فردا بعد از 15 روز بهار میخواد از هند برگرده.
صبح که بیدار شدم و یک نگاه به دور و برم انداختم. دیدن وای چه قدر خونه کثیف و بهم ریزه، بالاخره یک تکونی به خودم دادم و شروع کردم به جمع و جور کردن.
نیم ساعتی نگذشته بود که زنگ خونه صداش در اومد. جواب آیفون و که دادم دیدم بهنازِ، آخ جون خدا برام رسونده بود. از روزی که بهار با دوستاش رفته بودن هند بهناز هم رفته بود ویلای یکی از دوستاش به عشق و صفا.
بهناز اومد تو بعد از سلام احوال پرسی، گفت: چیه خیلی بی حالی ؟ گفتم اصلا حال ندارم میخواستم خونه رو جمع جور کنم.
گفت ناراحت نباش الان با هم تمام کارها رو انجام میدیم.
شاید یک دو ماهی میشد که اصلا با بهناز رابطه نداشتم. وقتی بهناز رفت که لباسها شو عوض کنه میخواستم برم بهش بگم قبل از اینکه کار رو شروع کنیم بیا یکم شیطنت کنیم اما خوب حالش و نداشتم، منصرف شدم.
بهناز که اومد بیرون دیدم یک دامن خیلی کوتاه قرمز با یک تاپ سفید نازک تنش کرده. نه اصلا امروز قرار نبود که من کار کنم باز تحریک شدم که برم رو کار بهناز بجای خونه. اما دیدم نخیر بهناز خانوم خیلی سریع به کارخونه مشغول شد و جایی برای عمل من نموند. منم سرم و به کار بند کردم که شاید این حال و هوس هم از سرم خارج بشه.
همین طور که بهناز کار میکرد و خم و راست میشد. کامل زیر باسن سفیدش از زیر دامن بیرون می یومد و دل من و به تاپ تاپ مینداخت.
یک دو ساعتی کار کردیم و این کوچولی شیطون هم اصلا دست از شیطنت بر نداشت و همش دنبال لنگ و پاچه بهناز بدو بدومیکرد.
بهناز من و صدا کرد، گفت: اگه کار اونجا تموم شده بیا اینجا تو آشپزخانه کمک من. وقتی رفتم دیدم خانم همون دامنم در آوردن و با یک شورت تور لا باسنی شیر آب و روی زمین باز کرده و داره زمین و دیوارها رو تمیز میکنه از سر تا پاش هم آب میچکید.
بهناز گفت همین طور منو نگاه نکن بیا یخچال و جابجا کن میخوام پشتشو بشورم.
بالاخره کارها تموم شد و بهناز خانم اجازه استراحت و صادر کرد و با هم رفتیم روی مبل نشستیم. ( یادم رفت بگم منم از صبح فقط با یک مایو تو خونه بودم، چون همه لباس زیرهام کثیف بود.)
بهناز جلوی من نشسته بود، پاهاش و از هم باز کرده بود و بند شورتش افتاده بود لای بهشتش و دوتا گل برگهاشم هر کدوم از یک طرف بیرون زده بود.
بهناز گفت میخوای. گفتم آره. گفت اول بیا یکم شونه هام وماساژ بده بعد همش مال تو.
روی زمین دراز کشید منم شورتم و در آوردم و روی پشتش نشستم. همین که مخلفاتم به پشتش بر خورد کرد یک آه بلند کشید و گفت لختی؟
گفتم آره و شروع به ماساژ دادن کردم و آرام تاپ شو از تنش بیرون کشیدم و دستهام و از زیر بغلش بردم جلو و سینه هاش و گرفتم. خیلی خسته بودم و نمیتونستم حرکات سریع انجام بدم ولی خوب از طرف دیگه هم دو هفته ای میشد که جائی رو آب یاری نکرده بودم و خیلی آتیشی بودم.
آقا کوچولوم جای خودش و پیدا کرد و لای چاک باسن بهناز به استراحت کردن مشغول شد.
بهناز با شیطنت گفت: سعید مثل اینکه این دو هفته خانمی چیزی نیاوردی خونه.
منم یکم خودم و طلب کار گرفتم و گفتم آخه تا حالا شما کی دیدین من کسی رو بیارم یا با کس دیگه باشم.
بهناز گفت همین الان نگاه کن چطوری داری به یک خانم متشخص تجاوز میکنی.
منم خندیدم گفتم چه خانم سر و چیز بسته ای هم هست.
مثل اینکه دیگه بهناز نمیتونست خودشو نگه داره، خودش و زیر من چرخوند،
و آقای من گرفت و کرد تو دهنش.
باورکنید همون اول میخواست آبم بیاد اما خوب جلوی خودم گرفتم.
اون مال منو میخورد و منم سینه ها شو میمالوندم. آرام از تو دهنش در آوردم و به بهناز گفتم این تحمل این لیسیدنهای تو رو نداره. خودمو کشیدم پائین و با دست دروازه بهشتش و باز کردم، کمی لیسش زدم و زبونم و تا جائی که میشد توش فروکردم. بهناز با آخرین توانی که داشت خودش و جمع میکرد و کمرش و بالا پائین میداد. منم با دست و زبان با چوچولش بازی میکردم. دیگه بهناز به آه ناله افتاده بود و میگفت بکن، سعید دلم میخواد، زود بکن که الان منفجر میشم. بلند شدم و گذاشتم رو در ورودیش و فشار دادم تو. سریع سر خورد و رفت تو، بهناز از من بیشتر کمرش و تکون میداد، سینه هاشو براش میلیسیدم و میخوردم. اونم فقط آه آه میکردم با بهشتش این منو مک میزد. این دفعه دیگه نشد جلوشو بگیرم و آبم با فشار ریخت توی بهناز، با فریاد گفت آخ سوختم، آیییی بازم بریز، داغ داغ، میخوام، هنوز میخوام، فشار بده.
انگار نه انگار که خالی شده بودم. همین طور سیخ ایستاده بود و تلنبه میزد. بهنازم ول کن نبود و خودش و به من فشار میداد. ده دقیقه دیگه ادامه داد من یک بار دیگه آبم اومد تا اینکه آخر اونم خالی شد انقدر ازش آب اومد که دیگه زد بیرون. آب هردومون قاطی شده بود و از توش زده بود بیرون. بهناز دستشو کشید روی بهشتش و آبها رو با دستاش مالید روی سینه هاش این بهترین کاریه که بهناز بعد از سکس دوست داره. میگه میخوام بعدش بدنم بوی سکس بده.
با بهناز رفتیم حمام و همدیگه رو شستیم آخراش که میخواستیم بیایم بیرون. بهناز بمن گفت سعید چند لحظه روی زمین دراز میکشی. منم تائید کردم و روی زمین دراز کشیدم.
بهناز هر کدوم از پاهاش و یک طرف بدن من گذاشت و ناگهان شیر آب شو باز کرد و با ادرارش تمام تن منو دوش گرفت. از این کارش هم ناراحت شدم و هم چندشم شد هم اینکه دیدن این صحنه از زیر برام خیلی جذاب بود. تا اومدم به خودم تکونی بدم کمی آب روی بهشتش ریخت و روی دهان من نشست.
دیگه حالم داشت بهم میخورد ولی به روی بهناز نیاوردم. کمی که خودش و به من مالوند بلند شد و خندید.
گفتم این چه کاری بود ؟ بهناز گفت این کاری بود که همیشه بابای بهار دوست داشت که من روش بشاشم و از این کار من لذت میبرد. بعدش هم برام میلیسید.
بابا این پدر زن ما هم عجب کس لیسی بوده. اینجوریش و ندیده بودیم.
در همین حال بودیم و داشتیم با هم شوخی میکردیم که صدای کسی اومد.
خوب که گوش دادم دیدم آه صدای مهشاد. گفت آقا سعید کجائید. من نفسم تو گلوم مونده بود، به بهناز اشاره کردم چکار کنیم گفت جوابش و بده بعدش توبرو بیرون و به یک بهانه از خونه ببرش بیرون، بعدش من از توی حمام بیرون میام.
لای در حمام و باز کردم گفتم: من تو حمامم مهشاد، الان میام.
اونم از همه جا بیخبر که مامانش اینجاست، گفت سلام، اگه کمک میخواین بیام. من که میدونستم اون منظورش چیه ولی خوب مامانش نفهمید. سریع گفتم نه کاری نداشتم اومدم یک دوش گرفتم کارم تمومه دارم میام بیرون.
بهناز آرام و بی صدا توی حمام ایستاده بود و من حوله رو دور خودم گرفتم و اومدم بیرون.
دیدم مهشاد توی آشپزخونس. سلام کردم و گفتم تو چطوری اومدی تو.
گفت: با کلیدی که تو جاکفشی بود. ( آخه ما همیشه کلید و اونجا میزاریم )
مهشاد اومد جلو و دستش و گذاشت روی کوچولو من و گفت رفته بودی برای فردا آمادش کنی.
گفتم نه از صبح کار میکردم رفتم یک دوش بگیرم.
مهشاد داشت با دستاش شیطونی میکرد و دیگه دستش زیر حولم بود. واقعا بد جور گیر کرده بودم یکی تو حمام و یکی هم اینجا. به مهشاد گفتم: لباسهات و در نیار که من خیلی گرسنم، با هم بریم بیرون یک چیزی بخوریم.
گفت: نه مرسی من توی راه چیزی خوردم. شما برو من توی خونه استراحت میکنم.
گفتم نه باور کن این چند روز انقدر که تنها غذا خوردم اشتهام کور شده. بالاخره راضیش کردم که باهم بریم بیرون. سریع لباسهام و پوشیدم. ( جلوی چشای مهشاد مثل این گشنه ها اومده بود ایستاده بود من و نگاه میکرد ) با هم رفتیم بیرون.
رفت و برگشت مون یک ساعتی زمان برد، توی راه برگشت مهشاد گفت: سعید جان خیلی دلم چیز میخواد واسه همین زود تر اومدم که باهم باشیم. منم خندیدم و گفتم باشه خونه که رفتیم خوب حالت و سر جاش میارم. ولی خوب مهشاد نمیدونست که بهناز خونه منتظر ماست.
وارد خونه که شدیم همون پشت در مهشاد دکمه های مانتوشو باز کرد. منم تمام بدنم عرق کرده بود و استرس داشتم که الان همه چیز لو میره. مهشاد معمولا زیر مانتو هیچی تنش نمیکرد. همینکه اومد مانتوشو در بیاره، بهناز اومد جلو و سلام کرد. جلوی مانتو مهشاد باز بود و سینه هاش دیده میشد. مهشاد گفت مامان شما کی اومدین. اونم گفت الان چند دقیقه ای میشه. تو چرا اینجوری هستی. اونم یک نگاه به خودش کرد، سریع جلوی مانتوشو بست و گفت آخ یادم نبود زیرش چیزی تنم نیست.
منم با بهناز سلام و احوال پرسی کردم و مثلا ندیدمش و تقریبا همه چیز به خوبی گذشت.
مهشاد رفت توی آشپزخانه که برای مامنش غذا درست کنه، بهناز اومد جای من و گفت: با مهشاد هم بعله. منم خودم و به اون راه زدم و گفتم چی بعله.
اونم خیلی با شیطنت گفت اونم پیشت خوابیده. گفتم نه بابا این حرفا چیه،
گفت پس چرا از در که اومد تو داشت خودش و لخت میکرد.
گفتم بابا من چمیدونم خودش که گفت، یادش نبود زیرش چیزی تنش نیست.
بهناز گفت در هر صورت اگه اونم بعله نوش جانت باشه لیاقتش و داری. بعدم خندهای کرد و رفت پیش مهشاد.
رفتم تو نهار خوری دیدم بهناز نشسته و مهشاد هم داشت میز و براش میچید. مهشاد همون استریچی که اون روز به من داده بود و پاش کرده بود که هم برای من یاد آوری باشه هم اینکه باسن بزرگش و اون بهشتش و نمایانتر کنه با لا تنه هم که یک دوبنده پوشیده بود که اگه نمیپوشید بهتر بود.
بهناز هم از موقعیت استفاده کرد و گفت میبینی آقا سعید دخترام هر کدوم از اون یکی دیگه خوشگل تر و خواستنی ترن. منم گفتم بر منکرش لعنت بالاخره دخترای شمان.
یک لبخندیهم بهش زدم.
بهناز با اون سینه هایی که تکون خوردنش از زیر لباس کاملا دیده میشد اومد جلو گفت: ببخشید خیلی گرمم، فکر میکنم گرما زده شدم، اگه لباسم مناسب نیست برم عوضش کنم.
منم گفتم نه مهشاد جان راحت باش شما هم مثل بهاری برای من فرقی نمیکنه.
بهنازم باز با شیطونی گفت: نه عزیزم راحت باش اگه اینها هم اذیتت میکنه در بیار، و بعدشم یک چشمک به من زد. این بهناز خیلی داشت شیطونی میکرد و پیش خودم گفتم بزار حالش و بگیرم.
رو کردم به مهشاد و گفتم از مامانت یاد بگیر که با مایو دو تیکه با دامادش میره توی آب.
مهشادم روش و کرد به مامانش و گفت. مامان سعید راست میگه ؟
بهنازم خیلی راحت گفت آره دامادم غریبه که نیست.
مهشادم گفت پس چرا اینجا اون طوری راه نمیری. بهنازم از جاش پاشد و رفت.
و بعد از چند دقیقه با یکی از لباس خواب های بهار اومد. همینکه دیدمش آقا کوچیکه بلند شد. وای چه خواستنی شده بود. واقعا این لباس چیه که از صد تا بدن لخت بیشتر تحریک میکنه. وقتی اومد جلو مهشاد گفت مامان خانم راحت باشین.
بهنازم گفت از این راحتتر نمیشه.
منم جریانات و که اینجوری دیدم و این دوتا رو هم میشناختم که الان با لج بازی باهم هر دوشون خودشون و لخت میکنن. با خودم فکر کردم که بهتر هرچه سریعتر صحنه رو ترک کنم و گفتم من خستم میرم بخوابم. واقعا خسته هم بودم و همین که سرم و گذاشتم خوابم برد. از خواب که بیدار شدم دیدم هوا تاریک شده معلوم بود که چند ساعتی خوابیدم. اومدم بیرون دیدم بعله بهناز خانم که هنوز همون لباس تنشه و مهشاد هم رفته لباسشو عوض کرده و یک لباسی پوشیده که یک عَلم نه صد عَلم و از جای خودش بلندمیکرد. من بد بختم بین این دو تا گیر کرده بودیم که نه میشد حالی بکنیم نه اینکه میشد چشامون رو ببندیم که این ها رو نبینیم.
این آقا کوچولو هم که هی از اون زیر سرک میکشید و اعلام موجودیت میکرد.
هر کدومشون یک جوری راه میرفتن که دیگه طاقتم داشت سر میومد و میخواستم هر دوشو نو…… ولی خوب نمیشد، اصلا نمیشد این کار و کرد.
بالاخره تا آخر شب تحمل کردم و شام خوردیم و بهناز که از صبح خیلی خسته بود رفت خوابید و منم کمک مهشاد کردم که میزو جمع کرد و رفتم که زودتر بخوابم که فردا صبح زود بهار میومد.
لباس هامو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم که خیلی آرام صدای در اومد، روم و که برگردوندم دیدم مهشاد جلوم ایستاده و داره لباس خوابش و از تنش درمیاره.
خیلی آرام اومد روی من نشست صداش در نمیومد. وقتی نشست دقیقا بهشتش و گذاشت روی کوچولوی من، خیلی داغ بود. من زیر بودم اون رو و احساس کردم دوست داره تمام کار دستش باشه، واسه همین آرام منتظر بودم تا ببینم اون چکار میکنه.
چند دقیقه ای خودش و به من مالید و منم با دست سینه هاش و میمالیدم. با اینکه صبح سکس به اون سختی رو داشتم اما به خاطر تحریکهایی که شده بودم پر پر بودم و این کوچولو هم سفت سفت و کلفت شده بود. بعد از چند دقیقه خیلی آرام طوری که حتی صدای نفس های مهشاد هم شنیده نمیشد اون ارضاء شد، از روی من بلند شد، من و بوسید، و رفت.
من بدبخت هم که این همه توی کف مونده بودم با یک عَلم دراز تنها موندم.
کمی این شونه اون شونه شدم دیدم نه نمیشه از جام بلند شدم و رفتم جای بهناز اون هم همه جلو عقبش و انداخته بود بیرون و مثل خرس خوابیده بود.
منم به تختم برگشتم و دو تا مشت توی سر این کوچیکه بدبخت زدم و به زور اون و خوابوندم، بعدش هم خودم خوابیدم.
صبح زود با زحمت زیاد پا شدم و رفتم دنبال بهار.
توی فرودگاه وقتی بهار اومد، دیدم یک کت و شلوار سفید پوشیده که سینه هاش از بالا و بهشتش از پائین زده بود بیرون که بادیدنش دلم برای مردهای دیگه که اونجا بودن سوخت که این لعبت و میبینن و دستشون بهش نمیرسه.
وقتی اومد جلو همچی بوسش کردم و به خودم چسبوندمش که صدای دوستاش در اومد گفتن بابا یک ساعت دیگه صبر کن به خونه برسی.
تا اون موقع اصلا چشم به دوستاش نیوفتاده بود انقدر که خود بهار جذاب شده بود. بعد از سلام و خوش آمد گویی به همشون اومدیم تو ماشین نشستیم و روبه خونه حرکت کردیم. هیچ کدوم ار دوستهای بهار ازش سر نبودن و بهار از همشون هم قشنگتر بود و هم جذاب تر.
به بهار گفتم الحق که خیلی قشنگی. در جوابم یکی از دوستاش گفت همین قشنگی نزدیک بود کار دستش بده. دیدم بهار برگشت و یک اخمی به دوستش کرد.
اونجا به روش نیاوردم ولی بعد از اینکه دوستاش و پیاده کردیم. ازش پرسیدم جریان چی بود. ( ما با هم نداریم و هیچ وقت به هم دروغ نمیگیم. شاید یک مطلبی رو اصلا نگیم ولی دروغ نه )
بهار گفت هیچی ما رفته بودیم استخر هتل یک مرده ای چند دفعه اومد پیشنهاد داد منم هی ردش کردم. اونم رفت اما وقتی رفتم توی رختکن اونم خودش و انداخت توی رختکن و من و که لخت بودم و گرفت تو بغلش و میخواست کارش و بکنه که بچه ها دیده بودن، نگهبان و صدا زده بودن ماجرا بخیر گذشت.
توی دلم خیلی ناراحت شدم ولی خوب به رو نیاوردم. آخه این که تقصیر کار نبوده، دست خودشم نیست که اینهمه جذاب. چون بهار من و از این فکر در بیاره پرسید تو چه خبر مامان اومد خونه، من نبودم خوش گذشت. به علامت مثبت با سر جوابش و دادم و دیگه براش توضیح ندادم.
بالاخره رسیدیم خونه و هنوز بهناز و مهشاد خواب بودن ما هم بی سر صدا رفتیم روی کار کلی حال کردیم، ولی خوب آخر پر سر صدا شد و بعد از اینکه خالی شدم دیدم بهناز و مهشاد دارن به در میزنن.
از روی بهار اومدم کنار و روی تخت دراز کشیدم و روی خودم و پوشوندم. بهارم به اونها گفت بیاین تو.
اونها که اومدن تو بهار همون طور لخت از جاش بلند شد و با مامانش و مهشاد روبوسی کرد. بعدش همین طور که برامون از سفرش تعریف میکرد لباس خوابش و تنش کرد کنار تخت نشست.
بهناز و مهشاد هم انگار نه انگارکه من اون زیر لختم نشستن کنارش و به حرفاش گوش میکردن. بعد از چند دقیقه گفتم شما اینجا راحتین؟
بهناز گفت ما که راحتیم ولی اگه تو ناراحتی کسی باهات کاری نداره تو هم که کارت و کردی پاش و برو بیرون.
منم گفتم پس هرکی دید پای خودش و همینطور که اونها پشتشون به من بود پاشدم و رفتم حمام و ظهر و شب هم دو بار دیگه یک سری به بهشت بهار زدم.