پاپتی ۲ و پایانی

0 views
0%

9 8 7ـ 9 8 8ــ 1 قسمت قبل با صدای زهرا خانوم از خواب بیدار شدم دستاش رو به سینه قفل کرده بود و بهم خیره بود ـ تو پادگان هم تا این موقع میخوابی جمع شدم و سریع نشستم دستی به موهام کشیدم و بهش نگاه کردم ببخشید ساعت چنده بی توجه به سوال من ـ پاشو صورتتو بشور میخوایم بریم جایی باشه ـباشه چیه بگو چشم باشه ـ بازم که گفتی باشه بگو چشم برید بیرون بزارین لباس بپوشم باید میفهمید که با نوکراش فرق دارم نگاهی قرمز رنگ تحویلم داد و سریع رفت بیرون نگاهی به ساعت گوشیم انداختم در کمال تعجب ساعت ۷ بود یه ساعتم نخوابیدم گیر الکی بود همش تو حیاط متوجه شدم فردا شب مهمونی دارن و از الان باید خرید کنن چه دنیای حوصله سربری دارن پولدارا حدود ساعت ده از خونه خارج شدیم به سمت بازار گیج و سردرگم فقط از این مغازه به اون مغازه دنبالشون میرفتم بیرون یه مغازه بهشون گفتم یه سیگار میکشم میام تو غرق در عرق و سمباده کشی نگاهم به طاق قدیمی بازارچه بوسه ای دیگر به سیگار خشکم تحویل دادم رحیمی راس میگفت تهران خیلی قشنگه دستامو به جیبام مالیدم دنبال یه عطر کوچیک که همیشه بعد سیگار می مالیدم به خودم و اروم اروم به سمت مغازه میرفتم هرچه بیشتر نزدیک میشدم صدا بیشتر و بیشتر میشد میدونی ما یه بادیگارد بیرون داریم که بهش بگیم چی گفتی پوستتو میکنه این واضح ترین صدا بعد از انبوهی توده صدا بود که باعث شد سریع تر برم سمتشون چی شده برگشت نگام کرد چقد زیبا بود این دختر خوشبحال کسی که دل اینو بدست میاره ـ این یارو بهم گفت خوشگله جلو مامانم داداش منظوری نداشتم ناموسن الکی شلوغش میکنه ایشون زهراخانم ساکت و اروم یه گوشه وایساده بود و هیچی نمیگفت چقد این زن عجیب بود ـ آخه لندهور در حدی هستی بخوام شلوغ کنم واسه تو تو همینجوری میخوای نگاه کنی من باید چیکار کنم ـ چیکار کنی بزنش مثل سگ صدا بده درست صحبت کن تو دهنتو ببند من محافظ شمام نه بزن بهادرتون نگاش خسته بود یه حس ناامیدی تو چشماش بود مثه نگاه بازیگرای تئاتر که از دروغگو بودنشون حکایت میکن معلوم بود ادای مغرورا رو در میاره ـ واقعا که و سریع رفت بیرون چقد اتیش گرفتم وقتی ازم ناراحت شد چرا باید ناراحت میشدم ناموسن دمت گرم دادا خوشم اومد زدی به برجکش لامصب خوشگله هااا یه لگد زدم ساق پاش وقتی خم شد یه مشت خوابوندم به صورتش نمیدونم واسه انجام وظیفه م زدم یا واسه چشمای الهه یا اثبات خودم نمیدونم شاید واسه همش بود برگشت تو مغازه واسه تشر زدن به من وقتی صحنه رو دید یه ابرو بالا انداخت نگام کرد حس امنیت رو تو چشماش دیدم انگار ابی ریخته باشن رو اتیش زخماش ایکاش همه مشکلات با مشت و لگد حل میشد کاش دردای منم اینجوری تموم میشد موقع برگشتن یک کلمه هم چیزی نگفتیم دل پرحرف زبونو کم حرف میکنه از اون روز نگاش به من سنگینتر بود شب بود بعد از یه مکالمه طولانی با بچه ها یه سیگار میچسبید ـ خوبی الهه بود که یهو اومد جلو چشام خوبم مرسی شما خوبی ـ چقد سیگار میکشی خسته نمیشی اینقد دستتو بالا پایین میبری چه بهونه ساده ای پیدا کرد واسه شروع مکالمه بالا پایین کردن سیگار خستگی نداره موهای لخت مشکی چشم های سبز و آبی صورت سفید و بی حاشیه دل هر ادمیو میلرزونه ولی منو چه به این حرفا ـ نه انگاری زور داری خوشم اومد امروز چرا نخوابیدین ـ خوابم نمیبره شاید از یکی خوشم اومده در یک لحظه حسادت و کنجکاوی از درون خفه م کرد بله خیلی خوبه ـ تا حالا با کسی دوست بودی منظورم دختری چیزی نه وقتی واسه این کارا نداشتم ـ اهوم همش درگیر همین جنگ و فرمانده بودن و اینا بودی لابد نه من یه سرباز ساده م دوستام از رو محبت بهم میگن فرمانده ـ از جنگ متنفرم ینی چی هرکی تفنگ دراره ادم بکشه منم متنفرم ولی پیش میاد دیگه ـ مامان بخاطر همین ازت خوشش نمیاد تو جنگ پرید تو حرفم ـ جنگ نه قبل اینکه بیای بابا گفت دو نفر رو کشتی قاتلای برادرم بودن درست فرمودن ـ چرا پس راس راس داری میگردی اون موقع سربازی بودم اونا هم سابقه دار ـ ینی حین انجام وظیفه نه ـ خب زندانی اعدامی چیزی سرهنگ رحیمی کمکم کرد فرمانده قرارگاه خیلی گردنم حق داره یه مکالمه طولانی با اون دلگرمم میکرد ولی حیف که میدونستم دل زیاد گرم بشه میسوزه با این وجود بازم مشتاق دیدن حرکات موزون لب و دهن اون بودم خصوصا بعد از اون سکوت مبهم ـ من برم فیلم ببینم اگه خواستی تو هم بیا باشه مرسی شب بخیر ـ گود نایت اقای چی صدات بزنم فرقی نمیکنه ـ هووووم میگم همون حامد باشه هرجور راحتین حدود سه هفته از اومدن من میگذشت و من هیچ کاری جز همون نیمچه دعوا تو بازار نکرده بودم گاهی احساس میکردم از سربازی به سرباری رسیدم تو این مدت گاه و بیگاه همکلام الهه بودم همیشه موقع غروب دلم میگرفت ولی اون مدت عاشق غروب بودم چرا چون شبش الهه میومد بام حرف میزد حس شدیدی بهش داشتم و وقتی خودمو با اون مقایسه میکردم جز یه آه سرد و یه ریه ی پر دود چیزی عایدم نبود یکی مثله اون چرا باید نصیب یه پاپتی مثه من بشه ننگ سرگذشت تاریکم رو تو روشنی شعله فندکم میدیم شب ناراحت و غمزده که چرا رفیق شبم نیومد دیدنم تو حیاط قدم میزدم دوس داشتم بهش زنگ بزنم بگم عشقمی بگم تنها دلیل خوشحالیمی میخواستم بدونه درگیر یه عشق محالم هیچ وقت فریاد کمکم به الله آسمون نرسید میخواستم به الله زمینیم بگم کمکم کن ولی نمیشد من کجا اون کجا که یه پیامی بهم رسید از طرف الهه بود نوشت تو حسی به من داری انگار این خدای زمینی از رگ گردنم نزدیک تر بود نوشتم نمیدونم میدونستم عاشقشم ولی روم نمیشد از احساسم به شاهزاده بگم ـ منم نمیدونم ولی اونشب تو مهمونی هر دختری نگات میکرد میخواستم خفه ش کنم ما چفت هم نیستیم ـ کی گفته نیستیم هستیم جواب نداد خوشحال بودم که چیزی نگفتم از حسم و ناراحت از اینکه چرا جوابمو نداد با یه جفت دمپایی مردونه اومد پیشم کیش صداش بودم مات نگاش کیش و مات غرورش ـ حالا باید چی بشه چی چی بشه ـ همین حرفا دیگه ببین الهه خانوم من از یه دنیای دیگه م شما یه دنیای دیگه واقعا من چفت شما نیستم سفره دلشو انداخت ـ من خیلی تنهام واقعا خیلی تنهام پدرم همیشه درگیر کار بود مادرم همیشه درگیر گلخونه ش نه برادری نه خواهری نه حتی یه دوست درست درمون ولی من به تو عادت کردم شما میخواین به من تکیه کنین منی که نمیتونم رو پای خودم وایسم ـ آررره میخوام به تو تکیه کنم کی بهتر از تو چقد راحت حرفشو میزد و چقد راحت دلمو بهش دادم هر روز دور از چشم پدر و مادرش بیرون میرفتیم عذاب وجدان داشتم که نکنه نمک خوردم نمکدون میشکنم ولی واقعا بهش وابسته بودم شدم کلاغی که دل به طاووس بسته شدم ابلیسی که دل به بخشش الله بسته همش اصرار میکرد از گذشته م بدونه فقط یبار بهش گفتم گذشته دردناکی دارم که بازگو کردنشون زخممو تازه میکنه از خاطرات جنگ و دوستام می گفتم از سگ دو زدنام واسه گرگا از بی پولیام و عاشقم بود مطمئن بود اهل نقشه و کیسه دوختن نیستم بلد نبودم بخندونمش ولی اشکاشو پاک میکردم دیگه تو خونشون نبودم هر روز قرار میذاشتیم یه خونه اجاره کردم و موندم تهران فقط بخاطر اون اون چاره تمام دردام بود همش از بیچارگی می ترسیدم تا اینکه کم کم احساس کردم سربارشم دیگه کم حوصله بود واسه من هر از گاهی بهم زنگی میزد و میگفت سرش شلوغه پدرام راست میگفت میگفت حواست باشه زیاد اویزونش نشی که میبره ازت میگفت این مردم فقط واسه سرگرمی با ماها میچرخن ولی منه بی کس چطورمیتونستم خودمو کنترل کنم کسی که کنارش تمام دردام گم میشدن الان خودش بزرگترین دردمه روزای سرد پاییز رو سر میکردم سرده سرد فقط سرد با یه سیگار و یه مشت خاطره که همه جا کروکی کشیده میشد اخرای پاییز بود که رسما بهم گفت برو ـ حامد تو خیلی خوبی ولی من کس دیگه ای رو دوس دارم تو پسر خیلی با شخصیتی هستی خیلی خوشتیپ و پاکی اینهمه باهم رو یه تخت خوابیدم حتی یبار دستمو نگرفتی ولی من کس دیگه ای رو دوس دارم لطفا درکم کن دیگه بهم پیام نده هیچوقت فراموشم کن باشه و خدانگهدار تنها چیزی بود که میتونستم بگم بده روز بارونی واسه یه عاشق دلشکسته رعدو برق بوی نم جاده ها خیس دلتنگی و حالا دیگه بیچاره شده بودم منی که همه جا غریب بودم و عمق فاجعه اونو ندیدن دیگه نمیشد بمونم باید خودمو به یه کاری مشغول میکردن کاریم جز سرباز بودن بلد نبودم سلطان غم مادر تازه میفهمیدم چرا به پاییز میگن مادر فصل ها با یه ماشین شروع کردم به مسافر کشی سختیش اینجا بود خیلی اوقات روم نمیشد از کسی کرایه بگیرم هرچی درمیاوردم خرج کرایه خونم بود و پول سیگارم میخواستم تهرانو ترک کنم ولی کجا باید میرفتم نمیدونستم دوسال گذشت یه قهوه خونه باز کردم حالم همیشه خوب بود جز شبا سیاهی و سکوت شب به آدم میگه واقعیت وجودیشو اینکه من یه آدم بی کس و کارم که هیچ چیز جز حسرت نصیبش نشد حسرت یه خانواده یه سرپناه یه مادر یه عشق و فقط یک شب خواب راحت وبی استرس اوج جوونی سرتاسر سیاهم رو موهای سفیدی تزئین کرده بود یه دله زخمی تکیه به شونه های دیوار و تنها نقطه روشنم آتیش رو سیگار بازهم شب رسیده بود مشتری ها شب چند برابر میشد و طوری که میگفتن کارم خوب بود ـ آقا سرم پایین بود بله خانوم بفرمائید سرمو بالا آوردم خشک شدم خونم یخ زد یه سرما کل وجودمو گرفت ـ حااامد ـ تو ـ تو اینجا چیکار میکنی همه جا ساکت شده بود دختری مثل اون گذرش به پایین شهر افتاد و حالا اون دیو زیبا با حامد کافه چی داره حرف میزنه چی میل دارین ـ هیچی اینو گفت و رفت بیرون یکی از مشتریهای خانوم مغازه دنبالش رفت بیرون چهره این مشتری همیشه واسم آشنا بود در مقابل همه سوالات ساکت بودم دل پر حرف زبونو کم حرف میکنه همه رفته بودن من موندم و داغی که تازه شد سرم درد میکرد باید میرفتم خونه زیر دوش اب سرد باید مغزم سرد شه باید فکرام شسته شن باید میخوابیدم شاید فردا قشنگتر باشه وقتی بچه بودم مادرم منو میترسوند تا خوابم ببره میگفت یه هیولا پشت پنجره س نخوابی میخورتت منم از ترس میرفتم زیر پتو اینقد خودمو به خواب میزدم تا خوابم میبرد ولی وقتی مادرم رفت هیچوقت سرمو زیر پتو نبردم میخواستم بیدار بمونم تا هیولا منم بخوره دیگه ترسی نداشتم که باهاش سرمو زیر پتو ببرم میرفتم زیر دوش اب یخ تا سیر بلرزم و ارزوی حرارت پتو رو کنم مغازه رو بستم مطابق عادت سیگارمو روشن کردم و مسیر خونه رو متر میکردم یه صدای لرزون اسممو برد ـ حامد بله الهه بود با چشمای خیس ـ موهات سفید شدن ارثیه سیل اشکش جاری شد ـ دلم واست تنگ شده ـ کجا رفتی دیوونه ـ چطوری گم و گور شدی ـ هر شب جلو چشامی و سیلی که جاری بود حیف که اشکی نداشتم واسش بریزم ولی اون جای هردومون داشت همون اولش گفتم چفت هم نیستیم ولی بی خیال نشدی خودت اومدی خودتم رفتی البته اینبار دیگه بیخیال شدی ـ نه نشدم من هنوزم دوست دارم من شدم دیگه دوست ندارم ـ مهناز همه چیو بهم گفته مهناز کیه ـ مهناز دوستمه اون تو رو پیدا کرد امشب از قصد منو آورد پیش تو اتفاقا چهرش همیشه واسم آشنا میزد این خانوم ولی چی می خواست بهت بگه ـ از گذشته ت رفیقت همه چیتو بهش گفت اسمش پدرام بود پیدا کردن دوستان من واسه اونا کار راحتی بود یه قرارگاه غیر رسمی یه پدر قدرتمند یه رحیمی دهن لق و فقط چندتا دوست و یه یه همراز به اسم پدرام خیلی دلم واسش تنگ بود ولی نمیشد مثل قدیم باشم دیگه به مرده بودن عادت کردم یاد شبهایی که آنلاین بودنشو نگاه میکردم تا خوابم میبرد و یه پیام بهم نمیداد یاد روزایی که از دور خیانتشو میدیم و جرات بازگو کردنشو نداشتم چون دعوام میکرد یاد شبایی که حوصلمو نداشت بهونه میاورد و دعوام میکرد که اونشب رو مزاحمش نباشم ولی واسش مهم نبود که شبم چطوری صب میشه یاد معذرت خواهی هایی که من جای اون میکردم یاد مسافرکشی و کاسبی که بخاطر موندن تو هوای شهری که اون نفس می کشه راه انداخته بودم هوای تهران کثیفه هوای شهر اون کثیفتر دوسم داری هنوز ـ آرررره خیلی زیااااد بقران جونمو واست میدم ا گه دوسم داری دیگه سراغم نیا این تنها چیزیه که تو عمرم ازت خواستم یادت باشه ـ اینو ازم نخواه چیز دیگه ای نمیخوام رفتم خونه مستقیم زیر دوش اشک داغم با آب سرد از صورتم میگذشت و همچنان میگذرد و میگذرد و میگذرد پایان

Date: April 22, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *