من و بهروز ۱

0 views
0%

9 85 9 86 9 88 9 81 8 1 8 7 8 2 1 ادامه داستان من و فراز زندگی چیه اگه زنده ای یعنی داری زندگی می کنی اگه می گی و می خندی یعنی زنده ای آنکه بی باده کند جام مرا مست کجاست وانکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست آنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم وانکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست جان جان ست وگر جای ندارد چه عجب این که جا می طلبد در تن ما هست کجاست راه می رفتم چقدر من تو اون دوره راه رفتم می رفتم و سه تا آهنگ رو گوش می دادم و زمزمه می کردم آدل سوگند روزبه نعمت الهی و مارک آنتونی انگار هر بار برای اولین بار می شنیدم خسته نمی شدم انگار گوش دادن به اون آهنگ ها هر بار قدرت بیشتری می داد بهم تا فکر نکنم میلی به غذا خوردن نداشتم به شدت وزن کم کرده بودم انگیزه ای برای هیچ کاری نداشتم اما به شدت کار می کردم کار باعث می شد فکر نکنم ولی وای به ساعتی که پام رو تو خونه می ذاشتم خوشحال بودم که خونه رو عوض کردم اگه قرار بود تو همون آپارتمان بمونم حتما دیوونه می شدم اوایل سعی می کردم با قرص خواب بخوابم ولی چون باعث می شد تو طول روز منگ بشم اونم ولش کردم حالا دیگه شبا واقعا کابوس شده بود برام سعی می کردم هر چقدر می تونم دیرتر برم خونه اضافه کار می موندم ماشین نمی گرفتم و پیاده بر می گشتم خریدای الکی می کردم هر چیزی که منو حتی دقیقه ای از خونه رفتن دور می کرد آقا بهروز شده بود فرشته نجاتم یک روز صبح که موقع رفتن سرکار دیدمش با شوخی بهم یادآوری کرد قرار بوده یه قرمه سبزی مهمونش کنم اینو کجای دلم بزارم اصلا حوصله نداشتم یه قول سرسری دادم فهمید حوصله ندارم فوری خداحافظی کرد بعد که سرکار بودم خجالت کشیدم از رفتارم بهش زنگ زدم و گفتم پنجشنبه مهمون من باشه نه خانم اگه اجازه بدید من شما رو مهمون کنم من قول داده بودم و زیر قولم زدم شرمنده این چند وقت حالم خوب نبود ولی می خوام قول پنجشنبه رو ازتون بگیرم امیدوارم فضولی حساب نکنید فقط بزارید به حساب نگرانی یه دوست چرا حالتون خوب نیست روز اولی که تو بنگاه دیدمتون خیلی خوشحال و سرزنده بودید ولی این چند وقته نمی خواستم زندگیم رو برای یه غریبه روی دایره بریزم چیزی نیست مشکلی بود که حل شد حالا برای پنجشنبه وکیلم خندید اگه بگم نه ناراحت می شید آره خوب دلم می شکنه باز هم خندید مشکل اینجاست پنجشنبه کاری دارم که منزل نیستم اگه شما افتخار بدید امشب شام مهمان من البته دستپخت من به خوبی شما نیست ترجیح می دادم رستوران مهمونتون کنم ولی خیلی با محیط رستوران راحت نیستم اگه نمی خواهید تخم مرغ جلوم بزارید موافقم خوشحالم حالتون خوبه که می تونید شوخی کنید نه خانم قول می دم غذا تخم مرغ نباشه پس می بینمتون به امید دیدار از شرکت زودتر از همیشه زدم بیرون دربون تعجب کرده بود می خواستم شیرینی بخرم ولی چون سن و سالی ازش گذشته بود ترجیح دادم گل بگیرم چند شاخه مریم گرفتم یه رز هم وسطشون قشنگ شده بود اول رفتم زیر زمین واحد خودم لباسامو عوض کردم یه بلوز و دامن ساده پوشیدم و اشارپی رو که فراز برام خریده بود انداختم باید از شر لباسایی که منو یاد اون می انداخت هم راحت می شدم خونه بهروز خان یه خونه ویلایی شمالی بود حیاط بزرگی داشت که پر از دار و درخت بود خوب بهش رسیده بود غیر از زیر زمین یه واحد تو طبقه اول داشت که خودش زندگی می کرد و یه سوئیت کوچیک هم طبقه بالا بود که حالا به دو تا دختر دانشجو اجاره داده بود وقتی در رو برام باز کرد از خودم خجالت کشیدم من حتی به خودم زحمت ندادم موهام رو درست شونه کنم اونوقت اون با کت و شلوار تمام رسمی جلوم وایساده بود گل رو گرفتم طرفش گل رو ازم گرفت و بو کرد گفتم الان میگه خودتون گل بودید چرا زحمت کشیدید من عاشق مریمم سفید و پاک خوشبو و مقاوم خاصیتی که گلای دیگه ندارن ممنون اوهو چه با کلاس دعوتم کرد داخل خودش رفت آشپزخانه تا برام چایی بیاره منم که فضول بلند شدم رفتم طرف کتابخونه ای که تمام دیوار روبروی پذیرایی رو پوشونده بود بفرمایید تو لیوان چایی ریخته بود داد دستم خوشم اومد ببخشید من یه مقدار فضولم فضولی برای کتاب اسمش روشنفکریه حالا که اینطوره نبخشید خندید چای می خوردم و کتابا رو نگاه می کردم عجیب سلیقش با من یکی بود رومن رولان آندره ژید پرل باک البته از ادبیات جدید خبری نبود ولی همون قدیمی ها هم عشق بود وای خدا خواجه تاجدار می دونید چقدر دنبال این کتاب بودم من هیچ وقت کتابای کتابخونم رو کادو نمی دم که بگم قابل نداره ولی اگه بخواید بخونید می تونم قرض بدم بدون تعارف کتاب رو برداشتم رفتم روی مبلها نشستم من یه خوره کتاب و فیلمم ببخشید دیگه تعارف نکردم خوبه دخترای سن و سال شما دیگه کتاب نمی خونن من همچین هم کم سن و سال نیستم بهروز خان جسارتا آره دیگه جسارته که می خواین سن یه خانم رو بپرسید خندید لیوان خالی چای من و خودش رو برداشت و رفت سمت آشپزخانه ولی چون نمک گیر شدم به کتاب اشاره کردم می گم که ۲۹ سالمه با تعجب برگشت طرفم واقعا اصلا بهتون نمی خوره خیال می کردم تازه از دانشگاه فارغ شدید شونه بالا انداختم و به کتاب مشغول شدم با میوه برگشت بهروز خان جای چند تا چیز تو کتابخونتون خالیه جدا چی ادبیات جدید مثل اینکه تو قرن ۱۹ موندید خوب خودم هم ماله همون قرن هستم جسارتا آره دیگه جسارته که می خواین از یه پیرمرد سنش رو بپرسید خوشم اومد اهل دل بود پس واجب شد این جاخالی های کتابخونه رو پر کنید نگفتید جای چی کمه ادبیات روز اواخر ۲۰ و اوایل ۲۱ راستش چنگی به دلم نمی زنه این سروصدای قرن شما من همون با قرن ۱۹ فرانسه و روس راحت ترم تنها ایرادی که می تونم بهتون بگیرم همین کتابای روسیه آخه آدم لطافت ژان کریستف رو با خشانت جنگ و صلح عوض می کنه همینطور که سیبی پوست می گرفت گفت درباره جنگ و صلح نمی شه اول آشنایی حرف زد باید با همین ریزه میزه ها شروع کرد وقتی بحث عمق گرفت از جنگ و صلح حرف زد از روسیه خوشم نمی یاد نه از کشورش نه مردمش و نه ادبیاتش خندید و چیزی نگفت می خواستم به زور وادارش کنم آلبادسس پدس میلان کوندرا و ایزابل آلنده بخونه مخالفت علنی نمی کرد ولی معلوم بود چندان دل خوشی نداره وقتی پا تو خونه خالیم گذاشتم تازه فهمیدم با این پیرمرد ساعتی بود که اصلا به فراز فکر نکرده بودم آخ کاش این مهمونی تموم نشده بود بعدها گفتم کاش هیچ وقت به این مهمونی نرفته بودم نازگل جان چه عجب چند هفته ای بود نبودی سرش پایین بود کلافه بود بعد از هفته ها که ندیده بودمش حالا بی خبر و این موقع شب نشسته بود روبروم خواستم پاشم براش میوه بیارم که دستم رو گرفت نمی خواد من فقط اومدم یه کم حرف بزنیم باشه خوشگله تو که مهمون نیستی ناسلامتی خودت صابخونه ای باز هم چیزی نگفت از نازگل شوخ و مهربون این سکوت بعید بود چیزی شده بابا می گفت هفته دیگه سالت تموم می شه آره آره بهروز خان لطف کرد و قرارداد یه ساله دیگه تحمل منو نوشت لطفا برو اگه میشه اثاث کشی کن خودم کمکت می کنم یه جای بهتر پیدا کنی ماتم برد دو سال گذشته این پدر و دختر تمام دوست و فامیل و آشنای من بودند با تنها کسی که از فراز حرف زدم بهروز خان بود برای تنها کسی که گریه کردم نازگل بود تنها شماره های موبایلم این دو نفر بودند من دردم رو با این خانواده فراموش کردم حالا که دیگه زندگیم روی روال افتاده بود خواستم چیزی بگم که در رو زدند بهروز پشت در بود وقتی چند ماه پشت هم بهش بهروز خان گفتم ازم خواست اگه به عنوان دوست قبولش دارم فقط بهروز خالی صداش کنم اوایل برام سخت بود ولی کم کم عادت کردم بفرما تو نازگل اینجاست بله بدون تعارف اومد تو نازگل با دیدنش از جا بلند شد بابا از پنجره دیدم اومدی نازگل سرش رو پایین انداخت گفتم شاید بینشون حرفی پیش اومده پس رفتم سمت آشپزخونه تا تنهاشون بزارم که بهروز صدام کرد نرو ما دیگه بیشتر از این مزاحمت نمی شیم نازگل هم باید برگرده خونش بعد به نازگل اشاره کرد که برن نازگل آروم خداحافظی کرد و جلوتر رفت بیرون ببخش که مزاحمت شدیم فردا باید بری سفر نذاشتیم استراحت کنی بهروز برگشت طرفم مشکلی پیش اومده من کاری کردم چشماش گرد شد بعد عصبانی شد هی اومد حرف بزنه ولی حرف تو گلوش مونده بود لا اله الا الله معذرت می خوام شبت رو خراب کردیم چیزی نیست سفرت بی خطر شبم خراب شده بود نازگل تنها دوست واقعیم تو این دنیا بود البته بعد از بهروز نازگل بود که منو وادار کرد باهاشون برم سفر شیراز و اصفهان برای من که فقط شهر خودم تهران و شمال رو دیده بودم واقعا سفر خوبی بود تو همون سفر بود که فهمیدم این پدر و دختر واقعا فرشته های زندگی منن اونقدر با ملاحظه بودن اونقدر فهمیده هیچ وقت فضولی نمی کردن نمی پرسیدن حالت چرا خوب نیست چرا چشات قرمزه چرا اینجا نیستی اونقدر تو سکوت بهم دلداری دادن تا زبونم باز شد براش دردودل کرده بودم تموم زندگیم رو می دونستن این دو نفر با بهروز شبای خوبی داشتیم درسته تو موسیقی اصلا تفاهم نداشتیم ولی وادارش کرده بودم چند تا کتاب جدید بخونه حرف می زدیم زیاد شبای پنجشنبه دور همی داشتیم اگه نازگل و دریا و سحر دخترای دانشجوی بالایی بودن همه جمع می شدیم ولی حتی اگه اونا هم نبودن من و بهروز هیچ پنجشنبه ای رو از دست نمی دادیم برای من این آشنایی حکم آب رو داشت برای ماهی چنان به رابطه خودم و این پدر و دختر چسبیده بودم که گاهی اوقات حس سربار بودن بهم دست می داد اون اوایل به خاطر اینکه از فکر فراز بیام بیرون مدام باهاشون بودم ولی بعدها به خاطر خودم هر جا اسمی از دوست برده می شد ناخودآگاه اسم بهروز و نازگل تو سرم می اومد تو بندر تمام مدت ذهنم دور حرف نازگل می چرخید آخه الان وقت ماموریت بود تلفنی نمی شد حرف زد اون جمله ای که نازگل گفت یه دنیا حرف پشتش بود باید هر چه زودتر برمی گشتم و می فهمیدم چه اتفاقی افتاده ولی وقتی برگشتم و با خونه خالی بهروز مواجه شدم دلم ریخت همش حس می کردم اتفاق بدی افتاده زنگ زدم بعد از شش بار زنگ خوردن جواب داد سلام خانم مهندس صداش آروم بود آرامش صداش آرومم کرد سلام همیشه به سفر خان اینو من باید می گفتم که سفر خوب بود خوش گذشت برای خوش گذرونی نرفته بودم که یعنی می گی سوغاتی نخوایم آخ آخ دیدی چی شد نگو برام برقع نیاوردی که دلخور می شم خندیدم پس حالش خوب بود که شوخی می کرد کجایین خان خونه بی شما بی فروغه باز گفتی خان خوب خانی دیگه من غلط کردم یه چیزی واست تعریف کردم آخ دوست داشتم اون موقع که خان بودی حالت رو می پرسیدم آروم زمزمه کرد آره باید اون موقع حالم رو می پرسیدی نگفتید کجایین خان دختره چشم سفید خونه دخترمم نازگل خوبه حمید خان چطوره همه خوبن نگفت سلام می رسونن من باید نازگل رو می دیدم به اون دردونه دخترت بگو فردا مرخصی ام یه سر به ما بزنه چیزی نگفت و بعد از کمی صحبت گوشی رو قطع کرد الان که به اون روزا فکر می کنم می فهمم که همه چیز رو می فهمیدم ولی اونقدر این رابطه برام شیرین بود اونقدر برام حیاتی بود که این بار به سربار بودن تن دادم و نخواستم ببینم احساسی رو که داشت شکل می گرفت احساسی که شکل گرفته بود نازگل بعد از شش ماه کوتاه اومد اونم وقتی جواب من رو شنید ولی کاوه آخ کاوه پسر بهروز خیلی زود خودش رو از کانادا رسوند تا نزاره هیچ زنی پا به اتاقی بزاره که روزگاری مادرش می خوابید بهم پیشنهاد داد خودش صیغه ام می کنه ولی دست از سر پدرش بردارم می گفت اگه به هوای مال و منال اومدم و بوی پول به مشامم خورده کور خوندم این دیگه برام خیلی سنگین بود من اگه پول می خواستم که الان لازم نبود دنبال یه پیرمرد با یه خونه و یه ماشین و یه حساب پس انداز بدوئم فقط بهروز این وسط دوای دردم بود پنجشنبه ها رو ازم گرفته بودن ولی روزی نبود که باهام حرف نزنه شبی نبود که بهم سر نزنه روزا زهر به کامم می ریختن و شبا اون مرهمم می شد می گفت کاوه از اول هم جوشی بوده و عاشق مادرش می گفت این پسر ناخلف رو که فقط چند سالی ازم بزرگتر بود به بزرگی خودم ببخشم من اما از روزی که فهمیدم خودش می دونه عشق من نیست و نخواهد بود خودش می دونه من تو این رابطه فقط دنبال آرامش سرپناهی هستم که همیشه ازم دریغ شد دنبال دوستی هستم که دردودل کنم جوابم رو دادم ازش خواستم وقتی پامون رو از محضر بیرون گذاشتیم منو گلی صدا کنه ناراحت شد گفت اگه می دونست دردودل کردنش به این جا ختم می شه هیچ وقت هیچ چی بهم نمی گفت ولی من ناراحت نبودم شاید اینطوری دل بچه هاش رو به دست می آوردم که فکر می کردن گلی مخفف اسم مادرشونه ترگل نازگل کوتاه اومده بود وقتی یه روز تنهایی رفتم دیدنش و همه قلبم رو براش باز کردم و دو تایی تو بغل هم گریه کردیم کوتاه اومد هر چی باشه بابا بهروزش بود و عشقش دوست نداشت ناراحتی اش رو ببینه ولی کاوه زخم می زد تو محل کار پشت تلفن تو خونه در خونه رو از روزی که خواست به زور وارد زیرزمین بشه قفل می کردم این روزا رو دوست نداشتم اصلا نداشتم ولی آینده ای هم نداشتم برای بهروز خودم بودم لازم نبود الکی خوشحال باشم لازم نبود تظاهر کنم و مهم تر از همه شاید لازم نبود بدنم رو به مرد دیگه ای بدم مگه میشه تو یه رابطه زن و مرد به سکس فکر نکرد از همون روزی که احساسش رو فهمیدم هر روز به این موضوع فکر کردم می دونم مردها تا زمان مرگ هم به این موضوع فکر می کنن خودم کتاب دلبرکان غمگین من رو بهش کادو داده بودم راستش فکر کنم از همین کادو همه چیز خراب شد شاید هم درست شد پیر بود ولی پیر خوش سیمایی بود هنوز زمانه نتونسته بود روی اندام هفتاد ساله اش دال بکارد ولی صدای آرومش آرامش ظاهرش حرفهای پخته و سنجیده اش تفاهمی که تو کتاب خوندن داشتیم علیرغم تضاد شدیدی که تو موسیقی و فیلم داشتیم باعث شد تو یه روز سرد اواخر زمستون تو یه محضر بهش بله بدم تو مراسم ما فقط نازگل و شوهرش و دو شاهد حضور داشتن دلم نگرفت چون همیشه زندگی برام همینطوری بود من کسی رو نداشتم عموم راضی بود که سالها دیگه حتی بهش زنگ نزده بودم دلم برای چی می گرفت برای پدر و مادری که حتی به خاطر نمی آوردم برای بی کس بودنم من همیشه بی کس بودم به بهروز نگاه کردم این مرد قرار بود برای باقی عمرم همه کس و کارم بشه خوشحال بود بلاخره بعد از نیم قرن داشت به گلی خودش می رسید قبل از اینکه برای بار اول بعله رو بدم دستم رو آروم گرفت و چیزی رو بین دستم گذاشت گردنبند بود همون گردنبند می گن از هر چی فرار کنی همیشه دنبالت می دوئه من از دوم بودن فرار کردم و دوم شدم از در محضر که بیرون اومدیم کاوه رو دیدیم که به ماشینش تکیه داده نازگل سریع رفت طرفش دیدم که با هم جر و بحث می کردند خواستم با بهروز سمت ماشین برم که جلومون رو گرفت پس بالاخره کار خودت رو کردی زن بابا بهروز رفت جلو کاوه بس کن تموم شد قبولش کن با تمسخر چشماشو دوخته بود به من از بالا تا پایین رو با وقاحت برانداز می کرد نه خوشم اومد بابا بهت گفته بودم زنت خوب تیکه ایه دست بهروز رو گرفتم محکم برگشتم سمت نازگل نازگل جان بریم خونه هیچ کی هنوز ناهار نخورده بریم با هم یه چیزی درست کنیم حمید شوهر نازگل گفت می ریم رستوران خوب می دونستم بهروز از رستوران خوشش نمی یاد نه حمید خان غذای خونگی یه چیز دیگه است بهتره بریم خونه عملا داشتم کاوه رو ندید می گرفتم نازگل گفت باشه تو با بابا بیا من و حمید هم پشتتون می یام برگشتیم بریم سمت ماشین که باز هم کاوه جلومو گرفت عملا داشت می رفت تو سینم باز هم دست بهروز رو محکم گرفتم که عکس العملی نشون نده کاوه با عصبانیت گفت زندگی رو برات زهر می کنم زن بابا هیچ کس حق نداره جای مادر منو بگیره ترگل خانم همیشه خانم اون خونه است پس این پنبه رو از گوشت درآر نمی زارم آب خوش از گلوت پایین بره به هوای بوی کباب اومدی خبر نداشتی دارن خر داغ می کنن داغ اون پولایی که براش نقشه کشیدی رو به دلت میزارم بهروز خواست حرفی بزنه که کاوه برگشت سمتش بابا تو هم همینطور فکر نکن زن جوون گرفتی حالی به حولی جای مامانم این معلوم الحال رو آوردی فکر نکن یادم میره یا فراموش می کنم کاری می کنم همیشه یادتون بمونه خانم اول و آخر اون خونه مامان ترگله قبل از اینکه بهروز و نازگل بخوان حرفی بزنن گفتم لازم به این همه قشون کشی و جنگ اعصاب نیست من و پدرت از تنها چیزی که تا حالا حرف نزدیم پول بوده من اصلا نمی دونم این همه پولی که تو ازش دم میزنی کجای زندگی بهروزه ولی دیده و ندیده می تونیم همین الان برگردیم تو محضر یه نامه محضری می دم نه الان نه تا ۱۰۰ سال آینده نه یک ریال از پدرت بگیرم و نه چیزی بخوام در مورد مادرت هم نذاشت ادامه بدم اسم مادر منو با دهن کثیفت نیار زرنگی می دونم اگه نبودی الان زن بهروز خان نبودی بیخود هم لاف نزن یه ریال نمی گیرم از هر کی الان از اینجا رد می شه بپرسن باورت می شه این دختر با این تیپ و قیافه به خاطر هیچ چی زن یک مرد هفتاد ساله شده بهت می خندن تنها کسی که باید منو باور کنه الان همسرم شده لزومی نداره خودم رو برای تو ثابت کنم ولی برای اطمینان تو و خواهرت که می دونم اونم دل خوشی از این ازدواج نداره همین الان برمی گردم محضر و کاری که گفتم رو می کنم جلوی نازگل رو که می خواست ازم دلجویی کنه گرفتم برگشتم سمت بهروز و گفتم بریم بالا این کار باید همین الان انجام بشه بهروز هیچ چی نمی گفت فقط نگام می کرد وقتی دیدم عکس العملی نشون نمی ده خودم رفتم سمت محضر هنوز پا رو پله اول نذاشته بودم که صدام کرد برگشتم طرفش بریم خونه بهروز بریم خونه ولی رفت به طرف ماشین همه همینطور گیج وسط پیاده رو واستاده بودیم کاوه شروع کرد با حرص خندیدن یه لحظه داشت باورم می شد بابا خیلی هنرپیشه ای از قبل هماهنگ شده بود مگه نه کاوه راه رفته رو برگشت هیچ وقت ندیده بودم عصبانی بشه اصلا صداش هیچ وقت بلند نمی شد ولی با عصبانیت زیادی که از قیافه اش معلوم بود روبروی کاوه وایساد و انگشتش رو به سمت کاوه گرفت هر وقت من مُردم می تونی برای اموال من نقشه بکشی ولی تا وقتی زنده ام حق نداری تصمیماتم رو زیر سوال ببری این خانم منبعد همسر منه حق توهین نداری تا وقتی درست رفتار نکنی حق نداری پا تو خونم بزاری پسرمی دوستت دارم ولی نه من نه مادرت این رفتار رو یادت ندادیم هر وقت تونستی منطقی فکر کنی تو خونه من بهت خوش آمد می گیم ولی تا اون موقع نمی خوام ببینمت بعد هم برگشت سمت ماشین دوست نداشتم این وضعیت رو رفتم سمت کاوه پدرت الان عصبانیه توپید بهم همه اینا تقصیر تو جن خانمه حالیت می کنم به سرعت به سمت بهروز رفتم که داشت دوباره می اومد طرف کاوه حمید هم کاوه رو می برد سمت ماشینش وضعیت خیلی بدی بود با زحمت بهروز رو راضی کردم سوار ماشین بشه تا خونه هیچ کدوم یه کلمه هم نگفتیم با کمک نازگل ناهار رو درست کردیم نازگل مدام سعی می کرد دلداری ام بده ناراحت بودم ولی نه از حرفهای کاوه تا حدودی بهش حق می دادم ولی دوست نداشتم به خاطر من با باباش درگیر بشه داشتم فکر می کردم واقعا تصمیم درستی گرفتم بهروز اومد تو آشپرخونه نازگل به بهونه ای ما رو تنها گذاشت بی هدف وایساده بودم جلوی گاز و به کتلت هایی که سرخ می شدن نگاه می کردم نگاهش رو از پشت سر حس می کردم وقتی دیدم حرفی نمی زنه برگشتم طرفش پشیمونی نگاش کردم بعد چند لحظه کلنجار با خودم گفتم هر دوی ما به هدفی که از این ازدواج داشتیم رسیدیم پس اگه ناراحتی هم باشه مهم نیست تموم می شه خیره شد بهم حق با توئه همونطور که به سمت پذیرایی می رفت آروم گفت ولی من چیز بیشتری می خواستم چی می گفتم من براش گلی بودم من بعد نیم قرن دوباره پا تو زندگیش گذاشته بودم می خواست جوونی رو که با گلی نداشت با من داشته باشه من اما می تونستم من دیگه تعریفی از مرد تو زندگیم نداشتم مردا برام بی تفاوت شده بودند از وقتی از فراز جدا شده بودم خواستگار کم نداشتم ولی همین که می خواستم به زندگی زیر یه سقف با یه آدم دیگه فکر کنم دچار رعشه و سرگیجه می شدم هیچ کس رو نمی تونستم تو زندگیم راه بدم گفتم شاید مرور زمان حالم رو بهتر کنه ولی بدتر شدم دچار وسواس فکری بودم مردها برام عجیب و غریب شده بودند وقتی روبروی مردی می نشستم که از خواستنم می گفت فکر می کردم یه موجود فضایی نشسته جلوم ۵ تا دست داره یه چشم روی پیشونی یه بار تو یه قرار با یه مهندس وقتی از دوست داشتنم گفت ناخودآگاه به رختخواب و خوابیدنم با اون فکر کردم ناچار شدم برم دستشویی و بالا بیارم بیچاره فکر می کرد مسموم شدم تو همین دوران بهروز قلبش رو برام باز کرد وقتی از نازگل شنیدم که پدرش منو دوست داره و می خواد ازم خواستگاری کنه هاج و واج موندم باید از خودش می شنیدم بهروزِ پنجشنبه های من آدم دله ای نبود باید می فهمیدم چرا همون موقع بود که رازش رو برام فاش کرد بهروز ۱۸ ساله بعد گرفتن دیپلم برگشته بود کوهپایه های زاگرس تا به خان بزرگ بگه داره میره فرانسه برای ادامه تحصیل تو سواری های غروب های کوهپایه پسر خان بزرگ گلناز رو می بینه دختر دشت دختر گلهای زاگرس دختر چشم وحشی دختری که تو سواری از پسر خان جلو می زنه دلدادگی شون از کوهها می گذره ولی قبل از اینکه به وصال این دلداده زیبا رو برسه وبا اونو ازش می گیره بهروز تو چشمام نگاه می کرد و می گفت همون روز که تو بنگاه دیدمت دل دادم تو چشمای گلی من رو داری همونقدر زنده همونقدر وحشی من زنم رو دوست داشتم براش احترام قائل بودم خیلی جوون بود که با منه ۴۰ ساله ازدواج کرد ولی خاطره گلی مثل یه خراش مثل یه وزنه سنگین هیچ وقت دست از سرم برنداشت توی این پنجاه سال صبحی نبوده که با خاطره اون از خواب بیدار نشم گردنبندش رو نبوسم به خاطره اش سلام نکنم بعد یهو وقتی دیگه عشق رو سپردی به افسانه این خاطره قشنگ دختری رو می بینی که چشماش درست مثل ۱۸ سالگی تو رو افسون می کنه من وقتی برای اولین بار دیدمت یه پیرمرد نبودم دلم مثل همون موقع تپید قلبم مثل همون زمان فشرده شد من ۱۸ ساله شدم دوباره می دونم نه عقلانیه و نه منصفانه ولی نمی تونم دوباره گلی رو از دست بدم باهام ازدواج کن قول می دم برات همونی باشم که تو ازم می خوای بهروز هم راز منو می دونست اینکه فراز مرد اول و آخر زندگیه منه بهم قول می داد که هیچ وقت سعی نکنه خاطره فراز رو از ذهن من پاک کنه می گفت می دونه خاطره ها چه وزنی دارن و اون سعی نخواهد کرد با این وزنه بجنگه هفته ها فکر کردم من از زندگی چی می خواستم مگه نه اینکه قول داده بودم فقط با مردی ازدواج کنم که راز من و فراز رو قبول کنه قبول کردم گلیِ بهروز باشم تا اونم آرامش زندگی من باشه ناهار تو سکوت خورده شد نازگل و حمید بلافاصله بعد از ناهار خداحافظی کردن و رفتن بهروز بهم کمک کرد ظرفها رو به آشپزخونه ببرم بعد تو سکوت کمکم کرد ظرفها رو بشورم من می شستم و اون آب می کشید اینکه وقتی لازم نبود الکی حرف نمی زد خیلی خوب بود تو دیگه برو تو من دو تا چایی می ریزم میارم باشه رفت تو پذیرایی آشفته از وضعیت پیش اومده چایی بردم براش تو لیوان همونطور که دوست داشت نشسته بود روی مبل تکی جلوی کتابخونه جلوش روی زمین نشستم و آروم آروم چاییم رو می خوردم یه چیزایی هست که تو باید بدونی غیر از اینکه کتلتا سوخته بود و تو به روم نیاوردی خندید خندیدنش رو دوست داشتم تو این مدت همیشه سعی کرده بودم بخندونمش وقتی می خندید آروم می شدم از دست تو خاک اره خوردنم نعمته بانو دوست داشتم این دلجویی هاشو می دونستم داره حرفای کاوه رو ماست مالی می کنه کاوه کاوه دیگه کیه این بار نخندید کاوه همیشه زودجوش بوده هیچ چی تو دلش نیست مهربونه ولی من ناراحت نشدم می دونم شناختمت این مدت ولی با این حال به خاطر خودت به دل نگیر می دونم اونم بعد یه مدت وقتی تو رو بشناسه باهات راه میاد مثل نازگل ولی یه چیزی رو راست گفت چی در مورد پول راست می گی من و تو هیچ وقت راجع به پول حرف نزدیم نیازی نبود من اونقدری که نیازهام برطرف بشه در میارم یعنی منو به عنوان مرد خونت قبول نداری نه این چه حرفیه منظورم این بود که از همین وضعیت راضی ام نمی خوام اگه چیزی برای بچه هات نگه داشتی رو صاحب بشم بهتره یه روز بریم محضر اون رضایت نامه رو امضا کنم می دونم برای پول با من ازدواج نکردی چون هیچ وقت نپرسیدی چی داری چی نداری زندگیت هم مثل خودت ساده و باشکوهه تشکر رو ریختم تو چشمام چقدر حرف زدن با بهروز منو آروم می کرد ولی به هر حال اگه من رو به عنوان مرد زندگیت قبول کردی وظیفه منه که زندگیت رو تامین کنم منظورت این نیست که سر کار نرم نه اصلا تو توی این زندگی مختار به انجام هر کاری هستی هر کاری که فکر می کنی درسته رو انجام بده ولی دوست دارم تو برنامه ریزی هات منو هم جا بدی می خوام یه باری از رو دوشت بردارم خزیدم طرفش لیوان خالی چای رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم بعد هم دستامو روی زانوهاش گذاشتم و گفتم تو با در کنارم بودن با حرف زدنت با آرامشت با کتاب خوندن برام آرامشی که همیشه می خواستم رو بهم دادی دیگه چه توقعی می تونم داشته باشم نگام کرد یعنی واقعا دیگه هیچ چی ازم نمی خوای نمی دونستم چی بهش بگم می فهمیدم که دلش نقش بزرگتری می خواد می فهمیدم می خواد بهروزِ گلی باشه ولی من گلی نبودم خودش هم می دونست ولی باید همین اول بهش می گفتم شاید حرف خوبی نباشه گفتنش ولی بهروز من گلی نیستم می دونم وگرنه وقتی گفتی منو گلی صدا کن ناراحت نمی شدم من خود تو رو می خوام تو برام گلی رو تداعی می کنی درست ولی کسی که من باهاش ازدواج کردم تویی تویی که دوستت دارم گلی هیچ وقت کتابی نخونده بود گلی مثل تو بلند می خندید ولی مثل تو نمی تونست منو بخندونه تو خودتی خودِ باارزشت خودِ زیبات و نمی دونم با کمک کدوم فرشته این خودِ تو الان همسر منه دوست دارم همسر باشم برات همسری کنم بلند شدم روی میز نشستم چی می خواست بهم بگه چی ازم می خوای بهروز تو چی ازم می خوای من می خوام آرامش داشته باشم می خوام آروم بشم با تو دارم این آرامشو فقط حضورت برام کافیه و اگه بگم برای من کافی نیست گفتم که چی می خوای ازم چه توقعی از همسر بودن من داری نگام کرد تکیه داد به مبل اول اینکه همونطور که گفتم یه چیزایی رو نمی دونی باورم نمی شد بهروز پولدار بود خیلی خیلی پولدار تو کانادا انگلیس و فرانسه ملک داشت تو ایران هم همینطور هنوز تمام ثروت خان بزرگ تو خانه پدری برای بهروز بود و تو تهران اینکه داشت توی این خونه نسبتا کوچیک زندگی می کرد به خاطر آرامشی بود که از این خونه نصیبش شده بود می گفت خونه رو به جوونا اجاره می داده تا تنها نباشه تا با صدای زندگی تو خونش اونم جوون بمونه حالا مصمم تر شده بودم برای امضای اون رضایت نامه حالا می فهمیدم کاوه چی می گفت بهروز همین فردا باید بریم رضایت نامه رو بنویسم چرا هیچ چی نگفتی کاوه واقعا حق داشت که کاوه حق نداشت اون سهم خودش رو خواهد داشت همونطور که تا حالا داشته من می خوام تو هم از زندگی من سهمی داشته باشی بهروز جان من واقعا چیزی نمی خوام چیزی نیست که با ثروت بتونم بدست بیارم و خوشحالم کنه یعنی دوست نداری بریم سفر دوست نداری ونیز رو ببینیم دوست نداری بریم اهرام نمی خوای جایی که درس می خوندم رو ببینی نمی خوای بری اون ور ادامه تحصیل بدی همه این کارا رو میشه با پول کرد راست می گفت دوست داشتم همه این کارها رو انجام بدم و چون پولی نداشتم نتونسته بودم دوست ندارم بچه ها فکر کنن که هر کس هر جور دوست داره فکر می کنه من و تو ضامن فکرای اونا نیستیم من و تو زندگی خودمون رو داریم باید برای اون برنامه ریزی کنیم تو هم این چیزایی که گفتی رو دوست داری من هر چیزی که تو رو خوشحال کنه رو دوست دارم بانوی من همیشه باید بخنده از ته دل از همون خنده های پنجشنبه های دور که این کاوه پدرسوخته ازمون گرفت لبخند زدم آره بخند اگه تمام ثروت من می تونه این لبخند رو همین جا نگه داره عیبی نداره همه رو خرجش می کنم همه ثروتت رو نمی خوام می دونم ولی دوست دارم برم سفر می دونم و می برمت دوباره جلوی پاش نشستم و دستاش رو گرفتم انگشتاش کشیده بود و لاغر روی دستاش رو بوسیدم به خاطر پول نیست ولی عشقی که بهم داری کلماتی که بهم می گی رو خیلی دوست دارم ساکت بود دستام رو گرفت و فشار داد آروم گفت یه موضوع دیگه هم هست صداش کمی می لرزید نگاش رو بهم دوخته بود وقتی می گم می خوام برات همسری کنم منظورم یه همسر واقعی بود هستی واقعی تر از تو نمی شناسم منظورم از همه نظر بود با کمی تاخیر معنی حرفش رو فهمیدم پس بالاخره رسیده بودیم به موضوع چی می گفتم اینکه نمی تونم رختخوابت رو گرم کنم اینکه نمی تونم هیچ مردی رو به خودم راه بدم مکث منو فهمید می دونم صحبت در مورد این موضوع اونطوری که تو کتابا با هم می خوندیم نیست من برای تو خیلی پیرم شاید حتی ازم چندشت بشه سرم رو به شدت تکون دادم خوب خوبه که لااقل اینطوری نیست شاید فکر کنی این پیرمرد خجالت نمی کشه از این موضوع حرف می زنه نه نمی کشم تو رویای به حقیقت پیوسته منی وقتی موضوع تو باشی من خودم رو اصلا پیر نمی بینم که بخوام خجالت بکشم ولی در مورد تو موضوع فرق می کنه بعد از ماجراهایی که از سر گذروندی و با توجه به سن و سال من طبیعیه که نخوای با من باشی من هم به هیچ وجه نمی خوام کاری که دوست نداری رو انجام بدی الان هم که این حرف رو زدم برای آخرین بار بود تا وقتی که خودت بخوای می دونم که سخته یه زن از شوهرش همچین چیزی رو بخواد به خاطر همین من منتظر می مونم اگه روزی کنار بالشتم یک گل مریم گذاشتی می فهمم که تو هم منو قبول کردی قول می دم عاشقی کنم اون روز برات 9 85 9 86 9 88 8 8 9 87 8 1 9 88 8 2 2 ادامه نوشته

Date: June 3, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *