رگ خواب ۳ و پایانی

0 views
0%

8 1 8 9 88 8 7 8 8 2 قسمت قبل زهره زهره جان هووممم با احساس نزدیکی و هُرمِ نفس هایش چشمانم را به سرعت باز کردم واکنشم را که دید عقب کشید و گفت رسیدیم و از ماشین پیاده شد نگاهی به بیرون انداختم آرامگاه امامیه بغضم را پس زدم و پایین آمدم میدونی پریچهر کدوم قطعه است کش و قوسی به بدنم دادم میخواستم بگویم آره اما یادم آمد من پیش از این اصلا اسم پریچهر را به بردیا نگفته بودم چشمانم را ریز کردم و پرسیدم تو اسم دوستم و از کجا میدونی کمی هُل شد اما خودش را نباخت خٌب خودت گفتی با شک زمزمه کردم تو کی هستی تمام وجودم پر از شک بود پر از تردید پر از حس وارونگی حس میکردم دیگر هیچ تکیه گاهی ندارم و در خلاء معلقم مثل کودکی که برای صدویکمین بار به او وعده دروغ داده اند کنار ماشین ایستاده بود و حتما داشت به دروغی که میخواهد بگوید سرو سامان میداد میگم کی هستی تو از کجا میدونی اسم رفیق منو آروم تر خواهش میکنم آروم باش منِ خر نفهم و بگو چش بسته به تو اعتماد کردم من بهت قول مید کی فرستاده بپای من بشی مروارید عوضی یا باب یا مهندس صولتی هان ببین الان عصبانی هستی بزار بعدا با جیغ زدم خفه شو جواب منو بده فریاد کشید من فقط عاشق پریچهر بودم همین رگ های کنار شقیقه اش بیرون زده بود و گرمای آفتاب چند قطره عرق بر پیشانی اش نشانده بود بی توجه به من راهش را گرفت و به سمت مزار پریچهر رفت پس عاشقش بود و حتما پیش از این هم اینجا آمده بود پس احساسات کنج چشمانش را اشتباه تخمین زدم به من کمک میکرد تا روح پریچهر را شاد کند آرام سری تکان دادم خیلی احمق بودم که در این شرایط به پریچهر قبطه میخوردم که کسی چون بردیا عاشق سینه چاکش است به سوی مزارش رفتم و از دور دیدم که شانه های این مردِ عاشق میلرزد بالای سرش نشستم و فاتحه ای خواندم با گذشت ده سال هنوز چهره اش را باتمام جزئیات به یادداشتم چشمان خمار مشکی اش لبان سرخ و پوست مهتابی قدبلند و موهای تیره اش حتی آن خال گوشه راست لبش پریچهر مهربان بود خوب بود زیادی خوب صاف و ساده بود بی شیله وپیله هیچوقت با او حرف کم نمی آوردم از آنهایی بود که کنارش تا به ابد حوصله ات سرنمی رود دخترشادوسرزنده ای بود و من هرگز نفهمیدم چرا ده سال پیش برای همیشه به زندگی اش پایان داد بردیا یک نخ سیگار آتش زد و کام گرفت و با اندوه خاصی خیره به سنگ مزارش شروع به درددل کرد سال86 بود و کم کم درسم داشت تموم میشد که یه دختر خوشگل وارد دانشگاه شد دختر خوشگل دورم زیادبود اما پریچهربااینکه زیرپوستی شیطنت میکرد متانت و وقار خاصی داشت یه دختر شرقی و نجیب و پاک چشمم دنبالش بود اما شجاعت اینکه بهش بگم و نداشتم نمیدونم شایدم غرورم اجازه نمیداد چون تا قبل از اون همیشه بقیه بهم پیشنهاد میدادن تااینکه سامیار با تو طرح رفاقت ریخت و توهم که رفیق گرمابه و گلستون پریچهر خدامیدونه تو دلم چه خبر بود شبا از شوق دیدنش به بهونه قرارای تو و سامی خوابم نمیبرد همیشه من از سامی میخواستم از تو بخواد پری و تو قرارها همرات بیاری هرچند پری همیشه یه جوری میپیجوند میدیدم که نگاهش به من پر از حسِ از چشماش میخوندم که بهم بی میل نیست اما منِ احمق هیچ کاری نکردم اونقدر دست دست کردم که حالا سهمم ازش حتی اون فندکی که تو داری هم نیست واقعا بغضم گرفت این حق مرد قصه ی این روزهای من نبود مرگ حق پریچهر پرپر شده ام نبود با سرانگشت اشک هایش را پاک میکرد هرچند که بی فایده بود روزی که نه تو نه پری تو دانشگاه پیداتون نشد و سامی گفت قضیه رو فکر کردم خوابه همش منتظر بودم یکی بخوابونه درِ گوشم بگه پاشو بردیا داری کابوس میبینی باورت میشه باخودم میگفتم از خواب که بیدار شدم مستقیم میرم پیشش همونجا ازش خاستگاری میکنم قالِ قضیه رو میکنم تموم شه اما نشد هنوز که هنوزه دارم تو همون کابوس زندگی میکنم زهره تا به حال هق هق یک مرد را دیده ای اگر دیده ای که هیچ و اگرنه برای توصیفش همین بس که به تنهایی عرش خدا را به لرزه درمی آورد و حال آن مرد جوانمردی چون بردیا هم باشد از گریه های پشت تلفن پدر هم معصوم تر و غمناک تر بود و بغض سنگین مرا هم به شکستن واداشت بعد از یک دلِ سیر گریه و خداحافظی با پری به یکی از رستوران های شهررفتیم و غذا سفارش دادیم خُب تصمیمت چیه چشمانم را از خستگی روی هم قرار داده بودم و بی اینکه چشم باز کنم جواب دادم واسه چی صدای خسته بردیا هم میگفت دست کمی از من ندارد دیدن پری هم اومدیم اینجا که نمیتونیم بمونیم میدونی که هتل به خانمای مجرد جا نمیده کجا میخوای بری میخواستم به خانه پریچهر بروم و به مادرش سر بزنم من اینجا جا دارم تو اگه میخوای برگرد یا برو هتل تا همینجاشم مرسی که همراهیم کردی هرچند که فکر کنم بیشتر بخاطر خودت بود مسکوت میخِ چشمانم شده بود و قصد دل کندن نداشت معذب شدم و از جا بلند شدم من میرم دستام و بشورم چند قدم مانده به سرویس بهداشتی دستم از پشت کشیده شد و به دیواری که حدفاصل سرویس و فضای داخلی رستوران بود کوبیده شدم چقدر از این حرکت مقتدرانه اش بیزار بودم نگاه خشمگینش را به من دوخت و هرم نفس هایش دوباره داغم کرد بردیا زشته یکی رد بشه چه فکری میکنه تو چه فکری میکنی راجب من بی حرف خیره نگاهش کردم که ادامه داد تا قبل از اون شب که راجب فندک ازت بپرسم و گفتی مال رفیقتِ که ده سال پیش خودکشی کرده تو فقط برام معشوقه قبلیِ سامیار نامردِ بی وجود بودی از این به بعدم اگه میخوام همه جا باشم کنارت به خاطر پری نیست چون من سامیار نیستم که مرامم گیرِ منفعتم باشه من آدما رو بخاطر خودشون میخوام پس منو با اون پسره ی بی شرف هم پیاله ندون همه مردا سامیار نیستن بفهم اینو دختره ی احمق تا به حال این طور پریشان و عصبی ندیده بودمش و چه خوب که حرفهایش همه بوی اخلاص میداد و بس بعد از ناهار آدرس خانه پریچهر را دادم و این یعنی تو هم کنار من باش عالیه خانم با ظرف میوه داخل اتاق آمد خیلی خوش اومدین میوه تعارف کردوکنارم نشست دستانم را گرفت و لبخندی زد نگاهی به بردیا انداخت و پرسید چند وقته منظورش را نفهمیدم و با لبخندی مضحک شانه ای بالا انداختم که بردیا به کمکم آمد یه چندوقتی میشه مادرجان نگاهی به بردیا انداختم که سرخ شد و چشمکی زد و من خنده ام را قورت دادم بعد از شامی که عالیه خانم ترتیب داد اجازه نداد از پیشش برویم و اتاق مشترکی را برای من و بردیا آماده کرد بردیا به محض ورود بالشتی را برداشت و گوشه ی اتاق خوابید بی پتو و تشک دلم برایش سوخت پتوی دو نفره را برداشتم و کمی با فاصله کنار او خوابیدم و قسمتی از پتو را روی او انداختم برگشت و لبخند دلنشینی زد که جوابش را هم گرفت چشمانم را بستم و از خستگی بیهوش شدم صبح طبق عادت معمول ساعت 8 بیدار شدم اما خود را در آغوش کسی احساس کردم بوی بولگاری تمام مشامم را پر کرده بود ومیان دستان قوی اش اسیر بودم واقعا آغوشش گرم و پرامنیت بود دیگر آن حس خلآء و بی پناهی را احساس نمیکردم در همین افکار بودم که کسی در زد فورا چشمانم را بستم و خود را به خواب زدم بردیا تکانی خورد و از من جدا شد عالیه خانم از همانجا گفت زهره جان مادر بیداری بردیا به جای من جواب داد خوابه عالیه خانم الان بیدارش میکنم باشه مادر من صبحانه براتون حاضر کردم یه توک پا میرم بیرون زود برمیگردم تا شما صبحونه تونو میل کنید من برگشتم عالیه خانم رفت و من همچنان خود را به خواب زده بودم که نفس های بردیا زیرگوشم را قلقلک داد و کمی بعد برخورد لبان گرمش به همانجا بود که چون صاعقه ای تمام تنم را به آتش کشید و بردیا انگار اصلا قصد عقب کشیدن نداشت چون بوسه اش را ادمه داد و از پشت تمام تنم را به آغوش کشید یک دستش زیر گردنم بود و دست دیگرش روی شکمم زیرگوشم آرام گفت زهره به سمتش برگشتم و نگاهش کردم آرام لبش را روی لبانم گذاشت و گرمی اش یادآور تمام حس های خوب دنیا بود مثل عطر داخل گل فروشی مثل بوی نان گرم دم صبح مثل گرمای آتشی میان برف و بوران مثل طعم اولین جرعه آب بعد از تشنگی طولانی مثل زنگ آخر مدرسه روز چهارشنبه شیفت صبح عقب کشید و حس کردم از بهشت فاصله گرفتم آرام زمزمه کرد دوستت دارم و من حس آن پرنده ای را داشتم که اولین بار پر میزند و اتفاقا به مقصد هم میرسد با صدای در از خواب پریدم نگاهی به جای بردیا انداختم که خالی بود عالیه خانم از پشت در گفت زهره جان بیداری مادر دستی به صورتم کشیدم بله بفرمایید تو داخل آمد و با لبخند نگاهم کرد ببخشید بیدارت کردم عزیزم شوهرت توی تراس خودشو تو دود سیگار خفه کرد صبحانه هم حاضر نیست بخوره تا تو نباشی نگاهی به ساعت انداختم 10 35 شرمنده از زیاد خوابیدنم جای خواب را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم آرام وسربه زیر صبح بخیر گفتم بخاطر خواب عجیبم روی نگاه کردن به بردیا را نداشتم بعدازصبحانه اذن رفتن گرفتیم و هرچه عالیه خانم اصرار کرد که بیشتر بمانیم نماندیم از کوچه که بیرون آمدیم بردیا با خنده گفت خوب اینم از این حالا باید برگردیم تهران حتما میخوای مثل تو فیلما آدم بدای قصه رو به سزای اعمالشون برسونی و انتقام بگیری نه و خدا میدانست که تا آن لحظه هرگز به انتقام فکر نکرده بودم من خسته تر از آن بودم که برای چیزی هرگز مال من نیست بجنگم نه ثروت صولتی ها و نه سامیارِ بی چشم و رو همانطور خیره به بیرون گفتم تو برگرد فقط قبلش منو برسون فرودگاه مکثش طولانی شد و نگاهم را به سوی خود کشاند دنده را جابه جا کرد و گفت فرودگاه چرا امشب میرم از ایران کی بلیط گرفتی که من نفهمیدم اصلا کجا میخوای بری دیشب زنگ زدم منشی قبلیم قاسمی اون واسم گرفت نمیدونم کجا میرم فعلا ترکیه بعد جایی که یکم آرامش داشته باشم پس مامان بابات چی اونا مامان بابای من نیستن زهره بچه بازی رو بزار کنار پدرمادرتن حق به گردنت دارن بزرگت کردن تو بهترین شرایط ممکن تو توی هرشرایطی بهشون مدیونی حداقل وجودتو ازشون دریغ نکن زنگ میزنم بیان اینجا قبل از رفتن برای همیشه که نمیرم شاید یه روز برگشتم پوزخندی زد شاید دلم میخواست بگوید پس من چی اما نگفت هرچند که اگر میگفت هم نمیماندم زهره خانم آرامش وابسته به مکان و زمان نیست آرامش دلیِ قلبا اگه آرامش نداشته باشی هرجایِ دنیا هم بری همین بساطِ اما به نظر من آرامش وابسته است به مکان و زمان مکانی که عشق باشد و زمانی که عشق آرامش هم بدنبالش می آید و من اینجا از عشق فقط درد دیدم و خیانت و ظلم دل چرکین بودم از این قوم که کمر به نابودی ام بسته اند خوب کجا برم حالا فرودگاه وقتی که عزم راسخم را دید مسیر را به فرودگاه تغییر داد و با پدر تماس گرفت ساعت شش بعدازظهر بود که بالاخره رسیدند نگاه سرگردان پدر و چهره دلنگران مادر آتش به کالبدم کشید و وجدانم سرزنشم کرد پدرمرا دید و به سویم آمد بی مهابا مرا به آغوش کشید از او که جدا شدم بوسه های بی شمار مادر بود که جای جای صورتم را نشانه میگرفت و من چقدر دلتنگ بودم و نمیدانستم پروازت چه ساعتیِ بابا هشت و نیم کمی کلافه بود موهای گندمی اش را پریشان تر کرد و مرا به گوشه ای کشید چرا میری اصلا کجا میری میرم یکم آب و هوا عوض کنم واسم لازمه پس بردیا چی میگه بهش گفتم میرم آرامش بگیرم شرکت و از مروارید پس گرفتم دو تا ویلا تو لواسون و یه زمین تو شمالم زدم به نامت زودتر برگرد همیشه کارا بی تو لنگ میمونه مرواریدِ بی شرکت پشیزی برای سامیار ارزش نداشت بغض سرسختم را به سختی پس زدم نمیخواد بابا دیگه شرکت و نمیخوام خودت میدونی چشم به پول کسی نیست نمیتوانستم به او بابا نگویم میدونم بابا جان میدونم اما حقته زود برگرد عزیزم مرا به آغوش کشید و سرم را بوسید و دلم میخواست بگویم مرا زیاد دوست داشته باش پدر تو تنها مردی هستی که دوست داشتنت بی طمع است و بوسه هایت بوی گل میدهد پروازم با کمی تاخیر اعلام شد و از همه خداحافظی کردم پیش از رفتن بردیا مرا به کناری کشید میدونم که رفتنت دیگه برگشتی نداره اما نرو بمون منو تو میفهمیم همو شاید بشه نمیشد خوب میدانستم نمیشد ما هردو هم درد بودیم ما هردو همان ده سال پیش مُردیم بردیا با مردن پریچهر و من با رفتن سامیار ما خوب هم را میفهمیدیم اما این کافی نبود تا وقتی که بردیا برسر مزار پریچهر ضجه میزد و من با دیدن سامیار آتش میگرفتم کافی نبود من روزی هم اگر با کسی عهد میبستم آن روز بود که سامیار و هرآنچه که به او مربوط میشد را به خاک سپرده باشم زیر لب این شعر را زمزمه کردم خدا ما رو برای هم نمیخواست فقط میخواست هم و فهمیده باشیم برای آخرین بار ته ریشش را نوازش کردم نگاهم را از او دزدیدم و آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم روی صندلی هواپیما که نشستم با خود عهد بستم هرگز آن صدای ناب و بوی بولگاری را از یاد نبرم و تراژدی این نیست که تنها باشی بلکه این است که نتوانی تنها باشی گاهی حاضرم تمام دارایی ام را بدهم تا هیچ پیوندی با جهان انسانها نداشته باشم پایان نوشته

Date: May 1, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *