مزاحم

0 views
0%

ساعت از 8 گذشته بود به بیرون یه نگاهی انداختم اول پاییز بود گرمای هوا تازه فروکش کرده بود با این همه تازه شده بود مثله بهار ایران خودمون قربونت برم وطن که اینجا سرماش هم فرق داره! گفتم برم بیرون یکم تنوع بشه شام هم بیرون بخورم. 1 ساعت بعد روی صندلی حصیری رستوران الصفدی توی خیابون شلوغ الرقه لم داده بودم شامم رو خورده بودم با ولع خاصی سیگار میکشیدم و به جمعیت انبوهی که میرفتن و میومدن خیره شده بودم.
با صدای موبایل به خودم اومدم. بله؟
– سلام مزاحم که نیستم؟
اتفاقا هستی.باز شما؟ مگه قرار نشد دیگه تماس نگیری؟
– (خنده ی مصنوعی کرد) حوصلم سر رفته بود خوب!
جدا؟ خوب دوست داری حرکات موزون انجام بدم یا برقصم برات؟ .مسخره مگه من دلقکم حوصلت سر رفت زنگ میزنی؟
– چقدر بداخلاقی؟ سگ باید بیاد پاچه گرفتن رو از تو یاد بگیره
دقیقا همینطوره کجاشو دیدی تازه هاری هم دارم پس نزدیکم نیا
– چقدر خوب اتفاقا من عاشق هیجان ام چون خودم دست کمی از تو ندارم!
برو گمشو دیوانه ی روانی
تلفن رو قطع کردم به همین راحتی! با خودم شروع کردم به صحبت کردن دختره احمق فکر کرده منم مثله خودشم….
اسمش مهدیس بود. 1 ماه پیش زنگ زده بود اونم از ایران! حدس زدم باید از دوستا یا آشناهای ویدا (دوست دخترم که 1 سال پیشش ترکم کرده بود) بوده باشه وقتی از زیر زبونش کشیدم گفت دوران دبیرستان با ویدا هم کلاس بود بعد از اون هم آشنایی دورادور داشتن منو هم خوب میشناخت ولی من هرچی فکر کردم یادم نیومد کیه! نمیدونم هدفش چی بود آخه این همه راه از ایران زنگ میزد که چی؟ یا دختر رئیس مخابراط بود یا دیوونه بود. یک شب که حوصلم سر رفته بود زنگ زد حالش خوب نبود هذیان میگفت خیلی عصبی بود منه دیوونه هم حوصلم سر رفته بود دنبال سوجه بودم شروع کردم به صحبت دلم براش سوخت یکم خندوندمش حالش خیلی بهتر شد و کلی تشکر کرد منم به روی خودم نیاوردم گفتم قابلی نداشت!
من فقط اسمش رو میدونستم و بس درکل 3 ساعت هم باهاش صحبت نکرده بودم ولی اون ول کن نبود میگفت از شخصیتت خوشم میاد واقعا عجیب ترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم. خیلی مسخره بود آیا اینا واقعا دلیلی میشد برای شروع یک ارتباط؟
در هر صورت شام کوفتم شد بلند شدم حرکت کردم سمت ماشینم برم خونه واقعا زده حال خورده بودم.بهش 10 بار گفتم اون شب بخاطره حالت باهات حرف زدم دیگه زنگ نزن خواهشن ولی انگار بدتر میشد دیگه داشتم یقین میاوردم که این یارو دیوونست و بس! چند روز گذشت و دوباره زنگ زد (اون موقع ها رومینگ مخابراط ایران هنوز سیستمش جدید نشده بود و شماره های ایران رو موبایل های کشورهای اطراف CALL می افتاد) اون روز اصلا رو حس نبودم اعصاب هم نداشتم میتونستم تمام خشمم رو روش خالی کنم هم من راحت میشدم هم اون گم میشد! بله؟
– سلام احوالت؟
به خودم مربوطه امرتون؟
– هرچی هستی باش ولی بی ادب نباش میشه؟
ای بابا به شما چه ربطی داره اصلا من بی ادبم دلم میخواد که باشم چی میخوایی از جون من ها؟
– اصلا بهت نمیاد با اون همه برو بیا این باشی؟ ظاهر و باطنت خیلی فرق دارن نه؟
ببخشید مریم مقدس دفعه آخرم بود.مامانت یاد نداده مزاحم مردم نشی؟
– فرصت نکرد وگرنه حتما یاد میداد.
جدا؟ پس بهش بگو کم تر وقتش رو تو مهمونیا بگذرونه بیاد یکم به دخترش معاشرت یاد بده.البته اگه اونم بدتر از خودت نباشه! (خنده ی مسخره ای کردم اینو گفتم)
– دهنت رو ببند اون پاک تر ازین بود که یکی مثله تو درموردش اینطوری حرف بزنه
راست میگی؟ من واقعا متاسف شدم. اون باید افتخار کنه کنه که من درموردش دارم حرف میزنم واسش سعادته بگو بیاد به خودشم اینو بگم.فقط ببین وقت داره یا نه (اینو با کنایه گفتم)
– (فریاد زد) خفه شو. اون موقع که تو هنوز داشتی حرف زدن یاد میگرفتی مادر من مرد فهمیدی؟ اون موقعی که مامانت نازتو میکشید غذا تو بخور من با اون سن کمم سر قبر مادرم گریه میکردم.
تلفن قطع شد یعنی قطع کرد.صدام در نمیومد لال شده بودم.بغض گلوم رو گرفته بود از خودم حالم بهم میخورد یکم خودمو نگاه کردم و با تمام قدرت موبایل رو پرت کردم سمت دیوار صدای خورد شدنش توی تمام خونه پیچید.نشستم روی زمین دستام رو گذاشتم رو سرم یاد خودم افتادم. مادری که هرگز احساسش نکرده بودم مادری که سالها بود باهاش صحبت نمیکردم مادری که آخرین باری که بوسیدمش 9 سالم بود.اشکهام دونه دونه سر میخوردن…
همه عالم همین مادر که در برم نیست … صفای سایه او بر سرم نیست
مرا گر دولت عالم ببخشند … برابر با نگاه مادرم نیست


بعد از اون دیگه مهدیس زنگی نزد ولی خیلی منتظر تماسش بودم حد اقل برای عذر خواهی بخاطر عذاب وجدانی که داشتم.1 ماه بعد یکی از فامیلامون فوت کرد منم که خیلی وقت بود دلم هوای ایران رو داشت بهانه ای داشتم برای اومدن به ایران و البته راستش رو بگم یکمم موضوع مهدیس قلقلکم میداد! میخواستم بدونم اون کی بود؟ یه توهم؟
نزدیک زمستون بود.یه ست لباس رسمی مشکی پوشیده بودم و تو دستم فقط کیف لپ تاپ ام بود روی پله های فرودگاه اومدم پایین.عباس آقا راننده بابام اومده بود دنبالم به خودم گفتم چقدر دوست داشتنیم من!
2 روز گذشت من سخت تو فکر مهدیس بودم.دیگه تصمیم خودمو گرفتم زنگ زدم به دوستای قدیمی ویدا که از قدیم هم کلاس بودن و خلاصه هر جوری بود تونستم یه شماره تماس ازش گیر بیارم.دلم نمیخواست تابلو بازی بشه! زنگ زدم بهش.شمارش درست بود خودش برداشت.
– بفرمایین؟
سلام. من هستم
– (سکوت کرد) به قیافت هم میخوره زرنگ باشی! حالا باید بگم ببخشید؟
نه نه اصلا من فقط زنگ زدم عذر خواهی کنم واسه برخورد 1 ماه پیش نمیخواستم اینجوری شه
– مهم نیست.خب حالا فهمیدی کیم؟ چه احساسی داری؟
راستش اصلا نفهمیدم تو کی هستی.فقط از روی اسمت یه شماره…
– (خندید) خوبه! پس هنوز یک قدم جلو ام من
نه اصلا! واسه اینکه من از ایران زنگ میزنم پس من جلو ترم
– (سکوت کرد) جدی نمیگی؟
نه خیر.میتونی شماره ای که بهت زنگ زدم چک کنی شماره موبایل ایرانه باورتم نمیشه زنگ بزن خونمون!
– (خیلی جا خورده بود) خب؟
خب که خب. کی و کجا ببینمت؟ مگه همینو نمیخواستی؟ شروع یک ارتباط!
– نه. یعنی نمیدونم من گیج شدم.
مهم نیست من میگم بهت.واسه فردا ساعت 7 بیا…. در ضمن با ماشین بیا چون من پیاده میام (ذاتا پر رو ام)
فرداش شد.یکم تردید داشتم نسبت به کاری که کرده بودم ولی گفتم مهم نیست هر چی شد بشه! گفته بودم بیاد یکم بالاتر از خونمون که پیاده برم یکم هوا بخورم. 5 دقیقه به 7 بود که من واساده بودم اونجا اینور اونور رو نگاه کردم چند لحظه بعد یه BMW نقره ای جلوم واساد درو باز کردم نشستم توی ماشین با اولین حرکت به صورتش نگاه کردم. اوه پس مهدیس این بود؟ یادمه چند بار که ویدا تولد دعوت بود من رفته بودم دنبالش اینم جلو در داشت با دوستاش خداحافظی میکرد دورادور میشناختمشون البته از روی باباش چون واقعا آدم مایه دار و سرشناسی بود… گفت سلامت کو؟ اوه معذرت میخوام یکمی جا خوردم همین. مثله عقب افتاده ها داشتم نگاش میکردم آخه اصلا فکر نمیکردم مهدیس این مهدیس باشه! گفت اوا چته؟ از چی تعجب کردی؟ آها نکنه فکر کردی فقط خودت BMW سوار میشی و شیک میگردی ها؟ به ما ها نمیاد؟ گفتم نخیر اصلا بحث اینا نیست بگذریم.راه می افتی یا پیاده شم؟
یکم نگام کرد گفت عوض شدیا؟ راستی بینی تو چند ساله عمل کردی؟ از موقعی که یادمه همینجوری بودی. گفتم اولا بینیم فابریکه دوما قرار نیست مثله 2 سال پیش باشم اونم با این همه مشکلاتی که داشتم سوما من برای این حرفا نیومدم اینجا پس راه بیفت.گفت اه چقدر تو بد اخلاقی و راه افتاد. از مهدیس میگم پوستش کاملا برنزه بود با موهای مشکی مشکی بینی عمل کرده سربالا و نازک و لبهای کوچولو هیکلش اون موقع که نشسته بود توجه نکردم ولی بعدا که جلوم واساده بود فهمیدم چیه! قدش کاملا بلند بود و از من بلند تر بود.باسن خوبی داشت مخصوصا با لباسهایی که میپوشید من که واقعا تحریک میشدم! اون روز با یه مشت چرت و پرت گفتن گذشت.
چند روز گذشت و بقوله خودش شروع یک ارتباط شکل گرفته بود.یه روز زنگ زد گفت غروب چند تا از دوستام میان خونمون تو هم میایی؟ گفتم هوم؟ بیام چیکار نمیگن این کیه؟ گفت لوس نشو تو بیا بقیش با من میگم پسر خالمه تازه اومده ایران.گفتم میل خودت! میام.تلفن رو قطع کردم برق شرارت رو میشد تو چشام دید و یه خنده محکم کردم…
پشت در خونه بزرگ ویلائیشون با یه سبد گل واساده بودم که در باز شد رفتم تو.کسی خونشون نبود فقط کارگرشون اومد گفت بفرمایین خانم داخل هستن. تو نشیمن خونه به جز خودش 3 تا دیگه از دوستاش نشسته بودن بساط مشروب رو میشد دید با یه پاکت سیگار دوستاش با دیدن من خیلی جا خوردن زود خودشون رو جمع جور کردن منم سرم پایین بود گفتم مزاحم که نشدم یهو مهدیس اومد جلو گفت پسر خالم ارا تازه اومده ایران راحت باشین خیلی صمیمی هستیم.دوستاش یه نگاه خریدارانه کردن و نشستن سرجاشون منم رفتم رو راحتی خیلی جدی نشستم.یکم گذشت مشروبشون رو باز کردن و بهم تعاروف کردن گفتم ممنون یه مدتی که نمیتونم بخورم.خودشون شروع کردن به خوردن منم یه سیگار در آوردم یکیشون فندک گرفت سمتم گفتم متشکر عادت به فندک خودم دارم یه زیپو (Zippo) داشتم بدنه پلاتین بود درش آوردم سیگارمو روشن کردم دیدم همه دارن نگام میکنن تو دلم گفتم حالا کلاس گذاشتن رو یادتون میدم و لبخندی رو لبام نشست.نیم ساعت بعد دیگه اونا سرشون واقعا گرم شده بود منم مثل برج زهرمار نشسته بودم ساکت نگاه میکردم که مهدیس اومد کنارم نشست و دستش رو گذاشت رو پاهام گفت راستی بچه ها یادم رفت شماهارو معرفی کنم! و اشاره کرد به دختری که موهای بلوند داشت و چشای روشن یه یقه اسکی تنگ پوشیده بود بدن فوق العادش افتاد بود بیرون گفت ایشون مهتاب منم گفتم خوشبختم معلومه که خیلی سردتونه و همه خندیدن و اشاره کرد به دختر دوم که موهای قهوه ای روشن داشت با چشای مشکی و یه لباس آبی تیره یکسره تنش بود خیلی خشگل نبود ولی خیلی جذاب بود گفت سحر و آخر هم اشاره کرد به دختر سومی که البته دختر نبود احتمالا حوری بوده بعد از بهشت انداختنش بیرون! چقدر ناز بود واقعا از دیدنش لذت بردم موهای خرمایی داشت با صورتی کشیده لباس تنش هم یه تاپ نارنجی بود که رو شونش 2 تا نخ بیشتر نبود! گفت ایشون هم ترانه.بعد مهدیس رو کرد به من و گفت این هم که گفتم پسر خالم ارا یه پسر گل البته کاکتوس!.همه سکوت کرده بودن و به هم دیگه نگاه میکردن مستی رو تو صورت همشون میشد دید که احساس کردم مهدیس خودش رو شل کرد رو من گفت چقدر تو محکمی.زیر چشمی نگاش کردم اونم دستشو گذاشت رو شونم پاشد اومد جلوم گفت دخترای عرب رو دوست داری نه؟ گفتم من اصولا دخترا رو دوست ندارم که همه خندیدن گفتم جدی میگم.پا شد رفت سمت سیستم استریو که گوشه نشیمن بود و یه آهنگ از هیفا گذاشت! گفت کی دوست داره عربی برقصه که سحر و مهتاب پاشدن رفتن اونجا شروع کردن به رقصیدن و خودشم اومد نشست رو پام گفت اینجوری خوبه؟ گفتم زیاد فرقی نداره و نگاهی کردم به ترانه که ساکت نشسته بود و نگاه میکرد از سنگینیش خوشم اومد یه چشمک زدم بهش که اونم جوابمو داد.مهدیس رو پام نشسته بود و صورتش رو نزدیک صورتم کرد یه کمی به هم نگاه کردیم گفتم نه! خندید گفت از غرورت خوشم میاد لعنتی و لبشو گذاشت رو لبم با تمام قدرتش لبامو میکشید سمت خودش داشت کنده میشد لبام منم فقط نگاهش میکردم زبونش رو در آورد کشید رو لبم و اطرافش گفت ایندفعه میبازی.
بلند شد رفت از نشیمن بیرون من موندم و 3 تا جیگر که داشتن بهم میخندیدن منم یه لبخند مصنوعی زدم تو دلم گفتم جوجه رو آخر پاییز میشمرن!
رقص اونا تموم شده بود استریو رو خاموش کردن اومدن نشستن سیگار بکشن هرچی تعارف کردن گفتم نه! دیدم مهدیس خندون اومد نشست کنارم.گفت خوب آقای لج باز تسلیم میشی یا تسلیمت کنم؟ گفتم هرگز! اومد سمت من دستش رو گذاشت رو لبم گفت پس ببینم چقدر دووم میاری منم خندیدم گفتم For ever اینو مطمئن باش.نگاهی کرد و گفت تو انجیل نوشته خود ستایی و غرور اولین دروازه ورود شیطانه خندیدم و گفتم پس جهت اطلاع من خود شیطانم و باکی نیست! بعد بلند شد رفت درگوش اون 3 تا یه چیزی گفت بعد رو کرد به من گفت ما میخوایم راحت باشیم.فتانه (کارگر خونشون) رو گفتم میتونه بره خونه پسرش و الان رفت ما هم خونه تنهاییم اگه طاقتشو داری و دوست داری میتونی باشی اگرم نه برو بعدا بهت زنگ میزنم.گفتم هرچی جمع بگه من که مشکلی ندارم اونا هم خندیدن گفتن مهمون ناخونده ای دیگه! بعدشم که میری تا چند روزه دیگه خارج پس عیبی نداره ما راحتیم.
یه لحظه تو دلم گفتم چی؟ نکنه بلایی سر خودشون بیارن؟ یه حدسایی زده بودم ولی مطمئن نبودم که شدم.موضوع هم جنس بازی بود اونا همشون لزبین بودن.سحر و مهتاب کنار هم بودن مهدیس هم رفت طرف ترانه گفت عشق من چطوره؟! یکم تو دلم اشوب شد ولی توجه نکردم واسم خیلی جالب بود.مهدیس شروع کرد به خوردن لبهای ترانه و سحر هم خم شده بود روی مهتاب داشت با یک دستش ران پاشو میمالید با دست دیگش سینه هاشو.
یکم خودم رو جا به جا کردم کاملا لم دادم با دقت نگاه میکردم.سحر پاشد گفت پس اول از خودم شروع میکنم! یکم کمرشو چرخوند بعد آروم بند های لباس یکسرش رو باز کرد زبونشو برام در آورد چند لحظه بعد با شرت و سوتین که اونا هم آبی تیره بودن و با لباسش ست بود واساده بود.بعد گفت نفره بعدی مهتاب جونه خودمه رفت سمتش و دستشو گرفت بلندش کرد رفت پشت سرش لباشو گذاشت رو گردنش بعد دستشو برد زیر یقه اسکی تنگ مهتاب و یدفه محکم تا بالا کشیدش مهتاب جیغ کشید احمق خفه شدم یقش رو نمیبینی؟ خندم گرفته بود سحر هم شروع کرد به عذر خواهی و آروم از تنش درش آورد زیرش سوتین بند نازک سفید بود ولی عجب بدنی داشت چه سینه هایی بودن احساس کردم یکم تحریک شدم.بعد امد جلوی مهتاب زانو زد آروم شلوار مخملش رو باز کرد آوردش پایین و درش آورد.شدن 2 تا! یه لب خنده ملیح زدم سحر رفت سمت ترانه اونم آورد کنار مهتاب بندهای تاپ خوشگلش بعد هم شلوار جین اش رو کاملا در آورد ترانه سوتین نبسته بود از اولم معلوم بود از سینه های خوش فرمش شدن 3تا.رفت سمت مهدیس من دیگه به اوج هیجان رسیده بودم تنم مور مور میشد واقعا میخواستم بدونم مهدیس چطوره اون زیر! دستش رو گذاشت رو لباس نازک و مشکی مهدیس تا خواست بده بالا مهدیس دستش رو گرفت گفت نه! امشب تو مودش نیستم خودتون باشین من میشینم پیش ارا نگاه میکنم لذت میبرم.اه لعنتی! این دیگه چه کاری بود اعصابم خورد شده بود مهدیس یه نگاه مرموز کرد بهم و گفت فقط تو زرنگ نیستی! گفتم خوشم اومد موقعیت گیریت عالی بود ولی بازم تو بازنده ای و خندیدم! اون 3 تا هنوز نفهمیده بودن داستان چیه توجه ای هم نکردن.مهدیس اومد کنارم نشست و اونا هم به کارشون ادامه دادن.
سحر مهتاب رو هل داد رو مبل راحتی چند نفره پشت سرش حمله کرد سمتش سوتینش رو بازکرد و بعدم شرتش رو در آورد لباش رو برد رو لباش گذاشت و قفل کرد بهش ترانه هم یه لبخند بهم زد و رفت پشت سحر سوتین و شرتش رو در آورد خم شد پشت به من و آرو باسنش رو تکون داد و شرتش رو در آورد داشتم دیوونه میشدم ولی به روی خودم نمیاوردم از طرفی هم کیرم داشت منفجر میشد مهدیس هم میخندید بهم! مرض دسته منه مگه؟ خودش بلند میشه.ترانه پاهاش رو پشت به من باز کرد و برگشت سمت من خنده ای کرد وای چی میدیدم؟ سینه هاش بینظیر بودن با نگاه اول یاد کلی بروک افتادم! بدنش فوق العاده بود انگار همین الان از فشن سال اومده بود.
سحر داشت سینه های مهتاب رو میخورد ترانه هم رفت از زیر وسط پاهای سحر با دندوشناش چوچوله سحر رو یواش گاز گرفت سحر جیغ کشید از روی مهتاب پاشد ترانه سریع رفت جای اون با دستاش سینه های مهتاب رو گرفت اومد پایین زبونش رو گذاشت رو کسش دورش رو لیس میزد به ظاهر آرومش نمیومد انقدر داغ باشه.سحر هم رفت زیر پای ترانه دراز کشید و با فشار زیاد کسش رو میخورد چند لحظه بعد از جاشون بلند شدن سحر نشست رو زمین پاهاشو کاملا باز کرد و ترانه رفت جلوش همون کار رو کرد (پاهاشون روی هم بود) تا جایی که میتونستن نزدیک هم شدن وسط پاهاشون تقریبا با هم تماس داشت و هم دیگه رو به سمت مقابل هل میدادن صدای ناله هردوشون تموم خونه رو پر کرده بود که محتاب روسرشون واساد کسش رو جلوی دهن ترانه گرفت پشتش هم به سحر بود ترانه زبونش رو به کس مهتاب میکشید سحر هم زبونش رو به باسنش میروسوند خودش هم سینه هاشو می مالید دیگه صدای مهتاب از اون 2 تا بیشتر شده بود.سحر باسن مهتاب رو ول کرد بلند شد پشتش واساد خمش کرد ترانه هم اومد جلو تر که صورتش کاملا وسط پاهای مهتاب بود بعد سحر از پشت 2 تا انگشتش رو فرو کرد به باسن مهتاب ولی محکم نگهش داشته بود که تکون نخوره ترانه هم خودش رو کشید عقب 2 تا انگشتش رو محکم فرو کرد تو کس مهتاب که دیگه داشت جیغ میزد حرکتشون رو محکم تر کردن که یهو مهتاب جیغ خیلی بلندی کشید گفت دارم میاد ترانه
دستش رو در آورد دهنش رو برد جلو با زبونش کسش رو میخورد همون موقع مهتاب آه بلندی گفت آبش ریخت بیرون و بی حال خودشو کنار کشید و افتاد رو مبل راحتی کنارشون.
ترانه خندید گفت مثله همیشه اول از دور خارج شد حالا نوبت سحره. رفت سمتش خوابوندش رو زمین یکم سینه هاشو خورد که دوباره کامل تحریک شه و بعد سرش رو برد پایین وسط پاهای سحر دشتشو انداخت زیر رانهاش اونا کشید بالا تر خودشم رفت جلو تر حالا چطوری نفس میکشید نمیدونم! سحر سینه هاشو گرفته بود میگفت یالا تند تر بزار یکم هیجان داشته باشه ترانه هم شتابش رو بیشتر کرد بعد سرشو عقب کشید 2 تا انگشتش رو فرو کرد تو کس سحر و تند عقب جلو میکرد.با دست دیگش سینه های سحر رو میمالید سحر خودش رو محکم تکون میداد که با ناله ای بلند ساکت شد ترانه هم انگشتش رو در آورد گذاشت تو دهنش و گفت اینم مجروح دوم. سحر هم بی حال خوابیده بود رو زمین دستاشو رو سرش گذاشته بود.ترانه رو کرد به مهتاب که رو مبل کناری نشسته بود گفت کمک میکنی بیام؟ مهدیس نیست برنامه کاریمون بهم ریخته!
ترانه پاشد رفت گوشه مبل خودش رو انداخت رو پشتی مبل باشنش رو داد عقب گفت یالا مهتاب رفت سمتش انگشتش رو از پشت کرد تو کس ترانه و خم شد روش ترانه گفت بیشتر اونم 2 تا انگشتش رو فرو کرد ترانه هم فقط ناله میکرد مهتاب خودش رو عقب کشید و نشست پایین پاهاش و سرش رو برد سمت باسن ترانه و سوراخ باسنش رو میخورد دستاش هم محکم میزد به باسن ترانه ولی انگار اون امدنی نبود.تمام تنم داغ شده بود هی خودم رو اینور اونور میکردم حالم خیلی خراب شده بود مهدیس از کنار من پاشد رفت جلوی ترانه دستش رو گذاشت رو سینه هاش آروم شروع کرد به مالیدن گفتم چیه کم آوردی نه؟ گفت نه اصلا فقط میخوام کمکش کنم زودتر بیاد چند دقیقه بعد ترانه داشت فقط جیغ میزد گفت دارم میام دارم میام مهتاب سرشو برد پایین وسط پاهاش و کسش رو میخورد ترانه گفت سریع سریع مهتاب سرعت رو بیشتر کرد و ترانه تکون محکم تری خورد و گفت اومدم در نهایت سرشو گذاشت رو پشتی مبل و اونو گاز گرفت و ارضا شد مهتاب هم فکر میکنم مجبور بود تموم آبش رو بخوره! ترانه بیحال خوش رو انداخت رو مبل مهتاب هم رفت سمت سحر دستش رو گرفت و رفتن کنار هم نشستن.
یه نگاه به مهدیس کردم داشت میخندید گفت حالت چطوره؟ گفتم بهتر ازین نمیشم من خیلی گرممه میشه پیرهنم رو در بیارم یکم بهتر شه؟ گفت راحت باش ولی مطمئنی فقط گرمته؟ گفتم خیالت راحت باشه من حالم خوبه خوبه.
واسادم دکمه های پیرهنمو باز کردم اونا هم ور ور منو نگاه میکردن انگار پاریس هیلتون داشت لباسشو در میاورد! پیرهنم رو در آوردم بدن لخت و عضلانیم افتاد بیرون ترانه گفت عجب هیکل نازی رشته ورزشیت چیه؟ زیر چشمی نگاش کردم گفتم قهرمان بدنسازی بودم حالا اجازه هست بشینم یا میخوایین بازم پاریس هیلتون رو دید بزنین؟ خندیدن گفتن ببخشید هنوز نشسته بودم که مهتاب گفت تو مسیحی هستی؟ یکمی نگاش کردم گفتم نه مسلمان هستم چطور مگه؟ گفت آخه این تتو سلیب که رو بازوته مثله مسیحی هاست گفتم ببین هرکی سبیل داره عمو نمیشه خب؟ خندید گفت وای بد اخلاق گفتم متشکرم.
نیم ساعت بعد اونا لباساشونو پوشیده بودن داشتم تو سرو کله هم میزدن به ساعت نگاه کردم 9 شب بود به مهدیس گفتم من دیگه میرم گفت نه بشین بابا زنگ زده داره میاد میخواد ببینت.همون موقع سحر اینا پاشدن رفتن سمت جالباسی که لباساشونو بپوشن برن.مهدیس گفت کجا؟ گفتن میریم دیگه خستگی داریم میمیریم لباساشونو پوشیدن باهم خداحافظی کردیم لحظه آخر ترانه یه بوس کوچیک رو لبم کرد گفت شب خوش و رفتن مهدیس هم تا پشت در خروجی باهاشون رفت.وقتی اومد پیرهنم رو تنم کرده بودم و جلو آینه داشتم خودم رو مرتب میکردم مهدیس اومد تو منو دید گفت کجا؟
پیش پسر شجاع.میرم خونمون
– چقدر زود؟
نکنه واقعا باورت شد که میخوام بمونم بابات بیاد همدیگرو ببینیم ها؟ مخصوصا با پذیرایی گرم و دوست داشتنیت!
– (خندید) خله بابام امشب نمیاد با شریک هاش جلسه داشتن بعد هم همونجا میمونه نمیاد
فتانه چی؟ کارگرتون الان میاد نمیگه این وقته شب این نره خر اینجا چیه؟
– (بازم خدید) چقدر خوب خودتو توصیف میکنی! نه زنگ زدم شب خونه پسرش بمونه گفتم بچه ها پیشم هستن تنها نمیمونم
خوب که چی؟ حرف آخرت چیه؟
– شب بمون پیشم
هوم؟ برو ولم کن مستی تو سرته.من دارم میرم
– من همه اینکارا رو کردم واسه تو بعد به همین راحتی خرابش کنی بری؟
نه نمیتونم قبول کنم.ارتباط من با تو رو این حساب نیست اگه بود همون غروب کار رو یکسره میکردم ولی دیدی که گفتم نه.
– واقعا که بی احساسی من همه این کارهارو واسه تو کردم اینو میفهمی؟ من حتی تو جمع دوستام نرفتم که شب پیشت سر حال باشم خسته و کسل نباشم.
میدونم و ممنون اما بازم نمیتونم. ببخشید
حرکت کردم به سمت در خروجی کفشام رو برداشتم که پام کنم که یهو مهدیس اومد پشت سرم گفت:
– قبوله قبوله هرچی تو بگی فقط یه چیزی میگم ترو خدا روم رو زمین نزن
تا چی باشه؟
– ببین این خونه به این بزرگی هوا هم که خرابه من میترسم تنها باشم ارا. تا صبح میلرزم نمیتونم بخوابم تو رو خدا واسا فقط واسه اینکه نترسم باشه؟ (بغض گلوش رو گرفته بود)
(یکمی سکوت کردم) باشه قبوله ولی فقط برای اینکه تنها نباشی نه چیزه دیگه.
1 ساعت بعد برق ها رو خاموش کرد رفتیم بالا تو اتاقش گفتم جای من کجاست؟ گفت همینجا کنار من بخواب.گفتم نه نمیشه.گفت باشه پس من روی زمین میخوابم تو برو رو تخت من باشه؟ گفتم نه من روی زمین میخوابم گفت حرفشم نزن پس هر دو روی زمین میخوابیم گفتم معلومه چی میگی؟ بازم که همون شد. اعصابش خورد شد داد زد باشه باشه بگم غلط کردم خوبه؟ من باید چیکار کنم؟ قبوله تو بردی غرورت از من بیشتره راحت شدی؟
یکمی سکوت کردم گفتم باشه هرچی تو بگی هر دو مون رو تخت میخوابیم ولی هیچ کاری باهم نداریم باشه؟ گفت قبوله.
میخواستم لباسم رو در بیارم گفتم ببخشید من خیلی گرمایی ام همیشه لخت میخوابم مشکلی که نداره؟ گفت نه راحت باش پیرهنم رو در آوردم بعدم شلوارم رو رفتم جلو آینه یه نگاه به خودم کردم دیدم اونم داره نگام میکنه هیچی نگفتم رفتم سمت تخت دراز کشیدم اونم با همون لباس اومد بخوابه گفتم با این؟ تب نکنی؟ خندید گفت میترسم عوض کنم از دست تو گفتم چرا؟ گفت بد اخلاقی پاچه میگیری.خندیدم گفتم راحت باش.رفتم زیر پتو اونم رفت لباسش رو عوض کرد منم سرم زیر پتو بود بعد برق رو خاموش کرد اومد کنارم دراز کشید. پشتم رو کردم بهش گفتم شب بخیر با حالی گرفته گفت توهم همینطور.


نصفه شب با صدای جیغ از خواب پریدم دیدم مهدیس داره میلرزه ترسیدم فکر کردم تشنج کرده گفتم چی شده؟ گفت گوش کن… گفتم خب؟ گفت چی بود؟ گفتم خب هوا خرابه صدای رعد و برق دیگه چیه خب؟ گفت فقط 9 سالم بود که با ماشین مامانم تصادف کردیم و مامانم جلو چشم مرد اون شب هوا همینجوری بود فقط رعد و برق میزد منم جیغ میکشیدم از اون موقع از این صدا میترسم وقتی رعد و برق میزنه دیوونه میشم فقط میلرزم.
گفتم سرتو بزار رو شونم بعد دستش رو گرفتم گفتم من اینجام آروم باش از هیچیم نترس و رو پیشونیش رو بوسیدم محکم منو بغل کرد گفت یه چیزی بگم بد اخلاقی نمیکنی؟ گفتم راحت باش.گفت دوست دارم.
خندیدم و هیچی نگفتم دیدم آروم تر شده دیگه بدنش نمیلرزید.سرش رو بلند کرد آورد کنار سر من تو چشام خیره شد و نگاه معنی داری بهم کرد.یکمی سکوت کردم گفتم اگه اینکارو بکنم بعدا دلخور نمیشی؟ گفت از چی؟ گفتم ازینکه بزودی همه چیز تموم میشه دیگه منو نمیبینی گفت اوا واسه چی؟ موندم چی بگم.دیگه نمیخواستم دلشو بیشتر بشکنم از خودم حالم بهم میخورد گفتم هیچی شوخی کردم بیا ایجا ببینم چی میگی پرنسس کشیدمش رو خودم سرش رو سینم بود دستش تو موهام بود و بازی میکرد با موهام منم با موهای اون بازی میکردم سرشو آوردم بالا به چشاش خیره شدم خودم نفهمیدم چی شد که لبام رو لباش لغزید….
لبام رو لباش بود و محکم می بوسیدمش اونم محکم خودش رو به سمت من فشار میداد یکم عقب زدمش گفتم هویی؟ چته خفه شدم؟ گفت اوا دست خودم که نیست خیلی منتظر این لحظه مونده بودم.دوباره کشیدمش سمت خودم با تمام وجود تو بغلم بود و لباش رو می بوسیدم دستم رو انداختم پشت کمرش بند لباس خوابش که پشتش بود رو باز کردم گفتم پرنسس اجازه میدی؟ خندید گفت اوه نه به اون سگ شدن نه به این نرم شدن گفتم ساکت باش حوصله ندارم پرتش کردم کنارم پتو رو که نصفه رو پاهام بود کنار زدم حالا من رفتم رو سرش آروم بلندش کردم و بقیه لباسش رو از تنش در آوردم (سوتین نبسته بود) و مکث کردم.گفت اوا چته؟ تو تاریکی دنباله چی میگردی؟ گفتم هیچی رفتم جلو تر انگشتم رو گذاشتم رو پیشونیش و یه خط صاف آوردم تا پایین ولی بالای شرتش ایست کردم.بعد لبام رو بردم بالا از گردنش شروع کردم به لمس کردنش و اومدم رو سینه هاش.خیلی خوشگل بود دقیقا منتاسب اندامش بود شروع کردم به خوردن سینه هاش دستش رو سرم بود و با موهام بازی میکرد وقتی با سر سینه هاش بازی میکردم میزد تو سرم میگفت اذیتم نکن منم بدتر میکردم! تمام تنش رو غرق بوسه کرده بود که ولش کردم.اومدم پایین رو ساق پاهاش بودم با لبام لمسش میکردم و آروم روش دست میکشیدم اونم هیچی نمیگفت رسیدم به ران پاهاش لبام رو بردم رو رانش و اینبار محکم تر لمسش میکردم و با سرعت بیشتری دستم رو روش تکون میدادم اومدم بالاتر از روی شرتش دستم رو گذاشتم روی کسش آروم تکون دادم دستم رو بردم زیر پاش و شرتش رو یکسان و به سرعت کشیدم پایین و درش آوردم.همونطور که حدس میزدم بازم متناسب با بدنش بود خیلی خوشگل بود کسش واقعا دختر نازی بود.یکمی روش دست کشیدم دیدم بلند شد گفت منم بازی گفتم باشه من خوابیدم اون اومد روی من یکم لبام رو بوسید بعد رفت پایین و سینه هام رو میخورد رفت پایین تر و شرتم رو در آورد برگشت پشت به من امد روی من (69) با دستش شروع کرد به بازی با کیرم منم با دستم با کسش بازی میکردم زبونش رو روی بیضه هام میکشید منم زبونم رو دور کسش میکشیدم آروم سرش رو زبون زد منم آروم چوچولش رو زبون زدم تا جایی که میتونستم کیرم رو تو دهنش کرد منم تاجایی که میشد زبونم رو توی کسش می چرخوندم دیدم با سرعت بیشتری داره میخوره منم سرعتم رو بیشتر کردم دیدم نمیشه اون نامرد از من جلو تره من بیشتر تحریک شدم دستام رو آوردم جلو کسش رو باز کردم مایل نبودم اینکارو بکنم ولی داشتم کم میاوردم کسش رو تا جایی که میشد بازکردم زبونم رو تا جایی که میشد فرو کردم و با شدت زیادی ضربه میزدم دیدم بهو لرزید گفت دیوونه نکن میمیرم! من تو موقعیتی نبودم که بخوام نفس بکشم چه برسه به اینکه حرف بزنم واسه همین کارمو ادامه دادم دیدم کیرم رو ول کرده داره به خودش می پیچه شدت رو بیشتر کردم بیحال گفت داره میاد سریع از خودم دورش کردم دستم رو گذاشتم روش شروع کردم به مالیدنش که لرزید و ارضا شد آبش ریخته بود رو دستم منم دستم رو با باسنش تمیز کردم اون که حال نداشت حرف بزنه ساکت افتاده بود روی من بلندش کردم خوابوندمش جای خودم رفتم رو سرش گفتم حالش رو داری ادامه بدی؟ چشاشو وا کرد گفت از تو بیشتر فقط تاحالا اینجوری ارضا نشده بودم یکمی جا خوردم.دستم رو صورتش کشیدم و بوسش کردم.گفتم بیا لب تخت امد جلو تر تختش بلند بود واسه همین خیلی تحریکم کرده بود واسه اون حرکت کشیدمش جلو تر و تنظیمش کردم خم شدم روش کیرم رو گذاشتم رو کسش و آروم فرو کردم دستش رو گذاشت رو صورتش گفت یواش منم بدتر سرعتم رو بیشتر کردم گفت آی دیگه آخرش همشو فرو کرده بودم دستم رو گذاشتم رو سینش اونم یه دستش رو صورتش بود یه دستشم گذاشت رو کسش پاهاش رو دروم محکم تر حلقه کرد گفت برو منم یواش شروع کردم تلمبه زدن هرچی صداش بلند تر میشد منم تند تر میکردم داشت جیغ میکشید یواش منم بدتر تند میکردم یکمی بعد به حرکت های سادیسمی من عادت کرده بود و ناله شهوت میکشید منم درش آرودم گفتم خوش میگذره؟ گفت خیلی عالیه.پاهاش رو برداشتم گذاشتم رو شونم دیدم با وحشت نگاه میکنه گفتم چیه؟ گفت هیچی هر کاری میخوایی بکن به تو میشه چیزی گفت؟ آروم سر کیرمو گذاشتم جلوی کسش ولی فقط میکشیدم دورش و بازیش میدادم صداش در اومد گفت چیکار میکنی دیوونم کردی تورو خدا نکن ولی من بدتر سرعت رو بیشتر کردم دستش رو گذاشت رو سرش گفت وای خدا این دیگه کیه اینجوری بازی نکن میسوزم ولی محل نمیذاشتم چند ثانیه بعد با تمام قدرت کیرمو فرو کردم توش تلمبه زدم انقدر که با سرعت بود یادش رفت بگه آی فقط یه تکون شدید خورد منم به کارم ادامه دادم اونم جیغ میزد حس لذت و برتری رو تو خودم احساس میکردم حرکتم رو آروم تر کردم و درش آوردم که نفس بگیره اونم نفس نفس میزد یکم گذشت گفت روانی سادیسمی این چه کاری بود؟ گفتم خودت جواب رو دادی تو سوالت.یکم خندید گفت تو دیوونه ای منم پاهاش رو برداشتم رفتم جلوش گفتم آخرشه نشست جلوم شروع کرد به خوردن با تمام قدرت منم ساکت فقط نگاه میکردم نمیخواستم عکس العمل نشون بدم داشتم میومدم گفتم دارم میام با دستش اشاره ای کرد و حرکت رو تند تر کرد آبم با فشار اومد تو دهنش خالی شد گفتم مرسی یکم سکوت کرد دهنش خالی شد گفت دفعه اول و آخرم بود اونم واسه اینکه انقدر قشنگ ارضام کرده بودی برش گردوندم به پشت گفتم بیا جلو تر گفت چه خبرته؟ گفتم هیچی باید مساوی باشیم 1 بار تو ارضا شدی 1 بار من حالا تو باز ارضا میشی من نه! منم باید بشم یه اه کشید گفت چی بگم بهت؟ آروم کیرم رو میکشیدم رو پشتش تا دوباره محکم شه اونم دشتش رو آورد رو باسنش گفت نکنی اون تو؟ حوصلش رو داشتم میکردم حوصله ندارم فعلا سرش رو آورد پایین صورتش چسبید به تخت گفت بازم خوبه. دوباره محکم بودم بهش گفتم تا جایی که میتونی بده بیرون اندامت رو اونم همین کارو کرد (پشت به من خم شده بود رو تخت) کیرمو از پشت گذاشتم وسط پاهاش بازی میکردم گفت باز دوباره؟ گفتم نه میخوام بیشتر تحریک شی تموم که شد دوباره با فشار تمام کردم توش گفت آی و صورتش رو روی تخت فشار داد منم آروم کردم گفت چه عجب دلت سوخت هیچی نمیگفتم فقط با سرعت تلمبه میزدم ولی حواسم بود فشار نیارم بهش که اونم لذت ببره فقط آه میکشید مگفت مرسی با دستم چند تا زدم رو باسنش گفتم داری میایی بگو اونم تایید کرد.همون حالت ادامه میدادم که دیدم گفت دارم میام گفتم باشه کشیدم بیرون حولش دادم بالا رو تخت برگشت طرف من منم سرمو بردم پایین وسط پاهاش شروع کردم به خوردن کسش موهامو چنگ زد گفت محکم تر منم با قدرت بیشتر ادامه دادم دیدم داره میلرزه منم سرعت رو بیشتر کردم یه آه کشید ارضا شد و آبش رو صورتم ریخته بود سرم و برداشتم دیدم بیحال تر از قبل افتاده. یه نگاه به خودم کردم گفتم حالا چیکار کنم؟ دیدم اشاره کرد بهم صبر کن.بعد خودش رو به سختی بلند کرد اومد جلو گفت بیا رفتم جلو تا جایی که تونست کرد تو دهنش و میخورد بی حالی رو تو صورتش میشد دید ولی نمیخواست من نارضایت باشم تو دلم گفتم مرسی غیرت اونم با سرعت ادامه میداد که دیدم دارم میام گفتم دارم میام کشید بیرون از دهنش دراز کشید گذاشتم وسط سینش بالا پایین کردم که با فشار تمام ریخت بیرون رو صورتش و گردنش.بلند شدم گفتم میرم دست شویی گفت باشه و همونجا بیحال افتاده بود امدم کنارش دیدم همونطوره گفتم حالت خوبه؟ گفت آره بعد پاشد گفت میرم حموم گفتم باشه زودتر بیا.
با صدای مهدیس از خواب پریدم گفت خوش میگذره؟ پاشدم دیدم صبح شده گفتم وای کی خوابم برد؟ گفت هیچی از حموم اومدم دیدم خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم.ساعت چنده؟ گفت 7 صبح گفتم آها خوبه بیا یکم پیشم چون تا 1 ساعت دیگه میرم.اومد پیشم با شرت و سوتین صورتی رنگ بود منم لخت بودم گفتم صبر کن رفتم شرتم رو پام کردم اومدم پیشش سرشو گذاشت رو شونم گفت ارا؟
هوم؟
– کی میخوایی بری؟
1 ساعت دیگه
– نه بابا کی برمیگردی میری؟
امروز ساعت 5 غروب بلیط برگشت دارم
– نه؟ دروغ میگی؟
نه راست میگم ساعت 5 پرواز دارم
– ای لعنتی چرا بهم نگفته بودی؟
چون نمیخواستم ناراحت شی
– یعنی من حق ندارم بدونم کی میخوایی بری الان بهم میگی؟
بحث این حرفا نیست.ببین مهدیس گفتنش سخته ولی….
– ولی چی بگو؟
ببین این آخرین باری بود که منو دیدی. یعنی همه چیز همینجا باید کات شه بره متوجه ای؟
– مسخره ازین شوخی ها نکن خوشم نمیاد اه
من جدی گفتم
– (خودش رو از تو بغلم کشید بیرن پتو رو کشید رو خودش) رو تو اونور کن آشغال. واسه همین منو میخواستی؟
(از جام پاشدم رفتم سمت لباسهام شلوارم رو پام کردم پیرهنم رو هم همینطور رفتم سمت آینه خودمو مرتب میکردم) این آشغالی که میگی دیشب 100 بار گفت نه خودت ول کن نبودی درسته؟ گناه من چیه؟
– (داشت گریه میکرد) ساکت باش حالم ازت بهم میخوره.من فکر کردم اینجوری بهم وابسته تر میشی فاصله هامون هم از بین میره نمیدونستم انقدر بی احساسی
(از جلو آینه اومدم کنار روم رو سمتش کردم) مهدیس هرچی بگی حق داری ولی اینطوریم که میگی نیست. منم آدمم احساس دارم حالا درسته کم تر ولی دارم نداشتم اینجا باهات سرو کله نمیزدم
– (بلند گریه میکرد) فقط خفه شو دهنت رو ببند نامرد.دیگه چی میخوایی از من؟ نگاه کن هرچی بخوایی دارم چی میخوایی دیگه؟
تو داری شلوغش میکنی.موضوع اینا نیست.ببین مهدیس شروع شدن یه رابطه و دلبستن آسونه ولی نگه داشتن و تهدش سخته واسه من خیلی سخته نمیتونم باور کن دیگه نمیتونم خودم رو متهد کنم
– تو از یکی دیگه سوختی چرا سر من خالی میکنی؟ من ازت هیچی نمیخوام هر کاری میخوایی بکن فقط با من باش تنهام نزار
مهدیس تو داری احساسی تصمیم میگیری.من اگه خومو متعهد کنم سرم بره تعهدم نمیره ولی نمیخوام اینکارو کنم چون دیگه حوصلش رو ندارم به اندازه کافی اون لعنتی زندگیم رو سیاه کرد.
– باشه باشه.از بچگی هرچیزی که دوست داشتم از دست دادم مادرم رو عشقم رو و… تو یه درس دیگه بهم دادی اونم دیگه چیزی رو دوست نداشته باشم (با شدت گریه میکرد)
ببخشید مهدیس ولی این بازی لعنتی واسه من دیگه تکراری شده سعی کن تو هم بهش عادت کنی.واقعا ببخشید
از اتاف زدم بیرون سمت در خروجی ولی صدای گریه هاشو هنوز میشنیدم…
ساعت 2 موبایلم زنگ خورد مهدیس بود گفت کی میری فرودگاه گفتم 3.30 اونجا باشم خوبه گفت پس وسایلت رو بردار بیا جلو در خونتون من منتظرم بعد تلفن رو قطع کرد.زنگ زدم به بابام گفتم دارم میرم گفت به سلامت مراقب خودت باش به عباس آقا بگو برسونت تا فرودگاه گفتم نه با یکی از دوستام میرم کاری نداری؟ نه پسر خداحافظ. به همین راحتی! کیف لپ تاپ ام رو برداشتم رفتم سمت در مدارکم رو چک کردم همش بود.از در اومدم بیرون مهدیس جلو در پارک کرده بود درو باز کردم نشستم تو منو دید یه لبخند زد گفت همین؟ گفتم اوهوم چطور؟ گفت چقدر مختصر مفید؟ آدم سفر شمال میره اینجوریی نمیره.خندیدم گفتم ای بابا زندگی ما با آدما فرق داره دست رو دلم نزار. راه افتاد رفتیم.تو راه گفت ارا؟ گفتم هوم؟ گفت واسه دیشب ممونم ازت یکی از بهترین شبهای زندگیم بود گفتم خواهش میکنم منم همینطور.گفت دلم برات تنگ میشه باور کن گفتم منم همین ولی خوب دیگه پیش میاد تا بوده همین بوده دلبستن آسون دل کندن مثله مردن به هر حال منو ببخش دست خودمم نیست.یه آهی کشید گفت چه بازی مسخره ای بود…
ساعت 3.30 بود که جلوی در فرودگاه واساد یه نگاهش کردم گفتم فراموشم نکن ولی دیگه حتی بهم فکرم نکن باشه؟ حتی اگه منو یه روز دوباره دیدی راه تو ادامه بده چون من همینجا تموم شدم. آهی کشید گفت هرچی تو بگی درو وا کردم پیاده شدم میخواستم برم شیشه رو داد پایین گفت ارا… برگشتم سمتش گفت دوست دارم یه لبخندی زدم گفتم I Miss You و رفتم به سمت پروازم.


8 ماه از اون ماجرا گذشت و من یه سفر 2 هفته ای اومده بودم ایران یه شب داشتم ماشینم رو از خونه در میاوردم که برم جایی اومدم برم سوار شم یه BMW نقره ای آروم داشت رد میشد برگشتم توش رو نگاه کردم باورم نمیشد خودش بود مهدیس بود چشام قفل شده بود روش یه نگاهی به من کرد ولی انگار اصلا من وجود خارجی نداشتم! انگار یه غریبه بودم که تاحالا ندیده بود و رد شد رفت… تو دلم گفتم مرسی غیرت ولی باورم نمیشد چقدر راحت این اتفاق افتاد چشامو بستم گفتم به همین راحتی. مثل یک توهم….

Date: February 12, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *