رویای مهتاب 1

0 views
0%

با صدای غرولند مامان از خواب بیدار شدم همینکه چشمامو باز کردم اشعه های نور آفتاب چشمامو نوازش کرد ناخودآگاه پلکام رو به هم فشار دادم و بدون توجه به مامان توی جام غلتیدم و پشتم رو کردم و خودمو به خواب زدم مامان به عمد پرده های اتاقم رو کنار زده بود تا نور آفتاب مانع بشه بتونم بخوابم چون خوب میدونست که از بچگی توی نور زیاد خوام نمیبرد بخاطر همین پرده های اتاقم رو برام ضخیم و تیره انتخاب کرده بود تا وقتی صبح که نور آفتاب شدید توی اتاقم میتابید اذیتم نکنه مامان وقتی دید سرلجبازی دارم و گوشم بدهکار نیست پنجره رو باز کرد و سوز ملایمی که هجوم آورد داخل اتاق باعث شد بپیچم توی پتوم اسفند ماه بود و بوی بهار می اومد زمستون آخرین رمقش رو به کار گرفته بود تا زور بازوش رو به رخ آفتاب بکشه ولی خورشید خانم گوشش بدهکار این حرفها نبود و سخاوتمندانه اشعه های نورش رو همه جا پخش میکرد همراه با سرمای ملایم بوی گلهای بهاری که تازه تو باغچه حیاط کاشته شده بود اومد داخل اتاق همیشه بوی بهار مستم میکرد عاشق روزهای آخر زمستون بودم چون همه جا آدمها تو تکاپو بودند که به استقبال بهار برن حتی درختهای خیابون هم بعد از یک خواب چند ماهه داشتند بیدار میشدند تا دوباره جوونه بزنند و زندگی از سر بگیرن ولی زورگویی بابا باعث شده بود از صرافت همه چیز دربیام حتی یک هفته اعتصاب غذا و اوقات تلخی و گریه و زاری من دل بابا رو نرم نکرد و حرفش رو به کرسی نشوند وقتی بابام پیغام داد دیگه نمیذارم درس بخونه انگار دنیا رو رو سرم خراب کردند اونقدر بابامو میشناختم که اگر کوتاه نیام باید قید درس خوندن رو بزنم کلی واسه قبولی تو دانشگاه زحمت کشیده بودم روزی که رشته مهندسی پتروشیمی دانشگاه صنعتی شریف قبول شدم بابا و مامان داشتند از خوشحالی بال درمیاوردن بچه آخرشون بودم و همه آرزوهای برآورده نشدشون رو دوست داشتند باهام برآورده کنند ولی در عین همه این حرفها بابا برام شرط گذاشت که اگر خواستگار خوب برام پیدا شد نباید درس رو بهونه کنم منم که اون موقع فکر میکردم وقتی بابا ببینه من تو دانشگاه جو زده نمیشم و همون دختر سر به راهش هستم مجبورم نمیکنه که ازدواج کنم در ثانی حالا کو تا خواستگار خوب بابام آدم متعصبی بود اگرچه همیشه بهم اعتماد کامل داشتند ولی قسم میخورم تا قبل از اینکه دانشگاه قبول بشم حتی تا یک چهارراه بالاتر از خونه رو تنها نرفته بودم تو دوره دبیرستان هم یا خودش یا یکی از برادرام سرویس من بودن تو دانشگاه ساعت کلاسهام متغیر بود و در ثانی دیگه صلاح نبود تا این حد محدودم کنن البته منم مشکلی با این محدودیت نداشتم و همش غر میزدم که یا برام سرویس بگیرید یا ماشین بخرید من سختمه چند کورس سوار و پیاده بشم تا برم و برگردم از دانشگاه بابا هم با وجود اینکه دختر ته تغاری و لوسش بودم گوش به حرفم نمیداد و میگفت به وقتش برات ماشین میخرم یک خواهر و دو برادر بزرگترم ازدواج کرده بودند خواهرم که تا دیپلم بیشتر درس نخونده بود تو دوره دبیرستان عمه ام ازش خواستگاری کرد و با پسر عمه ام ازدواج کرد ودوسال آخر دبیرستان رو تو مدرسه شبانه درسش رو ادامه داد برادر بزرگم بعد از دیپلم رفته بود خدمت سربازی و بعد از خدمت هم کنار بابا توی فروشگاه مشغول کار شده بود چون میخواست هرچه زودتر مستقل بشه و ازدواج کنه اونم از شونزده سالگی عاشق دخترخاله ام بود و ترسید تا بیاد چندسال درس بخونه ازدواج با دخترخاله ام از دستش بره تصمیم گرفت زودتر تکلیف زندگیش رو روشن کنه برادر دومم که زیاد درسخون نبود بعد از دیپلم رفت خدمت سربازی و بعد از خدمت هم کنار بابا مشغول کار شد و یکسال بعد هم با دختر یکی از اقوام دور پدرم ازدواج کرد و خیلی هم از زندگیش راضیه حالا اونها داشتند همون رویه رو در مورد ازدواج من به کار میبردن بابا از وصلت با غریبه وحشت داشت چون همیشه اعتقاد داشت فامیل و آشنا دیده و شناخته شده است و فرهنگها به هم شبیه هست و دختر و پسر کمتر به مشکل برمیخورن ولی دل جوون من که گوشش بدهکار این حرفها نبود دنیا برام به آخر رسیده بود حس میکردم دارم خفه میشم چون اونها برام دنیای آرزوهامو خراب کرده بودن تکرار این حس برام باعث شد بغضم بترکه و شوری اشک رو که روی گونه هام جاری شده بود و یک امتدادش به گوشه دهنم میرسید رو حس کنم پتو رو کشیدم روی سرم که دوباره نصیحت نشنوم که دیدم دست مهربون عمه پروین لبه پتوم رو گرفت و آروم از رو سرم کنار کشید چیه نازگل خانم باز که رودخونه اشکت سرازیر شده من اینهمه دیشب بهت نخوندم پاشو زشته شگون نداره آدم روز به این مهمی رو واسه خودش زهر کنه با اوقات تلخی شروع کنی تا آخرش همینجور عبوسی پاشو دختر گلم آماده شو که کم کم میان دنبالت ببرنت آرایشگاه عروس بشی خوشگل بشی خانوم بشی گفتم عمه مگه داری بچه خر میکنی مگه شوخیه نمیخوامش دوسش ندارم شاید اگر رو دنده لج منو نمینداختن بهتر باهاش کنار میومدم عمه که بقول خودش تو بچه های خواهر برادرش از همشون من براش عزیزتر بودم گونه ام رو نوازش کرد و گفت میدونم عمه جون از بچگیتم سرتق و لجباز بودی تو دختر فهیمده ای هستی میدونی که مامان و بابات بدتورو نمیخوان نذار مامانت اینقدر حرص و جوش بخوره خلاصه عمه پروین با هزار ترفند و قربون صدقه راضی ام کرد که بابا مامانموحرص ندم علی الخصوص که مامان تازه قلبش رو عمل کرده بود دلیل اینکه کوتاه اومدم و تسلیم شدم همین بود که مامان از بس حرص خورده بود یک شب حالش بهم خورد و کارش به سی سی یو کشید داداش بزرگمم یه سیلی محکم زد توی گوشم و گفت اگه مامان اتفاقی براش بیفته منو زنده نمیذاره از تختخوابم بیرون اومدم و رفتم داخل حمام دوش حمام رو باز کردم و نیم ساعتی زیر دوش گریه کردم چند بار مامان و زن داداشم اومدن پشت درب حمام که چیزی اگه لازم دارم برام بیارن که گفتم نه چیزی نمیخوام خودمو شستم و حوله تن پوشم رو تنم کردم و از حمام که اومدم بیرون دیدم مامان داره لباسامو آماده میکنه که بپوشم و برم آرایشگاه که یکدفعه مامان چشمش افتاد به ساقهای پام و گفت تو یکساعته تو حمام چکار میکردی که موهای بدنتم نزدی زد زیر گریه و شروع کرد به شلوغ بازی که خدا منو از دست تو و بابات مرگ بده چرا اینقدر حرصم میدی آبجی نسرین دست پاچه دوید داخل اتاق و وقتی علت گریه مامان رو فهمید رفت سر کشوم با تحکم داد زد نازی این ژیلتهای صاحب مرده ات کجاست وقتی دیدم اوضاع خرابه و چاره ای نیست کوتاه اومدم و اشاره کردم به کشوی دراور بغل تختم اونم با حرص رفت ژیلت آورد و گفت باشه مامان حرص نخور یادش رفته میزنه خب مامانم هم خوب راهش رو یاد گرفته بود آبجی نسرین هلم داد به سمت حمام و خودش هم پشت سرم اومد تو گفتم خب برو بیرون دیگه گفت لازم نکرده من می ایستم بالای سرت تا کارت تموم بشه نگو ازم خجالت میکشی که موهای سرتو دونه دونه میکنم راست میگفت از بچگی باهم حموم میرفتیم و برخلاف اون که جلوی من توی حمام شرتش رو درنمیاورد ولی من اصلا جلوش حیا نداشتم اومدم ژیلت رو خشک خشک و سرسری بکشم به بدنم که دادش دراومد و گفت نازی بقرآن میزنمت بردار اون صابون رو قبلش بزن که جاییت نبره گفتم آخه بدن من که زیاد مو نداره که شماهام گیر دادین با تحکم داد زد کارتو بکن دیر شد وقتی دید مظلومانه کوتاه اومدم و همینطور که اشکام میریخت مشغول زدن موهای پام شدم انگار دلش سوخت لحنش تغییر کرد و با لحن دلسوزانه ای گفت آبجی گلم الهی قربون صورت قشنگت برم بدنت کم مو هست ولی واسه کسی که عروس میشه همینشم خوب نیست نزنی تو میخوایی با مامان و بابا لج کنی آبروی خودتو میبری بد میگن چه عروس شلخته ای نازی تروقرآن از خر شیطون بیا پایین آبجی بخدا بابا مامان خوشبختی تورو میخواستن آخه تو چرا اینقدر چشم سفیدی خواهر پسر به این خوبی آخه چه ایرادی داره اینقدر به این بدبختا حرص میدی بچه که نیستی دیگه نوزده سالته پس من چی بگم که سه سالم از تو کوچیکتر شوهرم دادن بعدشم بابا که گفت شرط ضمن عقد میذارم که پسره نتونه مانع درس خوندنش بشه بخدا آدمهای خوبین لگد به بخت خودت نزن داری با لجبازی همه چیزو خراب میکنی چون میدونستم فایده نداره هیچ جوابی ندادم و سکوت کردم آخه حرف زدن با نسرین که تصورش از شوهر ایده آل فقط این بود که از خانواده حسابی باشه کاری باشه معتاد نباشه حالا هر پخی بود بود چه فایده داشت با بیحوصلگی گفتم خیلی خب دیگه برو بیرون مخ منو ترید کردی با دلخوری جواب داد خیلی پررو شدی از اون اول باید میزدن تو سرت و بچه سال شوهرت میدادن که اینجوری زبونت دراز نشه مامان و بابای بدبخت رو حرص و جوش بدی تو دلم گفتم آخه تو چی میفهمی از عشق و علاقه چه میفهمی فرق زندگی با عشق و خالی از حس عشق و علاقه رو تو معیار خوشبختیت تعداد النگوهای دست یک زنه من کجام و تو کجایی شاید اگه تا پنج شیش ماه پیش که عشق رو تجربه نکرده بودم الان خودمو خوشبخت ترین دختر روی زمین میدیدم ولی الان دیگه حسابش فرق میکرد الان حتی نمیدونستم با خودم چند چندم شایدم هنوز چشم انتظار بودم خلاصه هر کس هرچی میگفت گوش من کر بود و نمیشنیدم محسن تو دانشگاه همکلاسی ام بود بچه اصفهان بود و دانشگاه تهران قبول شده بود پسر با نمک سرزبون داری بود که ته لهجه اصفهانیش حرف زدنش رو جذاب تر میکرد قد بلند و ورزیده طوریکه من که تو دخترای کلاسمون از همه قدبلندتر بودم تا سرشونه هاش بودم بار اول که دیدمش چند روزی بود از مهرماه میگذشت که یکروز تو زمان آنتراک بین دو کلاس اومدم با عجله از در کلاس بیام بیرون اونم داشت داخل میشد که همینطور که سرم پایین بود یک آن رفتم تو سینه محسن سرمو که بلند کردم دیدم دوتا چشم درشت مشکی همه زوایای نگاهم رو پر کرد با خجالت سرمو زیر انداختم و گفتم معذرت میخوام اون هم با رفتاری جلتلمن وار خودش رو عقب کشید ودستش رو گذاشت روی سینه اش و گفت من معذرت میخوام خانوم همین نگاه و برخورد کافی بود من که از وقتی خودمو شناختم اسم پسر و دوست پسر میومد وحشت میکردم تو یک لحظه عاشق بشم محسن خیلی سعی کرد باهام دوست بشه با دخترها راحت برخورد میکرد و میشد فهمید دوست دختر زیاد داشته ازم جزوه قرض میگرفت و وقتی برمیگردوند لاش شاخه گل میگذاشت شعر مینوشت و لای صفحه جزوه ام میگذاشت و کلی ادا و اطوارهای جورو واجور تا اینکه تونست سر صحبت رو باز کنه و باهام تلفنی صحبت کنه ارتباطمون تا یک ماه فقط در حد تلفن بود و هربارم خواست صمیمی برخورد کنه و حرف رو از حاشیه درس و دانشگاه بیرون ببره لحن رسمی من بهش اجازه این رو نمیداد که پاشو فراتر بذاره تا اینکه شروع کرد به فرستادن اس ام اس های عاشقانه وقتی می دید در مقابل پیامک هاش هیچ واکنشی نشون نمیدم و حتی جوابش رو نمیدم فهمید اینطوری نمیتونه به هدفش برسه من عاشقش شده بودم شاید وقتی شماره محسن روی گوشیم می افتاد ضربان قلبم بالا میرفت یا زمانیکه توی دانشگاه بودیم وقتی میدیدمش بدنم داغ میشد و دست و پام آشکار میلرزید ولی حسم بهم میگفت اگه باهاش رابطه نزدیک برقرار کنم همه چیز به گند کشیده میشه دوست نداشتم تو چشمش دختر سبکسر و جلفی جلوه کنم از طرفی عشقی که تو وجودم بود داشت از درون ذوبم میکرد جوری که از خواب و خوراک افتاده بودم از طرفی یه نیروی جاذبه ای با تمام وجود منو میکشید سمتش که غلبه به این نیرو واقعا دیگه در توانم نبود در واقع دو دستی چسبیده بودم به اینکه عشق پاکم سرنوشت خوبی رو برام رقم بزنه شاید هم طرز فکر من برمیگشت به تربیت و فرهنگ خانوادگی من آخه همیشه پدر و مادرم دید بدی نسبت به روابط آزاد یک دخترو پسر داشتند طوریکه وقتی به یه سنی رسیدم دیگه حتی با پسرهای فامیل که از بچگی همبازی بودیم اجازه همصحبتی و رفت و آمد نمیدادند مامان همیشه توی گوشم خونده بود که پسری که یه دختر رو واسه ازدواج بخواد ممکنه همه جوره امتحانش کنه وقتی ببینه نجیبه از راهش وارد میشه با بزرگترش میاد خواستگاری وگرنه مثل یک گرگ رفته تو لباس میش که ازت سوء استفاده کنه و وقتی به هدفش رسید بره سراغ یکی دیگه تا همین جا هم من زیاد از حد پیش رفته بودم و اگر مامان و بابام میفهمیدند باید قید درس و دانشگاه رو میزدم محسن وقتی دید من باهاش هیچ جوره راه نمیام به هیچ وجه حریف نمیشه بیشتر از این بهم نزدیک بشه از راه دیگه ای پیش اومد توی صحبتهاش شروع کرد به این بحث که اگه من و تو روحیاتمون بهم بخوره و بتونیم ازدواج موفقی داشته باشیم حاضره موضوع رو با خانواده اش درمیون بذاره و بیاد خواستگاری راستش وقتی قضیه ازدواج رو مطرح کرد یک مقداری کمتر سخت میگرفتم تا اینکه یک روز ازم خواست باهام خارج از دانشگاه همدیگرو ببینیم اگر قبل از اینکه بگه منو انتخاب کرده و زیر نظر گرفته واسه ازدواج پیشنهادش رو مطرح میکرد قطعا محترمانه رد میکردم ولی اینبارمیتونستم خودمو توجیه کنم که واسه ازدواجمون شناخت بیشتر لازمه اونروز به مامان زنگ زدم و گفتم با دوستام واسه تهیه چندتا کتاب دانشگاهی میرم بیرون و یکساعت دیرتر میام توی یک کافی شاپ دنج باهاش قرار گذشتم با هزار ترس و لرزرفتم سر قرارمون محسن خیلی ریلکس و راحت یه میز دونفره رو یک گوشه انتخاب کرده بود و نشسته بود وقتی رسیدم گل از گلش شکفت واسه اولین بار بود که دور از فضای درس و کلاس باهاش برخورد میکردم با وجود اینکه هوا سرد بود تمام تنم خیس عرق شده بود همونطور که زیر چشمی فضای اطرافم رو می پاییدم که مبادا آشنایی مارو باهم ببینه بهش نزدیک شدم وسلام کردم اونم با لحن کشدار و جذاب جواب سلاممو داد و گله کرد که حسابی دیر کردم وقتی نشستم دوتا گل رز سفید خوشگلی که برام گرفته بود رو گرفت به طرفم و با ادا و اطوار همیشگیش گفت بفرمایید خانوم خانوما تقدیم به شما با خنده گلها رو گرفتم بی اختیار بوشون کردم و کلی ازش تشکر کردم انگار واسه اولین بار تو زندگیم گل رز سفید میدیدم دستام داشت آشکارا میلرزید طوریکه وقتی فنجون قهوه رو خواستم به لبم نزدیک کنم دو دستی بهش چسبیده بودم محسن که از دستپاچگیم و لپهای سرخم فهمیدم بود تو دلم چه خبره تکیه داد به پشتی صندلی و پیروزمندانه تو صورتم نگاهی کرد و با پوزخند گفت انگار خیلی صفر کیلومتری متوجه منظورش نشدم و با تعجب پرسیدم چی ام پوزخندش تبدیل به قهقه شد هیچی بابا بیخیال اصلا فکرتو درگیر این مسائل نمیخواد بکنی چه عجب شما بعد از چند ماه افتخار دادید سرمو از خجالت پایین انداختمو گفتم شما گفتی موضوع مهمی هست که باید در موردش حرف بزنیم منم کنجکاو شدم حرفاتون رو بشنوم اومد جلوتر و دستاشو تکیه داد به میز و گفت اصلا بهت نمیخوره آدم کنجکاوی باشی در ثانی شما که میدونستی من میخوام در مورد چی باهات حرف بزنم حس کردم سوتی بدی دادم خودمو جمع و جور کردم و گفتم کامل نگفتید جریان چیه بازم قهقه ای زد و گفت این غرورت منو کشته بابا دختر خوب ما دلمون کوچیکه کم طاقته مثل شما دل گنده نیستیم که بتونیم خودمون رو بیتفاوت نشون بدیم بی تفاوت نسبت به چی نسبت به این دل صاحب مردمون خداییش داشتم نامید میشدم میگفتم شاید متاهله یا نامزدی داره شایدم ازم خوشش نمیاد آخه مگه میشه دخترم این همه سفت و سخت میدونی واسه اینکه بفهمم نامزد داری یا نه چقدر تحقیقات کردم اووووووووووووه از یه تحقیق علم ژئو فیزیک سخت تر بود میتونم یه سئوال ازت بپرسم بپرسید ما نفهمیدیم تو این کلاس دوست صمیمی شما کیه چرا با هیچکس بر نمیخوری مکثی کردم و همینجور که داشتم اضطرابم رو سر دستمال کاغذی بینوایی که تو دستم بود خالی میکردم و ریز ریزش میکردم جواب دادم آخه سرم به کار خودمه من با همه بچه ها در حد یه همکلاسی صمیمی ام ولی فقط تو محدوده درس و دانشگاه هنوز نتونستم با کسی اونقدر صمیمی بشم که وقت آزادمو باهاش بگذرونم من پدر و مادرم زیاد خوششون نمیاد که با دوستام رفت و آمد نزدیک داشته باشم همش میگن تو این زمانه نمیشه به کسی اعتماد کرد پس اینطور منشا اینهمه بی اعتمادی شما نسبت به منم اینه ولی آخه رفت و آمد با یه دوست همجنس که نباید نگرانشون کنه مگر اینکه با شیطنت خندید و ما بقی حرفش رو خورد منم اونقدر اونوقتها پاستوریزه بودم که نفهمیدم منظورش چیه به خاطر همین گیج و منگ پرسیدم مگر اینکه چی هیچی بابا ولش کن یعنی میخوایی بگی هیچ دوستی تا حالا نداشتی دوستی که من پیدا کنم و اونا نشناسنش نه ولی اینکه خیلی مسخره اس من خواهرم صدتا دوست و رفیق داره که با چند تا شون ما رفت و آمد خانوادگی پیدا کردیم حتی خواهرم اونقدر باهام راحته که اگه دوست پسر پیدا کنه با من مشورت میکنه اینطوری آدم در جریان کار خواهرش قرار میگیره که تو دردسر نیفته از طرز فکرش تعجب کرده بودم اینو دیگه ندیده بودم من که داداشام اونقدر تعصبی بودن که حاضر نبودن بذارن کسی نگاه چپ به خواهرشون بندازه بعد این حاضر بود تو پیدا کردن دوست پسر خوب به خواهرش کمک کنه احساس کردم داره غلو میکنه تا هم من باهاش راحت باشم هم یه جورایی روشنفکری خودش و خونوادش رو به رخم بکشه ببین حتی من در مورد همسر آینده ام هم مثل پسرای دیگه فکر نمیکنم من بر خلاف پسرهای دیگه که براشون مهمه دختری که قراره زنشون بشه رنگ آفتاب و مهتاب رو ندیده باشه نظرم اینه که مهم بعد از ازدواجمون هست که به من متعهد باشه قبل از ازدواج مهم نیست حتی با کسی سکس داشته باشه واقعا برات مهم نیست نه به هیچ عنوان ببین تو این زمانه هیچ دختری نیست که دست نخورده باشه همه ادعا میکنن که هیچ دوست پسری نداشتیم کی میاد به آدم راستش رو بگه قبلا با چند نفر رابطه داشتم اصلا کی میتونه این رو ثابت کنه میتونن هرجوری خواستن با دوست پسرشون حال کنن تا زمانی که پرده بکارتشون دست نخورده جلوی شوهرشون ادعا کنن رنگ آفتاب و مهتاب و ندیدن خیلیا رو هم سراغ دارم به این قضیه هم اهمیت نمیدن خوب که عشق و حالشون رو کردن با یه عمل جراحی میشن مثل روز اول پس بهتره به تعهد بعد از ازدواج فکر کنیم اینطوری یه کلاه گشادم سرمون نمیره از اینکه داشت اینهمه بی پرده حرف میزد دلم میخواست زمین دهن بازکنه توش فرو برم بهم برخورده بود که این طرز فکر رو نسبت به همه دخترها داشت صدای زنگ موبایلم باعث شد از جا پریدم و اجازه نداد به این فکر کنم که داره چه توهینی بهم میکنه سریع گوشیمو از تو کیفم در آوردم متوجه زمان نشده بودم وقتی شماره خونه رو روی گوشیم دیدم فهمیدم که دیگه وقت ندارم ازش عذرخواهی کردم و اجازه خواستم برم عصبی شده بود از اینکه حرفامون نیمه کاره باقی مونده با دلخوری گفت آخه حرفامون تموم نشده با عجله از جام بلند شدم و گفتم خیلی دیرم شده حتما مامان نگران شده که تماس گرفته از دستپاچگی من فهمید که خیلی از خانواده ام حساب میبرم دیگه بدون حرفی از جاش بلند شد و گفت پس صبر کن برسونمت و بقیه حرفامونم تو راه باهم بزنیم از یک طرف میترسیدم کسی مارو باهم ببینه از طرفی هم دوست نداشتم جلوی طرز فکری که داشت کم بیارم و بیش از حد امل به نظر برسم تصمیم گرفتم تا نزدیک خونه باهاش برم انگار روی ابرها بودم یک لحظه رفتم توی رویای قشنگی که منو محسن ازدواج کردیم و داریم باهم برمیگردیم سمت خونه بارون پاییزی نم نم شروع به باریدن کرده بود و دونه های ریز بارون داشت شیشه جلوی ماشین رو نوازش میکرد هوای داخل ماشین گرم بود و صدای آروم آهنگ منو داشت بیشتر توی رویا غرق میکرد که یکدفعه محسن دستشو گذاشت روی دستم یه چیزی مثل جریان برق از زیر دستش نفوذ کرد و توی کل تنم پخش شد واسه اولین بار بود که یه پسر دستمو میگرفت توی اون فضای رومانتیک انگار مسخ شده بودم اونقدر بی حس شده بودم که حتی توان نداشتم دستمو از تو دستش بکشم بیرون دستمو گرفت و آروم به لبش نزدیک کرد و بوسید هرم نفسش داشت پوست دستمو میسوزوند لباش داغه داغ بود یک لحظه به خودم اومدم و دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و با صدایی که از ته گلوم درمیومد گفتم داری زیادی پیش میری محسن هم با یک ناراحتی ساختگی جواب داد کار بدی کردم دست عشقمو بوسیدم نمیدونم چرا حرفش به دلم ننشست سرش رو خم کرد روی شونه اش و سعی کرد همه هنرش رو بکار ببره تا بتونه یخ منو باز کنه با صدای آروم گفت نازنین تورو خدا اینقدرسخت نگیر دنیا دوروزه آخه الان دیگه زمان قلقلک میرزا نیست که دختر تا ازدواج نکرده آفتاب و مهتاب هم نبینه تازه یاد حرفش تو کافی شاپ افتادم خوشم نیومد جواب دادم بحث سختگیری نیست نمیدونم چرا تو این مدت منو نشناختی من حرفمو توی کافی شاپ بهت زدم محسن من حتی توی روابط با دوستای دخترم هم هیچوقت باز رفتار نکردم چه برسه با یک پسر راحت باشم من اهل دوستی با هیچ پسری نبودم و نیستم طرز تفکر تو و خونوادت هرچی میخواد باشه من اینطوری بزرگ شدم یک لحظه خواستم تحقیرش رو توی کافی شاپ تلافی کنم ادامه دادم ما متاسفانه اندازه شما روشنفکر نیستیم که هیچ حد و مرزی واسه رفتارمون نشناسیم و بگیم حالا خوش باشیم تا آینده خدا بزرگه آره تو حق داری باورت نشه هیچ دختری قبل از ازدواجش پاک و دست نخورده باقی مونده چون هرچی دختر دور و برت دیدی اینطور بودن حتی اگه دیگه هیچوقت نبینمت و راهت رو بکشی و بری دنبال زندگیت حاضر نیستم یک رابطه نامطمئن رو شروع کنم من که تکلیفم با تو روشنه من دوستت دارم و همه شرایطت رو قبول کردم پس اگه توهم اونقدر که ادعا میکنی منو دوست داری فقط میتونی با عملت بهم ثابت کنی در جوابم گفت منظورت اینه که اگر بخوام بیشتر از این بهت نزدیک بشم فقط و فقط باید بیام خواستگاری گفتم درستش اینه در جوابم گفت ببین نازی من الان شرایط ازدواج ندارم نه اینکه مشکلی از لحاظ مالی داشته باشم ولی دوست ندارم زود خودمو گرفتار مشکلات و دردسر زندگی متاهلی کنم من دوست دارم از زندگی مجردیم نهایت استفاده رو ببرم وقتی آدم هرچقدر دلش میخواد شیطنت نکنه و زود ازدواج کنه بعد از ازدواج میفته دنبال یه سری کارایی که نکرده من الان 27 سالمه و حداقل تا 30 سالگی میخوام بدون دغدغه با کسی که دوستش دارم عشق و حال کنم تو این مدت هم اونقدر همدیگه رو خواهیم شناخت که بعدها مشکلی پیش نیاد هم از مجردیمون استفاده کردیم در جوابش گفتم اگه بعد از سه سال گفتی تو اونی نیستی که دنبالش بودم چی چه تضمین و تعهدی وجود داره که من نجابت و پاکیمو هزینه کنم و تو بعد از سه سال هزار عذر و بهانه نیاری که نمیشه به هم برسیم حرفم خیلی بهش برخورد در جواب گفت اگه اینقدر پایبند نجابت و پاکدامنی هستی من مشکلی ندارم ولی واسه ازدواج با من باید سه سال صبر کنی من که حسابی از این همه تغییر رفتار غرور محسن جا خورده بودم گفتم یادت رفته اصل قرار امروز ما صحبت واسه ازدواج بود کاش این حرفها رو دیشب گفته بودی محسن که دیگه عصبی شده بودجواب داد ببخشید خانم محترم از اینکه گولتون زدم من نمیدونستم شما تورتون رو از الان پهن کردید و تحمل ندارید سه سال صبر کنید من که از عصبانیت داشتم منفجر میشدم گفتم ببین من نیازی ندارم واسه کسی تور پهن کنم اونقدرم ترشیده نشدم که بترسم تا سه سال دیگه پشه روم بشینه متاسفم که معنی عشق و علاقه منو بد فهمیدی اگر تو دلت میگی چقدر امله برام اصلا مهم نیست واسه من سه سال که سهله سی سالم حاضرم به پات بشینم ولی به شرط اینکه ارزششو داشته باشی اگر هم ازت خواستم عملا دوست داشتنت رو بهم ثابت کن خواستم ببینم تا کجا سر حرفت هستی منو واسه چه مدت میخوایی از لحن محکم من حسابی جا خورده بود در ادامه گفتم اگه دنبال یه عروسک هستی که مدتی سرگرمت کنه راهتو اشتباه اومدی و وقتت رو تلف کردی محسن جوابی نداشت که بده نزدیک خونه رسیده بودیم که ازش خواستم نگه داره بقیه راه رو خودم میرم صلاح نبود دم در خونه پیاده بشم یه تعارف سرسری کرد که تا نزدیکتر برسوندم قبول نکردم و از ماشین پیاده شدم و خداحافظی کردم و سریع خودمو به خونه رسوندم خدا خدا میکردم به خیر گذشته باشه و مامان زیاد سین جینم نکنه بعد از اونروز محسن سه روز بهم زنگ نزد این سه روز مثل مرغ سر کنده بودم علی الخصوص که دانشگاهم تعطیل بود و منم هیچ جورخبری ازش نداشتم دلم میخواست بهم زنگ بزنه و همه حرفهای اون روزش رو پس بگیره دلم میخواست در موردش اشتباه کرده باشم و اون چیزی که حدس میزدم غلط از آب دربیاد ولی متاسفانه همه حسم درست بود و محسن فقط از در ازدواج تو اومده بود تا بتونه بیشتر بهم نزدیک بشه وقتی هم رفتم دانشگاه سر کلاس حاضر نبود با وجود اینکه زیاد پیش اومده بود محسن بعد از تعطیلات رو غیبت داشته باشه ولی دلم شور میزد اونروز از کلاس هیچی نفهمیدم منم با توجه به صحبتهای روز آخرمون نمیتونستم باهاش تماس بگیرم چون به معنی این بود که حرفام همه باد هوا بوده و یه جور کلاس و ادعا بیشتر نبوده ساعت دوم بود که محسن اومد سر کلاس خیلی سرحال بود برخلاف همیشه هیچ توجهی بهم نداشت انگار از راه دیگه ای پیش اومده بود منم همینکه دیدم خوب و سرحاله بهش توجهی نکردم و بقیه روز رو سعی کردم حتی نیم نگاهی هم به طرفش نندازم اون هفته گذشت و محسن همین رفتار رو ادامه داد اونروز پنجشنبه بود بعد از یکهفته کشدار و اعصاب خوردکن آخرین ساعت اونروز سر کلاس نشسته بودم دقایق آخر کلاس بود اونروز از بس بی حوصله و پکر بودم دقایق کلاس واسه اولین بار برام به کندی میگذشت اومدم نگاه به ساعتم بندازم دیدم دستم نیست یادم افتاد که از بس این روزها حواسم پرته ساعتمو جا گذاشتم و جالب اینکه از صبح ده بار این اتفاق افتاده بود و باز یادم میرفت ساعت دستم نیست استاد فرصت داده بود که هرکس از جزوه نویسی عقب مونده بتونه از روی مطالب روی وایت برد نت برداره استاد سرش زیر بود دستم رو کردم توی کیفم و گوشی موبایلم رو پیدا کردم بدون اینکه از توی کیفم کامل دربیارم نگاه روی صفحه اش انداختم ببینم چقدر از وقت کلاس باقی مونده که دیدم چندتا اس ام اس نخونده دارم وقتی بازکردم دیدم یکیش اس ام اس باباست که نوشته دم در دانشگاه منتظرمه دلم شور افتاد که چه اتفاقی افتاده که بابا سرزده اومده دم در دانشگاه به هر جون کندنی بود دقایق آخر کلاس گذشت و من با عجله خودمو رسوندم بیرون دیدم بابا و مامان اومدن دنبالم و مامان زیاد سرحال نیست نشستم تو ماشین و بدون سلام گفتم چی شده بابا سرحال بود حداقل سعی میکرد خودشو سرحال نشون بده جواب داد هیچی بابا میخواستی چی بشه عزت سرت گذاشتیم اومدیم دنبالت اشکالی داره گفتم اشکال نداره اینکه سرزده و بیخبر میایید آدم تعجب میکنه بابا مامان چشه وقتی بابا دید دارم سنگکوب میکنم خنده ای کرد و گفت هیچی بابا ما امروز یک اشتباهی کردیم بدون هماهنگی مامانت دوتا از دوستامون رو تعارف زدیم بهشون واسه ویلای شمال خانوم هم قشقرق راه انداخته که چرا زودتر نگفتی با این حرف بابا مامان صدای اعتراضش دراومد که محمد بسه دیگه بهت گفتم تمومش کن صد دفعه بهت گفتم من دیگه جون و پر سابق رو ندارم صدتا مهمون سرم میریختی و میگفتم کار خوبی کردی الان دیگه مریضم میفهمی منم که دیگه خیالم راحت شده بود گفتم حالا مامان شما سخت نگیر خب بابا کلید میداد خودشون برن با این حرف من انگار مامان دنبال یکی میگشت دق دلیشو سرش خالی کنه رو به من کرد و گفت یادت نیست اون بار چه بلایی به سر خونه و زندگیم آوردن که تا سه روز اونجا مثل چی شست و روب کردم تا آثار جرمشون پاک شد راست میگفت مامان بابا اون بار اعتماد کرده بود و کلید رو داده بود به دوستاش اونها هم نامردی نکرده بودن و دوتا خانم بلند کرده بودن و آورده بودن اونجا وای نمیدونید چه جنجالی به پا شد اولش که مامان فکر میکرد کار خود بابا بوده وقتی بابا با هزار بدبختی ثابت کرد که دوستاش بودن تازه مامان پوست منو خودشو کند تا خونه رو مثل روز اولش کرد تمام وسایل خونه رو آب کشید آخه بدبختانه مامان وسواس بدی داشت خلاصه بابا با کلی معذرت خواهی و هزار دلیل که بحث دعوت اینبارش فرق میکنه و حالا خودت میفهمی و بهم حق میدی مامان رو از خر شیطون پایین آورد و مامان یک کم یخش باز شد فرصت ایستادن واسه ناهار نبود باید زودتر میرسیدیم و ویلا رو گرم میکردیم مامان شام تهیه میکرد بابا زودتر واسه این دو روز خرید میکرد واسه همین بابا وسط راه چندتا ساندویچ خرید که گرسنه نمونیم ولی این وسط من آخرش دلیل اومدن با عجله دنبال من رو نفهمیدم آخه حتی نظرمم نپرسیده بودن ولی برام مهم نبود و گفتم شاید مامان دیده دست تنهاست اومده دنبالم که اونجا کمکش باشم ولی چشمتون روز بد نبینه وقتی بعد از دو روز که از شمال به سمت تهران برمیگشتیم یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون نگو بابا همه تدارکات رو چیده بود واسه آشنایی و وصلت با خانواده دوستش همونجا قضیه خواستگاری از من مطرح شد و در واقع اونها اومده بودن که پسر و دختر همدیگرو ببینن که اگر ما دوتا خوشمون اومد سر مقدمات اولیه به توافق برسن ظاهرا مسعود با ازدواج با من مشکلی نداشت ولی من که هنوز تکلیفم با خودم معلوم نبود بهانه آوردم که قصد ازدواج ندارم و علنا همه برنامه هاشون رو بهم ریختم بابا حسابی کلافه و کفری بود اون عادت نداشت بچه هاش تو زمینه ازدواج رو حرفش حرف بزنن به خاطر همین جنجال توی خونه ما شروع شد از من که نمیخوام از بابا که پسره خوبه و دیده شناخته اس کاریه سربه زیره اصیله و از این حرفها اصلا اگه ازدواج نکنه دیگه نمیذارم بره دانشگاه بعدش هم که دیگه مریضی مامان و بستری شدنش تو بیمارستان اتفاق افتاد و خواهر و برادرام به جونم افتادن که اگه بلایی سر مامان بیاد روزگارت رو سیاه میکنیم از اون گذشته که اگه اتفاقی واسه مادرم می افتاد من خودمو تا آخر عمر نمیبخشیدم کوتاه اومدم و تن به ازدواج دادم ولی حسابی هم با بعضی رفتارام خون به دل همه میکردم نوشته ماهک

Date: September 23, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *