غرق در خیانت ۳

0 views
0%

8 8 1 9 82 8 8 1 8 8 8 7 9 86 8 2 قسمت قبل چهارمین شبی بود که تو این جهنم بودم نازنین با خنده بهم گفت عجیبه امروز که نوبت شیف خانوم واحد هست هیچ دردسری نداشتیم و کسی تنبیه نشد هنوز حرفش تموم نشده بود که افخمی دم در ظاهر شد و دست به سینه گفت دختر سوسوله و نازی پاشین بیایین برای نظافت اتاق خانوم واحد آذر اومد اعتراض کنه که افخمی گفت از بچه های خودمم دارم یکی رو می فرستم اینقدر لی لی به لالای این جوجه ها نذار من و نازنین با تردید و کمی استرس همدیگه رو نگاه کردیم و به آرومی از جامون بلند شدیم همراه افخمی و یکی از اون نوچه های معتادش از سالن اصلی بازداشتگاه رفتیم بیرون و وارد همون سالن کوچیک شدیم که اولین بار خانوم مشتاق مشخصاتم رو نوشت خانوم واحد با اخم و خیلی جدی بهمون گفت اینجا رو می کنین دسته گل من برم توی محوطه کار دارم برگردم باید کارتون تموم شده باشه افخمی با پوزخند بهمون وسایل نظافت داد و خودش همراه خانوم واحد رفت بیرون قرار شد نازی جارو کنه و من پشت سرش تی نخی بکشم تو عمرم با تی کار نکرده بودم و حالا مجبور بودم همچین جای کثیفی رو تمیز کنم بغض کردم اما سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم تا اون دختره معتاد کمتر بهم پوزخند بزنه نازی مشغول جارو کردن بود که یه هو بلند شد و رو به اون دختره گفت تو چرا بیکار وایستادی دستمال بگیر دستت و گرد گیری کن دختره دوباره پوزخند زد و به نازی گفت دلم میخواد بیکار وایستم به تو چه جنده کوچولو نازی عصبانی شد و بهش گفت جنده خودتی آشغال درست حرف بزن من سریع رفتم جلوی نازی و گفتم ولش کن نازی هیچی نگو من خودم دستمال میکشم تو رو خدا دعوا نکن ظاهرا موفق شدم جلوی دعواشون رو بگیرم اما تیکه های اون دختره به نازی تمومی نداشت نازی سعی داشت خودش رو خونسرد بگیره اما یکدفعه از کوره در رفت و به سمت دختره حمله کرد به خودم اومدم دیدم موهای هم رو گرفتن تو دستشون و جیغ زنان دارن به هم لگد میزنن سراسیمه رفتم و سعی داشتم جداشون کنم تو کشاکش جدا کردن بودم که هر سه تایی مون با صدای سوت بلند خانوم واحد به خودمون اومدیم قبل از اینکه من و نازی حرفی بزنیم اون دختره شروع کرد گریه کردن و گفت به خدا خانوم ما مقصر نبودیم این نازی دست به سینه وایستاده بود و اون یکی جدیده هم رفته بود پشت میز شما و داشت ادای شما رو در می اورد ما فقط بهشون گفتیم حداقل ادای شما رو در نیارن اگه کار نمی کنن که ریختن سرمون و شروع کردن زدن ما با افخمی هم مشکل دارن و میخواستن سر من خالی کنن من هاج و واج مونده بودم که این دختره چطور اینجوری گریه میکنه و این همه دروغ رو داره از خودش میگه اومدم حرف بزنم که واحد گفت خفه شین ببینم نازنین اومد حرف بزنه که واحد رفت نزدیکش و محکم زد تو گوشش و گفت مگه نگفتم خفه اینقدر با جذبه و خشن تکرار کرد که واقعا جرات نکردیم دیگه حرفی بزنیم چند قدم جلومون برداشت و به افخمی گفت به این لندهور بگو بره گورشو گم کنه خودتم برو اون شیلنگ که تو اتاق کناریه از توی کشوی میز برش دار و بیارش افخمی با گفتن چشم دست اون دختره رو گرفت و رفت واحد اومد سمت من و یه هویی و محکم گذاشت تو گوشم و گفت حالا ادای منو در میاری هنوز هیچی نشده برای من دم درآوردی یادته بهت گفتم اول ادبت میکنم هنوز سر حرفم هستم و می دونم باهات چیکار کنم از درد اشکام سرازیر شد و ناخواسته بهش گفتم من ادای شما رو در نیاوردم و اون عوضی داره دروغ میگه دوباره یه کشیده دیگه زد و تکرار کرد که خفه شم اشک نازی هم در اومد و اونم گفت به خدا خانوم راست میگه همه چی رو براتون بر عکس تعریف کرد واحد خیلی خونسرد و بدون توجه به حرفای ما گفت همین امشب شما دو تا رو درست میکنم افخمی با یه شیلنگ سیاه و حدودا قطور برگشت واحد رو به جفتمون گفت مانتوهاتونو در بیارین هر دوتامون با دستای لرزون دکمه های مانتوهامون رو باز کردیم بعدش گفت شلوارتون هم در بیارین هق هق گریه نازی شدید تر شد و گفت خانوم تو رو خدا رحم کنین ما هیچ کاری نکردیم به خدا هیچ کاری نکردیم واحد با یه نعره بلند و ترسناک گفت میگم شلوارتون رو دربیارین یا تو پاتون جر بدم و از امروز باید لخت بگردین صدای ترسناکش باعث شد جفتمون با ترس و استرس شروع کنیم شلوارمون رو در آوردن دوباره تن صداش آهسته شد و گفت شرت تون هم در بیارین به آرومی شروع کردم شرتم رو درآوردن که ایندفعه طاقت نیاوردم و هق هق گریه ام بلند شد از ترس اینکه چه بلایی میخواد سرمون بیاره گریم گرفت قلبم داشت از سینه ام در میومد چند دقیقه همینجوری جفتمون گریه می کردیم و واحد داشت با خونسردی نگاهمون می کرد ازمون خواست که برگردیم و دولا بشیم جوری که شکم و دستامون روی میز باشه نازنین بازم شروع کرد به خواهش و التماس که افخمی اومد و جفتمون رو با شدت برگردوند و دولامون کرد همه تنم به لرزه افتاده بود و حتی فکر کردن به اون شیلنگ سیاه هم درد آور بود افخمی اومد جلومون و روی صندلی واحد نشست و دستامون رو محکم گرفت جوری گرفته بود که واقعا نمیشد دیگه تکون خورد چند ثانیه گذشت که صدای جیغ نازی نزدیک بود گوشمو کر کنه و اینقدر دردش زیاد بود که نفسش بعد از جیغی که کشید بند اومد ترسم هزار برابر شده بود و متوجه شدم که نا خواسته ادرار کردم و خیسی ادرار رو روی رون پاهام حس کردم تو همین حین چنان سوزش توام با درد شدید و وحشتناکی روی باسنم حس کردم که صدای جیغ منم دست کمی از نازی نداشت یکی به من میزد و یکی به نازی حالا جفتمون هم زمان با گریه به التماس و خواهش افتاده بودیم حتی دوست داشتم بمیرم و این درد لعنتی تموم بشه نمی دونم چند تای دیگه زد اما بلاخره متوقف شد و به افخمی گفت که ولمون کنه آب دماغم با اشکایی که ریخته بودم قاطی شده بود و همه صورتم رو خیس کرده بود از درد زیاد و ترس دوباره زدن دل دل میزدم واحد شیلنگ رو به آورمی روی کف اون یکی دستش میزد و گفت حالا بازم از این غلطا می کنین یا نه نازنین همراه با گریه بهش گفت نه خانوم غلط کردیم بار آخرمونه نگاهش به سمت منم بود و منتظر جواب خوب می دونستم هر جوابی غیر از جواب نازنین رو بدم نتیجه اش چیه منم که به سختی نفس می کشیدم بهش گفتم غلط کردیم خانوم دیگه تکرار نمیشه پوزخند پیروز مندانه ای زد و رو به افخمی گفت کامل لختشون کن و جفتشون رو بنداز توی انفرادی قبلش هم قشنگ خیسشون کن هر وقت من گفتم میان بیرون و اونوقت لباساشون رو بهشون میدی فهمیدی یا نه افخمی گفت بله بله خانوم کامل فهمیدم مگه نشنیدین خانوم چی گفتن لخت شین ببینم یا نکنه بازم دلتون شیلنگ میخواد دوباره هق هق گریه اومد سراغم و نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم گریه کنان تاپم و سوتینم رو درآوردم نازی تیشرت و سوتینش رو درآورد افخمی بازوی جفتمون رو گرفت و هدایتمون کرد به سمت بازداشتگاه ناخواسته یه دستم رو گرفتم جلوی کُسم و دست دیگم رو گرفتم روی سینه هام مگه لخت بودن توی یه جمع که همه شون زن هستن و اونم توی این جهنم چه فرقی میکنه اونم برای من اما این حرکتم غیر ارادی بود خانوم واحد خودش پشت سرمون قدم زنان و با خیال راحت وارد بازداشتگاه شد خیالش راحت بود هیچ کس جرات فرار یا شورش نداره چون بیرون محوطه کاملا بسته شده و دو جین سرباز دارن نگهبانی میدن افخمی ما رو با پای برهنه و بدون دمپایی برد سمت دستشویی و جفتمون رو هول داد داخل یکی از دستشویی ها که من پام لیز خورد و نزدیک بود کاملا بره داخل چاه داخل سنگ دستشویی برای حفظ تعادلم نازی رو گرفتم شیلنگ آب رو گرفت رومون و چند دقیقه ای با آب سرد رومون نگه داشت نفسم داشت بند میومد و چیزی نمونده بود که سکته کنم بعدشم هم آوردمون بیرون و واحد در انفرادی روبه روی دستشویی رو باز کرد پرتمون کرد داخل و گفت هر وقت آدم شدین درتون میارم بعدش شروع کرد با افخمی حرف زدن که متوجه شدم توی حرفاش گفت فعلا تا من نگفتم کسی بهشون غذا نده وگرنه همین بلا رو سرش میارم پرت شدن داخل انفرادی باعث شد روی دست راستم که قبلا شکسته بود بیفتم زمین و حالا درد دستم هم به پشتم و سرمای آب سردی که نفسم رو بند آورده بود اضافه شد به پهلو شدم و پاهام رو توی شیکمم جمع کردم بی حرکت روی زمین کثیف انفرادی دراز کشیدم اشکای لعنتی همچنان سرازیر بودن و تمومی نداشتن بعد از چند دقیقه دستای لرزون نازی رو روی بازوم حس کردم که با صدای لرزون و بغض دار بهم گفت کیمیا کیمیا حالت خوبه می دونستم معنی این سوالش یعنی زنده ای یا نه سرم رو به علامت تایید تکون دادم که خیالش راحت بشه متوجه شدم که نازی هم مثل من خودش رو مچاله کرد و روبه روم خوابید انگار برای اون هم تماس بدن لخت و خیسش با این زمین کثیف مهم نبود با وضعیت دردناکی که باسن جفتمون داشت جور دیگه هم نمیشد بود چشمام رو بستم و سعی کردم کمتر به درد وحشتناکی که باسنم داشت و هی تشدید هم میشد فکر کنم نمی دونم چند دقیقه گذشت که با صدای برخورد دندونای نازی به خودم اومدم چشمام رو باز کردم و دیدم که کاملا تو خودش مچاله شده و داره از سرما میلرزه وقتی دید که من چشمام رو باز کردم سعی داشت یه چیزی بگه که لرزش دهنش و برخورد دندوناش به خاطر سرما نمی ذاشت حرف بزنه خودم رو به سختی کشوندم سمتش و صورتم حدودا چسبیده بود به صورتش دستم رو گذاشتم روی بازوش و سعی کردم با مالش دادن کمی گرمش کنم زیاد فرقی نکرد و شروع کردم بخار دهنم رو به سمت صورتش دادن تلاشم کمی تاثیر داشت و لرزش صورتش کمی بهتر شد آب دهنش رو قورت داد و به سختی شروع کرد حرف زدن م م من ک ک کمکشون م م مو و واد م م میفر ر روختم آ آ آ خ خ خرین ب ب بار ب ب به ی ی یه د د دختره ف ف فروخ خ ختم ک ک که ان ن نگار ب ب بچه ی ی یه س س سپاهی ب ب بود جمله اش رو به سختی گفت و شروع کرد اشک ریختن با دست لرزونم سعی کردم اشکاش رو از روی گونه هاش پاک کنم نمی دونم چرا اصلا از این اعترافی که برای من کرد تعجب نکردم پشیمونی توی چشما و چهره ریزنقش و دخترونه و معصومش موج میزد برای یه لحظه چهره بچگونه نازی من رو یاد عرفان انداخت شش سال و شش ماه قبل به صورت عرفان خیره شده بودم مثل همیشه محو تماشای کارتون بود علاقه اینقدر شدیدش به کارتون و انیمیشن رو هیچ وقت درک نکردم خیلی وقتا میشد که بهش خیره میشدم و اینجور محو کارتون شدنش برام جالب بود اما حالا با دیدن قیافه عرفان هم ته دلم می لرزید و هم دچار عذاب وجدان می شدم صورت گرد عرفان عین مریم بود و حتی خنده ها و اخم هاش شبیه مادرش بود درسته که رضا برای ورود به این رابطه پیش قدم شده بود اما من زنی نبودم که مثلا گول بخورم و خوب می دونستم دارم وارد چه بازی ای میشم حس لذت و غرور جذب رضا رو درون خودم به خوبی حس میکردم باید هر طور شده تمومش کنم شاید برای خیانت به رامین هزار تا دلیل و توجیه داشته باشم اما برای خیانت به مریم و عرفان هیچ دلیلی وجود نداره وارد مهر شده بودیم و مدرسه ها شروع شده بود گچ دستم هم باز کرده بودم و شرایطش خیلی بهتر بود عرفان درگیری های درسیش بیشتر شده بود و خیلی کم پیشم میومد مریم هم همچنان کلی کار خیاطی قبول کرده بود و حسابی سرش شلوغ بود ازدواج رحیم و نامزدش هم قطعی شد و طی یک خواستگاری رسمی و البته سوری قرار بر این شد که هفته دیگه عقد کنن درسته که به محبت ها و توجه های بی حد و اندازه رحیم به نامزدش عادت کرده بودم اما هنوز ته دلم رو آزار میداد حسرت اینکه چرا رامین اینجوری نیست روی دلم هر روز بیشتر سنگینی می کرد بعضی وقتا مطمئن میشدم که ازش متنفرم و از خودم می پرسیدم اگه ازش متنفری پس اینجا دقیقا چه غلطی می کنی مراسم عقد حدودا خصوصی و فقط با حضور خانواده ها و بزرگای فامیل برگذار شد حتی انرژی و انگیزه اینکه ظاهرم رو خوشحال و خندون بگیرم نداشتم و همش تو فکر بودم به مرحله ای رسیده بودم که خودم هم دیگه نمی دونستم که چی از این زندگی می خوام و قراره چیکار کنم رحیم آخر مراسم بلند شد و یک شعر که از خودش سروده بود و در باب نامزدش بود رو برای همه خوند نفسم داشت بند میومد و دیگه طاقت نداشتم از محضر زدم بیرون که بتونم هوای تازه تنفس کنم روی کاناپه و مچاله وار نشسته بودم با حرص و محکم پاهام رو بغل گرفته بودم و به شدت داشتم فکر می کردم باید از رامین شروع کنم یا پدرم به کدوم اول بگم که طلاق می خوام و دیگه حاضر نیستم این زندگی رو ادامه بدم خوب می دونستم که پدرم به هر حال حامی و پشتیبان منه و اگه بهش حقیقت رو بگم با اینکه دلش می شکنه اما پشتم رو خالی نمیکنه و تا آخرش باهامه رامین هم نهایتا شخصیت دیکتاتور و زورگویی نداشت رامین حتی بلد نبود خشن باشه فقط به درآمد و پول فکر می کرد و خیلی بعید بود که با درخواست من مخالفت کنه اصلا می تونم با دو تا نامه و هم زمان جفتشون رو در جریان تصمیمم بذارم این همه آدم طلاق می گیرن و از اول زندگی می کنن یکیش هم من اما چرا دارم تعلل میکنم مگه به این اطمینان نرسیدم که زندگی با رامین فایده نداره نکنه وجود رضا باعث تعلل من شده نکنه عاشقش شدم و خودم خبر ندارم دارم دیوونه میشم مریم اومد پیشم و کلی معذرت خواهی کرد که این مدت درگیر خیاطی بوده و کمتر تونسته بهم سر بزنه البته اشاره کرد که رضا یه وام سنگین برداشته تا جایی سرمایه گذاری کنه و به خاطر اونه که دوباره اینجور شدید مشغول کار شده به خاطر چشم زدن پای خیاطی چشماش گود شده بود تو ادامه حرفاش گفت که آخر هفته که سرش خلوت تره ظهر بریم خونه شون و رحیم و نامزدش هم بگیم که بیان فهمیدم که اینجوری میخواد جبران این مدت نبودش رو بکنه مریم یه زن فوق مهربون و عاطفی و در عین حال با مسئولیت بود من فقط براش یک دوست معمولی نبودم و به عنوان یک خواهر کوچیکتر بهم احساس مسئولیت داشت دعوتش رو قبول کردم و با یه پیام به رحیم از طرف مریم بهش خبر دادم روز مهمونی به غیر از احساسات درونی من جو خوبی بود ناهار رو با دلقک بازی های همیشگی رحیم و با کلی خنده خوردیم بعد از ناهار رحیم به رضا گفت پاسور بیاره که میخواد انتقام بگیره نفهمیدم چی شد که من شدم یار رامین و رحیم و نامزدش شدن حریف ما بر عکس سری قبل انگیزه و هیجانی برای بردن نداشتم رامین که از صبحش درگیر یه تماس کاری بود همچنان بیشتر حواسش به گوشیش بود رحیم هم که همش کری میخوند و حتی شرط بست که هر کی ببازه باید بره بستنی بخره با اقتدار و هفت به هیچ باختیم رحیم هم حسابی خوشحال شد و به من میگفت سوسک شدی آخرش بعدش هم گیر داد که باید بریم بستنی بخری رامین که کلا گوشی به دست رفت تو اتاق و اصلا تو جو نبود فرصت خوبی بود که به بهونه بستنی خریدن کمتر قیافه اون نامزدش رو ببینم بلند شدم و به خنده گفتم الان میرم برات بستنی میخرم کوچولو گریه نکن رحیم خوشحال که موفق شده من رو مجاب کنه به بستنی خریدن و گفت باید بری از اون بستنی سنتی ها که عزیز من دوست داره بخریا داشتم می رفتم خونه لباس عوض کنم که مریم گفت اگه قراره بری از اون جایی که میگه بستنی بخری باید ماشین ببری الان هم تازه بارون گرفته و چون بارون اوله زمینا لیزه مراقت باش تو رو خدا پارسال جلوی چشمام دیدم که یه ماشینه چطوری لیز خورد اصلا میخوای باهات بیام بهش جواب دادم نه مریم جون نگران نباش حواسم هست شما به مهمونات برس و من زودی میام مریم که مشخص بود می خواسته با میوه از مهمونا پذیرایی کنه و خب درست نبود خودش با من بیاد و مهموناش رو تنها بذاره رو به رضا گفت تو باهاش برو لطفا از این بارون اول می ترسم رضا لبخندی زد و گفت بیکار بودی شرط ببندی آخه دختر حداقل من یارت بودم یه چیزی اون رامین همش تو گوشیش بود بقیه از حرف رضا خندیدن اما من بهش خیره شده بودم خوب می دونستم معنی این حرفش یعنی چی و دقیقا چه پیامی رو داره برام می فرسته داشتم رانندگی می کردم اما اصلا حواسم به جلوم و رانندگی نبود یه جا نزدیک بود بزنم به جدول وسط خیابون که رضا ازم خواست بزنم کنار و با نگرانی بهم گفت چته کیمیا دستام رو گذاشتم روی فرمون و بعدش هم سرم رو گذاشتم روی دستام گرمای دست رضا رو روی رون پام حس کردم چون ساپورت پام بود به وضوح لمس انگشتاش رو حس کردم نفسم بند اومد و همون حس لعنتی توی بیمارستان به سراغم اومد هیچ مخالفتی با این حرکتش نکردم شاید توانش رو نداشتم شاید حتی تو این شرایط روحی نمیشد از لذت گرمای دست رضا گذشت شاید چون اصلا شرایطم اینجوریه اینقدر محتاج گرمای این دستا هستم نفسم تند تر شده بود و سرم رو تو همون وضعیت چرخوندم به سمت رضا چیزی رو گفتم که مدتها مثل خوره به جونم افتاده بود و خوب می دونستم که با گفتنش دیگه راه برگشتی نیست اون شب تا کجا پیش رفتی رضا از این سوال یک هویی من جا خورد یه نفس عمیق کشید و گفت خودت چی فکر میکنی اگه فکر خاصی می کردم الان ازت نمی پرسیدم اینکه اون شب تا کجا پیش رفتی مثل خوره افتاده به جونم فقط مطمئنم که منو دیگه نتونستم بقیه حرفم رو بزنم حالا یا روم نشد یا علت دیگه ای نمی دونم این احساسات دوگانه داشت منو دیوونه می کرد و می خواستم این شرایط روحی رو با رضا تقسیم کنم دیگه حرفی برای گفتن نداشتم که رضا دستش رو از روی پام برداشت و گفت از دستم عصبانی ای فکر میکنی بهت تجاوز شده فکر میکنی ازت سو استفاده شده هر چی دوست داری بگو حق داری هر فکری در موردم بکنی اما اینو بدون که من دوسِت دارم سرم رو بالا گرفتم و خیره شدم به قطرات بارون که داشت روی کاپوت ماشین می خورد رضا می فهمی چی داری میگی آره می فهمم خوبم می فهمم اصلا راستش رو بخوای تو عمرم اینقدر واضح یه چیزی رو نفهمیده بودم حتما داری پیش خودت میگی که من یه عوضی و عیاش هستم یه مرد هیز و خائن من همونقدر که عاشقت شدم شیفته زیباییت و اندامت هم هستم وسوسه رسیدن بهت منو از کنترل خودم خارج کرد اما به هر حال اون شب اون کاری که فکر میکنی رو باهات نکردم اما اگه دوست داری بگی من عوضی ام هیچ مشکلی نیست بس کن رضا لازم نیست به خودت توهین کنی اون احساس لعنتی ای که داری ازش صحبت می کنی فقط از طرف تو نیست اما مریم چی اون داره به خاطر مشکلات مالی تو چشم میزنه و خیاطی میکنه همیشه به من احساس مسئولیت داشته و جای خواهر نداشته ام بوده ببین کیمیا اگه من بیشتر از تو به این چیزا فکر نکرده باشم کمتر هم فکر نکردم من حتی بهتر از تو مریم رو میشناسم و خوب میدونم که چه زن فداکار و مدیر و مدبریه یه زن دقیق و با احساس مسئولیت که بهترین مادر برای پسرمه همه اینا رو خودم خوب می دونم اما یکی تو این دنیای لعنتی نیست که به من بگه از دل تو چه خبر دل بی صاحاب و لعنتی تو پس چی یکی نیست یقه پدرم رو بگیره و بگه چرا برای پسرت بدون اینکه ازش حتی یه مشورت بگیری زن انتخاب کردی و یه راست بردی نشوندیش سر سفره عقد یکی نیست بگه که من قربانی یه ازدواج تمام سنتی شدم و هیچی از عشق و عاشقی نفهمیدم مریم هیچ عیبی نداره و بی انصافیه اگه بگم برام کم میذاره اما اون یک زنه که فقط میخواد طبق اصول زندگی کنه یه خط ثابت و بدون هیجان من هیچ وقت با مریم اون عشقی که میخواستم رو تجربه نکردم تا اینکه تو رو دیدم وقتی تو رو دیدم قلبم به لرزه افتاد و فهمیدم عشق یعنی چی من هیچ وقت برای مریم شوهر بدی نبودم و بهترینا رو براش به ارمغان آوردم حالا برای اولین بار توی عمرم میخوام طرف دلم رو بگیرم اگه جوابت نه باشه قول شرف میدم از همین حالا که برگشتیم من بشم همون همسایه قدیم و به هر قیمتی که شده این عشق رو تو دلم بکشم حرفای رضا همه احتمالات سو استفاده و منفی ای که تو ذهنم داشتم رو از بین برد مطمئن بودم حداقل نقشه ای برام نداره از طرفی مثل یک آدمی که مدت هاست بهش آب نرسیده تشنه شنیدن این حرفا بودم مردی که عاشقم شده با اینکه شاید زندگی خودش هم تو خطر باشه اما این ریسک رو داره میکنه و عشقش رو داره بهم ابراز میکنه من دیگه اون کیمیای چند سال قبل نبودم که به عشق اعتقاد نداشته باشم حالا با همه وجودم محتاج عشق و محبت یک مرد بودم سرم رو چرخوندم سمتش و به چشماش خیره شدم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم منم دوسِت دارم رضا اون شب رحیم و نامزدش قرار شد پیش ما بخوابن شام هم حاضری یه چیزی خونه مریم خوردیم و رفتیم خونه خودمون از اونجایی که می دونستم امشب اصلا خوابم نمی بره رفتم و اتاق و تخت خودمون رو برای رحیم و نامزدش مرتب کردم از وقتی که اومدن تا اولین دهن دره رحیم فقط نیم ساعت طول کشید بهشون گفتم که اگه خسته هستن میتونن برن تو اتاق ما و بخوابن رحیم هم از خدا خواسته قبول کرد جای خودمون رو توی اون یکی اتاق انداخته بودم بعد از رفتن رحیم و نامزدش رامین هم سریع رفت که بخوابه صدای تلوزیون رو کم کردم و بهش خیره شدم صحبت های رضا همینجور تو مغزم تکرار میشد اون هم دلایل خودش رو داشت و به نوعی احساس میکرد به حق واقعی خودش نرسیده شایدم مریم اون جور که باید توی سکس به رضا سرویس نمیداد البته یه بار صراحتا گفت که اصلا در مورد رابطه جنسی کم کاری نمیکنه و به این مورد اعتقاد داره که باید در اختیار شوهرش باشه اما از طرفی مریم نهایتا زن مذهبی ای هستش شاید منظورش از در اختیار بودن یعنی این که همینجوری بخوابه و شوهرش بکندش و خلاص هر چی بیشتر بهش فکر می کردم نمی خورد که اهل طنازی و عشق بازی باشه رضا تو صحبتاش گفت مریم اصلا هیجان نداره منم که تکلیفم با این پخمه ای که گیرم اومده روشنه تهش که میخوام ازش جدا بشم تصور یک زندگی ابدی کنار رامین غیر ممکنه با انواع و اقسام دلایل و منطق ها داشتم به خودم و رضا حق این رابطه رو می دادم که یه هو متوجه ساعت شدم ساعت نزدیک سه نصفه شب بود و من یه سره داشتم فکر می کردم تصمیم گرفتم که مسواک بزنم و برم بخوابم رفتم دستشویی و اومدم که مسواک بزنم یادم اومد خمیر دندون تموم شده بود و اتفاقا همین دیروز یکی خریدم اما مشکل اینجا بود که توی کیفم بود و کیفم هم توی اتاق خواب بود به آرومی رفتم پشت در اتاق خواب که بازش کنم از اونجایی که رحیم در رو کامل نبسته بود بدون اینکه دستگیره رو بخوام فشار بدم در رو کمی هول دادم به سمت داخل سعی کردم آروم و بی سر و صدا این کارو کنم که بیدار نشن در حدودا نیم لا شد که صدای خاصی به گوشم رسید متوجه شدم که بیدارن و سریع خواستم برگردم اما اون صدا من رو میخکوب کرد صدایی که قطعا شبیه ناله بود صدایی که وقتی دقت کردم کاملا صدای ناله های یک زن در موقع سکس بود چرا هنوز وایستاده بودم و داشتم گوش می دادم حتی گوشام تیز تر شد و با دقت تر هم گوش می دادم وسوسه شدم که در رو بیشتر باز کنم و حتی ببینم که در چه وضعی هستن اما چون تخت سمت دیگه در بود این کار ریسک بود و حتما متوجه میشدن ترجیح دادم فقط گوش بدم متوجه کلمات نا مفهمومی وسط این ناله ها شدم کلمات مطمئنا از سمت نامزد رحیم بود اوم اوم آره آره من ازت سیر نمیشم تا صبح هم بکنی سیر نمیشم جوابی که رحیم بهش داد به شدت واضح بود و وارد ذهنم شد جون من تا صبح برای توام عزیزم دیگه طاقت نیاوردم و از در جدا شدم قید مسواک رو زدم و رفتم سر جام قیافه نحس رامین رو به من بود عمدا پشتم رو کردم و از عصبانیت داشتم منفجر میشدم مگه میشه این همه فرق بین دو تا داداش من تو رویاهام بود رامین همش یک ساعت با من بیدار باشه و فقط توی تخت با هم حرف بزنیم حالا اون یکی شب تا صبح دختره رو میکنه تو این عصبانیت متوجه ترشح زیادی که از کُسم سرازیر شده بود شدم چند ماهی بود که تصمیم گرفته بودم دیگه خود ارضایی نکنم چون بیشتر عصبیم میکرد اما ناخوداگاه دستم رفت داخل شلوار و شرتم انگشتام رفتن روی چوچولم و چشمام بسته شد به اون شب بیمارستان و عشق بازی های رضا با بدن نیمه لخت و نیمه هوشیار خودم فکر کردم و به آرومی شروع کردم کُسم و چوچولم رو مالوندن تا نزدیکای ظهر خوابیدم وقتی بیدار شدم فکر کردم که رحیم و نامزدش شاید رفته باشن اما وقتی چک کردم دیدم که نامزدش مثل خرگوش تو بغل رحیم هستش و دوتایی حسابی خوابن دست و صورتم رو شستم و رفتم که مشغول درست کردن ناهار بشم برای گوشیم پیام اومد و دیدم که رضا ست بهم سلام کرده بود و حالم رو پرسیده بود ته دلم لرزید و سریع جوابش رو دادم با هر کلمه عزیزم یا گلم یا خوشگلم یا کلماتی تو این مایه ها که می گفت ته دلم می لرزید منم کم کم جسارت گفتن کلمات احساسی رو پیدا کردم تو کل مدتی که داشتم ناهار درست می کردم با رضا چت کردم بهش گفتم که دیشب رحیم و نامزدش نرفتن و پیش ما موندن تو جواب من نوشت کجا خوابیدن براش نوشتم خب تو اتاق ما خوابیدن دیگه ما هم رفتیم تو اون یکی اتاق خوابیدیم جواب داد پس حسابی حال کردن و بهشون خوش گذشته کمی مکث کردم و نمی دونستم باید بهش بگم اتفاق دیشب رو یا نه دلم رو زدم به دریا و گفتم آره دقیقا من ساعت سه رفتم از اتاق خمیر دندونی که خریده بودم رو بردارم صداشون می اومد و هنوز در حال عشق و حال بودن ازم سوال کرد که چه حسی داشتی براش نوشتم چه حسی میخواستی داشته باشم وقتی که این برادر رو با اون یکی برادر مقایسه میکنم بیشتر می فهمم که گیر چه موجود مزخرفی افتادم هر روز که میگذره بیشتر ازش بدم میاد چند روز گذشت و پیام های بین ما تمومی نداشت به چت کردن با رضا معتاد شده بودم و همش پیش خودم می گفتم کاش یه موقعیت پیش بیاد که مستقیم با هم حرف بزنیم خودم رو قانع کرده بودم که این رابطه حق جفتمون هست شب شده بود و با یک پیام به رضا مطمئن شدم که بیداره ازش پرسیدم مریم کجاست که گفت خیلی خسته بود و خوابش برده براش نوشتم این همه به هم نزدیکیم اما فقط داریم به هم پیام میدیم من خودتو میخوام رضا میفهمی من تو رو میخوام هیچ جوابی به این پیام من نداد چند دقیقه بعد پیام داد میتونی بیایی دم در ساعت رو نگاه کردم و دیدم یک شبه و براش نوشتم هنوز زوده شاید مریم بیدار بشه جواب داد نگران مریم نباش اینقدر خسته بود که الان بمب هم بترکه بیدار نمیشه کمی فکر کردم و وسوسه دیدن رضا مثل کرم افتاده بود به جونم بهش گفتم رامین که همیشه اینجوریه اگه نیت هم کنم که بیدارش کنم نمیشه اصلا یه کار می کنیم من در رو باز میذارم و تو هم سریع بیا خونه ما اگه برگشتی و مریم بیدار بود و پرسید کجا بودی بهش بگو بی خوابی زده بود به سرت و رفته بودی قدم بزنی یه تاپ و شلوارک مشکی تنم بود سریع رفتم توی اون یکی اتاق و با آینه آرایش شخصی خودم یکمی صورتم رو آرایش کردم موهام هم مرتب کردم یک ربع بعد طبق قرار در رو باز کردم و بعد از چند لحظه رضا به آرومی اومد توی خونه با اینکه مطمئن بودم رامین عمرا اگه بیدار بشه اما خیلی استرس داشتم استرس و ترس از بیدار شدن رامین به یه طرف و هیجان بودن با رضا یه طرف سریع دستش رو گرفتم و بردمش توی اتاق احساس می کردم که اینجا امن تره به خودم اومدم و دیدم که ضربان قلبم حسابی بالا رفته و رضا توی تاریکی خیره شده به چشمام سلام خوشگلم قربونت برم عزیزم چرا اینقدر استرس داری نترس رامین بیدار بشو نیست سلام خوبی گلم دست خودم نیست هیجان بودن با تو هم هست دیگه طاقت نداشتم و این پیام بازیا رو مخم بود رضا که چشماش کم کم داشت به تاریکی اتاق عادت می کرد ازم یه قدم فاصله گرفت و شروع کرد به نگاه کردن اندام من تو بی نظیری خانومی باورم نمیشه با همچین خانوم زیبا و خوش اندامی تو یه اتاق تنها باشم تو هم مرد خوشتیپ و جذابی هستی منم باورم نمیشه که الان با همیم دیگه حرف زدن بس بود رضا دوباره اومد سمت من و لباش رو به آرومی گذاشت روی لبای من لذت و هیجان بودن با رضا جای خودش رو کاملا به استرس بیدار شدن رامین داده بود فقط لبامون مشغول لمس کردن هم بودن که زبونم رو به آرومی بردم بین لباش بعد از چند لحظه مثل وحشیا مشغول خوردن لب همدیگه و زبون بازی توی دهن هم بودیم صدای تنفس جفتمون بالا رفته بود دستام رو به شدت پشت کمرش مالش می دادم و حتی چنگ میزدم دست رضا رفت سمت کونم و شروع کرد مالش دادن کاملا بهم مسلط شده بود و من رو کشوند به سمت دیوار وقتی دیگه جایی برای عقب رفتن نداشتم و چسبیده بودم به دیوار دستش رو از روی شلوارک گذاشت روی کُسم دوست نداشتم چشمام رو ببندم میخواستم مردی که داره باهام عشق بازی میکنه رو ببینم منم دستم رو بردم سمت شلوارش و کیر بزرگ شده اش رو که حسابی برجسته شده بود رو لمس کردم با لمس کیرش از روی شلوار نا خواسته یه نفس عمیق کشیدم که همین باعث شد رضا وحشی تر بشه و دستش رو بکنه توی شلوارک و شرتم حالا مستقیم داشت کُسم رو لمس می کرد و سعی داشت انگشتاش رو بکنه توش برای اینکه بتونه این کارو به راحتی انجام بده پای راستم کمی بالا گرفتم هنوز هیچی نشده داشتم اورگاسم میشدم و بیحال سرم رو گذاشتم رو شونه هاش و همچنان داشتم کیرش رو می مالیدم مطمئنم توی عمرم همچین عشق بازی ای رو تجربه نکرده بودم از خوشحالی و لذت می خواستم فریاد بزنم اما نمیشد و حتی برای اینکه صدای تنفس نا منظمم بلند تر نشه شونه رضا رو گاز گرفتم اینقدر انگشتاش رو توی کُسم عقب و جلو کرد که ارضا شدم بی حال خودم رو به آغوشش سپردم و برای چند لحظه توی خلسه بودم و سرگیجه داشتم باورم نمیشد که بدون داخل شدن کیر توی کُسم بتونم اینقدر عمیق اورگاسم بشم رضا کمک کرد و روی زمین دراز کشیدم چشام رو مجددا باز کردم و بهش خیره شدم به پهلو و کنارم دراز کشده بود و بهم مسلط بود دستم رو بردم سمت صورتش و انگشتام رو مالوندم به لباش بعد از چند دقیقه که فهمید حالم بهتر شده تاپ و سوتینم رو درآورد رامین خیلی وقت بود که حتی سینه هام رو لمس هم نکرده بود رضا شروع کرد به چنگ زدن سینه هام وسط چنگ زدنش چندین بار بهم گفت قربون اون چشمای خمارت بشم خوشگل من لذت توی وجود من مثل یک موشک بود که همینجور داشت تو آسمون بالا میرفت و قرار نبود به جایی بخوره و متوقف بشه با تماس لباش به نوک سینه هام دوست داشتم با همه وجودم از لذت فریاد بزنم مثل مار به خودم می پیچیدم با دستام موهاش رو گرفتم و بهش فهموندم محکم تر سینه هام رو میک بزنه شلوارک و شرتم هم درآورد حالا من لخت لخت و در اختیارش بودن متوجه شدم که میخواد بره سمت کُسم و بخورش که بهش گفتم نه چند روزی بود که نظافت نکرده بودم و احساس خوبی از اینکه بخواد کُسم رو بخوره نداشتم البته دیگه بیشتر از این هم طاقت عشق بازی نداشتم حرفم رو قبول کرد و نشست و تو همون حالت نشسته کاملا لخت شد خودش رو کشید روی من و کیرش رو تنظیم کرد جلوی سوراخ کُسم بهم خیره شد و انگار هنوز مردد بود دستام رو گذاشتم روی باسنش و فشارش دادم به سمت خودم با فشار من کیرش کاملا و یه هو وارد کُس خیسم شد درد خیلی خفیفی داشت اما بی نهایت لذت بخش کُسم کاملا گرمای کیرش رو حس میکرد و متوجه شدم که همین جور ترشحم داره زیاد تر میشه متوجه شدم که ناله هام داره بلند میشه تاپم رو که کنارم بود برداشتم و گذاشتم تو دهنم و محکم گازش گرفتم رضا شروع کرد به آرومی تلمبه زدن و ناخواسته چشمام رو بستم با هر تلمبه ای که میزد یک پیچ و تاب به کمرم میدادم دستام همچنان روی باسنش بود و بهش فهموندم محکم تر و سریع تر تلمبه بزنه حالا داشتم لذت واقعی یک سکس رو تجربه می کردم حالا فهمیدم مدتها از چه چیزی محروم بودم چه تو دوران مجردی که سکس از عقب داشتم و با ور رفتن با کُسم ارضا میشدم و چه دوران متاهلی که با موجود پخمه ای مثل رامین سکس داشتم رویایی که از شب زفاف داشتم با رضا به حقیقت پیوست دوست داشتم تا ابد همینجور توی کُسم تلمبه بزنه و تموم نشه این لذت بعد از حدود ده دقیقه تلمبه زدن متوجه شدم که داره ارضا میشه و میخواد کیرش رو دربیاره از اونجایی که برای حامله نشدن قرص مصرف می کردم و خیالم راحت بود با دستمام محکم باسنش رو به سمت خودم فشار دادم و نذاشتم کیرش رو از توی کُسم دربیاره بهش فهموندم متوقف نشه و شدت تلمبه زدنش رو بیشتر کنه با شدت و سرعت بیشتری شروع کرد تلمبه زدن حس کردن گرمی آبش توی کُسم من رو به اوج برد زمان برام صفر شد و یک لحظه احساس کردم که الان ممکنه سرم منفجر بشه از تحمل نداشتن این همه لذت نمی دونم چند دقیقه طول کشید تا با صدای رضا به خودم اومدم که از بی حال شدن من نگران بود چشمام به سختی باز شدن و بهش گفتم حالم خوبه و چیزی نشده نذاشتم حرف بزنه و با دستام بهش فهموندم فقط بیاد و بغلم کنه کنارم خوابید و خودم رو سپردم به آغوشش تن لختم در آغوش تن لخت رضا بود و دوست داشتم همه تنم رو لمس کنه این بهترین حس و عشق بازی بعد از بهترین سکس عمرم بود سرم رو چسبوندم به سینه اش و دستام رو حلقه کردم دور کمرش با همه وجودم فشارش دادم و گفتم عاشقتم رضا عاشقتم رضا بعد از رفتن بهم پیام داد که مریم خواب بوده و نگران نباشم رو تخت و کنار رامین دراز کشیدم با وجود همه مشکلاتی که باهاش دارم و حتی ازش بدم میاد اما با دیدنش دچار عذاب وجدان شدم بهش خیانت کرده بودم و با یک مرد دیگه سکس کردم اونم تو چند قدمی خودش اما سعی کردم با فکر کردن به رضا و دلایلی که راضی به این کار شدم از این حالت در بیام صبح که از خواب بیدار شدم خیلی سرحال بودم سریع لخت شدم و رفتم حموم تازه لباس پوشیده بودم که در زدن مریم اومده بود بهم سر بزنه و ببینه حال و احوالم چطوره دیدن مریم و اون چهره مهربونش دوباره درون من رو به هم ریخت سعی کردم برم توی آشپزخونه و خودم رو مشغول کنم و فقط شنونده باشم دیدن زنی که همین دیشب با شوهرش سکس کرده بودم خیلی سخت تر از اونی بود که فکرش رو می کردم حتی به رفتارم شک کرد و گفت چی شده کیمیا با رامین دعوات شده قیافت یه جوریه دختر اتفاقی افتاده به سختی تو چشماش نگاه کردم و گفتم نه چیزی نیست دیشب بد خوابیدم برای همین امروز کِسلم نگران نباش شرح حالم رو مختصر برای رضا نوشتم و فرستادم اونم حدودا حال و هوای مثل من رو داشت هم نمی تونست از فکر لذت سکس عالی دیشب بگذره و هم درگیر عذاب وجدان بود برای اینکه دلداریش بدم و از ناراحتی درش بیارم بهش گفتم از طرف رامین هیچ ناراحتی و عذاب وجدانی نداشته باش اون مرد لیاقتش همینه و ارزشش رو نداره که به خاطرش ناراحت بشی چند شب گذشت و همچنان منتظر یه موقعیت دیگه مثل اون شب بودیم که نمیشد و مریم دیر می خوابید سر شب بود که عرفان اومد خونه ما و گفت برای شب نشینی میان خونه ما سریع رفتم و یه ژله بستنی درست کردم با همون طعمی که رضا دوست داره و به رامین زنگ زدم که برگشتنی کیک بگیره که هوسم کرده دست خودم نبود و هیجان دیدن رضا برای من تمومی نداشت میخواستم براش سنگ تموم بذارم با نگاه هایی که فقط خودمون دو تا معنیش رو می دونستیم میشد نگرانی و عذاب وجدان از سمت مریم رو کمتر کرد حتی موقعی که مریم گفت کیمیا جونم دستت درد نکنه که به زحمت افتادی می دونم که به خاطر من این ژله بستنی رو درست کردی راضی به زحمتت نبودم گلم بهش گفتم این حرفا چیه خانمی فقط میخواستم لحظات خوبی کنار هم داشته باشیم صحبت من در ظاهر رو به مریم بود اما نگاه خاصی که بعد از این جمله به رضا کردم بهش رسوند که منظورم به اون بوده داشتن می رفتن خونه شون که رامین یه هو گفت راستی تا دو روز دیگه پدر و مادرم دارن میان تهران خنده رو لبام خشک شد و انتظار این رو نداشتم از شانس من درست همین الان باید بیان خودم رو جمع و جور کردم و گفتم به سلامتی قدمشون روی چشم مریم هم گفت خیلی خوبه که دارن میان از تنهایی در میایین و اونا هم یه آب و هوایی عوض میکنن دلم رو صابون زده بودم که به همین زودی یه شب دیگه رو با رضا بگذرونم اما حالا حالا ها درگیر مهمون بودم و اسیر ننه و بابای رامین بدتر اینکه وقتی که رحیم فهمید که بابا و مامانش دارن میان دست نامزدش رو گرفت و اومدن خونه ما یعنی همگی اتراق کردن خونه ما دیگه بدتر از این امکان نداشت شب دومی بود که خونه ما بودن خواستم برنج خیس کنم برای شام که متوجه شدم نداریم به رامین گفتم برو از انباری برنج بیار جواب داد خب از همین برنج هایی که آقاجون آورده استفاده کن من دارم با رحیم صحبت میکنم با حرص بهش گفتم این برنجا خیلی تازه است و من نمیتونم بپزم شاید خراب بشه خودم مانتو پوشیدم و سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه همکف انبارا پشت پارکینگ قرار داشت و یه حالت دالان مانند بود که اطرافش انبارای واحد های آپارتمان بود لامپ اون راه رو سوخته بود و مشغول باز کردن قفل انبار خودمون بودم که دست یکی رو روی دستم حس کردم اولش از ترس نزدیک بود جیغ بزنم اما وقتی دیدم که رضاست خیالم راحت شد خانم خانما این وقت شب اینجا چیکار میکنی اومدم برنج بردارم به رامین گفتم بیاد که کار داشت آره همین که وارد شدم دیدم که با عجله از آسانسور اومدی بیرون و سریع اومدی این سمت حتی حواست نبود که من جلوی درم خب از مهمون داری چه خبر رضا تو که جواب سوالاتو میدونی چرا بازم میپرسی از این حرفم خنده اش گرفت اطرافش رو نگاه کرد و گفت زودتر بازش کن الان یکی رد میشه و مارو میبینه ها در و باز کردم که دیدم پشت سر من وارد شد اومدم لامپ داخل انباری رو روشن کنم که نذاشت در رو بست و سریع منو تو آغوش گرفت باورم نمیشد که تو موقعیتی که اصلا فکرش رو نمی کردم بتونم با رضا تنها بشم با حرص ازش لب گرفتم و پشت کمرش رو با دستام می مالوندم لبام رو از لباش جدا کردم به برق چشماش توی تاریکی خیره شدم صدام بیشتر شبیه تمنا کردن بود رضا من تو رو میخوام اینجوری دارم دیوونه میشم هی باید صبر کنیم که صد سال یه بار یه شب جور بشه تا با هم باشیم من تو رو میخوام رضا خیلی بیشتر از اینا میخوامت منم مثل توام عزیزم اینجوری داره به جفتمون فشار میاد یه فکری براش میکنم خانمی می دونستم که اگه بیشتر بخواییم با هم ور بریم فقط تحریک میشیم و شرایط سکس هم نیست نهایتا باعث اذیت شدن جفتمون میشه ازش جدا شدم و بهش گفتم زودتر یه فکری براش بکن خیر سرمون ما همسایه هستیم و جلوی چشم هم اما به هم رسیدن این همه سخت شده برامون یک هفته گذشت و بلاخره پدر و مادر رامین رفتن غروب بود و مشغول مرتب کردن خونه بودم که رضا بهم زنگ زد فردا صبح میتونی بعد از رفتن رامین بزنی بیرون آره چرا نتونم اون که صبح میره و شب پیداش میشه بهش میگم رفتم خرید گرچه نگم هم اصلا متوجه نمیشه خوبه فردا ساعت 10 جلوی در اورژانس بیمارستان باش البته اون دست خیابون این یعنی رضا یه فکری برای فردا داره کارام رو سریع تر انجام دادم رفتم حموم و یه تمیز کاری حسابی کردم صبح هم زودتر بیدار شدم و حسابی خودم رو آرایش کردم و کلی هم تیپ زدم تو همون ده دقیقه ای که صبر کردم تا ماشین رضا بیاد کلی پسر بهم تیکه انداخته بودن و یا می خواستن تورم کنن وقتی سوار ماشین رضا شدم دهنش باز موند و همینطور خیره به من شده بود بهش گفتم نمی خوای راه بیفتی به خودش اومد و حرکت کرد بعد از یه ربع رانندگی فهمیدم که داره میره به سمت همون باغ دوستش موفق شد بود شیفت رو بسپاره به یکی از همکاراش و خب کلید اون باغ رو هم همچنان داشت حالا آزاد آزاد بود که هر کاری که دلش میخواد باهام بکنه منم آزاد بودم که هر چقدر که دوست دارم ناله کنم و وسط سکس آه لذت بکشم اینقدر بهمون خوش گذشت و از سکس لذت بردیم که هیچ تصوری نداشتم از اینکه میشه به یه آدم اینهمه خوش بگذره هر چی جلو تر می رفتیم راه های بیشتری برای با هم بودن پیدا می کردیم دل و جرات پیدا کرده بودیم و حتی بعضی وقتا میشد که توی روز میومد پیشم رنگ و بوی زندگیم عوض شده بود غرق شادی بودم و تصور زندگی بدون رضا برام غیر ممکن بود معتاد محبتاش توجه هاش و سکس کردناش شده بودم کاملا این رابطه رو حق خودم و رضا می دونستم و دیگه هیچ عذاب وجدانی نداشتم مریم فکر می کرد که رابطه ام با رامین بهتر شده و از این بابت خیلی خوشحال بود بهم بارها گفت که یکی از دغدغه های اصلی ذهنیش حل شده از سرمای زیاد بدنم سِر شده بود حداقل خوبیش این بود که درد رو کمتر حس می کردم هی چرت می زدم و هی بیدار می شدم طولانی ترین چرتم بود که با صدای اذان صبح از خواب پریدم متوجه شدم پاهای من و نازی نا خواسته و به خاطر سرما توی هم رفته و دستش روی پهلوی منه دست من هم روی بازوی دستشه چشماش رو باز کرد وقتی دید من هم بیدارم گفت حالت خوبه بهتری سعی کردم لبخند بزنم و گفتم دارم یخ میزنم اما خوبیش اینه دردم به خاطر بی حسی کمتر شده نازی هم لبخند زورکی ای زد و گفت منم همینجور یخ زدم از تن صدای جفتمون مشخص بود که کمی بهتر از شب قبل هستیم هر دو به خودمون یه تکونی دادیم و دوباره مچاله شدیم حالت بی حالی عجیبی داشتم دیدم نازی هم نای حرف زدن نداره و چشمهاش رو بسته همین کار رو من هم کردم نمی دونم بخاطر سر و صدا بود یا درد یا هر چیز دیگه ولی درست سر ظهر از خواب پریدم حس کردم که بدنم هر لحظه روی این زمین سفت کوفته تر میشه اما مثل یک جنازه توان هیچ حرکتی نداشتم و همینجوری خشکم زده بود متوجه شدم که نمیشه اینجوری ادامه داد می بایست به بدنم یه حرکتی بدم به سختی نشستم وقتی باسنم به زمین خورد درد شدیدی حس کردم سرم گیج و چشمهام سیاهی رفت چند لحظه خودم رو توی اون حالت نگه داشتم و بعد به سختی ایستادم از نازی که داشت من رو نگاه می کرد خواستم که اونم سعی کنه که وایسته بهش توضیح دادم که اگر اینطوری ادامه بده بدنش خشک میشه و درد شدیدتری به سراغش میاد کمکش کردم و اونم به سختی پاشد و وایستاد تصمیم گرفتیم طول کم سلول رو قدم بزنیم تا از این حالت در بیایم اونقدر فضا تنگ بود که با سه چهار قدم به دیوار می رسیدیم و باید دوباره برمی گشتیم این کار باعث سرگیجه میشد ولی چاره ای نبود حدود نیم ساعت قدم زدیم که نازی دیگه توان ادامه دادن نداشت با چهره ای پر درد یه گوشه نشست از نحوه نشستنش معلوم بود که جوری نشسته تا وزنش روی باسن و جایی که ضربه های شلنگ خورده نیفته منم همون کار رو کردم و کنارش نشستم با این حال موقع نشستن درد همه وجودم رو گرفت دوست داشتم جیغ بزنم اما سعی خودم رو کردم که مقاومت کنم نازی تو همون حالت نشسته خودش رو مچاله کرده بود و نگاهش به سمت کف زمین بود بعد از چند دقیقه نگاه کردن بهش گفتم منم مثل تو مادرم رو توی بچگی از دست دادم مادرم سرطان داشت و بعد از چند سال درمان نتونست مقاومت کنه و از دنیا رفت روشو چرخوند سمت من و گفت تو هم زیر دست زن بابا بزرگ شدی نه بابای من زن نگرفت یعنی گرفت اما بعد از ازدواج من چه بابای خوبی اونوقت بابای من صبر نکرد سال مادرم برسه صحبت از باباهامون و بعضی خاطرات دوران بچگی باعث شد زمان بگذره و راحت تر این شرایط لعنتی و درد آور رو تحمل کنیم شب شده بود و نازی در تعجب بود که چرا آذر بهمون سر نمیزنه و اصلا خبری ازش نیست موفق شد با یکی از هم اتاقیامون از پشت در حرف بزنه متوجه شدیم که اون شبی که واحد ما رو با این وضع و لخت از جلوی همه رد کرده و بعدش هم آب سرد رومون ریخته و انداخته توی انفرادی آذر حسابی بهش معترض شده و حتی صداش هم رفته بالا فرداش تصمیم داشته که از طریق خانوم مشتاق ما رو در بیاره که اومدن و بردنش زندان که کارای پرونده اش رو انجام بدن نازی وقتی فهمید آذر نیست حسابی حالش گرفته شد و تنها امیدش برای نجات از دست واحد نقش بر آب شد البته حس منم بهتر از نازی نبود جفتمون دوباره به همون حالت شب قبل دراز کشیدیم اشک های نازی من رو هم به گریه انداخت گریه تنها کاری بود که میشد برای این شرایط کرد ضعف و گشنگی هم به این درد لعنتی اضافه شده بود تا صبح چند لحظه چرت می زدم و باز بیدار میشدم خیلی سخت تر از شب قبل گذشت و حالم هر لحظه بدتر میشد حتی لحظاتی فکر می کردم که همینجا می میرم و دیگه نجات پیدا نمی کنم البته مردن بهتر از شرایطی بود که داشتم در باز شد و نوری که یک هو پس از باز شدن در وارد انفرادی شد چشمام رو اذیت کرد متوجه صدای افخمی شدم که بازوم رو خیلی محکم گرفت و گفت پاشو پاشو ببینم با درد و به سختی بلند شدم و بلاخره چشمام کمی به نور عادت کرد دیدم که یکی از نوچه هاش نازی رو گرفته و بلند کرده به خاطر ضعف و درد بدنم و مخصوصا سرم لرزش خفیفی داشت افخمی وادارم کرد که همراهش قدم بزنم با این که بازوم رو گرفته بود اما بازم حفظ تعادلم برام سخت بود و نزدیک بود بخورم زمین افخمی مجبور شد دستش رو دور کمرم حلقه کنه و دست دیگه اش رو گذاشت روی سینه ام حتی با اون حالم متوجه شدم که محکم سینه ام رو فشار داد و در گوشم و به آرومی گفت خوش گذشت خوشگله دیگه خبری از اون پر رو نگاه کردنات نیست دیگه خبری از اون کلاس گذاشتنات نیست وقتی داشتیم به سمت در خروجی بازداشتگاه می رفتیم متوجه شدم که همه یه جورایی صف کشیدن و دارن مارو تماشا میکنن سعی کردم زمین رو نگاه کنم از سالن بازداشتگاه که خارج شدیم جلوی واحد جفتمون رو ول کردن و چون نمی تونستیم خودمون رو نگه داریم خوردیم زمین به پنجره که نگاه کردم متوجه شدم شبه و ما دقیقا 48 ساعت کامل اون تو بودیم حس خوبی داشتم و می تونستم نفس بکشم اون تو نفس کشیدن هم سخت بود حالا فهمیدم که چرا توی زندان یه جایی به اسم انفرادی درست میکنن یه جهنم بدتر توی دل یه جهنم احتمالا واحد می دونست که ما نمی تونیم وایستیم برای همین ازمون نخواست که بلند شیم افخمی یه صندلی گذاشت نزدیک ما واحد روش نشست و ازمون خواست که نگاش کنیم من حتی برای حفظ تعادلم موقع نشستن هم دستام رو روی زمین اهرم کرده بودم نازی شرایطش خیلی بدتر از من بود به هر حال اون جثه ضعیف تری داشت و کامل پخش زمین شده بود و حتی نمی تونست بشینه گردنم خشک شده بود و با درد گرفتم به سمت بالا و واحد رو نگاه کردم واحد هیچی نمی گفت و با لبخند اعصاب خورد کنی همینجور بهم خیره شده بود لرزش سرم هر لحظه بیشتر میشد اشکام سرازیر شده بودن فهمیدم که قرار نیست حرفی بزنه و منتظره تا من یه چیزی بگم با صدای لرزون و بغض دار بهش گفتم معذرت میخوام خانوم ما رو ببخشین خواهش میکنم مارو ببخشین همچنان هیچی نگفت و بهم خیره شده بود اما خنده اش غلیظ تر شد کاملا گریه ام گرفته بود و تو همون حالت گفتم غلط کردیم خانوم گه خوردیم تو رو خدا ازمون بگذرین منم دیگه طاقت نیاوردم و نتونستم بشینم سرم رو گذاشتم روی دستام و شدت گریه ام بیشتر شد واحد به افخمی گفت لبساشون رو بهشون بده بازم به سختی بلندمون کردن که ببرن توی بازداشتگاه واحد گفت صبر کنین و اومد جلمون وایستاد نگاه فوق پیروز مندانه ای داشت مطمئن بود که به اون چیزی که میخواسته رسیده برای یه لحظه از خودم متنفر شدم که چقدر زود شکسته شدم و اینجور خوار و خفیف کردم خودم رو جلوش از اینکه اینقدر ضعیف هستم از خودم بدم اومد صورت واحد جدی شد و همون لحن جدیش گفت بنا به دلایلی اون آذر عوضی شانس آورده به صورت معجزه آسایی نمیشه کار به کارش داشت اما دلیل نمیشه که شما جوگیر بشین و بخوایین برای من دم در بیارین آدم کردن دو تا جوجه مثل شما برام کاری نداره سری بعد برام پر رو بازی در بیارین بدتر از این سرتون میارم حالا هم برین گورتون رو گم کنین افخمی پرتمون کرد توی اتاق خودمون و بعدش هم لباسامون رو انداخت جلومون قبل از رفتن پوزخند زد و گفت حالا فهمیدین در افتادن با من یعنی چی به حرف خانوم گوش کنین و دیگه با طناب اون آذر تو چاه نرین و پر رو بازی در نیارین دیگه همون قدر که از واحد می ترسیدم از افخمی هم می ترسیدم هم اتاقیامون دورمون جمع شدن و چهره هاشون حسابی نگران بود و ترسیده بودن اومدن کمک کنن که لباسامون رو تنمون کنیم که یکیشون گفت اینجوری نمیشه که همه بدنشون کثیفه و لباسشون هم کثیف میشه تا صبح باید زجر بکشن اینجوری و بدتره یکی دیگه جواب داد الان فکرمیکنی خانم واحد اجازه میده که برن حموم همچنان داشتن با هم بحث می کردن که موفق شدم بشینم و تکیه بدم به دیوار یه نگاه به خودم و نازی که انداختم دیدم که واقعا بدنمون کثیف و سیاه شده با این همه کثافتِ روی تنمون لباس پوشیدن خودش یه جور شکنجه اس یکیشون رفت که افخمی رو راضی کنه تا با واحد صحبت کنه و کلید حموم رو ازش بگیره به جفتمون کمی آب و غذا دادن ضعفمون کمی بر طرف شد و حالمون آروم آروم بهتر میشد مخصوصا نازی که داشت رنگ و روش باز میشد تو همین فاصله اونی که رفت بود با افخمی صحبت کنه کلید حموم به دست برگشت همه مون تعجب کردیم که چطور واحد راضی شده و اجازه حموم به ما داده کلید رو داد بهم و گفت خانم واحد گفته فقط خودتون دو تا که کثیف هستین حق دارین برین حموم کسی حق نداره باهاتون بیاد یکی دیگه گفت خب ما حموم نمیریم اما نمیشه اینا رو تنها فرستاد حالشون هنوز خوب نیست و شاید زمین بخورن کمک کردن و هر دوتامون بلند شدیم البته خیلی شرایطم بهتر شده بود و می تونستم تعادلم رو حفظ کنم حموم داخل سرویس دستشویی بود اومدیم که وارد بشیم افخمی پیداش شد و گفت آهای مگه نشنیدین که خانم گفت فقط خودشون باید برن اونی که دستم رو گفته بود گفت ما نمی خواییم بریم حموم فقط می خواییم کمکشون کنیم افخمی با همون لحن بی ادبانش گفت لازم نکرده کسی کمک بده اگه نمی تونن برن حموم به سلامت برشون گردونین تو اتاق و زودتر هم لباسشون رو بپشون نازی گفت شما برین ما حالمون خیلی بهتره و می تونیم خودمون رو بشوریم با این وضع نمیشه لباس پوشید حالا که راضی شده اگه نرین لج میکنه وارد سرویس دستشویی شدیم و خوبیش این بود که حداقل دمپایی پامون بود یاد دو شب پیش افتادم که چجوری آوردنمون اینجا هنوز ترسش تو تنمه حموم قسمت آخر بود و قفلش رو باز کردم فضاش عین دستشویی ها بود اما فقط سنگ توالت نداشت و به جاش یه دوش گذاشته بودن نازی گفت من اول خودم رو می شورم و بعدش صبر میکنم تا تو خودتو بشوری با سرم تایید کردم و خودم تکیه دادم به دیوار انتهای سرویس دستشویی اینقدر خسته بودم که حاضر بودم حتی همچین جای کثیفی بشینم نازی دوش آب رو باز کرد متوجه شدم پشت کمرش رو به خوبی نمی تونه بشوره و حسابی هم سیاه و کثیفه رفتم داخل حموم و پشتش رو دست کشیدم تا کثیفی ها پاک بشه باسنش هم مجبور بودم دست بکشم اما سعی کردم با احتیاط و به آرومی این کارو بکنم وقتی کبودی های باسنش رو دیدم دلم ریخت طفلک درد میکشید اما سعی کرد هیچی نگه به هر بدبختی ای بود کمکش کردم و تمیز شد البته خوبی نازی به موههای کوتاهش بود به راحتی شستشون و از حموم اومد بیرون شاید بهترین هدیه ممکن تو این هفته جهنمی همین آب ولرم بود که داشت تن لخت و داغونم رو نوازش می کرد دستای لرزونم رو روی بدنم و پاهام می کشیدم و سیاهی ها و کثیفی ها رو می شستم پیش خودم گفتم کاش شامپو داشتیم اما همین دوش آب گرم هم غنیمت بود و فکرش رو نمی کردم که واحد اجازه حموم بده حسابی تو فکر بودم که متوجه صدای در اصلی سرویس دستشویی شدم فکر کردم نازی رفته اما وقتی برگشتم دیدم نازی همچنان وایستاده و منتظر منه اما نگاهش به سمت رو به روشه بعد از چند لحظه افخمی رو دیدم که ظاهر شد همراه یکی از نوچه هاش هر دوشون لخت بودن نازی با صدای لرزون بهشون گفت چرا در دستشویی رو قفل کردین مگه خانم واحد نگفت فقط ما اجازه استفاده از حموم رو داریم اون دختره رفت سمت نازی و گفت خیلی پر رویی دختر جون من جای تو باشم دیگه زبونم کار نمیکنه این رو گفت و دستش رو چسبوند به گلوی نازی خوب که دقت کردم توی دستش یه تیغ بود از ترس نزدیک بود سکته کنم و نفسم بند اومد کامل از حموم اومدم بیرون و رو به افخمی گفتم تو رو خدا ولش کنین خواهش میکنم منظوری نداشت خواهش میکنم بگو اون تیغ رو از روی گلوش برداره افخمی پوزخند زنان بهم نزدیک شد نازی بعد اینکه تیغ رو روی گلوی خودش دید حسابی ترسیده بود و جرات نداشت هیچی بگه افخمی کامل بهم نزدیک شد و گفت درسته که خانم واحد گفته که فقط شما اجازه حموم دارین اما ما که هر کسی نیستیم فقط اومدیم با هم دوش بگیریم یا اصلا اومدیم به شما کمک کنیم که خدایی نکرده تو این وضعیت اتفاقی براتون نیفته بده مگه با توام میگم کار بدی کردیم مگه وقتی تیغ توی دست افخمی رو دیدم تنفسم تند تر شد از ترس داشتم سکته می کردم هم زمان با سرم که تایید کننده حرفاش بود بهش گفتم درست میگی چهره افخمی جدی و ترسناک شد با قدماش من رو به داخل حموم و زیر دوش هدایت کرد تیغ توی دستش رو گرفت سمت گلوم و یه قدم دیگه رفتم عقب چسبیده بودم به کنج حموم تو چشمام نگاه کرد و گفت میدونی من چرا اینجام هان میدونی من یه آدم کشتم یکی از مشتریام رو کشتم اونم از اون کله گنده ها حالا به نظرت کشتن تو یا اون دوست جوجه ات کاری داره برام هان با توام میگم کاری داره یا نه لرزش سرم از ترس هر لحظه بیشتر میشد و با صدای لرزون بهش گفتم نه کاری نداره کینه و نفرت از چشمامش می بارید و با عصبایت بهم گفت فکر کردی چون خوشگلی و خوش اندامی اینجا هم هر غلطی دلت میخواد میتونی بکنی فکر کردی این چیزا اینجا خریدار داره عوضی حالا از قیافه من و دوستام خوشت نمیاد آره از ترس نگاهش و اینکه هر لحظه شاید عصبانی تر بشه و با اون تیغ چه کارایی که نکنه اشکام سرازیر شد بهش گفتم ب ب ببخشید اشتباه کردم با دستش محکم و خشن برم گردوند کمی دولام کرد و بازم تیغ رو از همون پشت گذاشت روی گلوم دست دیگه اش رو از پشت رسوند به کُسم و خیلی محکم کُسم رو چنگ زد با لحن تحقیر آمیزی بهم گفت ببین سوسولی نبین که زنم اگه بخوام بکنمت بدتر از هزار تا مرد همچین می کنمت که مثل سگ زجه بزنی اصلا میبرم وسط راهرو بازداشتگاه و جلوی همه جوری می کنمت که درس عبرت بشه برای همه شون تازه کردن یه تیکه ای مثل تو اونم مثل یه سگ بی ارزش کلی هم حال میده کاری با خانم واحد ندارم و اون به جاش درستت میکنه اما اگه یه بار دیگه برای من دم دربیاری می دونم چه بلایی سرت بیارم فهمیدی یا نه د بگو بله فهمیدی یا نه الاغ ترس اون تیغ زیر گلوم یه طرف و وضعیت تحقیر آمیزی که توش بودم یه طرف این وضعیت دست کمی از تنبیه های واحد نداشت هق هق گریه ام بلند شد و گفتم ب ب بله فهمیدم چنگ آخر رو به کُسم محکم تر زد و بعدش هم یه سیلی محکم به کونم با تمسخر گفت خودمونیما عجب کُسی هستی خوش بحال بکن یا بکنای قبلیت چه حالی کردن با تو هولم داد و از حموم انداختم بیرون شروع کرد شستنه خودش و بعدش هم اون دختره خودش رو شست یه تیکه پارچه همراهشون بود به عنوان حوله و مشغول خشک کردن خودش بود من از اینکه اینجوری جلوی نازی تحقیر شده بودم دستام توی صورتم و چشمام بود نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم نازی دستام رو گرفت و بهم نگاه کرد درسته که ترسیده بود اما خشم خاصی توی چشماش بود داشتن می رفتن که افخمی برگشت سمت من و گفت امشب برمیگردی اتاق اولت از حموم که برگشتی با پای خودت میای نیام دنبالتا فهمیدی یا نه بهش گفتم بله فهمیدم موقع رفتن گفت ده دقیقه بیشتر وقت ندارین زودتر بجنبین بعد از رفتنشون نازی با عصبانیت بهم گفت یعنی چی بله چرا اینقدر جلوش ضعف نشون دادی منم ترسیده بودم اما ته دلم مطمئن بودم هیچ غلطی نمیکنه امشب نباید بری توی اون اتاق بدون اینکه نگاهش کنم رفتم زیر دوش که بقیه تنم رو تمیز کنم بهش گفتم بس کن نازی با اینا نمیشه در افتاد من دیگه طاقتشو ندارم نازی کمی مکث کرد و بعدش اومد داخل حموم و کمک کرد که پشتم رو بشورم ما چیزی نداشتیم که خودمون رو خشک کنیم سعی کردیم سریع بریم و لباسامون رو بپوشیم اومدم برم توی اتاق افخمی که نازی مچ دستم رو گرفت و گفت نرو کیمیا صبر کن تا فردا آذر میاد بهت قول میدم یه جوری ازمون حمایت میکنه و نمی ذاره بیشتر از این اذیت مون کنن مچ دستم رو از دستش آزاد کردم بدون اینکه حرفی بزنم با نا امیدی هر چی بیشتر قدم برداشتم به سمت اتاق افخمی 8 8 1 9 82 8 8 1 8 8 8 7 9 86 8 4 ادامه نوشته

Date: July 3, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *