پدوفیل ۱

0 views
0%

با صدای بهم خوردن لولاهای زنگ زده و باز شدنِ در پلک هاش لرزید و از خواب بیدار شد فکرکرد صبح شده ولی هنوز هوا تاریک بود به پشت غلت زد و سایه ای دید که داشت از اتاق خارج میشد سراز بالش بلند کرد و در زیر نور ماه که روی تخت دونفره تانیمه اتاق می افتاد هیکل همسرش رو تشخیص داد که قبل خروج از اتاق لحظه ای مقابل در ایستاد چرخید و از سرشونه به پشت سر نظری انداخت نگاه خیره ی همسرش رو که بروی خودش دید با صدایی گرفته و خواب آلوده لب زد اگه میری آشپزخونه یه لیوان آب برام بیار منتظر جواب نموند دوباره سر بربالش گذاشت و ثانیه ای نگذشت که اسیر خوابِ نیمه تموم شد برو حاضر شو سیما سر راه می رسونمت درمونگاه که آمپولی سُرمی چیزی بهت بزنن رنگ و روت حسابی پریده بی اهمیت به تن داغ و سردرد شدیدی که داشت آب بینی ش رو با دستمال گرفت دو لبه ی پولیورش رو بهم رسوند و سری تکون داد چیزی نیست مسعود یه آنفولانزای ساده س استراحت کنم خوب میشم نگاهش رو از شوهرش گرفت و خطاب به پسر کوچکش که سر به زیر با لیوان شیرش بازی میکرد گفت عرفان مامان چرا چیزی نخوردی یه لقمه بخور ضعف نکنی توی مدرسه عرفان واکنشی نشون نداد نه واژه ای نه جمله ای نه حتی ایما اشاره ای با اجزای صورت همچنان مصر و تا حدودی عصبی به لیوان بلوری چنگ میزد و به فکرِ چیزی بود که مادرش نمی دونست سیما تکرار کرد عرفان با مکث سربلند کرد و نگاه گنگش رو به کندی دوخت به صورت رنگ پریده مادرش سیما با سر اشاره ای به ظرف صبحانه کرد ولی نگاهِ ترس خورده ی عرفان نشست به گره ی ابروهای مسعود تند و تیز چشم ازش گرفت و دوباره خیره ی لیوانِ شیر شد مسعود با دیدن این صحنه نچ کلافه ای کرد کمی جابجا شد صندلی خودش رو روی کف سرامیکی آشپزخونه کشید و به صندلی عرفان نزدیک تر شد رعشه خفیفی به تن عرفان نشست و تا جایی که امکان داشت ازش فاصله گرفت مسعود خیره به سر پایین افتاده بچه لبخندی زد و دست نوازشی به سرش و لای موهای لطیف و قهوه ای رنگش کشید بخور عمو جون حداقل شیرتو بخور که دیرمون شد باید تورو برسونم مدرسه خودمم برم سر کار خون در رگهای پسرک خشک شده بود و قلبش به صدم ثانیه شروع به کوبش کرد سیما با چشم هایی خمار از تب و درد خیره به پسرش بمحض نزدیک شدن مسعود دید که چطور توی خودش مچاله و حالت چهره ش گرفته شد اما حساسیتی نشون نداد چون این رو هم مث بقیه رفتارهای مسعودگریزش پای مخالفت با ازدواج مجددش گذاشت عرفان بی معطلی لیوان رو برداشت چشم هاش رو بست و مطیعانه جرعه ای نوشید تنش از این نزدیکی مثل هربار سرد شده بود مسعود لبخند به لب خیره به باریکه ی شیری بود که از گوشه ی لب بچه سرازیر میشد و سیما با دیدن این صحنه نفس عمیقی از روی آرامش خیال کشید نمی دوست بخاطر اینهمه لطف و علاقه و محبت بی دریغی که مسعود نسبت به پسرش داشت چطور ازش قدردانی کنه از اون که مثل یک پدر واقعی دلسوز و مهربون بود و چه توی درس چه تفریح از هیچ چیزی برای پسرش دریغ نمیکرد حتی گاهی اوقات حمام میبردمش و بعضی روزها لباس هاش رو توی ماشین مینداخت لیوان که تا نیمه خالی شد دستش رو پس کشید و اون رو روی میز گذاشت مسعود با دید خط به جا مونده از شیر فوری انگشت اشاره ش رو به آهستگی روی لبهای نرم بچه کشید و شیر ماسیده شده رو پاک کرد حالا برو لباس بپوش تا برسونمت عرفان درحالیکه تلاش میکرد با کشیدن سر و تنش به عقب خودش رو از دسترس مسعود دور نگه داره با لحن ملتمس و کودکانه ای خطاب به مادرش گفت خودت منو برسون مدرسه سردرد شدید امان سیما رو بریده بود کمی خم شد آرنج هاش رو ستون میز صبحانه کرد و با کف هردو دست دوطرف شقیقه هاش رو فشرد حالم بده مامان جان نمی تونم رانندگی کنم با عمو مسعود برو منم حالم بده اصلا نمی خوام برم مدرسه قبل از اینکه سیما مخالفتی بکنه مسعود با یک حرکت از جا کنده شد همزمان مچ دست عرفان رو گرفت و بلند کرد بچه خوبی باش و به حرف مامانت گوش کن این رو گفت و به طرف در اشپزخونه راهیش کرد لباساتو عوض کن تا بیام سیما از پشتِ سر خیره به پسر کوچکش بود که لنگان لنگان دور میشد راضی از اینکه حداقل از مسعود حرف شنوی داشت لبخند ضعیفی زد و پرسید چرا لنگ میزنی مسعود قبل از عرفان سریعا جواب داد نگفت بهت توی حیاط مدرسه خورده زمین سیما با ابروهایی بالا داده به مسعود که داشت نزدیک میشد نگاه کرد بازم این چندمین بارِ مسعود لبخند به لب میز رو دور زد و به صندلی سیما رسید بچه ن دیگه شیطنت نکنن چکار کنن خم شد و بوسه ای به پیشونی تبدار همسرش زد سیما سری تکون داد و دست قوی و رگه دار مسعود رو توی دستش گرفت و با علاقه فشرد خوشحالم که ازت حرف شنوی داره بعد فوت پدرش کمی سرکش و عصبی شده بود خوبه که تو این سن مردی بخوبی تو بالا سرشه مسعود موهای بلند همسرش رو کنار زد و پشت گوشش برد بیشتر خم شد و اینبار بوسه ای کوتاه به لبهای خشکیده ش زد تو نگران عرفان نباش عزیزم تربیتش رو بذار به عهده من از سیما فاصله گرفت و چرخید تا از آشپزخونه بیرون بره الانم میرم کمکش تا لباساشو زودتر بپوشه توئم نمیخواد میز رو جمع کنی برو دراز بکش و استراحت کن سیما سری تکون داد و پیشونی داغ و دردناکش رو با کف دست فشرد و به این فکر کرد که ناهار چی درست کنه با یک دنیا غم و درد و دلهره وسط اتاق ایستاده و به لباس فرم آویزون به چوب رختی خیره بود که در با شدت باز شد و قامت بلند مسعود توی چهارچوب ظاهر شد ترس به آنی تموم وجودش رو پر کرد قدمی به عقب برداشت اما بیفایده بود راه فراری از این هیولا وجود نداشت هیولایی که هر وقت بهش نزدیک میشد جز کتک و تهدید و تحقیر چیزی نصیبش نمیکرد مسعود در رو ّبه آهستگی بست و قدمی جلوتر برداشت حالا دیگه نمی خوای با من بیای مدرسه میخواستی توی خونه بمونی چکار که به مامانت بگی بغض کرده و ترس خورده خیره ی صورت مرد روبرو بود مفهوم لبخند کثیف روی لبش رو خوب می فهمید مسعود یک قدمی عرفان رسید و آروم تر از قبل گفت مگه نگفتم که اگه حرفی به کسی بزنی اون چاقوی زیرتختمو فرو می کنم تو قلب مامانت ب بخدا نگفتم به لکنت افتاد مثل همه ی وقتهایی که بهش نزدیک میشد و اون از ترس و لرز لال میشد مسعود دست انداخت زیر چونه بچه محکم فشار داد و سر افتاده ش رو بالا آورد ببین منو می دونی می تونم مادرتو جوری بکشم که هر تیکه اشو یکی از گربه های توی کوچه بخوره دیگه تو که نمیخوای مادرتم مث پدرت از دست بدی هااان دوست داری تنها بمونی اشک از چشم هاش راه گرفت و روی گونه هاش ریخت از تصور دست و پای قطع شده ی مادرش که به دهن گربه های توی کوچه ست ترس تموم وجودش رو پر کرد و چاقوی پنهون شده ی زیر تخت به آنی جلوی چشمش اومد همون چاقویی که از دو ماه پیش شب اول و بار اول بهش نشون داده و مرتب می گفته که باهاش گوش و زبون بچه های زیادی رو بریده شبی که اون اتفاق کثیف رو برای بار اول تجربه کرد و اون رو در عرض چند ثانیه از دنیای کودکی به بیرون پرتاب کرد مسعود خیره به اشک حلقه زده تو گودی چشمهای پسرک با لذت و رضایت خندید قدمی ازش دور شد و لبه ی تخت یک نفره نشست و با نگاهی تیز سرتاپای بچه رو رصد کرد در اون لباس خواب دوست داشتنی با اون موهای قهوه ای بهم ریخته برصورتش چقدر خواستنی بود لبخندی زد و گفت لباساتو دربیار سر عرفان فورا بالا اومد تموم تنش میلرزید اما نگاه خشن مسعود جرئت مخالفت نمی داد لخت شو زود وقت زیادی نداریم رنگ پریده و بغض کرده سری به دو طرف تکون داد یعنی نه مسعود اخم غلیظی کرد و نیم خیز شد که پسرک ترسید و بی معطلی با دستهای لرزون ترسیده و گیج شروع به باز کردن دکمه های لباس خوابش کرد مسعود با رضایت روی ساق دستش تکیه زد و با نگاهی هیز خیره ی روبرو شد تک به تک همه ی دکمه ها رو باز کرد و بادست های لرزون شرمگین بلوزش رو از شونه های براقش پایین کشید تا افتاد روی مچ هاش صورتش خیس از اشک و چونه ش به لرز افتاده بود مسعود کمی روی دستش بلند شد حالا میتونست دقیق تر ببینه تنی ظریف و بی نظیر پوست سفید و صاف به لطافت برگ گل که مثل مرمر می درخشید سینه های برجسته و دونقطه صورتی و سفت کمر باریک و شکم کوچک نفس عمیقی کشید هیچ وقت نمیتونست هیجانش رو در برابر کودکان مخفی کنه چرا یک کودک نابالغ اینقدر درنظرش بینظیر جلوه میکرد نمی دونست بلوز کامل زمین افتاد عرفان آب دهانش رو با ترس قورت داد ازنگاه تیزوشهوت آلود ناپدریش وحشت داشت مسعود با لبخند کثیفی که روی لبهاش نقش بسته بود آروم و پرهوس گفت آفرین پسر خوب کاری به کارت ندارم به شرط اینکه تو هم باهام راه بیای حالا شلوارت رو هم دربیار نمی فهمید راه اومدن یعنی چی تو دایره المعارف ذهن کوچک و دنیای کودکانه ش جمله ها سرراست تر از اون چیزی بود که از معنی حرفهای ناپدریش سر در بیاره حتی وقتی شروع می کرد از زیبایی و لطافتش حرف زدن وقتی شروع میکرد به آزار دادن وقتی نفس هاش به شماره می افتاد و رنگ نگاهش تغییر می کرد نمی دونست عمق فاجعه در چه حد حتی تا سالیان دور میتونه مخرب باشه با شرم ترس شلوارکِ راحتیش رو پایین کشید و آروم از داخلش بیرون اومد حالا بایک شورت تقریباتنگ سفید مقابل یک جفت چشم حریص ایستاده بود مسعود نفس عمیقی کشید قلبش به طرز احمقانه ای ضربان بدی شروع کرده بود پسرک پاهای قشنگی داشت خوش فرم خوشرنگ صاف و چنگ زدنی اندام نابالغِ کشیده ولی بسیار ظریف و کاملا صاف و سفید باپیچ وخم های هوس انگیز و نتونست تحمل کنه به همون حالت که نشسته بود دستش رو درون شلوارش فرو کرد عرفان دودستی سعی کردبرجستگی جلوی شورت رو مخفی کنه صدای نفس های پرشهوت مسعود که پیچیده بود توی اتاق دلش رو از ترس فرو ریخت چشمهاش خشن و گونه هاش از هیجان سرخ شده بود حرکت دست مسعود رو میدید هر چند که نمی دونست دلیل این حرکت و این جور نفس کشیدن ها چیه هر چند که خیلی از دنیای پر هوسش دور بود و نمی فهمید اصلاً منظورش از این کارها چیه فقط می دونست که این آدم یه آدم طبیعی نیست و این کار زشت نباید اتفاق بیفته نباید کسی به حریم کسی به ممنوعه های کسی نزدیک بشه نگاه حریص و تشنه ی مسعود روی اندام پسرک بالا و پایین میشد بیشترمیخواست سربلند کرد و به چشم های متورم و خیس بچه خیره شد با اون گونه های صورتی و لبهای لرزون وچشم های درشت چقدر دوست داشتنی دیده میشد آروم و پرهوس لب زد درش بیار نه دیگه نمی تونست بیشتر از این ادامه بده با ترس سرش رو به نشونه ی مخالفت تکون داد مسعود شهوتی شده بود گفتم دربیار دوباره خواست مخالفت کنه که صدای ته گلویی و گرفته ی مادرش به گوش رسید عرفان لباس پوشیدی مدرسه ت دیر نشه معطل نکرد به سمت چوب رختی خیز برداشت و به روپوش مدرسه چنگ انداخت مسعود حتی نانداشت تکون بخوره لعنتی به مزاحم تازه از راه رسیده فرستاد و به خودش نگاه کرد تحریک شده بود نمیدونست چه وقت از خوابش گذشته بود و یا اینکه چه ساعتی از شبه فقط با پخش شدن هوایی گرم روی صورتش بلافاصله حس کردن چیزی نرم و داغ و خیس به روی لبهاش چشم هاش رو به سختی باز کرد و با دیدن صورتی که درست مقابل چشم های خواب آلودش بود ولی توی تاریکی به خوبی قابل تشخیص نبود قلبش از ترس و اضطراب شروع به تپش وحشتناکی کرد و چشم هاش تا حد ممکن از ترس گرد شد هیولا دوباره سراغش اومده بود بی اختیار جیغ خفه ای کشید ولی میان لب های متجاوز گم شد قلبش از ترس به شدت میتپید نفس هاش به شماره افتاد ه بود قفسه سینه اش از هیجان بالا و پایین میرفت که ناگهان بدن سنگینی رو روی تنش حس کرد از ترس شوکه شده بود نمیدونست باید چیکار کنه فقط دست های کوچکش رو دو طرف پهلوهای ناپدریش گذاشت و محکم ضربه میزد احساس خفه گی میکرد نفس کم آورده بود مدام جیغ میکشید و تقلا میکرد ولی فایده ای نداشت مسعود شلواروشورت بچه رو باهم تانیمه ی رون هاش پایین کشید وبالاخره سرش رو بلند کرد آروم باش صداتو نبُری خودم زبونتو از حلقت می کشم بیرون و قیچیش می کنم برای لحظه ای لب هاش رها شد و تونست نفس عمیقی بکشه اشک از چشم هاش سرازیر شده بود نه ساله بود و طاقت اینهمه درد شوک و فشار عصبی رو نداشت مسعود بازوش رو دور کمر بچه انداخت و پچ پچ وار گفت بچرخ پشت به من مرد خوش چهره ای بود زندگی خوبی داشت یک شغل عالی وجهه ی مناسب و همسری که مطمئنا دوستش داشت ولی شهوتش نسبت به کودکان غیرقابل کنترل بود این چندمین بچه بود یادش نمی اومد عرفان بادستور و زور پشت به ناپدریش چرخید می دونست چی در انتظارشه درست مثل شبهای قبل دلش میخواست جیغ بکشه دلش میخواست مانع از تماس و لمس دست کثیف اون مرد با تنش بشه دلش می خواست بلند بلند بزنه زیرگریه اما تنها کاری که می تونست بکنه یه گریه ی بی صداست نمیخواست مادرش بفهمه میترسید مسعود بلوز بچه رو ازعقب کشید دراورد و زمین پرت کرد حالا کمرلخت وسفیدش جلوی سینه ش بود نفس هاش شهوتی و داغ شده بود با دستی لرزون شلوار و شورت خودش رو هم انقدرکه نیازبود ازجلو پایین کشید و بچه رو دوباره بغل کرد و پای راستش رو بالا آورد عرفان بی اختیار به دست مسعود که روی شکم لختش بود چنگ انداخت از درد دوباره میترسید و از تکرار اون تجربه ی سیاه وحشت داشت چشم هاش رو بست و لبش رو به دندون گرفت مثل بید می لرزید که ناگهان درد و سوزش وحشتناکی رو احساس کرد و بی اختیار جیغ کشید مسعود همونطور که ازپهلو تن کوچک بچه رو سفت نگه داشته بود تا باضربات مداوم روی تخت جابجا نشه بادست دیگه ش جلوی دهانش رو گرفت هییییس میخوایی مامانت بشنوه تخت شروع به جرجرکرد ونفسهای مسعود تندترو بلند تر شد اشک از چشمهای بچه می چکید و زیر فشار دست قوی داشت نفس کم می آورد خودش رو کمی عقب کشید اما مگه میشد از دست اون مرد قوی هیکل فرار کرد هنوز ازسکس قبلی درد داشت واین درد جدید بااینکه اشنا بود تحملش سخت تر بود شهوت دیوانه ش کرده بود عرق از سر و صورتش میچکید و نفس هاش به شماره افتاده بود انقدرمحکم باسن بچه رو تلمبه میزد که خودش هم درد میکشید چه برسه به اون سینه عضلانی و پر از موش روی کمر ظریف بچه کشیده میشد و میدید که چطور ضجه میزنه وول میخورد و درد میکشید ولی دست نمیکشید برای دست کشیدن از همه چیز خیلی دیربود انسانیت رو خیلی وقت پیش توی وجودش کشته بود چقدرطول کشید نفهمید تنش ازدرد بیحس شده و گلوش ازفریاد های خفه خشک شده بود که ناگهان دید و شنید در اتاقش به ضرب و شدت زیادی باز شد سیما بود با چشم هایی از حدقه درامده و صورتی سفید شده و تنی قفل شده ایستاده در چهار چوب در دروازه های جهنم انگار به روش باز شده بود نفسش بالا نمی اومد که بخواد تند تند یا سنگین بیاد و بره هوا رو گم کرده بود نفس کشیدن رو گم کرده بود و دندوناش داشت زیر فشار فکش خرد می شد مسعود داشت چه غلطی میکرد 9 8 9 88 9 81 8 9 84 2 9 88 9 8 7 8 8 7 9 86 8 ادامه نوشته

Date: March 23, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *