مقدمه سلام این یه خاطره از دوران دانشجویی منه که تصمیم گرفتم اونو اینجا بنویسم قبلا این داستانو تو وبلاگ شخصیم نوشته بودم ولی بخاطر لحضات شیرین و عاشقانه و توام از سکسی در اون وجود داره نتونستم کامل در وبلاگم قرار بدم و از طرف یکی از دوستانم این سایت به من معرفی شد چند داستان از این سایت رو خوندم بعضی از داسنانها زیبا و دل نشین بودند ولی اون قسمت از داستاها که مربوط به محارم بود رو پسند نکردم و خوب دیدم قبلا از نوشتن این خاطره نسبت به این داستانها انتقادی بکنم خواهش کنم که این داستانها رو نه بخونین و نه نشر ندین چون هویت ایرانی بودن و ناموس پرستی ما ایرانی ها رو زیر سوال میبره ممنون از اینکه وقت گذاشتین و این خاطره من رو شروع بخوندن میکنین مجید صبح مثل همیشه و سر ساعت ۶ با صدای زنگ ساعت کوکی بغل دستم از خواب بیدار شدم و یه آبی به سرو صورتم زدم و سماورو روشن کردم و رفتم تا آماده بشم خیلی استرس داشتم و اینطور که شب خوبی هم پشت سر نذاشته بودم چون تا صبح تو این فکر بودم که امروز که جواب کنکورم رو میگیرم چه اتفاقی میوفته همه خواب بودن در صمن یادم رفت که بگم من تو یه خانواده ۵نفره بزرگ شده بودم فرزند ارشد خونه بودمو بعد از من یه خواهر و یه برادر داشتم مادرم خانه دار بود و پدرم بازرس حسابرسی یه شرکت تبلیغاتی خصوصی با شعبه های فراوان تو کشور و تو همه مراکز استانها شعبه داشت و کار اصلیش ساخت تبلیغات تلویزیونی بود کار پدرم درآمد زیادی داشت و بعد از ساعات کاریش برای پر کردن اوقات فراقتش تو یه موسسه آموزشی تدریس حسابداری میکردولی درآمد اصلیش کار تو شرکت تبلیغاتی بود بعد از خوردن دوسه لقمه نونو پنیر و چایی شیرین رفتم و از دکه سر خیابون تا جواب کنکورو بگیرم و فکر کنم نفر اولی بودم که جواب کنکور رو گرفته بودم ولی جرات باز کردنشو نداشتم انقدر فکر تو سرم بود که حد نداشت از یه طرف آرزوی پدرم برای دکتر شدن و از طرفی رازو نیازهای شبانه مادرم و روزو شب درس خوندنای خودم همگی روی من بود و با اینکه شبو تا صبح منتظر جوابها بودم ولی دلم میلرزید ولی بالاخره دلو به دریا زدم و دنبال اسمو رتبه ام تو روزنامه گشتم و پیداش کردم داشتم از خوشحالی بال در میووردم دانشگاه فردوسی مشهد با رتبه ۲۱ رشته شیمی فکر کردم دارم اشتباه میبینم دوباره نگاه کردم و اینبار جوری به آسمون پریدم که همه روشونو طرف من کردن و گفتن چیه مگه اول شدی ولی من به هیچی فکر نمیکردم جز اینکه این خبرو به پدرو مادم بدم از فرط خوشحالی نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم و رفتم تو خونه و بلند داد زدم مامان بابا قبول شدم بابام داشت حاضر میشد و خودشو برای رفتن به ماموریت آماده میکرد که بره شیراز برای حسابرسی یکی از شعبه های شرکتشون و مادرمم داشت میز صبحونه رو برای خواهرو برادم آماده میکرد که یهو اومدن بیرون تو حیاط و مادرم بغلشو باز کردو پریدم تو بغلش و گفتم مامان قبول شدم و پدرم گفت مگه قرار بوده قبول نشی پسرم خواهرم مینا دوسال و مسعود برادرم ۴سال از من کوچیکترند اونا هم از خوشحالی من خوشحال شدن و مینا ازم پرسید چی قبول شدی و گفتم شیمی پدرم پرسید کجا گفتم مشهد مینا پرسید رتبت چند شده گفتم اگه گفتین پدرم گفت اگه زیر ۱۰۰ باشه برات ماشین میخرم گفتم اگه زیر ۵۰ باشه چی که مادرم فوری دستشو به آسمون بلند کردو گفت خدارو شکر که به نتیجه ای که میخواستی رسیدی مسعود گفت یعنی چند که گفتم ۲۱ که پدرم گفت مایه سرافرازی من شدی پسرم و رفت و از تلفن خونه یه زنگ به ادارشون زد و از اونا خواست که فردا به ماموریت بره و اونا هم قبول کردن اونروز شادترین روز زندگی من بود و شروع برگی تازه از زندگی من که میخواستم از کرج به مشهد برمو آینده خودمو بسازم من اصلا و ابدا دنبال دختر بازی نبودم اصلا تو این فازا نبودم فقط دنبال درس خوندنو تحقیق بودم و شیرین ترین کارم تحقیق کردن درمورد عناصر شیمی و بدست اوردن چیزای جدید بود تو رویاهام همیشه به این فکر میکردم که کی جایزه نوبل شیمی رو بگیرم ولی نمیدونستم سرنوشت من اونی نبود که آرزوشو داشتم و حتما و صدرصد مقصرش خودم بودم تمام فامیل دختراشونو به نام من میزدنو هر کدومشون که خونه ما میومدن تندوتند آقای دکنر میگفتنو این کلمه از دهنشون نمیوفتاد در حدی که دختر های فامیل به خواهرم پیغام میدادن که مجیدو بگو که من دوسش دارمو از این حرفا ولی من حتی یبار هم دنبال حرف خوارمو نگرفتم که مثلا دیگه چی میگن وقت ثبتنام شد و من و پدرم راهی مشهد شدیم وبلافاصله بعد رویت رتبه کنکورم توسط رئیس دانشگاه فردوسی مورد توجه قرار گرفتم و بعد از تعریفهای رئیس دانشگاه احساس غرور رو تو چهره پدرم میدیدم و همینطور باعث خوشحالی من هم میشد که پدرمو خوشحال کردم بعد از گفتگو با رئیس دانشگاه و ثبت نام با پدرم به زیارت امام رضا رفتیم و از اونجایی که شرکت پدرم در مشهد هم شعبه داشت با هم یه سری به اون شرکت زدیم و رئیس اون شعبه از شرکت از دوستان پدرم بود و ما رو برای شام دعوت کرد که بخونشون بریم و پدرم بعد از تعارفهای زیاد قبول کرد ولی گفت الان میخوام با پسرم یه سر تا آرامگاه فردوسی بریم و انشالله بعد از اونجا میایم خونه شما ولی شب نمیمونیم میریم هتل و منو پدرم رفتیم آرامگاه فردوسی عکاسی که اونجا بود دو تا عکس از ما گرفت و آدرس دادو رفتیم عکسها رو گرفتیم و بعد از اون راهی خونه دوست پدرم شدیم و سر راه برای اینکه دست خالی نریم یه جعبه شیرینی هم با خودمون بردیم من بپدرم گفتم با این شیرینی میریم خونشون فکر نکنن داریم میریم خواستگاری دخترشون و ریز میخندیدم و پدرم گفت که که هروقت خواستی بری جایی برای اولین بار سعی کن هیچوقت دست خالی نری و تازه خیلی دلشون بخواد که تو دامادشون بشی داماد دکتر داشتن آرزوی محمده گفتم محمد کیه گفت ازت نامید شدم بابا همین دوستمو میگم دیگه و زدم زیر خنده و گفتم خی تو همش میگفتی آقای معنوی و من متوجه نشدم اسمشو و خلاصه تو همین گفتگو ها بودیم که پدرم بهش زنگ زد و گفت که جلوی در خونشون هستن و دوستش گفت که الان ریموتو میزنه ماشینتو بیار داخل حیاط ما رفتیم داخل و با احوالپرسی گرم خانوادگیشون روبرو شدیم بطوری که من خیلی خوشحال شدم ازاینکه پدرم همچین دوستانی داره بعد از اوردن چایی و میوه پدرم یکم درمورد من صحبت کرد و در همین حین دخترش با یه بلوز و یه شلوار جین و سر لخت از اتاقش اومد بیرون و به ما خوش آمد گفت و کنار پدرش رو مبل طوری که یکی از پاهاشو بالای پای دیگش گداشت نشت و من هم تا اون روز تو نخ این هیچ دختری نبودم اصلا نمیتونستم چشمامو ازش دور کنم و این سبب شد که هم میترا و هم پدرو مادرش متوجه این موضوع بشن ولی میترا عین خیالش نبود ولی پدرم چون بغل دستم بود زیاد متوجه نشد وگرنه حتما از شناختی که از پدرم داشتم بعدا بهم میگفت بعد از مدتی که تمام هیکل میترا رو دید زدم از ترس اینکه یوقت آبروریزی نشه نگاهمو از ش میدزدیدم و خودمو مشغول خورن چای و میوه میکردم و یکبار هم که به صورت مادر میترا نگاه کردم لبخندی زد و که منم لبخندی زدم و سری تکون دادم و این شد اولین ملاقات من با میترا دختر همکار پدرم بعد از حرفهای پدرم در دلیلش برای اومدن به مشهد و تمام ریزه کاریهای قبولی من تو دانشگاه مادر میترا گفت که شام آمادست و همه دور میز نشستیم که شام بخوریم پدرم بغل دست من و میترا روبروی من و مادر میترا سمت چپ من نشسته بود طوری که وقتی قاشق رو تو دهن میذاشتم چشمم میخ میترا میشد الان که نزدیکتر بهم نشسته بود خیلی راحتر میتونستم دیدش بزنم و حتی بخاطر باز بودن دکمه بلوزش تا بالای سینه اشو هم میدیدم از میترا بگم یه دختر ۱۷ساله پیس دانشگاهی رشته تجربی و از نظر ظاهری قد حدود ۱۶۵تا ۱۷۰ یه بدن پر و گوشتی با وزنی حدود ۷۰ یا بیشتر با یه کون جنیفری و سینه های دست نخورده و صورت بسیار زیبا و لبای قرمزو زیبایی که تو صورتش خودنمایی میکرد و موهای فشن و گوشوارهاش هم بلند بود انقدر بلند که روی شونه هاش افتاده بود موژه هاش به نظرم مصنوعی بکد و دستاش پر النگوی طلا بود و به گفته پدرش تمام پس انداز ما سرو گردن میتراست و منم به همین بهونه بیشتر دیدش میزدم و فکر کنم بیشترین دلیل دید زدنش این بود که تو فامیل ما همه دخترا هم بیشترشون لاغر بودن و هم خیلی رعایت حجابو میکردن و من اصلا فکرشو نمیکردم که یه دختر با چنین وضعی رو اینجا تو مشهد ببینم چون فکر من این بود که تو مشهد همه چادری و با حجاب کامل هستند بعد از شام دوست پدرم آقا محمود برای پدرم میز تخته نرد اورد و نشستن به بازی و من هم به تو صیه مادر میترارفتم سمت تلویزیون بین تلویزیون و حال خونه یه پارتیشن چوبی بود ویه دست مبل راحتی ۷نفره که برتی دیدن فیلم جدا از بقیه خونه بود و دو طرف این دیدار چوبی زیبا باز بود از یه طرف به سمت اتاقهای خواب و از طرف دیگه به سمت حال تلویزیون روشن بود و یه فیلم وسترنو نگاه میکردم که فعه متوجه شدم که میترا بغل دستم نشسته و انقدر نزدیگه که گرمای بدنشو حس میکردم و فوری خودمو مقداری تکون دادم تا یوقت کسی نبینه که با اخم میترا روبرو شدم و خیلی ریزو یواش گفت چیشد چرا حول کردی از خدات باشه که من نشستم بغل دستت نه به این که داشتی سر میز منو میخوردی نه به این که الان خودتو عقب میکشی منم که جا خورده بودم گفتم شما اشتبا میکردی من داشتم پسندازای آقا محمودو نگاه میکردم که یدفعه مادر میترا هم اومدم پیش ما با یه سینی پر از تخمه و آجیل و ازمن از حالو احوال مادرم و خواهر برادرم پرسید و منم خیلی کوتاه بهش جواب دادم و گفتم خوبن خدارو شکر و بعدش گفت من برم دوتا چایی برای پدرت و آقا محمود بریزم و بعد دوباره میام بعد از اینکه مادرمیترا رفت چایی بریزه میتراهم رفت تو اتاقش و من یه نفس عمیق کشیدم و همونطور که چشمم به تلویزیون بود تو فکر آبروریزی که کردم بودم و هی با خودم کلنجار میرفتم که چرا اونو انقدر تابلو دید زدم که بیاد و بهم بگه و خدا رو شکر میکردم که پدرم بویی نبرده و تو همین افکار بودم که در اتاق باز شد و میترا دوباره برگشت پیش من و اینبار داشت روح از بدنم خارج میشد و از دیدن میترا زبونم بند اومده بود ادامه نوشته
0 views
Date: May 14, 2019