای تو زندگی سارا هست یه روز بالاخره این تردید من رو مجبور به انجام کاری کرد که دوست نداشتم به سارا زنگ زدم و گفتم یک هفته ای نمی تونیم هم رو ببینیم چون باید از طرف انتشارات به یک نمایشگاه استانی برم سارا فقط گفت باشه و خوش بگذره فردای اون روز با ماشینی که از دوستم قرض گرفته بودم رفتم جلوی آپارتمان سارا و منتظرش شدم حوالی 11 بیرون اومد سوار تاکسی شد و به دانشگاه رفت عصر حدود ساعت 5 از دانشگاه بیرون اومد و بعد از یک مسی با تاکسی پیاده به سمت گیشا راه افتاد توی گیشا وارد یه فضای سبز شد و روی نیمکتی نشست چند دقیقه بعد تلفنش زنگ خورد و اون خیلی کوتاه جواب داد ده دقیقه بعد یه پسر بهش نزدیک شد و کنارش نشست پسر قد بلندی بود با جثه ای ورزشکاری نمی خواستم قضاوت عجولانه ای کنم پس صبر کردم نیم ساعتی با هم بودند و بعد دست تو دست هم راه افتادند کمی دوتر سوار یه پژو پارس شدند و حرکت کردند نیم ساعتی دنبالشون بودم انداخته بودند تو یه جاده خلوت و با سرعت پیش می رفتن وسط راه یه دفعه انداختند تو خاکی و از جاده پایین رفتند کمی ایستادم تا دور بشن و بعد با احتیاط از جاده پایین رفتم پنج کیلومتر جلوتر تو یه کشتزار خلوت ماشین شون رو دیدم نگه داشتم و پیاده شدم خبری نبود کسی تو ماشین نبود چشم گردوندم اما هیچکس رو ندیدم خورشید داشت غروب می کرد و نور قرمز رنگ همه آسمون رو گرفته بود همونطور گیج و منگ به اطراف نگاه می کردم که یهو جیغ کوتاهی به گوشم رسید رد صدا رو گرفتم و بالاخره اون ها رو دیدم سارا روی علف ها افتاده بود و پسره هم روش و داشت با جنب و جوش عجیبی می کردش سارا مدام جیغ می زد و دست ها و پشت پسره رو چنگ می گرفت دیگه نمی تونستم نگاه کنم پشت درخت نشسته بودم و سعی می کردم به چیزی فکر نکنم اما صدای گاییده شدن سارا بلند بود صدای ضربه های شکم پسره به کون سارا تو سرم می پیچید خواستم برگردم که دیدم یه حرفایی دارن با هم میزنن جلوتر رفتم حالا پسره داشت به حالت سگی سارا رو می کرد با ضربه های سریع و مقطع و سارا هم مدام حرف می زد آها محکم تر اینجوری آره آره اینطوری منو بگا پسره میگفت من بهتر می کنمت یا اون تو جرم بده کیرت رو تا دسته بکن تو کسم دیگه تحمل نداشتم می خواستم برگردم که چشمم به یه پاره آجر خورد آجر رو برداشتم و دویدم و زدم تو سر پسره یه دفعه هر دوشون داد زدن پسره دستش رو گذاشت رو سرش و از بین انگشتاش خون زد بیرون خیلی ترسیده بودم سارا داد زد وحشی مادرجنده چیکارش کردی خواستم در برم که پسر بلند شد در رفتم و اون می دوید دنبالم یه لحظه چشام تاریک شد و زمین افتادم و تا اومدم بلند شم پسره یه لگد زد تو دهنم صدای خورد شدن دندونم رو شنیدم می خواستم تکون بخورم که دو تا لگد هم خورد تو دنده ها ضربه دوم اونقدر درد داشت که نفسم بالا نمی اومد دیگه از اون لحظه به بعد چیزی نشنیدم آروم چشمام خواب رفت و بسته شد فکر کردم مردم وقتی بیدار شدم تو بیمارستان بودم یه ماسک به دهنم وصل شده بود و به سختی نفس می کشیدم صورتم می سوخت و پهلوهام تیر می کشید سعی کردم ناله کنم از صدام یه پرستار اومد پیشم و گفت نفس عمیق بکش حرف هم نزن دنده ات شکسته و بعد رفت و با صدای بلند خانمی به اسم میرزایی رو صدا زد خسته بودم نور چراغ ها شدید بود و چشم هام رو می زد چشمام رو بستم خواب داشت بغلم می کرد که یهو یه دست خنک رو پیشونیم نشست چشمام رو باز کردم میترا جلوم بود یه خستگی غریبی به صورتش بود و چشماش مات شده بود آروم گفت چیکار کردی با خودت پسر خوب میترا تو اون لباس های سفید پرستاری عین یه فرشته شده بود دست لطیفش رو پیشونیم بود و داشت تمام دردها رو از یادم می برد یهو دلم پر شد نمی دونم چرا ولی اشک از کنار پلکم پایین سرید دلم می خواست دستش تا موقع مرگ رو سرم می موند دست نرم میترا دست بهشتی میترا ظرف یک ماه نسبتا خوب شدم و میتونستم بدون درد نفس بکشم بارها و بارها پدر و مادرم ازم پرسیدن که قضیه اینکه کنار جاده افتاده بودی چی بود و من به دروغ می گفتم با یه عده لات و لوت دعوام شده وقتی سوال های اونها تموم می شد نوبت سوال های من می رسید میترا پرستار بود چرا کسی چیزی نگفته بود چطور شد که من رو به بیمارستانی که اون کار می کرد بردن ظاهرا همه چیز اتفاقی بود من رو یک کارگر زمین های کشاورزی پیدا کرده بود و زنگ زده بود به اورژانس و آمبولانس هم من رو به نزدیکترین بیمارستان برده بود که همون بیمارستان محل کار میترا بود بعد از اون جریان دیگه هیچوقت سراغ سارا رو نگرفتم و اون رو مرده فرض کردم دوباره مشغول کارهای روزانه ام شدم و سعی می کردم با افسردگی که داشت به درونم نفوذ می کرد مقابله کنم یک روز بهاری بود اولین بارون سال باریده بود صبح بود و می خواستم سر کار برم مادرم لقمه صبحونه رو داد دستم و گفت نمیخوای بری از میترا تشکر کنی اون دو سه روز خیلی زحمت کشید برات عصر موقع اومدن از سر کار مستقیم به بیمارستان رفتم از پرستار بخش سراغش رو گرفتم و اون میترا رو پیج کرد وقتی میترا اومد یه دسته گل روبروش گرفتم خندید و دسته گل رو تو گلدون گذاشت می خواستم برم که گفت بیا تو اتاق یه معاینه ات کنم رفتیم تو اتاق و روبروش نشستم خوشمزگی کردم و روی تخت دراز کشیدم و گفتم دربست در اختیارم خانم دکتر خندید و گفت من دکتر نیست پسر خوب یه مدت گذشت اما میترا معاینه نکرد گفتم معاینه نمی کنی معاینه نمی خواد حالت خوبه گفتم بیای تو اتاق تا یه چیزی ازت بپرسم ماجرای اون روز چی بود خیلی راحت می تونستم به میترا دروغ بگم اما یهو دلم خواست اون همه چیز رو بدونه مثل اعتراف به خواهر بزرگتر بود پس آهسته و شمرده همه چیز رو براش تعریف کردم از دوستی و رابطه با سارا تا کتک خوردن از دوست پسرش حرفام که تموم شد میترا نگاهم می کرد غمگین و مبهوت تو نگاش یک حالت بغضی وجود داشت سرش رو انداخت پایین و آهی کشید بعد بلند شد و گفت من باید برگردم سر کارم پسر خوب ممنون بابت گلها وقتی از کنارم رد شد دوباره دستش رو گذاشت رو پیشونیم از اون زمان به بعد بین من و میترا یه جور حس نزدیکی بوجود اومده بود گاهی به هم اس ام اس می دادیم یا زنگی می زدیم اون برام مثل یه جور التیام بود اوایل اردیبهشت بود تصمیم گرفته بودم برای عوض شدن حال و احوالم به یه سفر کوتاه مدت برم چند روز مرخصی گرفتم و کارهام رو جمع و جور کردم تو همین زمان بود که میترا بهم اس ام اس داد سلام پسر خوب سلام میترا حالت خوبه مرسی تو خوبی ممنونم خیلی بهترم کوروش خوبه کوروش همیشه خوبه چیکار می کنی هیچی راستش هیچی که نه دارم آماده میشم برم سفر سفر به سلامتی خوش بگذره خبریه نه وقت احساس می کنم نیاز دارم کمی از اینجا دور باشم کجا نمی دونم تصمیم نگرفتم هنوز فکر خوبیه امیداورم بهت خوش بگذره ممنون میترا جان سوغاتی شما هم فراموش نمیشه سلامتی خودت پسر خوب شبت بخیر شب بخیر میترا دو روز بعد میترا پیام دیگه ای گذاشته بود سلام اشکان خوبی رفتی سفر یا هنوز نرفتی سلام میترا نه نرفتم فردا میرم ببین میشه منم باهات بیام خوشحال میشم ولی چطور شد یهو تصمیم کوروش بود نه کوروش اینجا نیست ترکیه است منم احتیاج دارم به سفر فقط اشکالی نداره از نظرت که من هم بیام همرات نه چه اشکالی خیلی هم خوشحال میشم فقط میشه به کوروش بگی نمی خوام اون بدونه به وقتش برات توضیح می دم و یک خواهش دیگه لطفا به کسی نگو من هم میام باهات باشه میترا جان چشم فعلا فعلا میترا میبینمت رفتار میترا برام بی نهایت عجیب بود طبق قراری که با هم گذاشته بودیم فردا میترا رو ملاقات کردم وسیله زیادی همراش نبود فقط یه کوله پشتی سلام میترا سلام اشکان جان ماشین کیه ماشین دوستم یه هفته امانت گرفتم فکر می کردم قرار با اتوبوس بریم میخوای با اتوبوس بریم نه فقط اینطور فکر کردم خب اشکان کجا بریم نمی دونم راستش شمال خوبه شمال نه پس کجا اشکان بیا بریم یه جای دور یه جایی که قبلا ندیده باشیم جایی که کسی ما رو نشناسه بنظرم حال میترا خوب نبود هنوز غمگین به چشم می اومد هر جا تو بگی من میرونم میترا فقط بگو کجا یه خورده فکر کرد و بعد گفت کردستان 12 ساعت تو جاده بودیم و فقط برای ناهار و شام نگه داشتیم به سنندج که رسیدیم تو یه پارک با صفا چادر علم کردیم و شب رو کنار هم خوابیدیم فردا بعد از صبحونه وسایل رو جمع کردیم و انداختیم پشت ماشین به میترا گفتم خب حالا کجا بریم میترا من و منی کرد و رفت از یک پیرمرد که خوراکی می فروخت چیزی پرسید رفتم اون سمت تا از کار میترا سر در بیارم میترا از پیرمرد پرسید پدرجون قشنگ ترین جای کردستان کجاست پیرمرد بر و بر ما رو نگاه کرد و هیچی نگفت میترا یه بار دیگه پرسید و این بار پیرمرد گفت چومان من پرسیدم چومان کجاست پیرمرد با همون زبان کردی گفت اونطرف بانه نزدیک مرز از توی نقشه گوگل چومان رو پیدا کردم و یه کله تا اونجا روندم 6 ساعت بعد در بهشت بودیم بهشت بود زیباترین جایی که در عمرم دیده بود دره ای عمیق با کوه هایی بلند در اطراف که هنوز برف روش نشسته بود یک پوشش بی نهایت زیبا از درختان سرسبز و طبیعت بی نظیر و پایین تر یک رودخانه خروشان با آبی بی نهایت زلال ماشین رو کنار جاده پارک کردیم و رفتیم به یک رستوران محلی اونجا یک دل اسیر آش نون محلی و ماهی کبابی خوردیم موقع رفتن از رستوران دار پرسیدم اینجا هتل یا مسافرخونه هست گفت نه اما خونه واسه اجاره هست و بعد گفت که راست جاده رو بگیرم و اولین خاکی رو بپیچم سمت راست تا به روستای چومان برسم چومان یه روستای بی نظیر بود یه روستای گردشگری با کلی مناظر عالی اونجا پرسون پرسون بالاخره کسی که خونه رو اجاره می داد پیدا کردیم و برای سه شب یه خونه رو کرایه کردیم غروب شده بود و من و میترا اونقدر خسته بودیم که نمی تونستیم شام بخوریم من همونجا توی هال خوابم برد و میترا هم رفت به اتاق بغلی نیمه شب از تشنگی بیدار شدم رفتم آب خوردم و دوباره دراز کشیدم اما خوابم نمی برد بی خوابی امانم رو بریده بود زدم تو حیاط و کمی آب به صورتم زدم داشتم قدم می زدم که یهو متوجه پنجره ای شدم که تو اتاق میترا تعبیه شده بود یهو دچار همون احساسی شدم که با دیدن میترا در اولین برخورد به سراغم اومده بود یه حس بزرگ از دوست داشتن از خواستن تمام وجودم رو گرفت آهسته به پنجره نزدیک شدم و به اتاق نگاه کردم میترا رو به من خوابیده بود و صورتش در نور مهتاب روشن شده بود پتو از تنش کنار رفته بود و من میتونستم بازوهای لخت گردن شانه ها و بخشی از شکمش رو ببینم نمی دونم چقدر به تماشای میترا گذشت فقط می دونم محال بود در اون لحظه کسی رو بیشتر از میترا دوست داشته باشم صبح میترا قبل از من پا شده بود نون و پنیر محلی گرفته بود و چای هم درست کرده بود بلند شدم از حوض آب به صورتم پاشیدم و نشستم پای سفره میترا نگاهم نمی کرد خبری از سرخوشی یکی دو روز اخیرش نبود تو سکوت صبحونه رو خوردیم بعد از صبحانه میترا گفت که میره قدم بزنه خواستم بهش بگم که من هم میام اما اونقدر سرد بود که حرفی نزدم میترا بیرون رفت و برای ناهار برنگشت عصر هم برنگشت و غروب و شب مثل دیوونه ها از عصر همه جا رو دنبالش گشته بودم و اثری ازش نبود کسی رو هم نمیشناختم که ازش کمک بگیرم شب دیروقت ناامید برگشتم خونه مگر که میترا برگشته باشه میترا برگشته بود لم داده بود به صندلی و ماهواره نگاه می کرد سرش داد زدم تو آدمی آدمی فکر نمی کنی نگران میشم می خواستم برم سمتش که نگاهم کرد گفت داد نزن بشین شام گرفتم بخور دست و پام می لرزید از این همه بی تفاوتیش جا خوردم از اتاق بیرون اومدم و نشستم لب حوض چقدر تنها بودم چقدر آسیب پذیر اشک تو چشمام جمع شد مدتی تنها نشستم تا اینکه صدای پا اومد میترا اومد نشست کنارم و دستش رو گذاشت رو دستم و با دست دیگه اش اشک روی گونه هام رو پاک کرد گفت دیشب بیدار بودم مجبور شدم یه ساعت خودم رو بزنم به خواب تا بری هیچی نگفتم میترا گفت از من خوشت میاد با گریه گفتم چرا با من اومدی سفر کوروش که همه ش سفره چرا با اون نرفتی پوزخند زد کوروش کوروش الان تو بغل یه داف ترکیه ایه گفتم منظورت چیه هنوز یه ماه از ازدواج مون نگذشته بود که متوجه کاراش شدم متوجه ارتباطاتش با بقیه کوروش همون لحظه برای من مرد خشکم زده بود نمی دونستم باید چیکار کنم میترا برگشت رفت تو اتاق و چراغ رو خاموش کرد دوباره یه مشت آب زدم به صورتم و برگشتم داخل چراغ ها همه خاموش بود و جز نور مهتاب که از پنجره داخل می اومد نوری نبود میترا روی مبل نشسته بود رفتم کنارش نشستم و به صدای جیرجیرک ها گوش دادم آهسته احساس کردم دست میترا بازوم رو گرفت سرم رو که چرخوندم در چتد سانتیمتری هم بودیم نفسش به صورتم می خورد و چشماش برق می زد دستم رو فشار داد من رو می خوای نمی دونستم باید چی بگم من رو میخوای اشکان آره دستم رو گرفت و گذاشت رو قلبش صورتش رو آورد جلو و تماس داد با صورتم پوست داغم رو پوست سردش تسکین می داد جرات هیچ کاری نداشتم این میترا بود که بازی رو شروع کرده بود صورتش رو بدنم ول می خورد و بعد لبش با لبم تماس پیدا کرد لبم رو باز کردم و میترا لب پایینم رو داخل دهنش کشید دستاش رو دورم حلقه کرد و من رو روی خودش کشید رو زمین غلطیدیم شروع کردم به لیسیدن گردن میترا و هم زمان با دستم پیرهنش رو بالا می زدم میترا زیر بازوهام رو چنگ می انداخت دراز کشیده بودم رو میترا و اون پاهاش رو دور حلقه کرده بود پیرهنش بالاخره در اومد و بدن سردش مثل ماهی زیرم می خزید صورتم رو فرو بردم بین سینه هاش و بدنش رو نفس کشیدم دو سینه سفید و گرد که با تماس دستام می لرزید میترا دست انداخت پشت گردنم سر و سینه اش رو داد جلو و سرم رو به سینه اش نزدیک کرد شروع کردن به لیسیدن نوک سینه اش حالا به ناله افتاده بود مدام تکون می خورد و منو داخل خودش می کشید سینه هاش اونقدر سفید و نرم بود که وقتی مشتش می کردم جاش برای چند لحظه می موند از سینه پایین اومدم شکم پهلوها و نافش رو بوسیدم و سرم رو فرو بردون وسط پاهاش خودش شلوارش رو درآورد و پاهاش رو داد بالا روی شونه هام خزیدن پایین و روی کس ملتهب و داغش زبون کشیدم حالا آه هاش به جیغ های کوتاه تبدیل شده بود کس لمبرها و بین ران هاش رو لیسیدم میترا دستم رو گرفته بود و انگشتام رو می لیسید وقتی چند بار رو کسش زبون کشیدم یه مایعی از کسش بیرون ریخت و رفت لای سوراخ کونش میترا لرزید و دستم رو گاز گرفت چند ثانیه بهش مهلت دادم تا حالش سر جاش بیاد وقتی رو به راه شد وحشی تر شد بغلم کرد و از همون جا شلوارم رو داد پایین و دهنش رو برد سمت کیرم با هر بار ساکی که میزد احساس می کردم بخشی از وجودم رو به درون خودش می کشه می دونستم داره آبم میاد اما هر جور شده خودم رو نگه داشتم میترا هم بعد از چند ثانیه سرش رو داد بالا و شکم سینه ها و گردنم رو لیس می زد به صورتم که رسید یه لب داغ و طولانی ازم گرفت از همون جا روی زانوم نشست و پاهاش رو حلقه کرد دورم و من رو روی خودش انداخت کیرم رو گذاشتم لب کسش و در حالیکه صورتش رو غرق بوسه کردم کیرم رو آروم کردم تو آهی کشید و منو به خودش جلب می کرد با تمام قدرت دستا و پاهاش رو دورم گره زده بود و با هر ضربه من صورتم رو می بوسید هیجوقت اینقدر طول نکشیده بود یک ربع روی میترا خم شده بودم و داشتم میکردمش کس داغش کیرم رو تا آخر جا می داد و بوی تند تنش من رو مست کرده بود این بدن انگار اعجاز بود هر گوشه اش رو که می بوسیدم انگار یه سرزمین جدید ر کشف می کردم آخرای کار داشتم از سینه هاش می خوردم که فهمیدم عضلاتش منقبض شده محکمتر فرو کردم و اون هم همزمان با کف دست و پا روی پشت و پاهام ضربه می زد چند ضربه آخر سست شده بود و فقط جیغ می زد یهو غرغرش رو شنیدم و بدنش تو دستام وا رفت چند ضربه دیگه زدم و یه چیزی با فشار کیرم رو بیرون زد و روی شکم و پاهام پاشید سریع کیرم رو کردم تو کسش و با چند ضربه دیگه خودم هم خالی شدم و سست و بی رمق عین یه مرده روی میترا ولو شدم نزدیکی صبح بود که بیدار شدم میترا کنارم دراز کشیده بود و بهم نگاه می کرد یه دستش زیر سرم بود و دست دیگه ش رو سینه ام و داشت موهای سینه ام رو نوازش می کرد چشم که باز کردم یه بوسه کاشت رو لبم و خودش رو تو بغلم جا داد با احتیاط پرسید میترا ارضا شدی پشت به من موهاش رو آورد سمت صورتم و گفت این تنها باری بود که ارضا می شدم گفتم یعنی کوروش هم نه کوروش هم نتونست دستام رو حلقه کردم دورش و موهاش رو بوییدم از کردستان که برگشتیم فورا یک سفر دیگه برام پیش اومد این بار سفر به ارمنستان برای شرکت در یک نمایشگاه بین المللی کتاب یک ماهی از همه چیز دور بودم و حتی از میترا هم خبر نداشتم وقتی برگشتم مادرم خبری رو بهم داد میترا خودکشی کرده بود اون دچار تومور مغزی بود و درد امانش رو بریده بود حتی یک لحظه هم قضیه تومور رو باور نکردم اما وقتی به بیمارستان محل کارش سر زدم پرستار همکارش موضوع رو تایید کرد روزهای بعد از میترا به خوندن تنها یادگاریش که همون رمان روس بود گذشت رمانی که پیش از این خوندنش برام سخت بود رو ظرف چند ساعت تموم کردم و جمله آخر رمان رو توی دفتر خاطراتم نوشتم تا برای همیشه یاد میترا با من باقی بمونه خدای بزرگ آیا یک لحظه خوشبختی برای همه عمر کافی نیست نوشته

Date: June 15, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *