عاقبت بی عقلی در بازی های بچگیم ۱

0 views
0%

فصل اول این خاطره ای كه میخوام براتون بنویسم مربوط به دوران كودكی من اشتباهات احمقانه ای كه امیدوارم كسی گرفتارش نشه جریان از زمانی شروع شد كه من ٥ سالم بود و به مهدكودك می رفتم اونجا یه دختری بود كه یكسال از من كوچیكتر بود به اسم مهسا منو مهسا باهم صمیمی بودیم و باهم بازی میكردیم و از طرفی مادرامون باهم همكار بودن ولی بازی های ما بازی های ساده و معمولی نبود ما به خیال خودمون دكتربازی میكردیم ولی تو اون بازی بدنهامون رو به هم نشون میدادیم كم كم به این بازی معتاد شدیم و حتما تا همو میدیم باید میرفتیم و همین بازی رو انجام میدادیم گاهی اوقات دزدكی وارد سرویس بهداشتی مهدكودكمون میشدیم و جلوی هم لخت میشدیم تا اینكه یه روز یكی از بچها مارو دید و تهدیدمون كرد كه ب ه مدیر میگه ماهم از اون روز به بعد نگران بودیم كه یه موقع نره بگه تصمیم گرفتیم اونم وارد بازی كنیم اونو با خودمون به سرویس بهداشتی اوردیم و من زیپ شلوار لیش رو پایین كشیدم یادمه همش همینو می پوشید با یه تاپ ابی رنگ و شورت و شلوارشو در اوردم ولی اون نخواست كه با ما بازی كنه و درست یادم نمیاد چی پیش اومد كه دیگه بیخیال ما شد كم كم منو مهسا این بازی رو تو خونمون باهم انجام میدادیم جوری كه تا امادگی من تموم میشد و مهدكودك اونم تموم میشد اونو میاوردم خونمون تو اتاقم به نوبت یه بار اون میشد دكتر و یه بار من مریض من روی شكم میخوابیدم و اون شورت و شلوارمو از پشت پایین میكشید و كونمو با دستاش باز میكرد و لاش یه اسباب بازی استوانه ای میذاشت كه رنگش صورتی بود و الان هرچی فكر میكنم چی بود یادم نمی یاد یه روز مامانم از این ماجرا بو برد ولی نه كل ماجرارو و گفت كه دیگه با مهسا بازی نكنم منم ترسیدم از اینكه مهسا همه چیزو لو بده و دیگه كمتر باهم حرف میزدیم از اون ماجرا گذشت ولی من علاقم به این بازی روز به روز بیشتر میشد و بیشتر تحریك میشدم برای انجامش تو همون زمان با پسر همسایمون كه همسن من بود همبازی بودم ولی اونو وارد دكتر بازی نمی كردم روزها و ساعتا ماباهم بازی میكردیم یه روز باهم از خونه فرار میكردیم و تو خیابونا میگشتیم و اخرش كه برمیگشتم خونه كلی دعوام میكردن یه روز نقشه می ریختیم كه اون نره خونشون و با ما بیاد بیرون تا اینكه اونم به بازی اضافه شد و پیشرفت من از اینجا شروع شد من تو اتاقم یه كمد دیواری بزرگ داشتم كه خیلی جا دار بود منو محمد پسر همسایمون میرفتیم تو كمد دیواری و اوایلش كونامونو نشون هم میدادیم و من كون اونو میمالیدم و اون كون منو تا اینكه به خیال خودم تو دكتر بازیمون یه چیزه دیگه برای بازی كردن كشف كردم اونم چیزی نبود جز مداد اولین بار بود كه مداد رو دادم دست محمد و گفتم با پشته مداد بكنه تو كونم من ایستاده بودم درسته كمد دیواری بزرگ بود اما جای خوابیدن كه نداشت و چراغ هم نداشت محمد رفت پشت سرم و شورتمو كشید پایین و با یه دستش لای كونمو باز كرد و با دسته دیگه اش مداد رو اروم كرد توم اولش یه ذره درد داشت ولی بعد حس لذت كل وجودمو فراگرفت بهش گفتم مداد رو تا جایی كه جا داره فشار بده تو كونم اونم همین كارو كرد و به جایی رسید كه دیگه كونم جا نداشت برای ادامه دادان روزها باهم همین كارو میكردیم و یه بار اون مداد میكرد یه بار من یه روز كه من رفته بودم خونشون اون رو تخت خوابیده بود و من مداد میكردم تو كونش یهو صدای دره اتاقش رو كه بسته بود شنیدیم و برادرش محسن سرش رو وارد اتاق كرد و ما هول شده بودیم و نمیتونستیم كاری كنیم خوب شد من نخوابیده بودم اینجوری ابروم بیشتر می رفت محسن برادر بزرگترش بود و ٤ سال از ما بزرگتر بود وقتی كه مارو دید از اتاق رفت بیرون و تا مدتی من جلوش افتابی نمیشدم تصمیم گرفتیم توهمون كمد دیواری به كارمون ادامه بدیم یه روز بهش گفتم این كارا خوب نیست میگن كه كاره شیطونه اون گفت نه بابا اینا چیه میگی فردای همون روز وقتی ازش خواستم كه بریم تو كمد گفت كه كار شیطونه و من دیگه نمیام اونجا راستش بهم برخورد و ناراحت شدم كه دیگه همبازی ای برای دكتربازی ندارم من و محمد چیزی از سكس و حتی كیر و كص نمیدونستیم و به خیال خودمون دكتر بازی میكردیم دركل دو سال بازی ما ادامه داشت تا اینكه اون بخاطر اینكه من بهش گفته بودم این كارا كاره شیطونه كناركشید ولی رابطه دوستیمون بد نشد چونكه اصلا ربطی نداشت وقتی ٨ سالم بود اونا اسبابكشی كردن و رفتن و ماهم چندماه بعد از اونجا رفتیم و دیگه باهم همسایه نبودیم و كمتر همدیگه رو میدیدیم اما پایان این بازی احمقانه ی من به اینجا ختم نشد اما ای كاش یه نفر تو اون سالها مچمو میگرفت و میگفت كه این كارا خوب نیست فصل دوم ما اسبابكشی كردیم و به خونه ی جدیدمون رفتیم بازی منو محمد همین جای كار درست وقتی ٨ سالم بود پایان یافت و دیگه باهم در ارتباط نبودیم چونكه همسایه نبودیم دختر خالم باران ٣ سالش بود و مرتب با عموم و خالم مامان و باباش درواقع باران هم دختر خالم میشه و هم دختر عموم به خونمون میومدن اون منو خیلی دوست داشت و با اینكه اختلاف سنیمون ٥ سال بود ولی باهام بازی میكرد خب منم از خدام بود كه هرروز بیاد باهم بازی كنیم متاسفانه باید بگم كه من باران رو هم وارد دكتر بازی كردم و همه چیزایی كه بلد بودم رو بهش یاد میدادم وقتی میومد خونمون من برای خودمون با پتو و بالشت خونه ی كوچیكی میساختم و اون عاشق خونه ساختن با پتو بود و تا میومد سریع میرفت توی خونه من بهش میگفتم كه تو بیمار من هستی و من دكترت هستم و رو به شكم میخ وابوندمش و شورتشو درمیوردم چونكه ٣ سالش بود كونش خیلی كوچیك بود و لاش عمق نداشت یه كِرِم مرطوب كننده ی دست داشتم كه به جای مرطوب كردن دست باهاش كون باران رو مرطوب میكردم و خوب كرم رو میمالیدم به كونش و سعی میكردم كرم رو وارد سوراخش كنم به اون هم یاد دادم همین كارو برای من كنه این بازی تا ١ سال ادامه داشت اما هرگز از مداد استفاده نكردم تو اون سالها به عاقب این كارا فكر نمیكردم تا اینكه یه روز به خودم اومدم با خودم گفتم اگه باران بره اینارو به مامانم یا خالم مامانش بگه چی ابروم میره اگه سالها منو با اینا تهدید كنه چی اینطور شد كه دیگه تصمیم گرفتم خیلی حرفه ای خودمو از كار كناربكشم و روزها التماس میكرد كه بیا بریم خونه بسازیم و دكتر بازی كنیم ولی من خودمو میزدم به اون راه مه یعنی منظورت از دكتر بازی چیه كدوم بازی تو همون سالها بود كه من ٩ سال و نیمم بود و دختر داییم فاطمه به دنیا اومد و فكر این بازی رو برای همیشه از ذهنم بیرون كرده بودم چونكه فكر میكردم ترانه بره همه چیو بگه چهارسال از به دنیا اومدن فاطمه گذشته بود و من ١٣ سالم بود و باران ٨ سالش بود تو همه ی اون سالهای سپری شده نگران بودم كه باران جلوی همه ابروم رو ببره و منو تهدید كنه یه روز كه خونه مادربزرگم بودم دیدم باران و فاطمه خونه ساختن و رفتن داخلش دارن بازی میكنن قبلا دیده بودم داشتن خاله بازی میكردن با عروسك و وسایل اشپزخونه یه روز كه داشتن باهم بازی میكردن صداشونو شنیدم كه دارن دكتربازی میكنن و از سوتی های فاطمه فهمیدم یه كاسه ای زیر نیم كاسه است از خودم عصبانی شدم هر بار كه می دیدم دارن باهم تو خونه بازی میكنن و ازشون تابلو بود دارن یواشكی بازی میكنن از خودم متنفر میشدم كه فاطمه چه گناهی داره كه باید این چیزارو یاد بگیره از باران الان كه دارم مینویسم سالهاست از اون ماجراها میگذره و همچنان عذاب وجدان ولم نمیكنه حاضر بودم به همه جواب بدم كه غلط كردم با باران همچین كاری كردم اما اون چیزی كه ضربه اخرو به من زد بازی باران و فاطمه باهم بود فاطمه گناهی نداره كه این چیزارو از باران یاد بگیره و من هیچ جرئتی ندارم برم به باران بگم میدونم دارین باهم چه كارایی میكنین چونكه اون میاد به من میگه توهم با من این كارارو میكردی ولی من جرئت ندارم بهش بگم من غلط كردم نفهم بودم اون موقع بچه بودم نمیدونستم دارم چیكار میكنم ولی تو چشماتو باز كن كه اشتباه منو تكرار نكنی میدونم دیر شده واسه گفتن این حرفا به باران ولی باید همین روزا بهش بفهمونم كه این كار اشتباه بزرگی گاهی اوقات وقتی منو دخترخالم كه همسن منه تنهاییم میاد بهم میگه واااای سارینا یادته باهم تو اون خونه چه بازیایی میكردیم بعد شروع میكنه تعریف كردن و منم درجواب بهش میگم چی داری میگی حالت خوشه داستان جدید خوندی از شانس خوبم باران تو خانوادمون به دروغ معروفه حرفایی كه میزنه راست و دروغش معلوم نیست و بیشترش دروغای تابلو وقتی كه یاد اوریم میكنه جلوی دختر خالم كه من و اون باهم چه بازی هایی میكردیم دخترخالم باورش نمیشه و میگه كه اره ماهم باور كردیم حتما تو و سارینا باهم اینجوری بازی كردین و داری دروغ میگی منم سریع تایید میكنم گاهی اوقات انسانها تو زندگیشون اشتباهات بزرگی انجام میدن كه عاقبتش چیزی جز عذاب وجدان نیست اینو براتون نوشتم نه بخاطر اینكه خاطرات بچگیمو براتون گفته باشم اینو نوشتم چونكه پشیمونم امیدوارم هچكس دچار اشتباهات احمقانه ی من نشه چرا چونكه ممكنه باران فردا یا پس فردا خدایی نكرده بخاطر كارای من دست به كارای دیگه ای بزنه اون موقع است كه من هرگز خودمو نخواهم بخشید حتی بخاطر اینكه تو بچگی اینكارا رو كردم عذاب این كار بدتر از رابطه جنسی نامشروع چونكه میدونی همه بلا هایی كه ممكن سر طرف بیاد مقصرش توئی نوشته

Date: August 26, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *