واقعیت تلخ

0 views
0%

به نام خدا دوازده سالم بود پدر و مادرم طلاق گرفتن یک دختر دوازده ساله ی تنها شده بودم که همش تو خودش بود راجع به هیچ چیزی اعتماد به نفس نداشتم پدرم حتی برای داشتن تنها دخترش تلاش نکرد و رهامون کرد شاید حق داشت شاید فکر میکرد منم مثل مادرم بی وفا و هرجایی بار میام مادرم خوشگل بود خیلی خوشگل سر یکسال نشد که با یک مرد پولدار ازدواج کرد یک مردی که چشماش منو خیلی می ترسوند خونش بزرگ بود شاید پونصد متر دوربین داشت اما با این همه تدابیر امینتی اصلا حس امنیت نمیداد می ترسیدم همیشه حس ترس میکردم کسی هم نبود که باهاش درد و دل بکنم مادرم پی خوشگذرونی های مکرر خودش بود دیروقت میومد و زودم میرد بیرون گاهی دلم برای شوهر مامانم میسوخت اما وقتی به چشماش نگاه میکردم پشیمون میشدم از هر جی دلسوزیه چند سال گذشت و بزرگ شدم 18 سالم شده بود و حالا از همه رفتار های مادرم بیشتر سرافکنده بودم گاهی حس میکردم که شوهر مامانم بهم نظر داره در اخر به فکر مریضم لعنت می فرستادم لباس باز نمیپوشیدم همشون استین بلند و گشاد بودن یک روز صبح از سر میز صبحونه داشتن صبحانه میخوردن از کنارشون رد شدم حس کردم چیزی به باسنم خورد انگار بهم شک وارد شد سریع برگشتم و چشمم به چشم شوهر مامانم افتاد ترس برم داشت سریع از آشپزخونه زدم بیرون مادرم 38 سالش بود و شوهرش 40 زود حامله شده بو همیشه بهم میگفت که ورود من به زندگیش بد موقع بوده دیگه نمیدونم قبل از من چه قدر ازادی داشته یک شب مادرم رفت شب نشینی با دوستاش و خبر داد که خونه نمیاد ای کاش منم برده بود ای کاش تو اتاقم خواب بودم همیشه در رو قفل میکنم اما نمیدونم چرا اینبار نکردم چرا صدای در که اومد چشمام باز شد و وقتی صدای کلید اومد از جا پریدم از سایه مردی که نزدیک میشد حدس زدم چه کسی باشه با ترس گفتم کاری با من دارید حس ششم زنانم خبرم کرده بود جه خبر میشه اما میخواستم باور نکنم میخواستم خودم رو به خریت بزنم شروع به حرف زدن کرد از همون بچگی عاشقت بودم اصلا به خاطر موهای خرمایی تو بود که با مامان خرابت ازدواج کردم نمیدونم چطور از همچین مادری دختری به این معصومی به دنیا میاد من عاشقتم حاضرم همه جیزمو بریزم به پات تا فقط تو من باشی با وحشت گفتم میفهمی چی میگید من جای دخترتونم م من اصلا درک نمی کنم تو رو خدا من رو از اینی که هست بدبخت تر نکنید بهم نزدیک شد از ترس خشکم زده بود حتی خودمو کمی عقب هم نکشیدم با لبخند دستی تو موهام کشید عزیزم سن فقط یک عدده من و تو برای هم ساخته شدیم خدای من تو قلب منو به تپش میندازی گردنمو بوسید با شدت هلش دادم به عقب اشکام شروع به باریدن کردن تو رو خدا تمومش کنید خواهش میکنم با لبخند منو در آغوش گرفت و گفت از رابطه ی زوری منتفرم اما اگه باعث میشه تو ماله من باشی اینکارم میکنم دکمه ها ی پیرهنشو باز کرد با ترس هلش دادم و خواستم فرار کنم اما در قفل بودربا عحز به سمتش برگشتم و جلوش زانو زدم تو رو خدا تو رو به هرکی میپرستی بزار برم من مامانم خیلی خوشگله اصلا خوشکل نیستم اصلا من نمیدونستم چی دارم میگم فقط داشتم قانعش میکردم پیرهنشو در اورد و شلوارشم همینطور فقط لباس زیر تنش بود اومد سمتم و بغلم کرد با زور به سمت تخت بردم و روم خیمه زد دستامو بابا سرم گرفته بود و پاهامو با پاهاش جفت کرده بود برای من لاغر اندام و کم زور همین کافی بود که دیکه نتونم حرکت بکنم به شدت منو میبوسید گردنمو لبامو لباسامو با خشونت در اورد هیج جیز نتم نبود اونم همینطور اما عجله ای برای از بین بردن بکارتم نداشتت با حرارت سینه ها می خورد و من فقط اشک میریختم همه چیز رو نابود شده میدیدم هیج شانسی برام وجود نداشت به بدبختی محکوم بودم دستشو سمت پایین بدنم برد و فشار میداد و میبوسیدم محکم تو کمرش میزدم اما زیر بدنش فیکس شده بودم و نفس هم رفته رفته داشت میرفت اروم التش رو لای پام گذاشت و سعی کرد اروم وارد بدنم بکنتش با گریه هنوز داشتم التماس میکردم و اون قربون صدقم میرفت انگار نمیشنید دردی تو بدنم پیجید و چشمام سیاهی رفت تکون خوردن گوشتی رو تو بدنم حس میکردم محکم چنگش شدم و گریه میکردم چند بار تا صبح باهام رابطه برقرار کرد و بعد ولم کرد مثل مرده ای به سقف اتاق خیره بودم سینمو بوسید و گفت حالا واسه همیشه ماله منی پاشد و رفت احساس پوچی میکردم مرگ رو با سرماش حس میکردم مادرم همه چیزو فهمید اما جون از لحاظ پولی تامین میشد جیزی نگفت و من همچنان به زندگی پوچم با کلی چای زخم رو مچام دارم ادامه میدم امروز دلم گرفت بود و نوشتم شاید این اخرین چیزی باشه که می نویسم حتی میدونم خدا هم من رو نمیخواد حتی خدا نوشته

Date: June 28, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *