عشق و ترس

0 views
0%

سلام این داستان سکسی نیست پر از حرمت و مردونگی و عشق و شکست و حسرته هرکسی دوست داشت بخونه و احتمالا واسه خیلیاتون این اتفاق افتاده سال 95 بود توی اینستاگرام دختری من رو فالو کرده بود ولی عکس چهرش تو پیجش نمیذاشت اما معلوم بود دختر خوش اندام و خوشتیپی هست بنا به عکساش یکی دوماهی گذشت اوایل دی ماه بود من داشتم بازی رئال رو نگاه میکردم صفحه گوشیم دیدم همین خانم واسم کامنت گذاشته من چون بازی حساس بود گذاشتم بعد تموم شدنش چک کنم بازی تموم شد من رفتم باز کردم دیدم کامنتی نیست و پاک کرده من هم رفتم دایرکتش و خیلی مودبانه سلام و احوالپرسی و از اونجا که ادم راحت و شوخی هستم زود باهام احساس راحتی و اعتماد میکنن خانما جواب داد و پرسیدم چرا پاک کردی کامنتتو گفت همینجوری منم گفتم اوکی صحبت ادامه دار شد و گفتم دانشگاه ازاد خودمونی فک کنم درسته که گفت آره پرسیدم چی میخونی گفت متالوژی من خودم رشته متالوژی بودم فهمیدم خانم میخواد بپیچونه منم به روش نیاوردم و گفتم میشه تلگرام چت کنیم گفتش نه همینجا خوبه منم گفتم بسیار خب یکی دوشب بعد باز دایرکت دادم صحبت از دانشگاه و ترم چندی و باز پرسیدم میشه تلگرام چت کنیم من چون زیاد دایرکت نمیام و اینجا کلا حس پسر مخ زن و هول بهم دست میده و اینجور نگاهی روی خودم رو دوست ندارم گفتش نه راحتم همینجا منم باز گفتم اوکی و ادامه گفتگو فرداعصرش خودش پیام داد و احوال پرسی بعد گفت میدونی از چیت خوشم اومده از اینکه دوبار خواستی بریم تلگرام من مخالفت کردم احترام گذاشتی بقیه پسرا تا میگم نه و سریع میگن ب ک و ب ت و اینا اما تو خیلی مودب رفتار کردی منم گفتم خب همه مث هم نیستن که ادم بی شخصیتی نیستم احترام حالیمه دیگه فهمیدم که خانم ازم خوشش اومده صحبت از بیرون رفتن شد گفت من عاشق قلیونم تو چی من گفتم متنفرم از دود گفت پس هیچی بیرون نمیریم دیگه همینجا چت میکنیم کلا گفتم اوکی شمارش داد رفتیم تلگرام شروع کردیم ویس دادن وااااای چه صدااای نازی هم داشت از حرفاش قشنگ فهمیده بودم ازم خوشش اومده هی پیشنهاد بیرون میداد هی کنسل میکرد انگار میترسید از یچیزی خلاصه گپ زدیم و واسه فردا عصر قرارگذاشتیم که ساحل همدیگرو ببینیم رفتم ساحل و اومد زنگ زد گفت من دقیق نمیدونم کجا بیام و فلان جا نشستم من رفتم پیشش از پشت سرش میرفتم سمتش وقتی دیدمش یهوووو کپ کرررردم واااای چه دختر زیبا و ساده و خوشتیپیه دست دادم و سلام و احوال پرسی شروع کردیم به قدم زدن و بهش گفتم دروغ گفتی رشتت متالوژیه چرا جا خورد پرسید چطور گفتم خودم متالوژیم وقتی گفتی فهمیدم دختر به این خوشتیپی نداریم ما و داری میپیچونی خندیدیم و یساعتی باهم بودیم صحبت کردیم اسمش فرناز بود واقعا هم ناز بود چشمای خماری داشت تون صدای عااالی اصلا فوق العاده بود شروع کرد به گفتن که من نمیخواستم بیام ببینمت چون توی دانشگاه یبار با یکی دوست شدم و رفتم پیشش خونشون قلیون کشیدیم توی دانشگاه همه جا پر کرده بود و اراجیف ساخته بود دیگه به کسی اعتماد نکردم توی دانشگاه البته تورو هم میدیدم از عکسات شناختمت ولی تو نمیتونستی منو بشناسی چون ندیده بودیم دوستامم گفتن نرو با رضا بیرون اینم از تیپش و قیافش معلومه دختربازه و پسرا همشون عین همدیگه هستن و تا اون چندباری که دایرکت صحبت کردیم فهمیدم تا اینجا که پسر بدی نیستی اگه بعدا چیز دیگه ای ببینم ازت نمیدونم منم گفتم خیالت راحت باشه من هول دختر نیستم دخترم تو زمان خودش دورم زیاد بوده توی دانشگاهم ترم یک فقط به یکی شماره دادم هفته بعد فهمیدم خواهر یکی از دوستامه کات کردم دیگه با کسی دوست نشدم تا الان که ترم هشتم خلاصه اونشب گذشت و نزدیک امتحانای ترم دی ماه بود اعتماد فرناز بمن روز ب روز بیشتر میشد تا اینکه یه صبح من اغلب تنها بودم صبحا خونه همه سرکار بودن گفتم بیا پیشم و اومد بهش گفتم اگه دوست داری مانتو و مقنعه رو در بیار راحت باش گفت نه همینجوری راحتم گفتم اوکی نشستیم یساعتی گپ زدیم و خندیدیم و رفت دیگه کارمون شده بود هرروز همو دیدن من واقعا تو زندگیم همیشه دوست داشتم دختری مث فرناز که هم خوشگل و خوشتیپ و هم شیطون و هم قد خودم باشه بیاد تو زندگیم من 177قدم اونم 170 بود زیاد اختلاف نداشتیم خلاصه هرروز یا کافه یا تو دانشگاه یه شب گفتم بیا پیشم تنهام گفت تو قلیون نداری اگه داشتی میومدم گفتم باشه جور میکنم بیا زنگ زدم بچه ها قلیون اوردن فرنازم اومد رفتیم تنباکو هم گرفتیم و چاقیدیم و کشیدیم بازم با مانتو و شال نشست گفتم راحت باش من هیز نیستم قرارم نیست کاری باهات بکنم گفت نه رضا من کلا همینجوری راحتم گفتم باشه خلاصه اون شب خوبم گذشت و توی حرفامون جملات محبت آمیز و رمانتیک بیشتر میشد ولی فرناز میگفت رضا ما دوستیما نمیخوام رابطمون خراب شه گفتم خیالت راحت ولی میدونستم جفتمون دلمون گیر کرده پیش هم تا یه روز رفتیم پارک عاشق تاب سواری بود پرسید رضا دوست داری دوست دخترت باشم گفتم معلومه چرا نخوام دختر به این ماهی پرسید جدی میگی گفتم اره خب دیوانه گفت یچیزی میخوام بهت بگم گفتم بگو شروع کرد ببین رضا من فک نمیکردم تو همچین پسری باشی من با اون پسره که دانشگامونه رفتم پیشش منو برد تو اتاق بزور منو میبوسید و میخواست باهام حال کنه من خیلی بدم اومد باهاش دعوا کردم و زدم بیرون دیگه هم محلش ندادم و گفتم با پسری از دانشگاه دوست نمیشم ولی تو اولش که اونجوری الانم که میام خونت در حد سلام علیک دست میدی و فراتر نمیری و خیلی تو خوبی و واقعا فک نمیکردم همچین پسری باشه هنوز و دنبال این کثافت کاریا نباشه منم تشکر کردم و گفتم والا منم از کثافتکاری بدم نمیاد و نمیگم نکردم اما با هرکسی که خودش خواسته کردم زور و تجاوز و لاشی بازی تو کارم نبوده با همه هم نمیشه یجور رفتارکرد هرکسی شخصیت خاص خودشو داره اونم تشکر کرد بازم از من بعد گفت قدم بزنیم تا نزدیک خونشون باباش زنگ زده بود گفت رضا چیز مهمتری که میخواستم بهت بگم اینبود که من نامزد دارم شاخ در اوردم پرسیدم یعنی چ این از کجا اومد دیگه شروع کرد داستان اصلی رو تعریف کردن من با دوست داداشم شیش سال باهم بودیم اومد خواستگاریم خانوادم مخالفت کردن داداشمم شر بود و همه غلطاشون باهم میکردن مخالفت میکرد اما من دوسش داشتم و تا این پسر دانشجوی کرمان شد من ماهی یهفته به بهونه خونه مامانبزرگم چون همیشه میرم پیششون و خانواده اوکی هستن میرفتم کرمان پیش این میموندم خیلی همو دوست داشتیم و تا اینکه من کرمان که بودم دیدم داره بهم خیانت میکنه و با یه دختر دیگه همونجا مچش گرفتم اومدم بندرعباس و اونم زنگ خلاصه مخم زد راضیم کرد که تکرار نمیشه منم چون دوسش داشتم بخشیدمش اما 3 4بار این اتفاق افتاد دیگه کلا کات کردم باهاش تا اینکه سر و کله تو پیدا شد پرسیدم پس قضیه نامزد چیه گفت من با پسرعموی بابام نامزدیم الان حدود یکساله اون اشغال منو گول زد گفت باهاش ازدواج کن اینجوری ازادتر میشی بیشتر میتونیم همو ببینیم خانوادم هرچی گفتن مطمئنی میخوای اینکارو کنی سنی نداری هنوز و قبول نکن من گفتم نه میخوامش قبول کردم نامزد کردیم اقا دمش گذاشت رو کولش و رفت با همون دختره عکس گذاشت و میخوایم نامزد کنیم و من خیلی ناراحت و افسرده بودم به هیچ پسری اعتماد نداشتم دیگه تا تو این چندروز حسابی منو بخودت با مهربونی و درکت عادت دادی ولی من نمیتونم باهات باشم ببخشید گفتم آروم باش عزیزم بابت حماقتایی که تو گذشتت کردی من بهت حق میدم چون تو سن کم اتفاق افتاده منم خودم از این غلطا و دلشکستگیا داشتم و هممون هم تا سن 22سالگی حداقل یبار همچین تجربه ای رو داریم بعدشم تو مگه نمیگی نامزدت دوست نداری گفت رضا اصلا نه ج تلفنش میدم نه پیاماش هفته ای شاید یه دقیقه صحبت کنیم همش بهونه درس و امتحان دارم و اونم بنده خدا هیچی نمیگه گفتم اوکی پس چرا هم خودت اذیت کنی و هم اون پسری که تورو میخواد و فک میکنه دوستش داری و واسه آیندتون داره برنامه ریزی میکنه و رویا میبافه فردا روز عروسی کنین و زیر سقف برین بدتره که واسه جفتتون هیچ لذتی نمیبرین و اونم اذیت میشه گفتم من کمکت میکنم این قضیه رو حل کنیم گفت نه رضا نمیشه بابای من بزرگ فامیل و ادم مغروریه نمیتونم کاری کنم که غرور بابام بشکنه اینا قبل از نامزدیم ازم پرسیدن انا من لجبازی کردم و گفتم میخوام اما الان نمیتونم زیر حرفم بزنم بخاطر بابام گفتم بابات بد دخترش نمیخواد که واقعیت بدونه شاید دوتا سیلی بهت بزنه اما بعد از یماه دوباره عادی میشه همه چیز اما فرنازم لجباز و زیر بار حرفم نمیرفت بلاخره من بهش علاقمند شده بودم و اونم بمن نمیخواستم واقعا از دستش بدم چون همونی بود که واقعاااا میخواستم باشه تو زندگیم کاری به گذشتش نداشتم چون گذشته هیشکدوم ما بی خطا نیست از حرفاش فهمیدم که بکارتش اون اشغال برداشته اما واسم مهم نبود چون منم همونجور که نیاز جنسیم برطرف کردم اینم همینکار کرده و بکارت شرط بر پاکدامنی نیست بلاخره منم همونطور که گفتم هم دلم واسش سوخته بود چون دخترای زیاد به تورم میخوردن که پسرا همچین نامردی در حقشون کرده بودن ولی من هیچوقت قصد سو استفاده از کسی نداشتم و کلا همون عده اقایون باعث شدن چهارنفر که مردونگی و شرف دارن روز ب روز تنهاتر بشن اما خودشون دورشون شلوغتر که البته به حماقت خیلی از دختر خانما هم برمیگرده بگذریم چندروز بعد تیپ ست زدیم قرمز و رفتیم سینما فیلم هفت ماهگی بود پیش هم نشستیم سینما هم شلوغ خیلی عادی نشستیم من خیلی دلم میخواست دستش بگیرم و بگم فرناااز من توی این یمااااه رواااانی شدم دلم میخواااد دستت محکم تو دستم بگیرم و ببوسم و نوازشت کنم من عااااااشقت شدم لعنتتتتتتتتی ولی امان از اون حس اعتماده که بینمون بود و مانع بود کلا ادم خوبی باشی یه مسالست بد هم باشی یچیز دیگه کلا ما عشق و علاقه بینمون رو واقعااا از چشمای هم میخوندیم مث فیلما که سکوته و دارن همو میبینن ولی صدای دلشون داره حرف میزنه با اون نگاهی که باهم میکنن این نگاها داشت هرروز سنگین و سنگینتر میشد و اون احترامه نمیذاشت فراتر بریم هیشکدوم و پیش قدم شیم تا اینکه یساعتی از فیلم گذشت فرناز گفت رضااا گردنم درد گرفت با هوشمندی خاصی گفت توی اون موقعیت چون خیالش راحت بود که تنها نیستیم و منم نمیتونم مثل اون پسرای لاشی که تو خونه تنها گیر میارن یکی رو کاری بکنن بماند تو همین سینما من خودم چه غلطا کردم اما میگم آدمش متفاوته منم گفتم خب عزیزم سرت بذار رو شونم راحت باش دیگه خجالت نداره که سرش گذاشت رو شونم واااای چه حاااا خوبی داشتم قلبم تندتند میزد یه دیقه گذشت سرش برداشت پرسیدم چی شد گفت هیچی اینجوری راحتترم گفتم بابا خودت اذیت نکن گفت نه رضا اینجوری راحتم فیلم تموم شد رفتیم بیرون از پل عابر خواستیم رد شیم خانم پاشو گذاشت رو یه پلاستیک لنگاش رفت هوا نزدیک بود از اون پله های اخری که به بالا رسیده بودیم پرت شه پایین که من از پشت گرفتمش محکم کمرش قفل کردم گفتم چیکار میکنی مراقب خودت باش یه حس عجیبی بود کلا حیا و عشق خیلی سخته باهم یجا باشه اونشب به خوشی تموم شد و کلا ما درسم نمیخوندیم واسه امتحانا اون طفلی که دوتا افتاد ولی من در حد پاسی مینوشتم با تقلب و رفتیم خونه اونشب باهاش صحبت کردم تلفنی و فرداشبش اومد خونه پیشم باز قلیون و صحبت هرچی میگفتم خانم تو کتش نمیرفت میگفت نه آبروی بابام میره و تا اینکه من امتحانم تموم شده بود فرناز یدونه دیگه داشت شبش داداشم دوستاشو اورده بود خونه دورهمی گرفته بود و همه مست بودیم و ساز و آواز و خنده و فرنازم هی زنگ میزد دوستای داداشم چرت و پرت میگفتن و میخندیدیم بهش برخورد و ناراحت شد من زنگ زدم ساعت 3شب بود اژانس بیاد دنبال اینا که اونم زنگ زد پشت خطیم اومد گفت باکی صحبت میکنی این ساعت و جواب منو نمیدی ولی با بقیه حرف میزنی و گفتم ببین عزیزم اولا من به اژانس زنگ زدم اینم اسکرین شات دوما مگه تو نمیگفتی همیشه که ما دوستیم و هیچی بینمون نیست دیگه این اداها چیه چندباری اخه اینجوری روم غیرتی شده بود منم با این جوابم خواستم حرف دلش بزنه اونم میگفت راست میگی فراموش کردم مهم نیست قهرکرد و شب بخیر گفت و خوابید منم ساعت 4صبح خوابیدم یهفته بود کلا بارون میومد بندرعباس میدونستم ساعت8صبح امتحان داره بهش هیچی نگفتم صبح پاشدم دیدم صبح بخیرم نگفته کاپشن تنم کردم و ساعت 9راه افتادم سمت دانشگاه که از سالن میاد بیرون منو ببینه سورپرایز شه هیشکی منو با دختر ندیده بود تو دانشگاه تاحالا خلاصه یه ربعی وایسادم و بچه ها اشنا رد میشدن یا پیشم وایمیسادن گپ میزدیم دیدم با چهره ای مغموم و سر پایین داره از سالن اومد بیرون و داره میاد طرف ما به دوستم گفتم تو برو داداش دوست دختر من اومد نمیخوام مارو ببینه معذب شه یهو نزدیک که شد ده متری سرش اورد بالا منو دید خندید انگار گند زدنه امتحانش یادش رفت زود اومد پیشم گفت تو اینجا چیکار میکنی گفتم بخاطر تو اومدم دلم واست تنگ شده بود سورپرایزت کنم عزیزدلم گفت دیوونه کلی ذوق کرد و گفتم بریم خووونه جشن پایان گندزدنامون بگیریم گفت بریم دانشگاه شلوغ همه هم مارو نگاه بارونم میومد ما هم چتری نداشتیم گفتم بریم عزیزم قدم زنون اومدیم و توی راه کلی گپ و خنده عکس گرفتیم قشنگ معلوم بود اون اتفاقات سینما و حرکت صبح من و این بارون عاشقونه هوای ما دوتارو عوض کرده بود و حسابی عاشقانه داشتیم میخودیم همو اومدیم خونه باز خانم شروع کرد قلیون چاق کردن منم نهار درست کردن عاشق موزیکم گفتم پیش خودم رضا یه موزیکی بذار که این هوا رو عاشقونه تر کنه چندتا موزیک لاو ایرانی از یراحی ترک نفس رو پلی کردم و همینطور مانی رهنما و حامی و خونمون ویلاییه نشسته بود دم در قلیون میکشید هی صدام میزد رضا نهار ولکن بیا پیشم من میرفتم چندتا پوک میکشیدم بخاطر خانم قلیونی هم شدم دفعه اخر دیگه جلو خودم نتونستم بگیرم عشششششششق و علاقه و محبت و به سرحد خودش رسیده بوووود فرناز داشت قلیون میکشید با همون مانتو و مقنعه خیس و پشت به من و رو به حیاط که من رفتم سمتش دستم گذاشتم رو صورتش و اوردم بالا و یه بوس از پیشونیش کردم و سریع برگشتم اشپزخونه که چشم تو چشم نشم باهاش دو دیقه گذشت گفت رضا بیا قلیون جم کن دیگه کافیه منم رفتم قلیون جم کردم اومد تو اشپزخونه چشماش از حالش خبرمیداد که فرنازم منتظر این لحظه بوده بعد از یماه دستم رو خودش گرفت من یه نگاه متعجبانه رفتیم روی مبل گفت بشین نشستم و خودش دراز کشید بالاتنش روی پام بود واااای خدااا خوااابم یا بیداااارم یعنی چییی بلاخره ما تونستیم یخ همو واااا کنیم خیلی خوشحال بودم منم هی موزیکای عاشقانه تر پلی میکردم یه دستم تو موهاش بود یه دستم بازوهاش نوازش میدادم هیچی نمیگفت قربونش برم بعد پاشد گفت بیا رو پام دراز بکش دست تو موهات بیارم من دراز کشیدم اما تو چشماش نگاه میکردم الانم دارم مینویسم جلو چشامه صحنه گفتم خیلی دوستت دارم فرنازم اونم فقط نگاه میکرد و لبخن ملیحی رو لبش بود تو چشماش خوندم که داره به گذشتش فک میکنه و اتفاقایی که افتاده و منی که جلوشم اما دست و پاش بستش اینو به جرات میگم اونلحظه هرکس جای من بود تا سکس هم پیش میرفت اما من ده دیقه ای از اون وضعیت گذشت گفتم فرناز فدات شم میخوای بریم تو بارون قدم بزنیم عاشق بااااارون بود اخه میخواستم فکرش ازاد شه لباس عوض کردم و اینبار راحتتر بود باهام و من دستش گرفتم تو دستم و یه نگاه بهم کرد و خندید و رفتیم پیاده تا محله بغلی ربع ساعتی پیاده و توی پارک اونجا خانم تاب سواری و کلی عکس گرفتیم ساعت حدود 1ظهر بود گفت رضا من برم که دخترخالم چندبار زنگ زده تا سر خیابون دست به دست رفتیم و ماشین گرفتم واسش و رفت با یه نگاه عاشقانه و راضی بدرقه کردیم همو پیش خودم گفتم رضا دیگه موفق شی و از حالا باید تلاش کنی و راضیش کنی نامزدی رو بیخیال شه و خودت وارد عمل شی شب تماس گرفت باهام منم با روی گشاده جواب دادم گفت رضا یچیزی میخوام بهت بگم من دیگه نمیخوام رابطه ای بینمون باشه اقااا من هنگ کردم گفتم بیا رضاجون باز شانس مزخرفت خودش نشون داد گفتم چی شده یهو این چه حرفیه گفت ما همون اول قید کردیم که رابطمون دوستانه باشه نه عاشقانه ما عاشق هم شدیم رضا من نمیتونم با این قضیه کنار بیام و شروع کرد بهونه اوردن و منم صحبت با لحن عصبی و راضیش کردم به ارامش دعوتش کردم اخرشب چت کردیم راضیش کردم تا رفت شهرشون واسه افتتاح شعبه جدید مغازه باباش درتماس بودیم و گپ میزدیم بیست روزی گذشت باز خانم شروع کرد به بهونه و تموم کرد باهام من خیلی قلبم شکسته بووود هم بخاطر خودم هم بخاطر اون که تو بد مصیبتی گیر کرده و نمیتونه خودش نجات بده با لجاجتش بیشتر فکر نجات فرناز بودم تا عشق خودم عید شد گوشیش خاموش کرد خطش عوض کرد درواقع من دیگه نمیدیدمش تا اینکه از طریق کارشناس گروهای دانشگاه صحبت کردم وارد پروفایلش شدم که شماره خونشون و ادرسشون گیر بیارم و برم با خانوادش و باباش گپ بزنم دیدم ادرس و تلفن واسه بندرعباس نیست آب پاکی روم ریخته شد خیلی دلشکسته و غمگین بودم دو سه بارم دوستای دخترم رو با شماره موبایلی که تو پروفایل دانشگاهیش بود فرستادم جلو گفت به رضا بگین من دوسش ندارم و دارم ازدواج میکنم دیگه به فکرمن نباشه منم گفتم اوکی در ظاهر فراموشش کردم ولی الان یک سال و نیم گذشته و روزی نیست بهش فکرنکنم تا اینکه یماه پیش رفتم واسه کارای فارغ التحصیلی توی راه دانشگاه میگفتم فکرکن فرنازم باشه دانشگاه اخه تو فرجه ها بود نمیدونستم تموم کرده یا هست هنوز وارد ساختمون شدم دیدم یه دختر دم اسانسور پشتش بمن بود ایستاده از اندامش مطمئن شدم با نگاه اول که خودشه نزدیک که شدم برگشت زل زد تو چشمام منم نگاهش کردم و با اخم روم برگردوندم رفتم بالا دنبال کارام وقتی برگشتم هنوز ایستاده بود و خیره بود بهم منم تو حرکت سلام کردم و اونم ج داد و رفتم دوست داشتم وایسم بغلش کنم وسط دانشگاه و بلند داد بزنم عاااااشقتم فرناز ولی دیگه عقل میگفت نکن تو تلاشتو واسه خوشبختیش کردی خودش نخواسته و دیگه ندیدمش تا الان و همیشه موزیک نفس از مهدی یراحی رو پلی میکنم و غصه میخورم خیس میشم باتو هرشب زیر بارونی که نیست دستتو محکم گرفتم تو خیابونی که نیست باشم و عاشق نباشم کار آسونی که نیست واقعا آسون نیست مرسی که تحمل کردین خواستم باهاتون در میون گذاشته باسم هم دردودل هم اینمه تو روابطتون اگه حس کردین عاشق همین واسه هم تلاش کنین و غرور درصورتیکه میدونین باهم حالتون خوبه بذارین کنار و گذشتش زیاد مهم نباشه برای جفت جنسیت ها مرررررسی از همگیتون نوشته

Date: November 4, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *