مرگِ دیروزم

0 views
0%

سلام من علی32سالمه مجردم و شهرستانیم خاطره من برمیگرده به چند سال پیش همون موقع که تازه اپلیکیش های پیام رسان اومد تو گوشی های خیلی از ماها و خیلیا رو بیچاره کرد خیانت ها بیشتر شد و طلاقها رو به افزون خب من توی شرکتی کار میکردم و با اصرار دوستام که میگفتن پولاتو تف نزن رو هه بزار برو گوشی بخر ماشبن بخر و منم رفتم یه گوشی لمسی خریدم من ادم معتقدی بودم اما نتونسته بودم خود ارضاییو ترک کنم اون موقع27سالم بود توی شرکت از لحاظ برخورد با بچه ها مشکل داشتم و این بود که رفتم سراغ مشاوره قبل از اینکه من با پیامرسانها اشنا بشم توی یه چتروم با دختری اشنا شدم جریان اشناییمو بااون به مشاور گفتم اونم گفت اندازه نگه دار که اندازه نکوست اما کو گوش شنوا اشنایی با نرم افزار بیتاک باعث شد زودی نصبش کنم ومتوجه بشم که دور و برم انواع و اقسام کیس هست برای اشنایی حتی زنها و دخترایی بودن که واسه دوستی و رابطه مشکلی نداشتن اما من زودی بدلیل اعتقادی بودن خودم و عذاب وجدان کات میکردمدو برنامه رو پاک میکردم واقعا نیاز به ازدواج داشتم اما خونواده به حرفم رقعی نمی نهاد و میگفت از تو بزرگتر هست یعنی داداش بزرگترم که عصای پیری پدرمادرم شده بود و الانم که این حکایت رو مینویسم یکیشون سکته ناقص کرده اونیکی هم سرطان کبد داره ومن نمیتونستم اینا رو توی فشار بزارم بااینکه نیاز داشتم پرسه زدن دوباره تو بیتاک باعث شدذبا دختری روستایی که دانشگاهیم بود اشناشم و بهرحال باهاش قرار بزارم توی کافی شاپ دیدیم همو اون موقع باز بودن نیششو نمیفهمیدم از خارش زیادشه صحبت کردیم و تموم یه روز دیگه قرار گذاشتم باهاش اینبار بیرون شهر و اونم با ماشین منو برد به یه جاده و از تو جاده به یه جاده خاکی که دوطرفش درخت بود تازه زعفرونهای دوطرف اون جاده رو جمع کرده بودن پاییز بود یه کم حرف زدیم و اون لحظه هم خیلی دوس داشتم همه جوره یه حالی بکنم باهاش اما من زن میخواستم نه اینجوری دستش نزدم ماشینو راه انداختم و نمیدونستم اون اومده بود برا سکس توی راه ناراحت بود و من سریع اونو به شهر رسوندم و پیادش کردم توی دلم حسرت میخوردم که چرا من باید وضعم این باشه توی یه جریان اشنایی با یه بنده خدا تونستم ادرس و شماره تماس خونه دختریو بگیرم که خیاط بود خلاصه با هماهنگی همون بنده خدا و اجبار مادرم به اتفاق زنداداشم و برادرم رفتیم بازدید اولیه دختره رو دیدیم و ازصورتس خوشم نیومد و از حرف مادرش که گفت اگه فردا بیرونت کنند چیکار میکنی حسابی زد تو ذوقم توی بیتاک با یه خانوم متاهل اشناشدم و اولین انحرافم شروع شد فهمیدم بخاطر خیانتهای زیاد شوهرش الان که46سالشه بااینکه این هنوز شهوت داره اما پا نمیده به شوهرش میگفت خیلی تلاش کرده ترکش بده اما دوباره برگشته به سمت اعتیاد من چن تا عکس از آلتم فرستادم براش توی اون لحظه واقعا توی درگیری وجدان و شهوت بودم دیدم چیزی ننوشت منتظر بودم بلاکم کنه اما نکرد که ای کاش کرده بود روز بعد بهش گفتم ناراحت شدی از عکسا گفت نه عزیزم اما بدون هماهنگی نفرست ممکنه بچه هام بیان ببینن برام بد میشه توی این اشنایی ها اون دختره تهرانی رو هی باهاش کات میکردم دوباره عذاب وجدان که میگرفت با بقیه کات میکردم باز بااون میحرفیدم یعنی یه کسخل بازی به تمام معنی توی صحبت بااین خانوم متاهله فهمیدم مامانش همشهریمه ولی خونه اینا تهرانه میگفت بیا خونه رو خالی میکنم و این حرفا نزدیک عید رفتم پیش دوست دوران دانشگاهم و موقع برگشت هم اومدم تهران میدون ازادی قرار گذاشته بودیم اومد طرفم اومد بوسید منو دست داد من مث یه مترسکِ خشک بودم و اصلا نبوسبدمش فقط صورتمو نزدیک لباس کردم رفتیم دریاچه خلیج فارس نشستیم به صحبت کردن دوساعتی اونجا بوذیم که گفتم بلیط دارم و خداحافظی کردم و سوارقطارشدن و اومدن به شهرستان اوندخانوم بهم گفت خیلی دوسم داره وهرموقع خواستم میتونم باحفظ شرایط امنیتی بهش بزنگم یا بیام پیشش تابستون دوباره بیتاکو نصبیدم و ایندفعه یه دختری به تورم خورد گفتم علی ایندفعه کسخلی نکن و ببرش همونجا که اون دختره بردتت و ترتیبشو بده قرارگذاشتیم و رفتم ماشین و پیداش کردم و سوارشد گفت گشنمه منم توی مسیر چیزی واسش خریدم داشتم میرفتم بازم توی اون مسیری که چند ماه پیش دست خالی برگشتم اینبار گفتم با دست پر خارج شم یه حسیم داشتم گفتم حالا که کسی واسه ازدواجم کاریذنمیکنه مگه من از اینهمه ادما که متاهلم توشون هست ولی خیانت میکنن مگه کمترم خلاصه ماشینو بازم توی اون جاده خاکی که دوطرفش درخت بود نکه داشتم اونم خندید و من سرمو گذاشتم رو پاهاش و لبخوردن شروع شد و توی مسیربرگشت عذاب وجدان گرفت منو که ای کسخل بعد ادنهمه اعتقاد به دین و خداذو اخرت الان ببین چه گوهی خوردی بعد مدتی بااونم کات کردم و بعد مدتی اون خانوم متاهله دوباره اومد شهرستان و من باماشین میرفتیم اینور اونور اما نه بوسش میکردم نه چیزی تااینکه بار اخر لبای اونم خوردم و ممه هاشم همینطور ولی سکس نداشتم باهاش که الان یه کمی ناراحتیم کمتره الان باخودم نگاه میکنم به قبلم به اون موقع که قاری قران بودم به اون اعتقادات که الان مُرده به وجدانیکه روزی بیدار بود اما الان توی سطل زباله فراموشی و هوس و ی چشم و روییه این داستان که واقعیم هست نوشتم نه برای اینکه الکی صفحه ای سیاه بشه بخاطر اینکه توی نظراتتون بگین چیکار کنم با این موقعیتیکه الان دارم باتشکر از شما نوشته

Date: March 30, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *