مطمئنا به جهنم خواهم رفت

0 views
0%

داستاني كه تعريف ميكنم مربوط به 8سال پيشه داخل يه اداره اي كار داشتم يه خانم بهم گفت ميشه اين فرمارو برام پركني داشتم فرم رو پرميكردم ديدم هي موبايلشو مياره بالا به سرم زد كه شمارمو بدم بهش نوشتم تو يه برگه وروي فرماگذاشتمو دادم بهش چند لحظه بعد گوشيم زنگ خورد ووقتي مطمئن شد خودمم قطع كرد همون روز بعداز ظهر شروع كرد به پيامهاي عاشقانه دادن خلاصه بعداز چندبار زنگ زدن وصدها پيام باش قرارگذاشتم ببينمش وقتي سرقرار رسيدم قلبم داشت ازحركت مي ايستاد آخه هردو مون متاهل بدويم خلاصه يه كم باهم توخيابون گشتيم و چون اينكاره نبوديم سريع ازترسي كه داشتيم تابلو شديم وديدم كه يه موتور با2تا پسر كه ظاهرشون به بسيجي هامي خورد زير نظرمون دارن سريع جداشديم و هر كدوم سوار يه تاكسي شديم وبه يه مسير رفتيم وتا آخر مسير همش فكر ميكردم دنبالمونن خلاصه خطر رفع شد بعدازظهر كه زنگ زديم به هم كلي درمورد اون مشكل صحبت كرديم مي گفت خيلي ميترسم باوجودي كه خيلي دوست دارم باهات باشم ولي اينجوري خيلي خطرناكه منم كه خيلي ترسيده بودم گفتم اشكال نداره براي اينكه مشكلي نياد تو خونه قرارميزاريم اين حرفو كه زدم شديدا مخالفت كرد ولي وقتي كلي دليل بر اش آوردم و قول دادم كه مثل خواهر برادر باشيم قبول كرد خلاصه چندروز بعد باش قرارگذاشتم و شب قبل به خانمم گفتم بريم خوانه مامانت اينا وچندروز بمونيم وهمين كارو كرديم روز قرار سركار نرفتم وآدرس ميدون جلوي آپارتمانمونو دادم به زينب وقتي اومد ازبالا تو پنجره ديدمش ومطمين شدم كسي تعقيبش نميكونه زنگ زدم به موبايلش وراهنماييش كردم بيادخونه وقتي رسيد پشت دربدون اينكه دربزنه درو بازكردم وگفتم بياداخل كفشاتم درنيار ولي اومدداخل بي اختيار هردومون همديگه رو بغل كرديم وتاميتونستيم فشار داديم اولش هيچ قصدي نداشتم ولي انقدر نگاهش تشنه بود كه شروع كردم به دراوردن لباساش اونم هي ميگفت توروخدانكن ولي هيچ كاري نميكرد تا لباساشو درآرم خلاصه تارسيدم اتاق خواب كنار تخت فقط شورتش پاش بود كه اونو واقعا ميزاش درارم انداختمش روي تخت دستامو گرفتم زيربغلش كه دستاشو نبره پايينولبمو گذاشتم رو لبش وپام انداختم توشورتشو شورتشو بردم پايين شروع كرد به اعتراض كه توقول دادي گفتم هيچ كاري نميكنم فقط ميخام لخت باشي خلاصه شورتشو دراوردم وبراش بعدازچند لحظه عادي شد خوابيديم كنار هم وخيالش راحت شد كه قصد نزديكي كردن ندارم هينكه آرام شد شلوارمو دراوردم كه اصلا توجه نكرد بعدخوابيدم وكشوندمش روخودم گفت چه كارميكني گفنم مطمين باش فقط ميخوام لمست كنم خوابيده بود روم زانو هامو كشيدم بالا طرف شكمم تا پاهاش دوطرف شكمم قرارگرفت گفت چه كار ميكني گفتم هيچي فقط بمالمش بهش گفت توروخدا شروع كردم به ماليدن كوسش باكيرم گفت توقول دادي گفتم كاري نميكنم شروع كردم لباشو بالبام گرفتم وكيرموفرو كردم توكسش گفت توروخدانه گفتم فقط يه بار خلاصه چنان خيس شده بود كه چند لحظه بعدمثل دو آدم بي حيا اوفتاديم بجون هم وچنا ن كردمش كه توعمرم هيچ كس رو اينجوري نكرده بودم تمام حالتالو باش امتحان كردم آخرش هم آبمو ريختم روكمرش انروز وقتي رفت زنگ زد بهم وشروع كرد به گريه كردن دچارعذاب وجدان شده بود ميگفت شوهرم ميره توبيابون به خاطر من اونوقت من اينجوري بهش خيانت كردم خلاصه دوستي ما3تا4ماه ادامه داشت وتواين مدت هرفرصتي گيراوردم كردمش 3بارم گذاشتم كونش وآبمو ريختم داخل خيلي بهم حال داد حتي الانم كه يادش ميفتم كيرم راست ميشه خيلي سكساي خوبي باش كردم ولي اي كاش اينارو نكرده بودم آخرشم همين عذاب وجدان باعث جداييمون شدومن هميشه وقتي يادش ميافتم مطمئنم تنهاچيزي كه به خاطرش مطمئنا به جهنم خواهم رفت همينه وخيلي ميترسم اي كاش هركز اون موتوري ما رو نترسونده بود نوشته از تهران

Date: September 22, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *