عشق و مرز جنون ۱

0 views
0%

مقدمه داستان و شخصیت هایی ب اسم احمد و آزاده شخصیت های اصلی هستن و شخصیت راوی یا سوم شخص هم خودم هستم داستان از دو دیدگاه نوشته میشه دیدگاه احمد و جاهای خیلی کمی از دیدگاه راوی تو ی خونواده پرجمعیت تو ی روستا ب دنیا اومدم و وقتی تونستم از عهده ی خودم ب در بیام و از خودم دفاع کنم شدم کمک حال بابام تو کشاورزی سه تا پسر بودیم کلا و شیش تا خواهر ک چهارتاشون ازم بزرگتر بودن و بعدشم داداشم و بعد هم من و داداش بعدی و دوتا خواهرای کوچیکتر و ته تقاری تازه 10 11 ساله شده بودم ک خونه زندگیمونو جمع کردیم اومدیم شهر و با زندگی روستایی و کشاورزی و اینجور چیزا خداحافظی کردیم من که علاقه ای ب درس نداشتم اما ب اجبار پدر مادرم تو مدرسه محله ثبت نام کردم و لباس فرم گرفتم تا از اول مهر برم سر کلاس در حالیکه حتی درست بلد نبودم فارسی صحبت کنم و ب زبون مادری مسلط تر بودم اول مهر هایی ک پشت سر هم طی شدن و من ب 16 سالگی رسیدم البته اصلا ادم ساده ای نبودم و برعکس خیلی ب خودم میرسیدم و از 12 سالگی سوییچ ماشین بابامو برمیداشتم و مخفیانه میرفتم رانندگی هم میکردم 16 ساله ام شده بود و همه سال هارو بدون ذره ای علاقه و خیلی سَرسَری فقط قبول شدم تا رسیدم ب اول دبیرستان شرایط تغییر کرده بود با بچه زرنگای شهر یا همون تخس های پررو اشنا شده بودم منم که سرم درد میکرد برا شر بودن هیچکدوممون اهل درس نبودیم ب بهونه مدرسه از خونه میزدیم بیرون اما تموم تایم مدرسه رو تو گیم نت میگذروندیم تا ساعت برگشتن ب خونه بشه بعد دو ماه اینجور زندگی کردن دیگه خسته شدم از هرروز ب گیم نت رفتن و ب پدر مادرم گفتم که دیگ نمیخوام درس بخونم و خیلی منطقی باهام برخورد شد و چن تا چک افسری از پدرم و چن تا دمپایی از طرف مادرم نثارم شد تا بفهمم رئیس کیه اما خب تصمیمو گرفته بودم و باید انجام میشد این کار درس برای من هیچ جذابیتی نداشت و مدام خان داداشم ک ی نخبه شیمی بود رو باهام مقایسه میکردن و بهم سرکوفت میزدن این سر کوفت ها ادمو خسته میکنه دو ماهی جنگ و دعوا تو خونه حاکم بود و دیگه کنار اومده بودن با ترک تحصیل کردنم در حالیکه پدرم خیلی تاکید داشت رو درس خوندن بچه هاش و اصرار داشت که پسراش نظامی بشن که هیچکدوم هم نشدن بیشتر پدر مادرای ایرانی تعریف درستی از تربیت ندارن و فرزندشون رو اونجور ک میخوان بار میارن حتی ب اجبار اما گاهی این اجبار هم جواب نمیده هنوز خیلی از پدر مادرا ب این نقطه نرسیدن ک با بچه ها باید رفیق بود در حدی ک تمام مشکلاتشون رو بگن و تو خودشون نریزن باید ب بچه هاشون محبت کنن ک از روی کمبود محبت سمت کسِ دیگه ای نرن و اخرش بدتر از قبل برگردن به هرحال مقاومت های من نتیجه داد و ترک تحصیلم مورد قبول واقع شد اما نه اینجور ک اجازه بدن به بطالت بگذرونم بقیه زندگیم رو باید میرفتم سر کار سرکار رفتنمم شروع شد و روزا ب سختی اوستام ازم کار میکشید جوری که شبا مثل ی جنازه از خستگی خوابم میبرد و حالا قدر درس خوندن رو میدونستم کتاب و قلم کجا کار کجا دوستای شر دوران مدرسه همه علاف و بیکار بودن و خیلی ازشون خبری نداشتم فقط با یکیشون در ارتباط بودم اونم چون بچه محل بود و هرروز میدیدمش سعید نامی بود که گاهی اوقات عصر ک از سرکار برمیگشتم میومد دم خونمون و میگف بیا بریم ی قدمی بزنیم تو یکی از همین قدم زدنا شروع کرد ب زدن حرفایی ک تا حالا از سعید نشنیده بودم ادمِ درد دل کردن نبود همیشه میگفت مرد رو چه ب درد دل پس فردا سوژه میکنن حال خرابیاشو باید بریزه تو خودش اما انگار ب من خیلی اعتماد داشت یا اینکه خیلی دلش گرفته بود که بی اختیار شروع کرد ب صحبت کردن _داداش جونم سعید جون _حالم گرفته س حاجی چیشده _برسیم پارک بشینیم رو نیمکت بهت میگم باشه داداش رسیدیم ب پاتوق همیشگی و نشستیم و من حرفی نزدم تا خودش شروع کنه _داداش من بهت گفتم دوس دختر دارم نه والا توعم رفتی تو خط اینجور کارا کلک _رفتم ولی انگار پایان خوشی نداره چرا مگه چیشده _راستیش چن ماهی میشه با ی دختری اشنا شدم بچه محله هرروز همدیگرو میبینیم ی هفته ست که میگه کنار نمیاییم باهم و بهم نمیرسیم بیا تمومش کنیم قرار شد فردا حرفامونو برای اخرین بار بزنیم و احتمال زیاد تموم میشه _فردا باهات میام منم حرف دارم با اینی ک دلتو برده باشه داداش _حالا هم غمتو نبینم تهش اینه که بزاره بره اخرش خودت میدونی و خودت وابسته ی کسی نشو دیگه کاریه ک شده و دلیه ک وابسته شده _پ درستش میکنم فردا واقعا مث داداش تنین منی که همه چیمو بهت میگم احمد _خاک پاتم حرفات دفن میشه تو قلبم شب عجیبی بود که با فکر کردن ب سعید و رابطه ش با اون دختر گذروندم و فردا صبح طبق معمول رفتم سرکار و تا عصر ذهنم درگیر این بود که اصلا چرا تو این سن سعید باید وابسته ی کسی شه تازه 17 ساله شده بود و پشت لبش سبز شده بود از اون گذشته چه دختری بود ک تو چنین سنی قبول کرده بود پیشنهاد سعید رو اون وقتا خیلی اینجور رابطه ها مرسوم نبود و خیلی کم پیش میومد کسی تو سن پایین با دیگری باشه سال 82 83 بود اون روز کاری هم تا عصر سپری شد و من اومدم خونه برعکس روزای قبلی که از خستگی فقط میخوابیدم رفتم حمام ی دوش گرفتم و اومدم موهامو درست کردم وزدم بیرون سعید جلو در خونه منتظرم بود با سعید سلام علیک کردم و ازش پرسیدم که خب حالا کجا باید بریم گفت همون پارک دیشبی همیشه اونجا قرار میزاریم استرس داشت و نگران بود و میترسید که از دست بده عشقش رو رسیدیم ب پارک و بهم گف که اونی ک کنار درخت وایساده خودشه اونی ک رو نیمکته دوستش رفتیم جلو سلام احوال پرسی کردیم که اصلا اجازه ندادم این دوتا باهم تنها بحرفن و شروع کردم تعریف کردن _ببخشید اسم شما چیه دختر خانم سعید نگفته _نه والا این داداش ما تازه دیشب گف شما باهمید و خیلی دوستا دوس داره اما _اما شما بیشتر دوسش داری بله بله میدونم طبیعیع سعیده ما دوست داشتنیه حق دارین راستی اسمتونو نگفتین آرزو هستم _بله چه اسم قشنگی بهم دیگ میایید قدر همدیگرو بدونید و ایشالا بمونید برای هم دیگه ی امروزم حرف خصوصی نداریم اگه از همدیگ هم دلخورید یا هرچیز دیگه بهترع بهم فرصت بدید آزاده چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین و انگار این حرفام باعث شد ب فکر فرو بره و ی فرصت دیگه ب سعید بده و تموم نشه همه چی دوست آرزو هم اومد سمت ما و خودشو معرفی کرد سلام اقایون من آزاده هستم سعید شروع کرد ب جواب دادن و گفت سلام ابجی آزاده خوبی منو ک میشناسی اینم اقا پسر گل و داداش عزیزم احمد ی سری تکون دادم ب معنای اینکه خوشبختم و دیگه کارمم تموم شده بود که اوکی کردن سعید و آرزو باهم بود و خداحافظی کردم تا برگردم ب خونه تموم مسیر پارک تا خونه رو جوری قدم زدم ک بین موزاییکا باشه و پامو رو خط هاشون نزارم هوا خیلی سرد بود تو اون شهر و فقط کلاه و شال گردنی که مادربزرگ برام بافته بود میتونست یکم منو گرم نگه داره یکم فکر کردم ب اتفاقات چن سالی ک گذشته ب مرور خاطرات و تنها قسمت خوبش همین سرکار رفتن بود ن چیز دیگه ای زندگیم یه اتفاق تازه میخواست اما خب چه اتفاقی مدام فکرم مشغول همین سوال بود آرزو دختر سرسنگینی بود که با سعید بود دوستش آزاده هم همینطور و بنظرم خودمم رفتار معقولی داشتم اگه رفتارم بد باشه بار دیگه ک بخوان جایی برن لاید ب من نمیگن دیگه اصلا نگن بیخیال ساعت نه شب بود که رسیدم خونه و خونواده صبر کرده بودن تا من برسم و شام بخورن آدم که سرکار میره و دستش تو جیبشه حتی خونواده هم بیشتر احترام میزارن چه برسه ب بقیه اونقدی سرد بود که فقط بغلش حالمو خوب میکرد بخاری اتاقمو میگم بی میل ب شام و بعد خوردن چن لقمه غذا رفتم تا بخوابم ولی خب خوابمم نمیومد دست گذاشتم زیر سرم و رفتم ب آینده ای ک خیلی بهش فکر نکرده بودم ی پسر بچه هیفده ساله چه نگاهی داره ب آینده هدف خاصی نداشتم و فقط میدونستم باید کار کنم اما چرا برای کی برای چی انگیزه ی خاصی نبود زندگیم خیلی یکنواخت شده بود و کلافگی از سر و کله ام بالا میرفت سعی کردم خودم تغییرش بدم با انجام کارای مختلف از سینما رفتن هر چند شب ی بار تا همون پارک و دور دور با ماشین اما تنهایی بعید میدونستم خیلی خوش بگذره از فرداش همین کارو پیش گرفتم و تفریحات مختلف انجام میدادم دو سه ماهی هم خوب بود اما بازم ینواختی اومد سراغم اینکه مدام با خودت حررف نزنی و کسی بااشه کنارت حرفای نگفته ات رو بهش بزنی خیلی خوبه با سعید حرف زدم و گفتم که اگه وقت داره پایه این کارام باشه اونکه از خداش بود با جون و دل قبول کرد منم خوشحال بودم که ی رفیق دارم لااقل خیلیم تنها نیستم قرار شد بریم بالا ترین نقطه شهر ی پارکی بود که معمولا اخر هفته ها و سیزده بدر ها خیلی شلوغ میشد من که خیلی دل و دماغ کاریو نداشتم بدون اینکه ی تیپ درست بزنم و یا تو آینه خودمو نگاه کنم زدم بیرون و ماشین رو برداشتم رفتم جایی ک قرارمون بود سعید اومد تو نشست اما گفت ک برگردم سمت محله _چرا برگردم داداش چیزی جا گذاشتی تنها که حال نمیده آرزو و آزاده هم گفتم بیان _ی نگاه ب من بنداز واسه خودت سرخود کار انجام میدی که چی بیخیالشون خودمون میریم زشته داداش قول دادم _آبرو منو میخوای ببری دیگه باشه رفتیم و اونا رو هم سوار کردیم و بعد سلام احوالپرسی اونا هم موافق بودن که بریم همون بالاترین نقطه شهر سه ماه میگذشت از اون روز تو پارک ک دیدیم همدیگرو آرزو که ب سلیقه سعید مانتو سرمه ای پوشیده و ی شال ماشکی هم سر کرده بود آزاده اما کلا مدلش با ارزو فرق داشت هرچقد سعید و ارزو قدشون کوتاه بود من و ازاده بلند برا همین با مانتوی بلند شیک تر میشد ی مانتوی مشکی بلند ک پایینش چن تا چاک داشت با ی شال سفید که تضاد خوبی شده بود با سبزه بودن پوست صورتش عجیب بود همه اینارو تو ی احوالپرسی دیدن رسیدیم ب اون پارک و من و سعید بساط اتیش رو اوکی کردیم چون هنوز زمستون بود و هوا خیلی سرد بود سعید شروع کرد به حرف زدن از اون روز و گفت که احمد اگه اونروز نبودی الان من و آرزو از هم جدا شده بودیم چون من که اصلا حرفی نداشتم و ناامید شده بودم آرزو هم دلگرم نبود ب این رابطه و خوشبختیه الانمون رو مدیون توییم و تعارف های از این قبیل و منم ی سری جواب کلیشه ای دادم که خواهش میکنم و وظیفم بود و اصلا امکان نداشت بزارم از هم جدا شین و از اینجور حرفا حالا انگار مثلا اگه میخواستن جدا شن چه کاری میخواستم بکنم والا هوا طبق معمول خیلی سرد بود و خب تو اون پارک تو ارتفاع ک اطرافشم خیلی باز بود این سرما بیشتر حس میشد آزاده و آرزو از سرما دندوناشون بهم میخورد و میلرزیدن که خب ارزو پناه اورد ب بغل سعید و گرم شد کنارش من و ازاده موندیم و ی سرمای کشنده برا همین تصمیم گرفتم برم اونطرف تر جدا از خلوت ارزو و سعید ی اتیش روبراه کنم تا من و ازاده از سرما کارمون ب بیمارستان نکشه آتیش روشن شد و چن تا سیب زمینی زغالی هم میطلبید تو اون هوا ازاده نشست کناره آتیش تو سیاهی شب شال سفیدش خود نمایی میکرد منم رفتم روبروش نشستم و کلی حرف بینمون رد و بدل شد بدون هیچ حرف زدنی از این سکوت ها که توش ی دنیا حرف هست سوالای زیادی ذهنمو درگیر کرده بود که مثلا چرا انقد اروم و کم حرفه و شخصیتش برام جالب بود بالاخره سکوت بینمون با حرف زدن من شکسته شد که گفتم _میگم اتیش ب موقعی بودا داشتیم یخ میزدیم اره دستتون درد نکنه واقعا _این سیب زمینی ها هم ک درست شن دیگه همه چی تکلیمه فقط ی چایی کم داره آخ گفتی چایی تو این هوا تو چنین جایی کنار این آتیش واقعا میچسبه _کتری نیست تو ماشین وگرنه ی کاریش میکردم همینم خیلیه ب زحمت افتادی _خواهش میکنم سعید و آرزو چه خوشبحالشونه ما اومدیم اینور اروم گرفتن تو بغل هم آره خوشبحالشون _شما ک دوست ارزدیی میدونی چطوری اشنا شدن باهم خیلی با جزییات نه اما ارزو میگفت که سعید چن باری دم مدرسه اومده و تا دم خونه پشت سرش صحبت کرده و حرفای دلشو زده و زمان و فرصت خواسته تا خودشو ثابت کنه _اها بله حالا تونسته خودشو ثابت کنه یعنی چی _منظورم اینه ارزو راضیه از بودنش با سعید نبود تا همون شبی ک شما باهاش حرف زدین سعیدم از اون شب خیلی بهتر شد و الان ارزو واقعا دوسش داره _خداروشکر که سبب خیر شدیم شما که انقد کار بلدی ی بارم با دوس دخترت بیا اشنا شیم باهم _من دوس دخترم کجا بود بابا صبح تا عصر سره کارم بعدشم خسته و کوفته میام خونه ی دوش میگیرم شامم رو هم با چشمای بسته میخورم و میخوابم عه سرکار میرین چه کاری _بنایی خیلی سخته که برا سن شما _دیگه باید کار کنم از الان سختی بکشم و اشنا شم با شرایط زندگی تا بتونم بعدا مسئولیت ی خونواده رو ب عهده بگیرم بله درسته خسته نباشین _خیلی ممنون شما چرا با پسری که دوسش دارین نمیایین که ما هم زیارت کنیم ایشون رو اومدم که _کو پس هیچی بیخیال _عه خب بگید دیگه گفتم که بیخیال سیب زمینی ها اماده شدن فک کنم _اره پخته شدن کامل شما سعید و ارزو رو صدا کنین تا من از زیر اتیش برمیدارم اینارو پا شد رفت دنبال ارزو و سعید منم سیب زمینی هارو دراوردم و گذاشتم کنار تا یکم سرد شه تا میرفت و میومد ی چند دقیقه ای طول میکشید منظورش از حرفش چی بود پس کسیو دوس داره ک مثل من نگفت کسیو ندارم گف اومدم با اون پسر کیه که این خوشش اومده ازش دم پسره گرم بلد بوده دلبری کنه جوری که دختره جلو بقیه هم کتمان نکنه عشقشو به به ببین داش احمد گل چیکار کرده _خوش گذشت اقا سعید اومدیم دور هم باشیم یا شما با هم باشین و ما هم محو شیم تو افق سیب زمینی منم بده ب ارزو _خودت نمیخوری شام نخورده اخه _خب اینو حالا بخورین میریم یچیزی هم برگشتنی میخوریم اینم حرفیه _ازاده خانوم شما هم بفرمایید دستتون درد نکنه _خب دیگه بریم شما هم گرسنه اید و این یه ته بندی بود فقط هر سه تاشون ب نشانه ی رضایت از رفتن سر تکون دادن و با خاموش کردن اتیش راه افتادیم ب سمت داخل شهر و رفتن ب ی فست فودی برای شام _اقا سعید عزیز شنیدم میخوای پیتزا مهمون کنی من ارزو تو حاظری من پولایی ک برای ایندمونه رو الان خرج کنم _انتظار داری بگه نه ارزو خانومم تو تیم من و ازاده ست دیگه اره ارزو بله گفتن اره تو که پیشنهادشو دادی خودتم ی پیتزا فروشی خوب مارو ببر مهمون من رسیدیم پاتوق همیشگی خودم که هر وقت دلم هوس پیتزا میکرد میرفتم ی 5 ماهی میشد نرفته بودم از بس همش کار بود و کار _خب بگید چی میخورید تا من برم سفارش بدم و بیام اشناست صاحبش من و سعید گوشت قارچ طبق معمول ارزو و ازاده هم پپرونی سفارش دادن و اون شب با صرف پیتزا و رفتن ب خونه سپری شد و واقعا از زندگیم راضی بودم که دیگه تکراری نبود برام و اتفاقاتی بود برا خیال پردازی اون شب با تمام خوبیاش و البته از سرما لرزیدناش خوش گذشت و پایان خوبی داشت با اون قاچ های مثلثی پیتزا ساعت 10 بود ک بچه هارو رسوندم و خودمم رسیدم خونه خونواده منتظرم مونده بودن برای شام و زشت بود اگه میگفتم بیرون چیزی خوردم مجبور شدم سر سفره بشینم و به زور چند لقمه ای غذا بخورم بعد جمع کردن سفره رفتم تو اتاق رخت خوابمو پهن کردم و لباسامو عوض کردم تا بخوابم باید میرفتم سرکار یکم حال و هوام عجیب بود سره حال بودم منی ک سرمو رو بالشت میزاشتم تا خان هفتمم تو خواب میدیدم هرکار کردم خوابم نبرد و مدام از اینور ب اونور قَلت میزدم و ب شبی که گذشت فکر میکردم ب سعید و آرزو و اینکه اصلا عاشقی خوبه کار درستیه ب درجه ای از درک از زندگی رسیدن که عاشق شدن و بهم دل بستن اگه بعدا جدا شن ازهم خیلی ضربه روحی بزرگی میخورن تو همین افکار سیر میکردم که صدای اذان صبح رو هم شنیدم ساعت سه و نیم شده بود و هنوز نخوابیده بودم دیگ چشمامو گذاشتم روهم و دفترچه فکر و خیالات رو توی ذهنم بستم تا بخوابم ی هفته از اون موقع گذشت اما من دیگه واقعا من سابق نبودم شبا دیرتر خوابم میبرد روزا سرکار دائم ذهنم مشغول بود و کارمو درست انجام نمیدادم باید سعید رو میدیدم و باهاش صحبت میکردم بعد ی هفته جمعه ک رسید و روز استراحتم بود رفتم دم خونشون و بهش گفتم که اگ پایه ای امشب بریم بیرون و اونم قبول کرد و رفتیم ی باشگاه بیلیارد تو این ی مورد حرفه ای بودم دیگه رقیب خاصی نداشتم و هر بار شرطی بازی میکردم میبردم سر صحبت رو باز کردم و گفتم _داداش جونم _میگم که عاشقی چجوریه ینی تو چجوری بودی علائمش چیه وا دادی احمد تو همونی نیستی که میگفتی اصلا دختر برات مهم نیست _مثلا رفیقیا جواب منو بده تو والا بی قراری و فکر و خیال و سخت صبح کردن شبا یکی از علائمشه _زرششششک پس وابسته شدم وابسته که نه خوشم اومده از طرف کی هس حالا _فرقی نداره بدونی یا نه کسیو داره فداسرت بگو کیه ک لااقل بدونیم چ دختریه از تو دل برده _همین آزاده این کسیو داره _خودش اون شب گفت چی گفت _ب من گف با دوس دخترت بیا گفتم گفتم ندارم بعد من گفتم با کسی ک دوسش داری بیا گفت اومدم که هرچی هم پرسیدم چیزی نگفت دیگ هی گف بیخیال احمد خیلی ساده ای یارو دیگ نخ نداده طناب داده _یعنی چی دکتر جز من و تو کی اونجا بود من که با ارزو بودم منظورش تو بودی دیگ کنار همدیگه هم بودید _نه بابااااااا واقعا اره جونه تو خودم ردیفش میکنم بهت مدیونم سر اون قضیه چن ماه پیش بهترین وقته برا جبران _نوکرتم من پ قرارشو اوکی کن فردا شب بریم ی کافه ای جایی حله داداش شروع کن بازیو دیگه تایمم رفت الکی _تو ک میبازی تو بیلیارد مشتی هنوز ی دست هم بازی نکرده بودیم ک نوبت ادمای بعدی شد چون میز کم داشت هر میز ی ربع در اختیار آدم بود برگشتیم خونه دیگ و از سعید خداحافظی کردم تا فردا شبش که قرار بود آرزو و ازاده رو بیاره بریم بیرون شب زنگ زدم ب صاحب کارم و گفتم فردا نمیتونم بیام کاری برام پیش اومده که کلی غر زد ولی خب راضیش کردم باید میرفتم لباس میخریدم برای شب یجورایی آماده میشدم ک مرتب باشم برای جبران دفعه ی قبل ی پیرهن چهارخونه سرمه ای با ی شلوار کتان خاکستری ترکیب رنگی خوبی میشد تو تنم که با کلی گشت و گذار تو بازار پیدا کردم چنین رنگایی رو ساعت پنج عصر بود ک رفتم ارایشگاه موهامم ی حالتی دادم و رفتم دنبال سعید گفت که دخترا هماهنگن و میان ماشین رو برداشتیم و رفتیم دنبالشون سعید و ارزو هردو ی دست مشکی پوشیده بودن آزاده هم ی شال سبز با ی مانتوی سرمه ای و شلوار مشکی هنوز تصمیم نگرفته بودیم دقیقا کجا بریم که سعید گفت اول بریم پارک بعد بریم کافه ی کیک و چای بخوریم ک هوا هم سرده رفتیم همون پارکی ک باعث اشتی ارزو و سعید شده بود سعید و آرزو کنارهم و من و ازاده رو ی نیکمت دیگ ی سری حرفای کلیشه ای مثل لباست قشنگه و رانندگیت خوبه و بین ما رد و بدل میشد که سعید و آرزو اومدن پیش ما انگار سعید ب آرزو هم گفته بود اخه اینطور شروع کرد ب حرف زدن چقد بهت میاد ازاده _چی ابجی شالت احمد دیگ خنگ بهم میایید کنار هم سرشو انداخت پایین و زیر لب گف ارزو زشته سعید شروع کرد ب حرف زدن احمد آرزو راس میگه شما خیلی بهم میایید ما تنهاتون میزاریم دیگه حالا دیگه نوبت خودم بود که حرفامو بزنم _ازاده خانوم راستیش چن وقتی هس من حس میکنم بهتون علاقه دارم دیروز ب سعید هم گفتم تا حالا با دختری نبودم و میخوام ب پیشنهادم فکر کنین و الان اصلا جواب ندید لااقل چن روزی فکر کنید چون ن حوصله رابطه الکی دارم نه وقتشو اگ پا پیش گذاشتم ب همه چی فکر کردم و قصدم کاملا جدیه و تا اخرش هستم میتونین با گفتن ب حرفاتون فک میکنم ی لبخند بزارید رو لبام باشه فکر میکنم دیگ حرفی بینمون رد و بدل نشد و آزاده که از خجالت صداشم میلرزید پا شد رفت پیش آرزو و سعید و من خوشحال از اینکه قبول کرده بود لااقل به حرفام فکر کنه همین دلخوشی بود چون خیلی مستقیم و رک میتونست بگه نه اما وقتی قبول کرد که بهم فکر کنه پس خیلی هم بدش نمیومد و فقط میخواست شرایط رو در نظر بگیره تا ببینه میتونیم باهم باشیم یا نه شایدم خیلی خوش بینانه بود اینجور فکر کردن به هرحال فکر و خیالاتی بود که تو لحظه از جلوی چشام عبور کرد و ذهنمو درگیر خودش کرد صدای سعید که داشت میگفت احمد بیا پیش ما به گوشم رسید و افکارمو مچاله کردم گذاشتم تو جیبم تا بعدا سر فرصت دوباره مرورشون کنم و رفتم کنار بچه ها آرزو و آزاده جلوتر از ما قدم میزدن و صحبت میکردن و من و سعید چند قدم عقب تر _سعید داداش چیشد آزاده چی گفت هیچی اومد پیش من و آرزو و گفت شما با همدیگه هماهنگ بودین و خیلی خوب مقدمه فراهم کردین تا احمد حرفاشو بزنه _خب بقیه ش همین دیگه داداش بقیه نداره که _نظرش راجع من چیه خب من عادت ندارم نه بشنوما اگه همونجوری که تو دیشب گفتی باشه و بهت گفته با کسی که دوسش دارم اومدم منظورش خودت بودی و جوابش مثبته _امیدوارم همینطور باشه قرار شد فکر کنه ب حرفام کی جوابمو میده خدا داند امشب ک میگذره سه چهار روز دیگه ی قرار میزاریم اما من و آرزو نمیاییم که شما تنها باشین _باشه داداش دمتگرم حالا بریم جلوتر کنار دخترا دیگه کم کم میرسیم سوار ماشین شیم بریم کافه _حرفای اصلی رو که زدیم کافه دیگه برای چی خرت از پل گذشت مارو فراموش کردی ی چای نمیخوای بدی ب ما _از بس استرس داشتم یادم رفت جونِ داداش نوکرتم هستم بریم همتون مهمون من سوار ماشین شدیم و دائم تو آینه به آزاده نگاه میکردم که تا میدید نگاه میکنمش نگاهمو میدزدیدم رسیدیم ب کافه ای که چن باری با سعید رفته بودیم سفارش همگی کیک و چای بود که تو اون هوای سرد گرمای لذت بخشی داشت سعید و آرزو که میخواستن ی حرفی بزنن تا سکوت بشکنه همزمان باهم گفتن که این شیرینی نیستاااا احمد قیافه ی آزاده دیدنی بود هم تعجب کرده بود هم خجالت که گفت شیرینی ب مناسبت آرزو گف من ک میدونم جوابت مثبته سعید هم رو ب من کرد و گفت اره دیگ خلاصه که فکر نکنی هواسمون نیست شیرینی اصلی خیلی باید مفصل تر باشه منم جوابی نداشتم جز اینکه بگم شما جون بخواه آزاده مثل همیشه خیلی ساکت بود و تو فکر ب چی فکر میکرد کاش میشد فهمید چی تو ذهنش میگذره چای رو خورد و گفت داره بارون میاد میرم زیر بارون منتظرم که بیایید سعید و آرزو که از حرف زدن هنوز وقت نکرده بودن چای شون رو بخورن ب من گفتن تو برو پیششش تنها نباشه و البته موقعیت خوبی بود تا بارون حرفای زیادی بینمون رد و بدل کنه حرفایی که گاهی وقتا ب زبون نمیان اصلا و فقط مرور میشن تو ذهن آزاده داشت رو موزاییکا جوری قدم برمیداشت ک پا روی خط های بینشون نزاره گاهی این کار از رو دغدغه های فکریه گاهی از رو عاشقی گاهی از رو افسردگی و روزی ک دیگه این خط ها هم مهم نباشن یعنی دیگه به تهش رسیدی رفتم زیر بارون و مردم رو دیدم ک تو این هیاهوی شهر چقد مشغله دارن و تو پیاده روها تند و سریع قدم برمیدارن بی توجه ب این بارون _بارونو دوس داری آزاده همه دوس دارن _خوب نیس ی چیزیو همه دوس داشته باشن چرا ی چیزی محبوب دل همه باشه خوبه که _نه نیست بعدا میفهمی چی بود منظورم از حرف الانم حالا نمیشه الان بگی _الان نه چرا _چون رشته کلام از دستم رفته با دیدنت وااا مگه چمه _موهات خیس شده ریخته رو صورتت رژت کمرنگ تر شده اینا قشنگترت کرده رژم پاک شده کجاش خوبه _اونجاش خوبه که دیگه کسی نگات نمیکنه جز من خجالتی بود و در جواب حرفم چیزی نگفت دستمال کاغذی از جیبش دراورد و رژش رو کامل پاک کرد تا بدون حرف حرفش رو زده باشه چه کم حرفیه قشنگی سعید و آرزو هم انگار قصد اومدن نداشتن و ما دیگه بیش از حد خیس شده بودیم که به آزاده گفتم بریم داخل ماشین تا سرما نخوردیم و قبول کرد هوا هوای موزیک بود اهنگ ابی رو پلی کردم که میگه با تو انگار تو بهشتم با تو در نهایتم من دیگه از مرگ نمیترسم عاشق شهامتم من شهامتی ک من ب خرج دادم و حرف دلم رو زدم و حالا منتظر جواب بودم تا ببینم که واقعا با آزاده حس ابی رو درک میکنم یا نه سعید و ارزو هم اومدن و راه افتادیم ب سمت خونه بچه هارو رسوندم و خودمم رفتم خونه مادرمم از رفتارم تعجب کرده بود تو خودم نبودم ذوق داشتم و سرحال بودم و این خودش ینی خوشبختی تو اوردن سفره و شستن ظرفا هم ب مادرم کمک کردم تا حال خوش اون روز و شبم رو تکمیل کنم و شب رو با مرور اتفاقات روز و حرفایی ک با آزاده زدم سپری کردم و حالا باید سه چهار روز میشدم حضرت ایوب و نمونه ی صبر تا ببینم جواب آزاده چیه بالاخره ساعت حدودای سه بود که دیگه فکر و خیالم تموم شد راجع آزاده و خوابم برد صبح شد و رفتم سرکار و با استقبال گرم اوستا مواجه شدم که گفت چرا دیروز نیومدی و کارت چی بوده که از اینجا مهمتر بوده منم که اصلا حوصلش رو نداشتم با ی عذرخواهی سر و ته قضیه رو هم آوردم تا بیشتر از این کش نده داستان رو و رفتم لباسامو عوض کردم تا شروع کنیم ب کار کردن سرکار هم همش فکرم مشغول بود جوری که ب گفته خودش چن بار صدام کرده بود و من اصلا جواب نداده بودم چُرت نیم ساعته ناهار خواب شیرینی بود که کاش تا ابد ادامه داشت میگن که قبل خواب ب هرچی فکر کنی خوابش رو میبینی من که کل روز رو ب آزاده فکر میکردم این اتفاق برام افتاد و تو خواب دیدمش ی تی شرت سبز تنش بود که با رنگ زلفای سیاه و چشم ابروی سیاهش تضاد خوبی داشت اما من که تا حالا تو چنین وضعیتی آزاده رو ندیده بودم این چ تصوری بود ازش تو خواب آزاده کنار مادرش و برادرش بود و نشسته بود کنار مادرش ب پاک کردن سبزی و اصلا متوجه حضور من نبودن حس خوبی بود دیدنش تو این وضع ن اینکه منظورم نوع پوشش باشه اینکه مث کد بانوها کمک حال مادرش بود و داشت میشد زن زندگی اونموقع ها اینجوری بود دیگه دخترا تو 16 17سالگی دیگه همه فن حریف بودن و یجورایی زن زندگی خواب قشنگی بود به هرحال که با سر و صدای اوستا خاتمه ی بدی داشت چن ساعت ظهر تا عصر هم تموم شد و برگشتم ب سمت خونه هوا هم که مثل همیشه دلش پر بود آسمون دلش گریه میخواست و آدمایی ک از این گریه خوششون میومد آب از موهام میچکید که رسیدم خونه و مادرم ی حوله بهم داد و برام لباس آورد تا لباسای خیس رو عوض کنم تا حداقل سرما نخورم عشق مادر ب فرزندم چیز عجیبیه که هیچ جای دیگه نمیشه پیداش کرد اینکه بی منت و بدون هیچ انتظاری انقد عاشق باشی واقعا نشون میده که خدا از خودش و محبتش تو وجود مادر ها دمیده دو سه روز دیگه رو هم مثل روز اول با بی قراری و فکر و خیال سپری کردم چهار روز گذشته بود و دیگه آزاده باید جواب میداد من که نمیتونستم برم پیش سعید و سرکار بودم خودش اومد پیشم و گفت که من قرار رو اوکی کردم من و آرزو نمیاییم تو و آزاده برید منم ساعت 6 عصر ک شد و کارم تموم شد سریع اومدم خونه ی دوش گرفتم و اینبار بدون ماشین رفتم تا کنار هم قدم زدن رو تجربه کنیم از دور دیدمش تو کوچه جایی ک قرار بود منتظر باشه سر وقت و خوش قول اومده بود و نگاهش ب اونور بود و منو ندید تا بهش نزدیک شدم _سلام آزاده سلام آقا احمد خوبین شما _شکر بد نیستم شما خوبی مرسی خوبم آرزو و سعید کجان پس تو ماشینن _نه امروز ماشینو برنداشتم سعید و آرزو هم نیومدن گفتن که گفتن بهتره ما با هم تنها باشیم امروز رو عه چرا نه خب اینجوری ک زشته ی روز بریم بیرون که همه باشن _آزاده بله _هیچی بگو دیگه _آدم دلش میخواد بشینه روبروت تا صبح هی اسمتو صدا بزنه تو هی جواب بدی دیوونه کارتو بگو _قرار شد امروز صحبت کنیم و جوابت رو بشنوم سعید و آرزو ک نیستن _حرفای خصوصیمون ب ما ربط داره ک هردومون هستیم حالا بقیه نیستن هم خیلی فک نمیکنم اشکالی داشته باشه باشه _پس بریم یکمی قدم بزنیم و حرفامونو بزنیم بدون هیچ حرفی با راه رفتنش حرفمو تایید کرد و منم کنارش و شونه ب شونه ش قدم برمیداشتم چادر پوشیده بود برعکس دفعات قبل دلیلش هرچی بود نمیدونستم اما من که خیلی دوس داشتم حجابشو سرش پایین بود و چیزی نمیگفت تا این که من شروع کردم ب صحبت کردن _چقد سرده ها نه اره خیلی از بس سرده تو این هوا گشت دوتا عاشق رو بگیره میگه سفت همدیگرو بغل کنید فقط یخ نزنین از سرما گفت و صدای خنده ی هردومون تو خیابون بالا رفت بدون توجه ب نگاه مردم _آزاده میگن اوناییکه عاشق میشن دیوونه ان خصوصیت دیوونه ها چیه غیر منتظره هارو انجام میدن با شنیدن این حرف ازش یه فکری به سرم زد جلوتر ی آبمیوه بستنی فروشی بود تو چنین هوایی فک کنم هفته ای ی مشتری هم نداشت اینم ی جور دیوونگیه دیگ که تو این هوا بستنی بخوری و من این دیوونگی رو ب جون خریدم که غیر مستقیم بفهمه علاقم رو بابت بستنی خیلی ممنون واقعا چسبید بعد چند ماه _خواهش میکنم قابل شمارو نداره فک کنم قدم زدن و حاشیه رفتن دیگه کافی باشه اقا احمد شما دیوونه ای و ریسک کردی منم میخوام این پاییز و زمستون و پاییزا و زمستونای بعدیم ریسک کنم و دیوونه بازی کلی ب حرفات فکر کردم و بنظر میتونی اونی باشی ک من میخوام بالاخره تموم شد و جواب صبرم رو گرفتم _پشیمونت نمیکنم آزاده جواب اعتمادتو میدم مردونه ب پات میمونم و هواتو دارم برگردیم دیگه سمت خونه دیرت نشه هوا تاریک شده چرا برگردیم _فقط ی چیزی من یکم شیرینی بخرم بابت _الان میبینی خودت نون خامه ای هارو گرفتم و بین مردم پخش کردم مناسبتشم داشتن آزاده بود نون خامه ای هایی ک بین مردم پخش میشد و بعضیاشون میگفتن مبارکه بدون اینک بدونن برای چه چیزیه و بعضیا مناسبتش رو میپرسیدن که مثل دیوونه ها اشاره میکردم ب آزاده و میگفتم این دختر رو میبینی ماله منه اینم شیرینیش نوش جونت و ادمایی ک با تعجب و خنده از کنارم رد میشدن نمیفهمیدن منو حالمو درک نمیکردن ی روز دو روز نبود این علاقه چهار ماه پیش دیده بودمش و ذهنمو درگیر خودش کرده بود و بالاخرع همونی شد ک میخواستم هردومون مدام عاشقانه های سعید و آرزو رو میدیدیم حالا نوبت عاشقیه ما بود باید دلبری میکرد و منم پا ب پاش عاشقی باید ب کل این شهر ثابت میشد که ما برای همدیگه ایم برای هم تا ابد تموم مسیر من مث مجنون های ب لیلی رسیده سرخوش و خوشحال بودم و آزاده فقط ی لبخند رو لباش بود و سرسنگین بود مثل همیشه _آزاده خانوم از وقتی بله رو گفتی ساکتیااا چی بگم خو دارم ب حرفم و اتفاقات آینده فکر میکنم _خوب و بد زیاد خواهیم داشت سختی زیاد میکشیم مخالفت زیاد میبینیم همه ی اینا احتمالیه ی چیز حتمی چی _اینکه مردونه ب پات میمونم و جا نمیزنم هیچ جوره امیدوارم همینطور باشه که میگی _با گذشت زمان همه چی بهت ثابت میشه گذر زمان معمولا بدی آدمارو نشون میده _من دقیقا اومدم برا همین چیزا که همه ی منطق هارو جابجا کنم که برعکس بقیه باشم اومدم عاشقت شم تو زمونه ای ک هَوس زنده ست و عشق مُرده نمیدونم چرا احمد اما خوش بینم ب ادامه ی این رابطه خیلی ازت شناخت ندارم اما یجوری انگار از جنس اونایی نیستی که دل بشکنن که بزارن برن بی دلیل _از جنس پدرامون یعنی آزاده حرفی نزد و سرشو انداخت پایین و یکم ازم فاصله گرفت انگار حرفم ناراحتش کرده بود _چیزی شد آزاده حرف بدی زدم من من من نمیدونستم بخدا نمیدونستم پدرت فوت کرده خدا رحمتش کرده برای من فوت کرده برای بقیه زنده ست _یعنی چی من و برادر و مادرمو گذاشت رفت طلاق مادرمو داد حزانت مارو هم ب مادرم داد و رفت پشت سرشم نگاه کرد اصلا چرا دارم بهت میگم اینارو همین اول کاری _آها پس چون گفتم از جنس پدرامون ناراحت شدی خب من نمیدونستم پدرت چجور آدمی بوده خودتو ناراحت نکن فدای سرت مهم الانه ک زندگیتون سر جاشه و مادرت مث ی شیر زن براتون پدری هم کرده نه احمد نه هیچی محبت پدرانه نمیشه واسه ی دختر خیلی باهام خوب بود یهو گذاشت رفت پا گذاشت رو همه چی رو زندگیش رو دل من دل خودش رو خاطرات و رفت اینقدی دوسم داشت که با تموم خستگیش از سرکار که میومد منو حتما ی ساعت میبرد پارک شبا میومد کنار تخت خوابم موهامو نوازش میکرد تا خوابم ببره ی کوه حمایت بود اخرش چیشد رفت اعتمادمو از دست دادم نسبت ب همه ی مردا ب هیچکی اعتماد نکردم تو اولیشی _پشیمونت نمیکنم آزاده امیدوارم دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد انگار خیلی سردش بود و دستاش یخ زده بودن و بی حس شده بودن تو مسیر برگشتمون چن تا میز شطرنج کنار یه پارک بود ب اصرار من نشستیم و رفتم دوتا شیر کاکائو داغ گرفتم که ی کم گرممون شه با خوردنش _سردته دستام بی حسن فقط _بدشون ب من دستاتو چیزی نگفت و با کمی تردید دستشو ب سمتم دراز کرد آوردمش جلو صورتم و ها کردم بهتر شد همین کارای ساده تو ذهن آدما میمونه حتی همین ها کردنا ثابت میکنه ب طرف که به فکرشی که برات مهمه و عشق یعنی همین چیزای ساده ن چیزای عجیب غریب یعنی وقتی اخم میکنس بهش خودش بفهمه که رژش پررنگه و شالش هم عقب رفته گرم شده بودن دستاش و زیر چونه هاش بودن و زل زده بود ب من منم که پررو کم نمیاوردم چن دقیقه ای فقط پلک هامون با هم صحبت میکردن و مردم با نگاهاشون که از فحش بدتر بود از کنار ما رد میشدن همیشه همینه هیچوقت دونفر که همدیگرو میخوان قابل باور نیست برای مردم هزار تا فکر مزخرف میکنن ب چشم بد نگاه میکنن در حالیکه هزاران هزار جرم و گناه مختلف انجام میشه که گرفتن دست جنس مخالف بین شون گم شده ست پا شدیم دیگ بریم سمت خونه دستاشو ول کردم که با خودش فکر بد نکنه اونموقع گرفتن دست هم خیلی عادی نبود آخه اما تو مسیر ک میرفتیم خود ب خود دستامون گره خورد ب هم حلقه شد دستامون بهم و چه پازلی قشنگتر از این که انگشتامون چفت هم شدن تا دم خونشون رفتم و مطمئن شدم که سالم رفت داخل و خیلی خوشحال راهمو گرفتم ب سمت خونه ی جعبه شیرینی هم گرفتم برا خونه ک اونا هم شیرین کام باشن اما خب مناسبتشو قرار نبود فعلا بگم شب کنار خونواده با چای شیرینی ها خیلی چسبید میخواستم بخوابم که دیدم برف میاد رفتم کنار پنجره و دوباره لا ب لای اتفافات روز مره مچاله شدم حالا دیگ نوبت من بود اعتماد کرده بود و باید جوابش رو میدادم اما چجوری چجوری باید بهش ثابت میکردم خیلی پول خاصی هم نداشتم که دلم خوص باشه پشتوانه موندنش جیب پر پولمه فکر و خیال مثل همیشه باریدن دونه های برف دلیلی بود برا بی خوابیام همیشه اینجوری بودم شبایی ک برف میبارید باید چن ساعتی نگاهشون میکردم تا از خستگی خوابم ببره اما حالا دیگه منتظر خستگی نبودم اتفاقاتی رقم خورده بود که ذهنمو مشغول کرده بود و نمیتونستم بی دغدغه باشم سه چهار روزی از دیدن آزاده میگذشت و گوشی هم نداشتیم که از هم خبر بگیریم و قرار بود حقوقم رو که بگیرم از صاحب کارم برا هردومون ی نوکیا بخرم ک بتونیم بهم اس ام اس بدیم هرروز سخت کار میکردم و عرق میریختم و شبا با فکر ب ازاده میخوابیدم ی هفته ای گذشت که سعید دم دمای غروب اومد دم خونمون و گفت که هماهنگ میکنم بریم بیرون اخر هفته با دخترا باید ی سور مشتی ب من بدی که ب مراد دلت رسیدی چهارشنبه بود و دو روز مونده بود تا دیدن آزاده اولین قراری بود که من و اون میتونستیم کنار هم راه بریم شونه ب شونه و دستاشو بگیرم تا سعید و آرزو و همه ی آدما ببینن که آزاده ی من مال منه و چقد بهم میاییم ما دوتا روز جمعه رسید و من میخواستم حسابی بچه هارو سوپرایز کنم شب قبلش رفتم جوجه و بال و میوه و تخمه و کلا وسایل لازم رو خریدم برا ی پیک نیک بیرون شهر که حسابی خوش بگذرونیم دخترا نمیدوستن و من و سعید خبر داشتیم به هرحال صبح جمعه وسایل رو گذاشتم تو صندوق ماشین و رفتم دنبال بچه ها آزاده ی من ی شال بنفش با ی مانتوی مشکی بلند پوشیده بود که چقد خوب شده بود تو این لباس البته آدم وقتی دل میبنده اصلا این چیزا ملاک نیست فقط چشمای طرف رو میبینی و السلام سعید و آرزو صندلی عقب نشستن کنار هم و آزاده کنار خودم ب سمت بیرون شهر که رفتم دخترا یکمی بهت زده و نگران گفتن که نرو مارو کجا داری میبری وایسا گفته بودید میریم پارک این چه پارکیه نقشه نقشه ی سعید بود که یکم استرس بدیم به دخترا چرا و ب چه دلیل خدا داند دیگه صدای آزاده و آرزو بالا گرفت گفتم داریم میریم پیک نیک جای بدی نمیریم و دیگه ساکت شدن رسیدیم و بساط چای اتیشی و زغال و هیزم روبه راه شد و دون کردن انار هم به عهده ی دختراا بود کار بلد هم نبودیم آتیش با بدبختی روشن شد جوجه ها مغز پخت نشدن و ی سریا سوختن و خلاصه همه اتفافات دست ب دست هم داد ک مارو بی عرضه و بی مصرف جلوه بده جلوی دخترا با همه ی خوبیا و بدیا ناهار هم میل شد و دیگه کار خاصی نداشتیم که ب پیشنهاد سعید جرعت حقیقت بازی کردیم که قشنگ ترین جرعت حقیقت زندگیم بود بطری آب رو چرخوندم و ب سمت سعید افتاد و گفت حقیقت که سوالامونو پرسیدیم آرزو گف که چقد دوسم داری که سوال کلیشه ای و مسخره ای بود آزاده گف ک حاظری برای ارزو چیکار کنی و من سوال خاصی نداشتم چون همه چیز سعید رو میدونستم ترجیح ندادم سوالی نپرسم بار دوم بطری روبروی خودم وایستاد و من برا اینکه بازی یکم هیجان پیدا کنه گفتم جرعت سعید و آرزو هم بدون فکر کردن انگار که از قبل باهم هماهنگ باشن گفتن آزاده رو ببوس از طرفی هنوز چیز خاصی بین ما نبود و زشت بود تا این حد نزدیک شدن از طرفی حرفی ک زده بودم رو باید انجام میدادم آزاده هم هیچی نگفت مخالفت نکرد اما موافقت هم نکرد و ب آرزو گف خیلی بیشعوری که همزمان با حرفش سعید هم ی بوسه رو گذاشت رو گونه ی آرزو و گفت بفرما سخت نبود که خوبیش این بود ک نگفتن بوسه رو گونه باشه یا رو لب و یا جای دیگه پس ارامش بخش ترین رو انتخاب کردم و دستامو حلقه کردم دور کمرش و پیشونیش رو بوسیدم و دم گوشش زمزمه کردم خیلی نزدیکتر شدیم بهم قربون اون حیا و خجالتت برم که سرخ شدی دختر و سعید و آرزو که میخواستن منو تو مخمسه بندازن با ی کلک حرفه ای نقششون نقش بر آب شد سعید و آرزو رفتن سمت سفره خونه ای ک نزدیکمون بود و من و آزاده رفتیم یکم قدم بزنیم تا اونا هم یکم تنها باشن احمد _جانم یکی طلبت _چه طلبی همون حرفات دم گوشم و انتخاب پیشونی _اها کی پس میدی طلب مارو فعلا زوده پررو میشی _اها بله وقتش ک شد خودت بگو پس باشه من قدم کوتاهه _نه چطور اخه رفتم رو پنجه هام تا قدم رسید بهت _درستش همینه دیگ هم قد ک نباید باشیم بله درسته قاصدکارو میبینی _اره یکیشونو بگیرم ی ارزو بکنیم بگیر فقط ارزومونو بگیم ک هردو بشنویم _باشه بعد از یکی دو دقیقه تلاش یه قاصدک گرفتم و رو ب آزاده گفتم الهی آن دده که آن این خنده ش گرفت از حرفم تغییر دادم مناجات خواجه رو درستش این بود که بگم آن ده که آن به ولی خب من بهترین نمیخواستم ازاده برام کافی بود نوبت آزاده بود که بگه چن لحظه ای سکوت کرد و بعد شروع کرد ب حرف زدن خدایا من معنی مرد رو درک نکردم مهم ترین مرد زندگیم پدرم بود ک رفت احمد رو ی مرد واقعی قرار بده که مرد رفتن نباشه کوه وفا باشه ک بشه بهش تکیه کرد امروز که ثابت کرد خودشو همیشه همینجوری بمونه قاصدکو سپرد ب باد و رفتیم سمت سفره خونه ادامه دارد نوشته

Date: May 4, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *