غرق در خیانت ۲

0 views
0%

8 8 1 9 82 8 8 1 8 8 8 7 9 86 8 1 قسمت قبل همه یه جوری صحبت میکنن که انگار آدم هر چی بیشتر تو بازداشتگاه باشه بیشتر عادت میکنه فرض بر اینکه این گفته شون درست باشه حداقل برای من اینجوری نیست غم و استرس و ترس مثل خوره وجودم رو گرفته بودن تو اینجا داره من رو دیوونه می کنه حتی گاهی وقتها آرزوی مرگ میکنم حالا فهمیدم چرا روز اول خانوم مشتاق من رو دقیق گشت و صحبت از خود کشی کرد نازی به خیال خودش داره سعی میکنه بهم روحیه بده آذر بیشتر نقش یه بزرگ تر دلسوز رو برای من یا هر کسی که به کمک نیاز داره بازی می کنه البته وقتی که فهمیدم آذر یه مددکار اجتماعی بوده علت این روحیه و رفتارش رو فهمیدم توی این حال و روز بودم که صدای جیغ یه دختره که پیش واحد بود حسابی همه تنم رو از ترس به لرزه درآورد یعنی دقیقا داشت باهاش چیکار می کرد نا خواسته از ترس پاهام رو جمع کردم و بغلشون کردم نازی رو به روم نشسته بود و نگاه اونم به خاطر شنیدن این صدای جیغ و فریاد نشون میداد که حسابی ترسیده آذر وارد اتاق شد تا اوضاع ما رو دید اومد کنارمون نشست و به آرومی گفت نمی خواد بترسین باهاش کار خاصی نمیکنه اون داره گندش میکنه و الکی جیغ میزنه کمی مکث کرد و رو به من سوال کرد تو شوهر داری با سرم تایید کردم می دونه که گرفتن تو رو نمی دونم من رو خیلی ناگهانی و غیر منتظره گرفتن فرصت نبود که بخوام به کسی بگم آذر داشت با دقت بهم نگاه می کرد که نازی رو به من گفت مثل من که نفهمیدم چی شد و یه هویی گرفتنم اصلا اجازه ندادن حرف بزنم چه برسه به اینکه بخوام به کسی خبر بدم آذر بعد از چند دقیقه سکوت گفت به چه جرمی گرفتنت کیمیا الان دقیقا چی ازت میخوان با کمی مکث بهش گفتم من هنوز نمی دونم چرا اینجام الانم میگن تا دهنم باز نشه مهمون اینجام آذر و نازی کمی با تعجب همدیگه رو نگاه کردن و آذر گفت این سری که من رو برای بازجویی بردن سعی خودم رو می کنم بفهمم برای چی اینجایی الانم زانوی غم بغل نگیرین یکیتون یه خاطره ای داستانی چیزی تعریف کنه رو به نازی گفت اصلا تو براش دقیق تر تعریف کن جریانت چیه نازی که همچنان حسابی از شنیدن صدای جیغ و فریاد به هم ریخته بود سعی کرد به خودش مسلط بشه و گفت قصه من حدودا تکراریه یه دختر که مادرش تو بچگی می میره و بعدش توسط زن بابا بزرگ میشه البته زن بابای من یه کوچولو خاص بود و هست چون خاله خودم شد زن بابام بعد از اون تصادف من همش پنج سالم بود چیز زیادی یادم نمیاد صدای شدید ترمز بود و سرم محکم به صندلی جلو خورد تصویر بعدی که یادمه جنازه خونین مادرم بود چند سال بعد از این تصادف خاله عزیزم شد زن بابام تو ظاهر و جلوی بابام با من خوب بود اما بین ما دشمنی موج میزد و هر جور می تونستیم حال هم رو می گرفتیم این شد که سعی داشتم کمتر تو خونه بمونم اونم از خدا خواسته و اینجوری راحت تر می تونست زیرآب من رو پیش بابام بزنه با یکی از همکلاسی هام خیلی دوست بودم 16 سالم بود که بهم پیشنهاد کشیدن سیگار داد از پیشنهادش خوشم اومد و دوست داشتم با کثیف بودن انتقام خودم رو از بابام بگیرم با یه پسره تو پارک آشنا شدیم که بهمون یه جور سیگار خاص میداد که بعدا فهمیدم در اصل مواده اوایل سر درد و حالت تهوع داشتم اما هر جور بود باهاش کنار اومدم یه روز که حسابی دلم مواد می خواست رفتم پارک و از پسره مواد گرفتم تو راه برگشت به خونه بودم که ریختن سرم و گرفتنم نازی مختصر و مفید جریان زندگیش و علت اینجا بودنش رو گفت همگی مون سکوت کردیم که نازی رو به آذر گفت تو هم تعریف کن روزی رو که گرفتنت آذر یه نفس عمیقی کشید و گفت من مجرد زندگی میکنم و شوهر ندارم خونه ام هم مستقل و جدا از خونه پدریم هست یه روز هر چی زنگ زدم به خونه و با پدرم کار داشتم گوشی رو جواب نمی داد به خواهر کوچیکترم و دو تا برادرام هم زنگ زدم که اونا هم خبری نداشتن ازش به ناچار از سر کار یک راست رفتم خونه پدرم بعد از وارد شدن دیدم که غرق در خونه و تموم کرده چاقویی که تو تنش بود رو درآوردم به خودم اومدم پلیس ریخت تو خونه و دستگیرم کرد بعد از تموم کردن حرفاش رو به من گفت تو کجا بودی که دستگیرت کردن جفتشون بهم خیره شدن همچنان کنجکاو بودن و منتظر جواب بهشون گفتم من تو مسیر سر کارم بودم که یه هویی ریختن سرم و هر چی داد و فریاد کردم فایده نداشت و سوار ماشینم کردن اول یه ساختمون دیگه بردنم و هر چی گفتن هیچی متوجه نشدم و شبش هم که آوردنم اینجا آذر که دید آخر حرفم بغض کردم اومد نزدیک تر دستام رو گرفت و گفت ناراحت نباش گلم سعی خودم رو میکنم که بهت کمک کنم ناراحت نباش گلم چقدر این جمله اش رو شبیه مریم گفت چقدر آذر من رو یاد مریم میندازه هفت سال قبل با بی حوصلگی هر چی تموم تر ظاهرا داشتم تفسیر ها و تعریف های هیجان انگیز عرفان پسرمریم رو گوش می دادم ولی خودم خوب می دونستم که توجهم به حرفهای عرفان نیست دو سال از زندگیم با رامین می گذشت به همه چیزایی که بخاطرش با رامین ازدواج کرده بودم رسیده بودم از داشتن استقلال کامل تا زندگی مرفه تو یه شهر خوب اما رامین با همه سعی و تلاشی که کردم هیچ فرقی نکرد که هیچ حتی بدتر هم شده بود یه موجود سرد و بی روح یه ربات بی قلب که همه چیزش کارش بود بهم ثابت شده بود که صرفا جهت رفع تکلیف یا به خاطر اصرار خانوادش ازدواج کرده پدرم حالا که خیالش از من راحت شده بود با یکی از همکارای بیوه اش ازدواج کرد و بعد از بازنشستگی همش تو سفر بود به خیالش من حسابی خوشبختم و راضی از زندگیم چند بار که اومد بهم سر بزنه حسابی خودم و ظاهر زندگیم رو خوب نشون دادم تا آب تو دلش تکون نخوره شاید تنها کسی که از افسردگی درونی من خبر داشت مریم بود همیشه پیش خودم می گفتم اگه مریم نبود چی میشد مثل خواهر نداشته ام بهم محبت و توجه داشت حدودا هر روز با هم بودیم و تنهایی هامو باهاش پر می کردم رضا شوهر مریم تو بیمارستان کار می کرد و بعضی شبا شیفت کاری بود اکثر شبایی که شیفت کاری بود من می رفتم پیش مریم تا تنها نباشه البته این یه بهانه بود من بودن با مریم رو ترجیح میدادم به تحمل رامین مریم که حدودا در جریان مشکل من بود سعی داشت با نصیحت و کمک فکری بهم کمک کنه از نظر اون همچنان میشد به رامین امید داشت مریم اعتقاد داشت که میشه با محبت هر آدمی رو به راه آورد حسابی تو فکر بودم که با صدای مریم به خودم اومدم عرفان بسه عزیزم مخ خاله رو خوردی وقت درس خوندنه برو به درسات برس با لبخند مهربون همیشگی همراه با یه لیوان چایی کنارم نشست و گفت اینقدر تو فکر نباش خانومی ناراحت نباش گلم مگه نگفتی امشب مهمون داری چایی تو که خوردی برو زودتر به کارات برس دیر میشه ها با حرص بهش نگاه کردم و گفتم به درک که دیر بشه اون داداش مفت خورش میخواد بیاد نامزدشو نشون بده اینجوری نگو خانومی اونم غیر رامین کسی رو تو این شهر نداره حالا میخواد با نامزدش برای اولین بار بیاد خونه برادرش تازه توجه و نظر تو برای اون خیلی مهم تر از رامینه تو همیشه بهش توجه کردی و عین خواهر بودی براش حالا هم گاو نه من شیر نشو لطفا اصلا خودم میام و بهت کمک میدم همه کارای آشپزی رو مریم انجام داد من فقط خونه رو مرتب کردم مریم راست می گفت و رحیم یه جورایی مثل برادرم بود حداقل اهل شوخی و خنده بود و هر جایی که بود نمی ذاشت جو سرد و بی روح باشه با اینکه من هیچ وقت آشپز خوبی نبودم از دست پختم تعریف می کرد و با دلقک بازیاش منو می خندوند البته چون اکثر موقع ها عصبی و درهم بودم رابطه ما هیچ وقت خیلی صمیمی نبود اما از وقتی که اومد و گفت با یه دختره آشنا شده و میخوان ازدواج کنن یه حس بدی درون من شکل گرفت یه حس تعریف نشده یا شایدم یه جور دلشوره رامین به خاطر مهمونی قرار بود زودتر بیاد خونه هر چقدر که صبح برام بی تفاوت بود اما حالا کمی هیجان و استرس داشتم عروس دیگه خانواده رو قرار بود ببینم رامین و رحیم تنها پسرای این خانواده هستن و تا الان من تنها عروس بودم حالا قرار بود یه عروس دیگه اضافه بشه به خودم اومدم دیدم که دارم با وسواس بین لباسام می گردم خیلی وقت بود که اصلا برام مهم نبود که چی دارم می پوشم بلاخره یه بلوز گیپور بنفش پر رنگ که البته آستین کوتاه بود و یقه حدودا باز داشت همراه با یک دامن سفید تا زانو که یه طرفش تا نصف چاک داشت انتخاب کردم موهام که چیزی نمونده بود تا به کمرم برسه رو یه مدل باز درست کردم که بلندیش مشخص بشه صورتم هم یه آرایش نیمه غلیظ و یه رژ لب قرمز پر رنگ که بیشتر از همه رو صورتم خودشو نشون میداد خودمو جلوی آینه برانداز کردم و بعد از مدت ها از دیدن خودم لذت بردم رامین ساعت 8 شب اومد خونه و با اصرار من رفت دوش گرفت تازه از حموم اومده بود و داشت خودش رو تو اتاق خشک می کرد که زنگ خونه رو زدن در رو که باز کردم هنگ کردم هیچ وقت ندیده بودم رحیم اینقدر تیپ بزنه و موهاش رو این مدلی شونه بزنه کلا یه آدم دیگه شده بود انگار پشت سرش هم یه دختر لاغر و ریزنقش با تن صدای که مثلا خجالت زده است بهم سلام کرد با خوش رویی بهشون سلام کردم و سعی کردم ظاهر خودم رو حفظ کنم تو دلم گفتم یعنی رحیم به خاطر این دختره اینقدر به خودش رسیده دختره هنوز هیچی نشده تیپ و قیافه رحیم رو عوض کرده راهنمایی شون کردم توی پذیرایی و بعد از اینکه نشستن رفتم آشپزخونه که ازشون پذیرایی کنم وقتی برگشتم رامین رو دیدم که با یه دست گرم کن ساده و با همون ته ریش مسخره که بهش گفته بودم بزن داشت با رحیم و نامزدش احوال پرسی می کرد از حرص می خواستم جیغ بزنم چقدر این مرد بی خیال و بی فکره همه انرژیم رو جمع کردم تا به خودم مسلط باشم با یک لبخند زورکی به جمع ملحق شدم رحیم رو به دختره گفت عزیزم چرا مانتو تو در نیاوردی در بیار خانومم اینجا راحت باش بعدش بلند شد و رفت کمک دختره کرد و مانتو شو در آورد زیرش یه شلوار جین روشن و یه تیشرت صورتی روشن تنش بود که خیلی به هیکل ریز نقشش میومد قیافه اش هم مشخص بود بد نیست و خوشگلی خودش رو داره رامین بعد از گوش دادن به اخبار شروع کرد مثل همیشه چرت و پرتای سیاسی گفتن رحیم و نامزدش در ظاهر داشتن بهش گوش می دادن اما همش نگاه و توجه شون به همدیگه بود رحیم جوری داشت به دختره نگاه می کرد که باورم نمیشد این داداش همین رامین باشه تو این سه سال که رامین رو می شناسم همچین نگاهی برام یه رویا و آرزو شده بود هر لحظه که می گذشت فشار بیشتری روی من بود هنوز هیچی نشده حسابی به دختره حسودیم شده بود بعد از شام به بهونه ظرف شستن به آشپزخونه پناه بردم و خودم رو مشغول ظرفها کردم رحیم وارد آشپزخونه شد و حسابی سر حال و شنگول بود بهم نزدیک شد و به آرومی گفت زن داداش سلیقه ام چطوره ناخواسته از حرص درونیم به شدت جوابش رو به سردی دادم و گفتم فعلا در ظاهر که بد نیست باید چند مدت بگذره تا بیشتر بشناسیش این روزا به همین زودی نمیشه به کسی اعتماد کرد رحیم که حسابی تو ذوقش خورده بود از جوابی که بهش داده بودم با یکمی من و من کردن از آشپزخونه رفت بیرون برگشته بودم تو جمع و دوست داشتم هر چی زودتر امشب تموم بشه و برن رحیم افتاده بود رو دور تعریف کردن از نامزدش که رسید به فال قهوه گفت نامزدش استاد گرفتن فال قهوه است برای رامین هم این مورد جالب اومد و رو به من گفت برو چهار تا فنجون قهوه بیار منم بهش جواب دادم که قهوه تموم شده و نداریم رامین تو جواب گفت خب برو از مریم بگیر رضا قهوه خوره و حتما دارن رحیم هم اصرار کرد که آره زن داداش برو بگیر جون من تو عمل انجام شده قرار گرفتم و به اجبار رفتم که از مریم قهوه بگیرم در خونه شون رو زدم و بعد از چند لحظه رضا در رو باز کرد از نگاه شوکه شدش و متعجبش تازه یادم اومد که با چه وضعی جلوش وایستادم از اونجایی که مریم به حجاب اعتقاد داشت من همیشه جلوی رضا مراعات می کردم و پوشیده بودم و نهایتا یه روسری سرم نبود هیچ وقت اینجوری من رو ندیده بود از این وضعیت خودمم هول کردم و به رضا گفتم مریم هست کارش دارم خندش گرفت و گفت این وقت شب می پرسی مریم هست خب هست دیگه میخواستی کجا باشه از حرفش منم خندم گرفت مریم رو صدا زد و خودش رفت مریم اومد جلوی در و اونم وقتی من رو دید تعجب کرد قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت این چه وضعشه کیمیا این چیه پوشیدی ببخشید مریم جون بهم اصرار کردن که بیام ازتون قهوه بگیرم تا این عروس خانوم فال قهوه بگیره منم اصلا حواسم نبود نخیر من نمیگم چرا اینجوری اومدی اینجا میگم این چیه اصلا پوشیدی گیپور پوشیدی و زیرش هیچی تنت نیست همه بدنت مشخصه خانوم رنگ سوتینت هم مشخصه با این دامن هم حتما جلوشون نشستی بیخیال مریم من با رحیم این حرفا رو ندارم اگه قهوه داری یکمی برام بیار لطفا از حالا به بعد فرق میکنه کیمیا اون با نامزدش اومده زنا حساسن و این چیزا تو چشم شون هست باید مراعات کنی از این به بعد اون دیگه زن داره و فقط خودش نیست خب باشه امشب اصلا حوصله ندارم و خودمم نمی فهمم دارم چیکار میکنم مریم برام قهوه آورد و با لبخند سعی کرد که لحن تند چند دقیقه قبلش رو جبران کنه اومدم برم که دستم رو گرفت و گفت کیمیا خانوم خوشگل خانوم تو اینقدر خوشگل و خوش اندام هستی که لازم نیست برای نشون دادنش سعی کنی ندید مطمئنم از نامزد رحیم سری اگه هم من چیزی میگم به خاطر خودته خانومی چون برام مهمی و دوسِت دارم با سرم حرفاش رو تایید کردم اما همچنان بی حوصله ازش خداحافظی کردم مسخره ترین و غیر قابل تحمل ترین اتفاق اون شب همین فال گرفتن این دختره بود رحیم هم چنان شیفته فال گرفتن و حرفای نامزدش شده بود که کم کم می خواستم بالا بیارم بلاخره اون شب لعنتی تموم شد و رحیم و نامزدش رفتن موقع خواب همش بهشون فکر می کردم و حالا بیشتر از شرایط لعنتی خودم و شوهرم حالم به هم میخورد با صدای در از خواب بیدار شدم مریم بود که همچنان سعی داشت برخورد نسبتا تند دیشبش رو جبران کنه صحبت رو با سوال کردن در مورد نامزد رحیم شروع کرد منم بهش گفتم که یه دختر ریز نقش و خوش برخورد بود و در کل برخورد بدی ازش ندیدم بعد از صحبت در مورد نامزد رحیم حسابی رفتم تو فکر که مریم گفت نظرت چیه آخر هفته همگی بریم یه پیک نیک بیرون شهر و یه حال و هوایی عوض کنیم فکر بدی نبود خودمم دوست داشتم از این فضا بیرون بیام پیشنهاد مریم رو به رامین گفتم و قبول کرد بعد از چند دقیقه رامین دوباره زنگ زد و گفت به رحیم هم بگیم اینجوری نامزدش رو بیشتر می بینیم و بهتر می شناسیم تو دلم گفتم تو برو زندگی خودتو جمع کن نمی خواد نگران زندگی داداشت باشی رضا از طریق یکی از دوستاش یه باغ اطراف کرج جور کرد قرار شد پنج شنبه ظهر من با رضا و مریم برم و رحیم عصر که کار رامین تموم میشد بره دنبالش و به ما ملحق بشن وسایل هایی که مریم بهم گفته بود رو جمع کردم و به رضا دادم تا بزاره تو ماشین بین همه آدمهای اطراف عرفان از همه خوشحال تر بود مخصوصا اینکه میدید من هم دارم باهاشون میام این بچه من رو به صورت هم بازی خودش می دید باغ بیشتر از اونی که فکر می کردم با کرج فاصله داشت و یه باغ میوه خیلی قشنگ بود انتهای باغ یه ساختمون ساده و کوچیک بود یه جورایی یه سوییت نقلی با حداقل امکانات شیک نبود اما بد هم نبود هدف ما اومدن تو طبیعت بود من و عرفان همون دم در باغ پیاده شدیم و کلی تو باغ قدم زدیم چون هنوز تو بهار بودیم میوه ها نرسیده بودن اما شکوفه ها طراوت خاصی به باغ داده بودن همینجور محو تماشای باغ بودم که صدای داد و فریاد عرفان بلند شد برگشتم و دیدم که موقع بالا رفتن از یکی از درختا افتاده بود زمین و پاشو گرفته بود منم نا خواسته جیغ زدم و دویدم به سمتش بعد از چند دقیقه مریم و رضا سراسیمه خودشون رو به ما رسوندن رضا بعد از چک کردن پای عرفان متوجه شد که چیز خاصی نشده و یه خراش سطحیه و حتی می تونه خودش راه بره مریم غرغر زنان عرفان رو برد به سمت ساختمون که پاش رو ببنده درسته که عرفان چیزیش نشده بود اما شوکی که اون لحظه بهم وارد شد حسابی رنگ و روم رو پروند رضا اومد سمت من و گفت شما خوبی رنگت پریده بهش گفتم از داد عرفان هول کردم چیزیم نیست خوب میشم شما نگران نباشین اومدم قدم بردارم به سمت ساختمون که بخاطر ضعفی که از قبل به خاطر صبحونه نخوردن و شوکی که بهم وارد شده بود پام پیچ خورد و نزدیک بود بخورم زمین دستای رضا رو روی بازوهام حس کردم و نذاشت زمین بخورم با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت حالت خوب نیست همینجور بازوهام رو گرفت و کمک کرد که تا ساختمون برم به مریم گفت که بهم آب قند بده مریم که در جریان ضعف کردن های من به خاطر غذا نخوردن بود خیلی هول نکرد و بهم گفت بازم صبحونه نخوردی دختر کمک کرد و یه گوشه دراز کشیدم رضا به خنده گفت برای شروع عالیه دو تا مصدوم داریم همگی از این حرفش خندمون گرفت داشتم می خندیدم که یه هو متوجه نگاه سنگین و نامتعارف رضا روی صورتم شدم جوری نگاهش رو من تاثیر گذاشت که خنده رو لبم خشک شد برای یک لحظه اصلا حس خوبی از این نگاه نداشتم مریم ناهار برامون حاضری درست کرد و شبش قرار بود آقایون کباب درست کنن من بعد از خوردن غذا دوباره رفتم دراز کشیدم و می خواستم بخوابم اما ذهنم درگیر نگاه رضا بود تو این دو سال هیچ وقت نشده بود که من رو اینجوری نگاه کنه حتما من دارم خیال پردازی میکنم و برام سو تفاهم شده رضا به شدت مرد با شخصیت و مورد اعتمادی بود جدا از تعریفای مریم خودم این رو بارها دیده بودم و مطمئنم ازش با همین افکار خوابم برد با صدای رحیم به خودم اومدم پاشو زن داداش الان چه وقته خوابه مثلا اومدیم تفریح و گردش گرفتی خوابیدی متوجه تاریکی غروب آفتاب شدم چشمام رو مالوندم و به رحیم گفتم رفتی دنبال رامین آره زن داداش خیالت راحت الان داره مخ ملت و میخوره شروع کرده درباره درآمد زایی از طریق کشاورزی حرف زدن چشمش به دو تا درخت افتاده بیا تو رو خدا تا همه رو سکته نداده یه جوری ساکتش کن از لحن طنز رحیم خندم گرفت و از جام بلند شدم یکمی خودم رو مرتب کردم و رفتم بیرون نامزد رحیم هم اومده بود با یه تیپ جدید با رامین یه احوال پرسی ساده کردم رحیم گفت که نامزدش هوس بستنی کرده بوده و روی این حساب برای همه بستنی گرفته همه بستنی ها رو هم برای اینکه آب نشه توی یونولیت همراه با یخها گذاشته بود با دیدن بستنی همه مخصوصا عرفان خوشحال شدن و اونها رو رحیم بین همه تقسیم کرد رضا بعد از گرفتن بستنیش به شوخی رو به نامزد رحیم گفت تا باشه از این هوس کردنا لطفا تا میشه بازم هوس این چیزا رو کنین نامزد رحیم لبخندی زد و گفت رحیم خیلی داره لوسم میکنه هنوز از دهنم یه چیزی نیومده سریع میره میگیره قبل از اینکه باز بحث پیش بره به سمت عشق بازی این دوتا کفتر عاشق رو به رامین گفتم لطفا زودتر برای روشنایی بیرون ساختمون یه فکری بکن اگه قرار باشه شام اینجا بخوریم خیلی تاریکه همین حرف من باعث شد که مردا در تکاپوی روشنایی بیرون ساختمون بیفتن به عرفان قول داده بودم که باهاش بازی فکری جدیدی که گرفته بود رو بازی کنم رفتم پیداش کنم که بهش بگم بیا بازی کنیم دیدم داره با نامزد رحیم بازی میکنه نمی دونم چرا هر چی می گذشت وجود این دختر بیشتر برام عذاب آور میشد یه جوری با حوصله و اشتیاق با عرفان داشت بازی می کرد که عرفان هم حتی فهمیده بود و حسابی ذوق کرده بود برگشتم بیرون مردا موفق شده بودن دو تا لامپ بیرون روشن کنن و همه محوطه حسابی روشن شده بود یه رو فرشی پهن کردن و رحیم گفت اینم از روشنایی الان وقت طلبدین رقیبه کی پاسور بازی میکنه مریم گفت من که بلد نیستم و دوست هم ندارم خودتون چهار تا هستین بازی کنین دیگه برگ انداختن من و رضا یار شدیم و رحیم و رامین هم یار هم شدن با بی حوصلگی بازی می کردم تو همین حالت دو دست بردیم و دو دست باختیم نامزد رحیم که بازیش با عرفان تموم شده بود به جمع ما ملحق شد و رفت کنار رحیم نشست و شروع کرد کری خوندن که رحیم میبره رحیم هم در جواب گفت آره بابا سوسکن نگران نباش عزیزم تا چند دقیقه قبلش بی حوصله داشتم بازی می کردم اما یه هو کلی انگیزه پیدا کردم و بازی رو جدی گرفتم رضا خیلی زود متوجه جدی گرفتن بازی شد و اونم شروع کرد کری خوندن حتی عرفان رو ترغیب کردم که ما رو تشویق کنه اما اون دختره نمی دونم چی رو یادش انداخت که عرفان خائن رفت سمت اونا حتی مریم هم متوجه جو رقابت شدید بین ما شده بود اومده بود بالا سرمون و اونم داشت تماشا می کرد دقیق نمی دونست چی به چیه و هی می پرسید کی جلوتره پنج پنج مساوی بودیم و یه دست به شدت بد هم برام اومده بود اصلا امیدی به برد نداشتم و حسابی حالم گرفته شد تو همین حین بود که متوجه یه تقلب از سمت رضا شدم و دو برگ بعدی هم بازم تقلب کرد جز من هیچ کس نفهمید و دستی که باید بازنده می بودیم رو بردیم با تعجب بهش نگاه کردم و اونم فهمید که من متوجه تقلب شدم بهم چمشک زد و شروع کرد باز برای رحیم کری خوندن دست آخر هم نفس گیر بردیم و بعد از تموم شدن بازی از هیجان زیادم یه هورا کشیدم رو به رحیم گفتم خودت سوسک شدی بچه پر رو توقع داشتم حال نامزدش هم گرفته باشه که دیدم دستش رو کشید روی صورت رحیم و گفت عیبی نداره آقامون از نظر من برنده است مهم روحیه شه رحیم هم دستش رو گذاشت روی دست نامزدش و گفت آره مهم روحیه اس که ما داریم بازم حاضریم بازی کنیم بازم خنده رو لبام خشک شد که مریم صدام زد و گفت بیا سالاد درست کن از عروس خانوم که نمی تونم کار بکشم از تو که میشه من رو برد توی ساختمون و گفت میشه اینقدر حساس نباشی بهشون فقط داری خودتو اذیت میکنی دختر چت شده تو آخه از حرفای مریم متوجه شدم که چقدر تابلو بازی درآوردم و خودم حواسم نبوده اون شب آقایون کباب درست کردن و نامزد رحیم هم کلا پیش اونا بود یعنی رحیم هی ازش می خواست که پیشش باشه تا همیشه که نمیشد از دیدن اینا حرص بخورم قسمت من یه موجود بی خاصیت مثل رامین بود و باید باهاش کنار میومدم شب برای خواب چون فقط یه اتاق داشتیم همه باید همون جا می خوابیدیم به گفته رضا بیرون امن نبود و شاید جیک جونور میومد من و رامین وسط خوابیدم وبقیه اطراف عرفان از این سمت کنار من بود و داشت برام از یه کارتون جدید حرف میزد که خوابش برد رامین هم انگاری زودتر از عرفان خوابش برده بود اما رحیم و نامزدش حدودا تا صبح با هم پچ پچ کردن ظهر آش رشته محشر مریم رو خوردیم و حرکت کردیم به سمت تهران به اصرار عرفان من بازم با ماشین رضا برگشتم کل مسیر تو فکر بودم و نگاهم به پنجره بود از مریم و رضا هم حدودا با سردی خدافظی کردم و حتی یادم رفت یه تشکر ساده ازشون بکنم بعد از دو روز که همش تو خودم بودم و از مریم هیچ خبری نگرفته بودم این مریم بود که اومد پیشم و خیلی جدی هم بود کمی بهم نگاه کرد و گفت فکر نمی کنی وقتشه که یه تصمیم درست و حسابی بگیری منم بهش نگاه کردم و گفتم منظورت چیه مریم چیزی شده مگه یه نفس عمیق کشید و گفت من خیلی نگرانتم کیمیا با این وضع نمی تونی ادامه بدی باید خیلی جدی با شوهرت صحبت کنی شما جفت تون به مشاوره نیاز دارین تا کی میخوای اینجوری ادامه بدی لبخند تلخی زدم و گفتم خیلی ساده ای مریم فکر می کنی یه مشت دزد که اسم خودشون رو گذاشتن روانشناس می تونن به من و زندگیم کمک کنن رامین همینه و درست بشو نیست هیچ وقت هم تغییر نمیکنه مریم که اصلا از این جواب من خوشش نیومده بود گفت خب آخرش که چی به آخرش فکر کن و اینکه تا کی میتونی تحمل کنی شونه هامو انداختم بالا و گفتم هیچی آخرش اینه که از هم جدا میشیم ازش میخوام که طلاقم بده بی کس که نیستم و برای بابام زیادی هم نیستم مریم دیگه از این جوابای من عصبی شد و گفت بچه نشو کیمیا زندگی بچه بازی نیست که به همین راحتی بگی طلاق شوهرت رو راضی کن و جفت تون برین مشاوره بحث با مریم به جایی نکشید و پاشد رفت خونه شون اولین بار نبود که به آخر کارم با رامین فکر می کردم مدت ها بود که داشتم بهش فکر می کردم و به هیچ نتیجه قطعی ای نمی رسیدم چند روز بعد که به اصرار عرفان رفتم خونه مریم و داشتیم با هم کارتون می دیدیم مریم حسابی درگیر دوختن یه لباس برای یکی از دوستاش بود از عرفان خواست که بره نون بخره و عرفان هم شروع کرد غر زدن من گفتم که خودم میرم و میخوام یه هوایی هم بخورم رفتم خونه و حاضر شدم در اصلی آپارتمان رو که باز کردم رضا جلوم ظاهر شد بهش توضیح دادم که چی شده و میخوام برم نون بگیرم لبخندی زد و گفت از دست این عرفان شیطون بازم به شما زحمت داده بهش گفتم نه مشکلی نیست و یه هوایی هم میخورم رضا کمی مکث کرد و گفت خب اگه مزاحم نیستم باهات میام منم همش تو محیط بیمارستان بودم مثل خودت هوسم کرد یه هوایی بخورم با هم رفتیم نون گرفتیم و برگشتیم هیچ حرف خاصی به غیر از عرفان بین ما زده نشد اما نکته ای که حسابی فکر من رو مشغول کرد حرف رضا به مریم وقتی که وارد خونه شدیم بود تا وارد خونه شدیم اومدم برای مریم تعریف کنم که رضا رو دم در دیدم و با هم رفتیم نون گرفتیم رضا پیش دستی کرد و گفت همینکه اومدم بیام بالا کیمیا خانوم رو نون به دست دیدم بعدشم متوجه شدم شیطون بازی آقا عرفان کیمیا خانوم رو به زحمت انداخته از شنیدن دروغش با تعجب و بدون اینکه چیزی بگم بهش خیره شدم و اون هم فقط بهم یه لبخند معمولی تحویل داد مونده بودم که الان باید چیکار کنم یعنی به مریم بگم شوهرت داره دروغ میگه و ما با هم رفتیم نون گرفتیم یا اگه سکوت کنم این سکوت چه معنی ای میتونه برای رضا داشته باشه خودمو جمع و جور کردم بدون رد یا تایید حرف رضا به مریم گفتم که کار دارم و باید برم خونه خودم هر چی هم اصرار کرد تا یه چایی خونشون بخورم قبول نکردم و رفتم اما حرکت رضا به شدت برای من درگیری ذهنی ایجاد کرده بود چند مدت گذشت نگاه ها لبخند ها و رفتار های رضا هر روز خاص تر و معنی دار تر میشد عرفان امتحانای آخر سال رو داده بود حالا یا کلا پیش من بود یا من باید پیشش می بودم مریم چند مدتی بود که دوباره کارای زیاد خیاطی رو قبول کرده بود و حسابی سرش شلوغ بود یه روز صبح که رفتم و دیدم که چقدر درگیره بهش گفتم امروز ناهار رحیم و نامزدش پیش ما هستن تو هم نمی خواد غذا درست کنی ظهر بیایین پیش ما مریم هم از خدا خواسته قبول کرد و کلی تشکر کرد داشتم فکر می کردم که ناهار چی درست کنم سلیقه غذایی رحیم رو می دونستم و تصمیم گرفتم یکی از غذاهایی که دوست داره درست کنم مشغول آماده سازی لوازم غذا بودم که گوشیم زنگ خورد رضا بود که گفت شنیدم امروز ناهار خونه شما هستیم حسابی پر رو شدم و بهت زنگ زدم که بگم هوس آب گوشت کردم من با مریم از این حرفا نداشتم و حتی گاهی به هم می گفتیم که چی میخواییم درست کنیم و نظر هم می دادیم اما با رضا هیچ وقت در این حد راحت نبودم با یه باشه شل و ول گوشی رو قطع کردم دلم به شور افتاد و مونده بودم که باید چیکار کنم خوب می دونستم درست نکردن آبگوشت یه جواب نه محکم به رضا ست و هر فکری که تو کلش داره بر باد میره هیچ وقت نفهمیدم چه انرژی ای من رو سمت کمد حبوبات برد و اون روز من آب گوشت درست کردم هر لحظه که با خودم می گفتم که چرا باید چیزی رو که رضا بدون هیچ مقدمه ای از من خواسته رو انجام بدم صورتش جلوی چشمم می اومد با اون خنده های خاص و توجه های ویژه اش همینها یه انرژی رو در من بیدار میکرد رضا اون شب از همه دیر تر اومد وقتی که در زد عرفان سریع رفت که در رو باز کنه من هم برای استقبال رفتم سمت در رضا با خوش رویی و لبخند خاصی باهام احوال پرسی کرد لبخندی که قطعا معنیش هم مثل خودش خیلی خاص بود بعد از اینکه عرفان دوان دوان برگشت تو جمع خیلی آروم بهم گفت چه لباس خوشگلی پوشیدی خیلی بهت میاد اون شب بعد از رفتن مهمونها و قبل از خوابیدن درست وقتی که صدای خر و پف رامین بلند شده بود یک پیام از طرف رضا رو گوشیم اومد و از اینکه غذای مورد علاقه اش رو درست کردم تشکر کرده بود این اولین پیام رضا به من بود نمی دونم چرا ولی از دیدن اون پیام حسابی ذوق کردم به سرعت جوابش رو خیلی ساده دادم و جفت پیامها رو پاک کردم و رفتم تو فکر بعد از چند دقیقه یه نیرویی من رو به سمت فرستادن شب به خیر به رضا وادار کرد اون هم انگار که منتظر پیامی از من باشه به سرعت جوابم رو داد توی همین فاصله رامین به سمتم چرخید و من هم سریع پیامها رو پاک کردم و چشمهام رو بستم فردا که بیدار شدم سریع ذهنم رفت به سمت رضا و پیامهامون بلافاصله از کاری که کردم پشیمون شدم برای یه لحظه احساس کردم که از این رفتارای رضا بدم میاد احساس هرزه بودن بهم دست داد در طول این چند وقت که رفتارهای رضا با من تغییر کرده بود اولین حس عذاب وجدانی بود که مثل یه بختک تمام ذهن و وجودم رو می گرفت اما با وجود این عذاب وجدان مثل دیشب یه حس هیجان و لذت خاصی هم می کردم یه حس رضایت بخش نا خواسته ای درونم زنده شده بود حتی یک درصد هم به اینکه خب آخرش که چی فکر نمی کردم می دونستم شرایط مثل دوران قبل از ازدواجم نیست که هر وقت دلم خواست با هر کسی که خواستم در ارتباط باشم و حتی سکس بکنم ولی خودم رو در جایگاهی می دیدم که لیاقت توجه بیشتر رو دارم و رضا داره این توجه رو بهم میکنه حس میکردم رضا بر خلاف رامین من رو می بینه اونم نه هر نگاهی بلکه یه نگاه تحسین آمیز و لذت آفرین یک روز گرم تابستونی که تازه از حموم اومده بودم بیرون در خونه رو زدن دورم حوله بود و رفتم پشت در و گفتم کیه عرفان جواب داد که منم خاله به هوای اینکه مثل همیشه اومده پیشم در و باز کردم عرفان منو قبلا با حوله دیده بود و براش چیز جدیدی نبود در ثانی اونقدر هیجان داشت که شک داشتم اصلا منو دیده باشه سریع دوید تو خونه که بره پای تلوزیون و با خیال راحت کارتون ببینه اونم با صدای بلند و بدون گیر دادن های مریم اومدم در رو ببندم که پشت سر عرفان رضا سبز شد و بهم سلام کرد نا خواسته خودم رو پشت در پنهان کردم و سرمو فقط آوردم بیرون و ازش معذرت خواستم موهای خیسم دور شونه های لختم ریخته شده بود و حوله فقط قسمتی از بدنم رو پوشیده بود رضا هم ازم عذرخواهی کرد و گفت مریم گفته اون کاموای سفید رنگ رو اگه هنوز داری بهش بدی که کارش گیره رفتم و یه بسته کاموای سفید رو که بعد از بافتن بلوز رامین اضافه مونده بود براش بردم مطمئنم که وقتی که داشت کاموا رو از دستم می گرفت انگشتش رو عمدا به انگشت مرطوب من زد و نگاهش رفت به سمت شونه لختم که به هر حال با دراز کردن دستم مشخص شده بود درو بستم ضربان قلبم بالا رفته بود سریع رفتم تو اتاق و خودم رو جلوی آینه ورانداز کردم حوله حدودا از بالای سینه هام تا زانوی پام رو پوشنده بود البته قسمتی از خط سینه هام مشخص بود موهای خیسم هم که اطراف شونه هام و پشت کمرم پخش شده بود دوباره مثل همیشه اول حس گناه شدیدی تو وجودم اومد حتی برای یه لحظه ترسیدم که نکنه رضا برام نقشه های بدی داشته باشه ولی وقتی یادم به نگاه دزدکی رضا به بدنم افتاد دوباره لذت غیر قابل وصفی تو دلم شکل گرفت حس می کردم دلم میخواد رضا رو هر چه بیشتر اسیر خودم بکنم دوست داشتم تمنا رو تو چشم هاش ببینم و کاری کنم که بازم تحسینم کنه رضا یه مرد مجرد نبود که بی محابا بتونه هر کاری دلش بخواد بکنه رضا همسر مریم بود زنی با تدبیر و سخت گیر همین فکرها آرومم می کرد و بهم اطمینان می داد که این بازی ها به جای باریکی کشیده نمیشه و فقط در حد همین دیده شدن توسط رضا و نهایتا بین خودمون باقی میمونه از اون طرف مریم همچنان داشت سعی خودش رو می کرد که به من و رامین کمک کنه همچنان اصرار به مشاوره رفتن ما داشت حتی یک بار پیشنهاد داد تا مشکلمون رو با پدرم در میون بزاریم از چشم هاش میشد خوند که چقدر نگران من و زندگیمه و داره اونی که در توانش برای کمک به من هست رو انجام میده این رفتار مریم باعث میشد بطور وحشتناکی عذاب وجدان داشته باشم چون خبر نداشت که من با شوهر خودش وارد یه فاز جدید شدم و دیگه در حد یک همسایه یا مثل برادر برام نیست بین دو راهی عذاب وجدان و لذت توجه های رضا به خودم گیر کرده بودم به اواخر تابستون نزدیک می شدیم اما هوا همچنان گرم بود به خاطر اینکه من به شدت وسواسی و از عرق کردن متنفر بودم روزی یک بار حموم می رفتم این دفعه چون یه شامپو جدید گرفته بودم تصمیم گرفتم موهام رو حسابی باهاش بشورم دوش رو بستم که با حوصله موهام رو بشورم از اونجایی که موهام بلند بود کمی وقت می برد شامپو کمی تو صورتم ریخته بود و چشمام رو بسته بودم تو همین حین متوجه شدم برای پایین موهام باز نیاز به شامپو دارم با همون چشمای بسته کورمال کورمال دنبال شامپو می گشتم و اومدم یک قدم بردارم که لیز خوردم نا خواسته دست راستم رو برای محافظت از خودم پایین تر گرفتم که به شدت روی همون دست راستم خوردم زمین از درد جیغ کشیدم و اشکام در اومد شانس آوردم که عرفان تو خونه بود و با شنیدن صدای جیغ من سریع رفت دنبال مریم مریم هم بدون معطلی اومد و من رو حاضر کرد و سریع برد به همون بیمارستانی که رضا اونجا کار می کرد مریم حسابی سراسیمه و نگران بود من هم همینجوری دستم رو گرفته بودم و ناله می کردم رضا خودش رو به ما رسوند یه لباس فرم شبیه پرستارا تنش بود اونم از دیدن وضعیت من نگران شد رضا سریع من رو برد رادیولوژی و از دستم عکس گرفتن بعدشم من رو برد پیش بهترین دکتر ارتوپد اون بیمارستان نظر دکتر این بود که شکستی اتفاق افتاده و باید مچ دستم جراحی بشه و پین بذاره گفت اگه دیر بجنبیم و طول بشکه اونوقت باید پلاتین بذاره و عمل حساس تره اما الان با پین مشکل حله و نهایتا با 15 الی 20 روز تو گچ بودن خوب میشم و بعدش پین رو بدون جراحی میکشه بیرون رضا به رامین زنگ زد و همه جریان رو براش تعریف کرد بهمون اطمینان داد که این دکتر قابل اعتماده و البته بعدها که رامین عکس من رو به دکترای دیگه نشون داد مشخص شد نظر این دکتر درست بوده بلاخره قرار بر عمل کردن شد و خب با رابطه ای که رضا داشت به سرعت اتاق عمل رو برام آماده کردن به هوش که اومدم رضا بالا سرم بود و با لبخند بهم گفت تو اتاق ریکاوری هستی عملت عالی بوده و هیچ مشکلی نیست به زودی دستت خوب میشه فقط یه امشب رو به توصیه دکتر باید بستری بشی هنوز تو گیجی بعد از بیهوشی بودم که من رو به بخش منتقل کردن البته رامین قبل از انتقال به بخش خودش رو بهم رسوند و اونم کمی نگران بود و تو دلم گفتم چه عجب یه واکنش احساسی از این مرد دیدم گرچه این واکنش به درد عمه اش میخورد چون بخش مخصوص زنان بود رامین نمی تونست شب پیشم باشه مریم اصرار کرد که خودش پیشم میمونه اما رضا گفت که اصلا نیازی نیست هم اینکه خودش امشب شیفته و هم اینکه به پرستارای بخش میسپره هوای من رو کامل داشته باشن هر جوری بود مریم رو راضی کرد و بهش اطمینان داد که شرایط من خوبه مریم بلاخره با نگرانی ازمون خدافظی کرد و همراه رامین رفت بعد از چند ساعت که کامل هوشیار شده بودم درد شدید دستم حسابی اذیتم می کرد به پرستار گفتم و اونم گفت الان بر میگرده وقتی برگشت متوجه شده که داره تختم رو حرکت میده بهش گفتم چیکار داری میکنی که گفت مگه درخواست اتاق خصوصی نداده بودین الان یکی خالی شده و دارم می برمت اونجا پیش خودم گفتم حتما رامین درخواست داده بوده و اون موقع پر بوده و حالا خالی شده من رو بردن به یه طبقه دیگه و وارد یه اتاق شدم که فقط یه تخت داشت از امکاناتش مشخص بود اتاق خصوصی بیمار هستش و مخصوص یک بیماره دو تا پرستار من رو گذاشتن رو تخت و جام رو مرتب کردن و خودشون رفتن بعد از چند دقیقه رضا اومد و با لبخند حالمو پرسید بهش گفتم که درد دارم و بعدشم غر زدم که رامین برای چی اتاق خصوصی گرفته آخه لازم نبود رضا خندش گرفت و گفت رامین این اتاق رو نگرفته اصلا فکر نکنم خبر داشته باشه اینجا اتاق خصوصی بیمار هم داره من برات اینجا رو گرفتم البته به درخواست خودت مثلا میخوام این یه شب که بستری هستی کاملا راحت باشی و اصلا بهت سخت نگذره و خودم حسابی بهت برسم و نذارم اذیت بشی به خاطر غر زدن چند دقیقه قبل خجالت کشیدم و حالا که فهمیدم که گرفتن اتاق کار رضا بود انگار مشکلی باهاش نداشتم همچنان بهم خیره شده بود که گفت الان هم یه آمپول تو سِرُم میزنم که کاملا درد رو فراموش کنی البته این آمپولا رو به هر مریضی نمیزنیما فقط برای بیمارای خیلی خیلی خاصه یه آمپول توی سِرُم تزریق کرد و در عرض پنچ دقیقه درد دستم کاملا از بین رفت نمی دونم چی بود ولی هر چی بود یه مسکن به شدت قوی بود بهم گفت عصره و بگیر بخواب و استراحت کن اگه بازم درد داشتی اون دکمه کنار تخت رو بزن سریع خودم رو می رسونم وارد شیف شب که بشم سرم خلوت تر میشه و میام پیشت به چشمای مهربونش خیره شده بودم که خوابم برد با درد دستم از خواب بیدار شدم سرم رو که چرخوندم رضا رو که روی مبل تک نفره کنار تخت نشسته بود دیدم با لبخند بهم گفت بلاخره کیمیا خانوم بیدار شد مسکن قوی بود اما نه در این حد که این همه بخوابی ساعت دوازده هم رد کرده حالت چطوره سعی کردم بهش لبخند بزنم و گفتم دستم درد میکنه بلند شد و بازم از اون آمپولا تزریق کرد تو سِرُم رو بهم گفت امکان داره دوباره خوابت بگیره اما به هر حال مهم درد دستت هست که اذیتت نکنه آب دهنم رو قورت دادم و ازش تشکر کردم نگاهش حس امنیت خاصی داشت و حس خوبی داشتم که الان با هم هستیم نشست رو مبل و گفت خب تا دوباره خوابت نگرفته دقیق تر تعریف کن که چی شد خوردی زمین منم براش دقیق تر تعریف کردم و با حوصله گوش داد حتی نوع گوش دادنش به حرفام با رامین فرق می کرد یا اصلا با همه مردای دنیا فرق می کرد دوست داشتم فقط حرف بزنم و رضا همینجوری نگام کنه و گوش بده بعد از تموم شدن حرفام خندید و گفت خیلی حموم میریا جریان چیه شیطون یه نیمچه لبخندی زدم و گفتم هیچ جریانی نیست من تابستونا زیاد میرم حموم از عرق کردن بدم میاد ایندفعه لبخند معنی داری زد و گفت از مریم شنیده بودم آدم وسواسی ای هستی اما من اسمش رو میذارم یک بانوی تمیز و مرتب حتما رامین جان هم قدر این بانو رو میدونه بعد از این حرفش خنده رو لبام خشک شد مطمئن بودم مریم و رضا اینقدر صمیمی هستن که یه سری حرفا رو بهم بزنن و حتما مریم از شرایط و مشکلات کلی من به رضا گفته بود در ثانی که رضا خودش اینقدر آدم باهوشی بود که بعد از این مدت آشنایی خودش شرایط من رو بدونه اینکه چرا صحبت از رامین کرد و این جمله رو گفت نفهمیدم و باعث شد نا خواسته ناراحت بشم نگاهم رو ازش چرخوندم و به سقف خیره شدم بعد از چند دقیقه به حرف اومد و گفت قصد ناراحت کردنت رو نداشتم کیمیا همینجوری یه چیزی پروندم به دل نگیر لطفا طاقت ناراحتی تو ندارم سرم رو دوباره چرخوندم سمت رضا و به چشماش خیره شدم چشمای آدما هیچ وقت دروغ نمیگن و به وضوح می دیدم که به خاطر ناراحتی من ناراحته رضا تا حالا سعی داشت رابطه خودش رو با من خاص کنه و حتی این برنامه اتاق خصوصی رو چید تا با من تنها باشه همه اینا برام روشن و دیده شدنی بودن و اینطور نبود که مثلا گولش رو بخورم من این مسیر رو دوست داشتم و هر حرکتی که رضا برای نزدیک تر شدن به من میکرد دقیقا تو مسیر ذهنی من بود حالا مطمئنم که بهم احساس داره و نیمچه چراغ سبز هایی که بهش دادم کار خودش رو کرده و وابسته من شده فقط به هم نگاه می کردیم که باز اون مسکن قوی ای که توی سِرُم تزریق کرده بود من رو گیج کرد و یه حالت نیمه خواب پیدا کردم تو همین وضعیت خلسه بودم که متوجه شدم از جاش بلند شد دستش اومد سمت صورتم و گذاشت روی گونه هام چشمام رو بستم این اولین تماس کامل دست رضا با من بود می تونستم حس کنم که انگشتاش شروع کرد نوازش صورتم خواستم اعتراض کنم ولی هیچ اراده ای روی دهنم نداشتم حتی حس میکردم که این اراده نداشتن رو دوست دارم توی حس خلسه عجیبی بین زمین و آسمون بودم حس کردم دستای رضا حالا داره گردنم رو نوازش میکنه این رو از روی گرمای دستش فهمیدم چشم هام رو باز کردم ولی همه جا تار بود صدای ممتدی توی سرم تکرار میشد دست رضا رو روی لب بالاییم حس کردم و بعد از چند دقیقه گرمای یه بوسه گُر گرفته بودم ولی نه توان حرکت داشتم و نه توان حرف زدن لذت اون بوسه تمام وجودم رو گرفته بود یه مرد زن دار موفق حاضر شده بود ریسک بکنه و بخاطر من همه این چالشها رو به جون بخره و حالا با تن بی هوشم عشق بازی بکنه لذت غرور این لحظه رو هرگز تجربه نکرده بودم رضا بعد از بوسه هر دو تا دستش رو به صورتم مالید و نوازشم کرد توی اون حالت احساس می کردم پوست تنم نسبت به سرما و گرما حساس تر شده چون که یه هو سرمای کنار رفتن ملحفه تخت و بعد در آورده شدن شلوار بیمارستانی که تنم بود رو با شدت زیادی حس کردم من بی دفاع و از کمر به پایین لخت لخت بودم و رضا بالای سرم بود سرمای کنار رفتن لباسم با یه گرمای شدید روی رونم جبران شد رضا حالا دستهاش رو به رون پاهام زده بود و نوازشم می کرد همیشه توی شرایطی تنم رو با کسی تقسیم می کردم که من نقش رهبر رو داشتم و حالا برای اولین بار یه نفر دیگه می تونست هر کاری باهام بکنه هم زمان که داشت رون پام رو به آرومی چنگ میزد مشغول مکیدن عمیق و آروم دوباره لبام شد انگار کسی روحم رو از تنم جدا میکرد و دوباره به تنم بر می گردوند شهوت توی تک تک سلولهای بدنم وُل می خورد دستِ روی رونم حالا بدون حرکت روی کُسم بود دوباره حس گُرفتگی شدید تری داشتم و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم ساعت نه صبح بود که رضا کارای ترخیص رو انجام داد و البته مریم هم اومده بود که کمک کنه برگردم خونه رضا هم چون شیفت شب بود همراهمون اومد توی راه مریم از شرایط دیشب من پرسید که تو جوابش گفتم مشکلی نبود و پرستارا هوامو داشتن همش بهم مسکن قوی دادن و درد نکشیدم اصلا تا خود صبح فقط خواب بودم نگاه رضا رو از توی آینه روی خودم حس کردم که حالا شاهد دروغ گفتن من به مریم بود پیش خودم حس کردم این دروغم مهمترین چراغ سبزی بود که تا به حال به رضا دادم با اینکه اتفاق دیشب و اینکه من رو لخت کرد و باهام عشق بازی کرد خیلی مبهم تو ذهنم بود ولی وقتی به دیشب فکر می کردم حس توامان لذت و غرور خاصی بهم دست میداد وقتی به یاد رامین و نحوه برخوردش با شکسته شدن دستم میفتادم خشمم آروم آروم تبدیل به نفرت میشد به خونه که رسیدیم مریم قرار شد من رو ببره حموم به هر حال از بیمارستان اومده بودم و لازم بود تمیز بشم تو فاصله ای که من رو گذاشت روی کاناپه و خودش رفت که لباس عوض کنه رضا اومد جلوم و گفت دیشب داشتیم حرف می زدیم که خوابت برد باز مونده بودم چه فکری باید بکنم واقعا فکر کرده بود من از اولش بی هوش شدم و هیچی نفهمیدم یا داشت با این حرفش من رو تست می کرد به هر حال موقع ور رفتنش بود که بی هوش شده بودم و نفهمیدم که نهایتا تا کجا پیش رفت بهتر دیدم وانمود کنم که هیچی نفهمیدم و بهش گفتم آره یادمه داشتم بهتون از زمین خوردنم می گفتم که خوابم برد تا صبح که بیدارم کردین لبخندی بهم زد و گفت خوشحالم که حالت بهتره و امیدوارم دستت بهتر بشه از این به بعد بیشتر مراقب باش نمی دونم چرا ولی یه لحظه ترس بزرگی تو سرم اومد ترس از اینکه نکنه رضا برام نقشه ای داره و همه اینها بازیه نکنه رضا از من در حین عشق بازی عکس یا فیلم گرفته باشه و بعدا بخواد تلکم کنه یا همیشه ازم سو استفاده کنه این فکرها مثل یه سیل تو سرم اومد و فشارم رو انداخت حس کردم با اتفاق دیشب در برابر رضا کاملا بی دفاعم و اون حالا میتونه هر کاری باهام بکنه یه چند دقیقه که گذشت و یه کم حالم جا اومد سعی کردم پیش خودم وانمود بکنم که زیادی بد بینم رضا شوهر مریم هست و پدر یه پسر کوچیک هر کاری هم بکنه آخرش خودش نابود میشه این فکرها کمی آرومم کرد نهایتا ترجیح دادم وانمود کنم که هیچی حالیم نشده اینجوری هنوز راه برگشت وجود داشت و حتی میشد این بازی رو تمومش کرد وقتی که مریم با دلسوزی هر چه تمام تر دست من رو با پلاستیک پوشوند و من رو برد حموم و شست دوباره عذاب وجدان داشت من رو خفه می کرد کمک کرد و لباس پوشیدم رفتم تو تخت و دراز کشیدم و پیشونیم رو بوسید بهم گفت عرفان رو می فرسته خونه ما و هر کاری داشتم عرفان رو سریع بفرستم پیشش بعد از رفتن مریم چشمام رو بستم حس یه زن هرزه رو داشتم که به شوهر نزدیکترین و دلسوزترین دوستش هم رحم نمیکنه غمی که توی سینم اومد اونقدر سنگین بود که برای یه لحظه حس خفگی کردم بلند شدم و ناخودآگاه اشک از چشمم سرازیر شد دلم میخواست پدرم کنارم بود و تو بغلش زار زار گریه می کردم وقتی خوب گریه کردم و کمی سبک شدم یه هو تصاویر اتفاق دیشب خیلی دزدکی تو سرم اومد لمس شدن تنم گرمای اون دستا روی رون پاهام و کُسم بوسه های پر حرارت رضا آروم آروم حس غم چند دقیقه پیشم جای خودش رو به یه لذت بی دلیل داد هرچقدر بیشتر افسار خودم رو دست اون لذت میدادم دلم قرص تر میشد وقتی حالم بهتر شد ذهنم بیشتر طرف رضا رفت شکل صورتش و فرم بدنش و حتی موهای روی دستش شده بودن ابزارهایی برای تحریک شهوتم خودم رو لخت توی تن لختش تصور میکردم من هم زیبا بودم و هم خوش اندام خوب می دونستم که هر مردی آروزی داشتن من رو داره لیاقت و حق من این بود که تحسین بشم و مورد توجه قرار بگیرم اما مریم چی این افکار متناقض داره من رو از هم می پاشونه حسابی غرق در این افکار متضاد بودم که خوابم برد 8 8 1 9 82 8 8 1 8 8 8 7 9 86 8 3 ادامه نوشته

Date: July 3, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *