رویاهای عاشقانه

0 views
0%

سلام به همه ی بچه های خوب سایت این داستان چندان سکسی نیست اما خواهش میکنم بخونین خوب همه داستان ها که نباید سکسی باشه خوندنش خالی از لطف نیست و در ضمن این داستان کاملا واقعیه اسم من محمد هستش همه تون میدونین که اسم مستعاره من تا حالا تو زندگیم با هیچ دختری نبودم میدونین چون یه جورایی اهلش نیستم و زیاد هم تو این بحث ها نیستم دختر بازی اما یه بار داشتم یه فیلم خارجی نگاه میکردم یه دختره توش بود که خیلی به دل من نشست شاید زیباترین نبود اما نمیدونم چرا من ازش خوشم اومد واقعا هم ازش خوشم اومد از اون روز به بعد مدام تو فکرش بودم باور کنین فکرایی که دربار ش میکردم اصلا سکسی نبود یعنی اصلا نمیتونستم دربارش سکسی فکر کنم چون به خودم همچین اجازه ای نمیدادم بیشتر فکرام دربارش بیشتر نوازش و گرفتن دستهاش بود که که حال عجیبی بهم میداد و مدام با خودم میگفتم که ای خدا یه روز میشه من با این دختر خانوم باشم اما ای دل غافل هیچ وقت نمیشد بهش برسم چون اون تو امریکا بود بازیگر بود و من حقیر هم هیچ وقت نمیتونستم بهش برسم یه مدت گذشت و من تازه کنکور دادم و متاسفانه اصلا رتبه ی خوبی نیاوردم تصمیم گرفتم وارد دانشگاه ازاد بشم اونم تو رشته ی حقوق خالاصه ثبت نام کردم تو دانشگاه و اولین روز که رفتم سر جلسه یهو نابود شدم چون تا حالا اینقدر دختر تو عمرم ندیده بودم البته اینطور نیست که تو طول عمرم با هیچ دختری حرف نزده باشم چرا دختر عمه دارم دختر خاله هم دارم و همینطور دختر دایی اما هیچ وقت هیچ حس جنسی یا سکسی نسبت به هیچ کدومشون نداشتم و ندارم چون هم حیایی که من دارم و هم حیایی که اونا دارن این اجازه رو به من یا اونا نمیده برگردیم سر کلاس با دیدن اون همه دختر استرس بدجوری گرفته بودم ولی خوب باید مینشتم رو صندلی چون راه دیگه ای نداشتم رفتم رو یه صندلی نشستم و دفترم رو گذاشتم رو صندلی که یهو چشمم به دختری که جلوم نشسته بود افتاد نصف صورتش معلوم بود چون داشت با دوستش حرف میزد ولی من داشتم نابود میشدم با خودم گفتم خدایا مگه میشه این همه شباهت اخه چطور میشه یعمی دقیقا چاپ اون دختری بود که تو اون فیلمه دیده بودم نمیخواستم نگاش کنم ولی دست خودم نبود به حدی عاشق اون بازیگره شده بودم که بی اختیار داشتم این رو نگاه میکردم همین جور مبهوت نگاهش شده بودم که فکر کنم دوستش بهش گفت اهای اون پسره داره نگات میکنه باخودم گفتم ای لعنتی اخه چرا بهش گفتی همه چیو خراب کردی یه هو دختره برگشت نگام کرد منم از خجالت یهو سرم رو انداختم پایین باور کنین صورتم مثل سیب سرخ شده بود و قلبم داشت تاپ تاپ میزد بعد دوباره روشو کرد اونور من یه خورده به حال ت عادی برگشتم چند روز گذشت تو حضور غیاب هایی که استاد میکرد فهمیدم اسمش هست سارا فامیلیشم خوب نمیتونم بگم به جون خودم و خودتون بعد بعد از اون روز ها دیگه اروم و قرار نداشتم همش خوابشو میدیدم و همش به فکرش بودم و همونطور که گفتم فکر هام همش در بارش احساسی بود و اصلا سکسی نبود باور کنین فقط تنها ارزوم این بود که باهاش قدم بزنم باهاش راه برم و دستای ظریفشو بگیرم تو دستام و دستاشو ببوسم خوب این حس که فقط مختص من نیست خدا این حس رو تو بدن تمام مرد های عالم قرار داده البته به جز هم جنس گراها البته اینم بگم که من از همجنس گراها به شدت متنفرم و معتقدم که این کار یه کار زشت غیر قابل قبوله بگذریم من که روم نمیومد به سارا بگم عاشقش شدم چون تا حالا به هیچ دختری پیشنهاد نداده بودم اما همکلاسی هام هر کدوم یه دختر برای خودشون جور کرده بودن و من هنوز نتونسته بودم به سارا بگم که عاشقش شدم و این منو بد جور عذاب میداد یه روز سر کلاس بودی البتهم سارا نیومده بود که کلاس تعطیل شد من یهو رفتم پیش دوستای سارا و گفتم ببخشید سارا خانوم نمیان البته با فامیلیش مورد خطاب قرار دادمش ولی تو این سایت نمیشه بگم یهو دختره گفت نه چطور گفتم هیچی والا یه کار کوچیک باهاشون داشتم بعد سریع از کلاس رفتم بیرون بعد باخودم گفتم اخه ای خدا این چه کاری بود من کردم خاک بر سرم چه گندی زدم حالا به به سارا میگن این باهات کار داشته بعد ابروم میره من شبای قبلش هم نمیتونستم راحت بخوابم بعد از این اتفاق شب هام شد جهنم 2 روز بعدش که رفتم سر کلاس سارا رو دیدم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یه نفس خیلی راحت کشیدم رفتم رو صندلی نشستم بعد یکی از اون دانشجو های فوق االعاده دختر باز بهم گفت من میدونم تو از کی خوشت میاد گفتم برو بابا کس شعر نگو گفت تو کلاس به اون دختر ها گفتی سارا خانوم کی میاد منم شنیدم بدبخت عاشق گفت اگه بخوای میتونم به سارا بگم که تو دوسش داری خدا رو چه دیدی شاید قبول کرد خلاصه بهش گفت روز بعدش تو کلاس نشسته بودم استاد هنوز نیومده بود پیش رفیقام بودم که یهو دیدم سارا اومد طرفم گفت اقا یه لحظه میای بیرون منم مات و مبهوت قلبم داشت عین دریل برقی میزد رفتم بیرون جلوش وایسادم از خجالت نمیتونستم سر مو بلند کنم بهم اونم سرشو انداخته بود پایین بهم گفت من میدونم شما خیلی پسر خوبی هستی حتی خیلی بهتر از اون پسر هایی هستی که تو کلاس هستن من نمیخوام شما رو ناراحت کنم ولی باور کنین من فعلا قصد ازدواج ندارم پس لطفا ناراحت نشین که این حرف رو میزنم من سرخ شده بودم و نمیدونستم چی بگم و از اون طرف هم گفت قصد ازدواج ندارم خیلی ناراحت شدم یه جورایی دلم شکسته شد بدون اینکه چیز دیگه ای بگم رفتم تو کلاس و کتابم رو برداشتم و رفتم خونه میدونستم که کار تموم شدس و لی نمیدونم چرا بازم نمیتونستم از فکرش بیام بیرون اون شب دو باره خوابشو دیدم تو خواب دیدم با هم داریم لب ساحل قدم میزنیم دستاش تو دستم بود یه گل قرمز رو زمین افتاده بود برش داشتم دادمش دستش دست بردم تو موهاش و لب هام رو گذاشتم رو لباش و اروم چشمامون رو با هم بستیم نوشته

Date: July 11, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *