عهد شکن ۲

0 views
0%

8 9 9 87 8 8 4 9 9 86 1 قسمت قبل پرستار با نگرانی گفت عجیبه پس چرا اینقدر خونریزیش زیاده سریع بیایید تو اتاق پانسمان برای بخیه و رفت بی حال و با قدم های سست دنبالش راه افتادم مهنا اومد از زیر بغلم گرفت و طرف اتاق که سمت چپ بود رفتیم وارد اتاق شدیم نور مهتابی هایی که به سقف آویزون بود روشن خاموش میشد بفرمایید روی تخت دراز بکشید به سمت تخت رفتم پرستار کمی پنبه و الکل و بتادین برداشت دستمو گرفت و دستمال ها رو برداشت چه بد بریده گفتید باچی بریدید با شیشه من الان زخمتونو شستشو میدم ببینم داخلش شیشه هست یانه باشه سرمو به نشونه تایید تکون دادم دستمو گرفت زیر دستم ظرف گذاشت و بتادین روی زخمم ریخت از سوزشش چشمانم رو بستم دستشو آروم با پنبه روی دستم کشید شیشه توی زخم نیست نیازی به بخیه نداره اگر مایلید میتونم بخیه بزنم ولی به نظر من به بخیه احتیاجی نداره با بی حوصلگی گفتم نیازی نیس خانوم پرستار خانومم یکم زیادی شلوغش کرده دستم رو یک بار دیگه گرفت گاز استریل گذاشت و باند رو دور دستم پیچید باندپیچی دستم که تموم شد پرستار گفت دیگه مشکلی نیس بعد از تسویه حساب میتونید برید به قدری خسته و آشفته بودم که نای حرف زدن نداشتم و فقط به یک لبخند از سر تشکر اکتفا کردم که مهنا گفت مرسی خانم واقعا لطف کردین ببخشید اگر صدامو بردم بالا پرستار رفت بیرون و مهنا هم رفت برای تسویه حساب تنها موندم میخاستم بلند بشم اما نمیتونستم خیلی تقلا کردم ولی نشد که مهنا وارد شد با عجله به سمتم اومد و گفت تیام چته چرا اینجوری میکنی هیچی نیس مهنا اما نمیتونم بلندبشم دستم اذیت میکنه پس بزار کمکت کنم تا راحتتر بتونی جابجا بشی به هر بدبختی بود بلاخره از اون درمانگاه کزایی بیرون اومدیم تو وایسا اینجا تا من ماشین بیارم باشه فقط زود بیا چه شب آشفته ای بود امشب چشمامو رو ی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم باصدای بوق ماشین از فکر بیرون اومدم مهنا پیاده شد و در ماشین رو برام باز کرد لبخندی خسته و بی رمق بهش زدم و سوار ماشین شدم چشمام رو بستم کمی بعد صدای باز شدن در ماشین شنیدم هیچ عکس العملی نشون ندادم توی سکوت ماشین غرق در فکر به آینده و حال رابطه ام با مهنا شدم اما نمیدونستم مهنا به چی فکر میکنه کمی چشمم رو باز کردم نگاهی بهش انداختم که لبخندی زد و گفت بیدار شدی پاشو که رسیدیم باصدای خسته و دورگه ایی گفتم بیدار بودم فقط چشمام رو بسته بودم صاف سرجام نشستم قبل اینکه از ماشین پیاده بشه با دست چپم که سالم بود در ماشین رو باز کردم لب به اعتراض باز کرد تیام میذاشتی من باز میکردم دیگه همونجور که از ماشین پیاده شدم گفتم خسته میشی خانومم یه زخم سطحیه تیر ترکش که نخوردم که اینهمه نگرانی نداره خودش رو سریع بهم رسوند کنارم ایستاد و گفت حرف نباشه کلی خون ازت رفته یهو بیفتی زبونم لال چیزیت بشه من چیکار کنم پوزخندی بهش زدم و دکمه آسانسور و زدم با رسیدن آسانسور بی حرف سوارش شدیم برخلاف چند ساعت پیش سرعتش زیاد شده بود یاد اتفاق شوم امشب افتادم که باز حالم دگرگون شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم مهنا امشب فهمیدم به یک مرد هم میشه تجاوز کرد مهنا با تعجب بهم خیره شد و گفت _ چی داری میگی تیام چیشده تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم و افکارم بلند بلند بیان کردم دستی به گردنم کشیدم و گفتم هیچی عزیزم تیتر صفحه حوادث امروز بود برام جالب بود گفتم شاید برای توام جالب باشه و لبخند دندون نمایی زدم مهنا که معلوم بود باور نکرده لبخند شیرینی زد و گفت پس برای همین امشب دیر کردی هوم لوس با اعلام شماره طبقه ما از آسانسور پیاده شدیم مهنا زودتر از من به سمت در آپارتمان رفت در رو باز کرد با بازشدن در پاکتی روی زمین افتاد مهنا خم شد سریع پاکت رو برداشت به دوطرف پاکت نگاه کرد روی پاکت نوشته بود نامه ای به تیام احتشام پاکت رو به سمتم گرفت به داخل خانه رفت کمی کنجکاو شدم ببینم تو پاکت چیه اما با آشفتگی و ماجراهای امشب هیچی نمیخاستم به جز یه خواب خوب با مهنا برای همین بیخیال شانه ای بالا انداختم از خستگی زیاد روی مبل نشستم باورم نمیشد ساعت چهار صبح بود مهنا جان میشه یک لیوان اب برام بیاری پاکت بالا آوردم نه تمبری داشت نه آدرس ایمیلی نه آدرس پستی فقط اسم و فامیل من رو نوشته بودن پشت پاکت از سرش گرفتم آروم با دست سالمم پارش کردم محتواش و روی میز خالی کردم چشمم از ترس و تعجب گشاد شد باورم نمیشد بازم اون دختر عوضی چی میخاد از جون من لعنتی با شنیدن صدا پای مهنا که داشت نزدیک و نزدیک تر میشد سریع روی زمین نشستم و تمام عکس ها رو از روی میز جمع کردم با ترس تمام عکس ها رو توی پاکت ریختم با دراز شدن لیوان به سمتم و دیدن مهنا آب دهنم رو صدا دار قروت دادم بگیرش دیگه تیام منتظر چی هستی آب رو از دستش گرفتم و یک نفس سر کشیدم مهنا کنارم نشست دستم رو گرفت بهتری عزیزم آره بهترم با دیدن پاکت باز تو دستم پرسید بازش کردی چی بود توش هیچی هیچی از طرف بابکه وا مگه کل روز باهم نیستید الان نامه نگاریش گرفته عجب دنبال یه جواب میگشتم که بهش بدم با دیدن کادویی که روی میز بود جرقه ای تو ذهنم خورد دنبال یه جواب میگشتم که بهش بدم با دیدن کادویی که روی میز بود جرقه ای تو ذهنم خورد میخواست سالگرد عروسیمون رو یادم بندازه رنگ نگاهش فرق کرد باشوق و ذوق نگاهم میکرد جدی میدونست امروز سالگرد عروسیمونه سرمو به نشونه اره تکون دادم لبخند مهربونی زد به طرف کادوی روی میز رفت و برش داشت سریع پاکت و زیر صندلی هل دادم به سمتم برگشت لبخند دندون نمایی زدم و با استرس بهش نگاه کردم کنارم نشست یه جعبه مربعی شکل به سمتم گرفت خیلی ممنون مهنا جان چرا زحمت کشیدی وجود تو برام با ارزش ترین هدیه است این نظر لطفته از این تعارف ها بگذریم نمیخوای بازش کنی چرا چرا الان بازش میکنم دستمو به سمت در جعبه بردم و درش و باز کردم یه عروسک نوزاد که توی دهنش پستونک بود شوخیت گرفته مهنا من با این سنم عروسک بازی کنم من الان باید بچه داشته باشم نه عروسک بازی قهقه اش به هوا رفت عروسک بردار ببین چقدر باحاله خیلی دوستش دارم دستمو دراز کردم عروسک ر و برداشتم با دیدن چیزی که زیرش بود شوکه شدم دستمو دراز کردم عروسک ر و برداشتم با دیدن چیزی که زیرش بود شوکه شدم سرمو بالا آوردم و به چشمای مهنا خیره شدم آروم چشماشو بست و سرش رو پایین انداخت دستمو دراز کردم و عروسک رو برداشتم یه بیبی چک تو جعبه بود تقریبا میدونستم چیه رو بیبی چک دوتا خط قرمز بود این یعنی مهنا حاملس باورم نمیشد مهنا حاملس اونم تو موقعیت بد روحی و روانی من این شب کذایی انگار نمیخاست تموم بشه تو دلم برای بار هزارم بخاطر امشب و اون زن پاپتی به خودم لعنت فرستادم با شک به مهنا نگاه کردم و دلم میخواست که بگه اینا یه شوخیه اما درست حدس زدی عزیزم چندماه دیگه بابا میشی وقتی این حرف رو شنیدم هم خوشحال شدم هم ناراحت من بچه دوست دارم اونم خیلی زیاد کلا عاشق بچه هام اما الان حاضرم قسم بخورم امشب نفرین شدس امشب یه شب طلسم شدس مهنا به من نگاه میکرد و منتظر عکس العملم بود با ترس لبخندی زدم و کشیدمش تو بغلم و آروم روی موهاش رو بوسیدم نمیتونستم چیزی بگم حرفی نداشتم برای گقتن حس ترس تو وجودم دو برابر شده بود که نگاهم به اون پاکت کذایی افتاد وقتی مهنا رو بغل کردم صحنه های عشق بازی با نازی تو ذهنم تداعی شد که حالت تهوع بهم دست داد سریع مهنارو ول کردم به سمت دست شویی رفتم تیام تیام چت شد تو حالت خوبه نمیتونستم چیزی بگم همچنان عق میزدم بعد چند لحظه که حالم بهترشده بود روی زمین نشستم سرمای سرامیک به عمق وجودم رسوخ کرد و به خودم لرزیدم از روی زمین بلند شدم در دستشویی رو باز کردم و بیرون رفتم با قدم های سست و بی جون به سمت اتاق خوابمون رفتم با رسیدن به تخت خودمو روش انداختم سرمو توی بالشت فرو بردم نفس عمیقی کشیدم کمی حالم بهتر شده بود مهنا خیره شده بود به من اما من حرفی نداشتم برای گفتن چشمامو بستم تا نگاهم بهش نیفته توی خودم جمع شدم سرمو روی زانوهام گذاشتم آروم زمزمه کردم منو ببخش مهنا امشب حالم خوب نیست جبران می کنم و سریع به خواب رفتم مهنا به تیام که روی تخت خوابیده بود خیره شدم امشب مثل شب های دیگه نبود حالش زیاد جالب و تعریفی نبود با قدم های آروم و بی صدا نزدیکش شدم روی تخت خوابیدم امشب یه جور عجیبی بود حالش رو درک نمیکردم دستمو جلوبردم و توی موهاش فرو بردم دستمو عقب کشیدم با دیدن چیزی که روی دستم بود شکه شدم با دقت بهش نگاه کردم توی دستم یه تارمو طلایی رنگ بلند بود من که موهام طلایی نیست باورم نمیشد یعنی تیام امشب با یکی دیگه بوده و به من دروغ گفت دلشوره بدی گرفتم همش به این فکر میکردم که این تار مو متعلق به کی میتونه باشه به تیام خیره شدم که صورتش توی خواب جمع شد و آروم زمزمه کرد مهنا نه نرو منو ببخش جبران میکنم به تیام نزدیک شدم و با ذهنی پر از نگرانی در بغل تیام به خواب رفتم صبح با بوی دود از خواب بیدار شدم دود کل خونه رو گرفته بود به کنارم نگاه کردم تیام نبود نگران از جام بلند شدم چندتا سرفه پشت سرهم کردم به سمت سالن رفتم تیام رو دیدم که کنار شومینه نشسته بود و داشت چیزی رو آتیش میزد پنجره ها رو تا آخر باز کرده بود به سمتش رفتم اما انقدر غرق در کارش بود که متوجه من نشد دستمو روی شونه اش گذاشتم صداش زدم که با استرس به سمتم برگشت که گفتم چیشده تیام داری چیکار می کنی کل خونه رو دود برداشته اول صبح این چه کاریه هیچی مهنا کاغذ باطله بود به کاغذهایی که کنار شومینه داشتن آتیش میگرفتن نگاه کردم گوشه یه کاغذ بیرون بود پاکت دیشبی که جلو در خونه بود همون پاکت بود که داشت تو آتیش میسوخت با عصبانیت به تیام خیره شدم که مطمئن بودم داره یه چیزی رو از من مخفی میکنه با حرفی که زد تمام عصبانیتم یادم رفت چطور میتونست این حرفو بزنه من باید برم سرکار مهنا دیرمم شده بعدا حرف میزنیم با این وضع دستت میخوای بری سرکار شکر خدا شرکتت اونقدر بزرگ هست و رئیس هم نداری که بخاطر ترس از اخراج بری سرکار دیروز اصلا حالت خوب نبود من نمیتونم بزارم بری سرکار الانم رنگ صورتت پریده فکرشم از سرت بیرون کن من بزارم بری نگاهم به دستاش افتاد لرزش بی امان دستاش حاکی از استرسی بود که داشت اما چه استرسی وقتی نگاهم شکار چشم های تیام شد در سکوت بهم خیره شدیم که صدای تلفن تیام در اومد به طرف موبایلش که روی میز بود رفت نگاهم به پنجره خورد باد پرده هارو تکون میداد تصمیم گرفتم به بهونه کشیدن پرده ها به سمت تیام برم تا حرفاشو دقیق تر بشنوم پشت تیام ایستادم و نزدیکش شدم ترس و اضطراب تو صداش موج میزد میام الان تو نمیتونی این کار رو بکنی که دندون هاش روی هم فشرد و فریاد کشید لعنتی خودم میکشمت تلفن رو قطع کرد و به طرف من برگشت که با دیدن من ترسید و با حرص گفت مهنا اینجا چیکار میکنی ترسوندیم باکی داشتی صحبت میکردی تیام چرا باید از من بترسی لبخند مصنوعی زد و گفت هیچی عزیزم سیناس کاری پیش اومده حتما باید برم اما تیام بی توجه به من به سمت شومینه رفت کتش رو برداشت و با سرعت به سمت در خروجی رفت حتی فرصت حرف زدن به من نداد با قدم های بلند به سمت در خروجی رفتم اما تیام نبود حتی منتظر آسانسورهم نشده بود در خونه رو بستم و آروم روی زمین نشستم دلم میخواست بدونم کجا رفته نگاه سرگردونم رو دور خونه چرخوندم نگاهم به سوییچ ماشین که روی جا کلیدی بود افتاد دلشوره بدی گرفتم چه اتفاقی داره میفته اینقدر فکر کردم که از فشار عصبی زیاد حالت تهوع گرفتم به طرف دستشویی دویدم در رو باز کردم از ته دل عق زدم جوری که احساس کردم الان معدم از دهنم میاد بیرون هنوز تو فکر تیام و رفتارهای عجیبش بودم که اشکام آروم آروم از چشمام سرازیر شد کل صورتم خیس از اشک شد و به هق هق افتادم که با بدنی بی حس و حال از دستشویی بیرون اومدم آروم آروم روی زمین دراز کشیدم سرمای زمین به بدنم نفوذ کرد اشک هام سرعت بیشتری گرفت دلم مامانم رو میخواست الان بیشتر از هر زمانی تو زندگیم یعنی الان داره چیکار میکنه تیام با عصبانیت و استرس پله ها رو دوتا یکی میرفتم تا برسم به طبقه دوم فقط میخواستم ببینم چیکارم داره چرا دست از سرم برنمیداره به پاگرد خونه نازی رسیدم در خونه باز بود آروم در رو باز کردم از اینکه صداش کنم حس انزجار بهم دست میداد دلم نمیخواست حتی یک بار دیگه صداش رو بشنوم بدون توجه به اینکه کی داخل خونه هست یا چه چیزی انتظارم رو میکشه در رو هل دادم و داخل شدم خونه تاریک و آروم بود چند قدم جلوتر رفتم که در خود به خود بسته شد به سمت در برگشتم اون فاحشه عوضی رو دیدم که با لباس خواب حریر بادمجونی جلوی در ایستاده بود بدن سفید و خوش فرمش توی اون لباس بدجور خودنمایی میکرد موهای بلوند که روی سرشونه هاش ریخته بود جلوه خاصی بهش داده بود با قدم های پرناز و عشوه نزدیکم اومد انگشت اشاره اش رو کنار گوشم گذاشت روی پا بلند شد تا گونه ام رو ببوسه اما سریع صورتم رو برگردوندم و دستش رو پس زدم قیافه اش در هم شد اما حفظ ظاهر کرد سریع دستش رو بالا آورد زیر چونم گذاشت و گفت _ هومم مرد چموشی هستی با این کارهای که میکنی بیشتر دوست دارم تحریکت کنم و باهات باشم هنوز مزه رابطه دیروز از یادم نرفته زبونش رو آروم روی لبش کشید و چشمکی بهم زد با یادآوری دیروز با عصبانیت بهش نزیکتر شدم که با هر قدم من اون یک قدم عقب تر رفت تا اینکه به در برخورد کرد دستم رو نزدیک سرش محکم روی در کوبیدم توی چشماش خیره شدم خوب گوش کن ببین چی میگم من دیگه نه میخوام ریختت رو ببینم نه صدات رو بشنوم دست از سر من و زنم بردار ساکت نگاهم کرد یک نفس عمیق کشید روی پنجا پاش بلندشد سرش رو نزدیک تر آورد من تورو دوست دارم میخوام باهات رابطه داشته باشم فقط همین نه پول میخوام نه هیچ چیز دیگه با هر کلمه حرفی که میزد لبای داغش به گردنم میخورد که حس بدی بهم میداد آروم سرش رو نزدیک کرد و لبش رو گردنم کشید آب دهنم رو صدا دار قورت دادم سرمو انداختم پایین که چشمم به بدن سفید و خوش رنگش افتاد نمیتونستم صورتش رو ببینم با صدای لرزونی گفتم از کجا باور کنم راست میگی سرش رو بالا آورد توی چشمام خیره شد مات چشم های سبز رنگش شدم که با خط چشم ماهرانه ای که کشیده بود زیباتر شده بود لب های کوچیک قلوه ایش هرکسی رو تحریک میکرد دو دل بودم بین مهنا و این زن نمیدونستم چه کاری درسته یا چه کاری باید بکنم دودل بودم سکوت منو که دید دست هاش رو ماهرانه روی بدنم لغزوند نیاز مردونه ام فکر و ذهنم رو مختل کرده بود با یاد آوری بچه ای که قرار بود مهنا به دنیا بیاره پسش زدم و با دستام کمی به عقب هلش دادم اما اون با این کارم بیخیال نشد و دست هاشو مسرانه روی نقاط حساس بدنم میکشید با کلافگی نگاهش کردم خواستم لب به اعتراض باز کنم که با نشستن لب هاش روی لب هام ساکت شدم نرم و لطیف لب هام رو میبوسید اونقدر ماهرانه میبوسید که عطش خواستنش و نیازهای مردونه ام توی وجودم بیدار شده بود از من جدا شد و به اتاق خواب اشاره کرد آروم گفتم فقط همین یکبار دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت متوجه شدی هیچوقت نوشته

Date: April 5, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *