قسمت قبل قبل از ادامه ماجرا از دوستان عزیز معذرت میخوام که خیلی طول کشید تا قسمت بعد رو بنویسم یه سری مشکلات پیش بینی نشده اتفاق افتاده بود واسم شرمنده و اما ادامه ماجرا در حالیکه هنوز بخاطر بالا اومدن از پله ها نفسم سر جاش نیومده بود و گیج و منگ صدای قشنگ پشت گوشی بودم در همون حال تو ذهنم میچرخید که این صدا مال دختر پشت پنجره نیست اون طبقه ای که اون دو تا دختر سرشون رو از پنجره بیرون آورده بودن پسر آقای معصومی و همسرش زندگی میکردن یعنی ممکنه الان پشت گوشی عروس آقای معصومی باشه عمرا اونکه خدای غرور و تکبره و اصلا به هیشکی محل نمیزاره همه این فکرا تو یک صدم ثانیه از ذهنم گذشت و بریده بریده گفتم خب شما بگین کی هستن و منو چجوری میشناسین خیلی آتیشت تنده آقاپیام عجله نکن یواش یواش میشناسی ببینید خانوم محترم اصلا شرایط روحی خوبی ندارم همچنین حوصله یه رابطه تازه و آدم جدید رو ندارم یا درست بگین کی هستین و منو از کجا میشناسید یا همین الان قطع کنید و دیگه هم زنگ نزنید لطفا اوووووه مثلا اینجوری میگی که فکر کنم نشناختی منو یا مثلا داری خودتو بی میل نشون میدی ای لعنتی آخه مگه باید بشناسمت کی هستی تو که صدات اینجور دیوونه ام میکنه کلا حرف زدنت همینجوره یا داری ادا میای واسم مطمین بودم از طرف مینا نمیتونه باشه مینا با هیچ همسایه ای حتی سلام علیک هم نداشت چه برسه به اینکه بخواد از طریق اونا منو امتحان کنه اصلا اونقدر درگیر اطاعت از حرفهای خواهراش و مامانش بود که نمیرسید به هیچ چیز دیگه ای فکر کنه ذهن لامصب من باز رفت سمت عروس معصومی حس غریبی بهم میگفت خودشه ولی مگه ممکنه بهتر نیس یه اشاره ای بکنم اگه اون نبود چی اصلا اینا کی هستن تو خونه معصومی آها بهتره همینو بپرسم نخیر من دارم رک حرف میزنم اگه میشناختمتون راحت میگفتم ولی فکر میکنم بار اوله صداتون رو میشنوم راستی شما تو خونه پسر آقای معصومی چیکار میکنید فامیلشون هستید یا مهمونشون مهمون که نیستم یه جورایی صاحبخونه ام نمیخوای بگی عروس معصومی هستی که اگه باشم اشکالی داره اشکال آره که داره اگه اون باشی که اصلا حرفی باهات ندارم نه با شما و نه با هیچ زن دیگه ای که همسر داشته باشه حالا اگه اون همسر همستر باشه چی این به من ربطی نداره زنی که شوهر خودش رو با یه همستر یکی میکنه با من چیکار میکنه خیلی کارا گفتم که عجله نکن حالا حالاها باهات کار دارم دیگه کم کم شکم به یقین تبدیل شده بود که صدای پشت گوشی عروس معصومیه از یه طرف دوست نداشتم با زنی که شوهر داره رابطه ای داشته باشم و از طرف دیگه باورم نمیشد همچین زن زیبایی که از هر لحاظ تک بود بخواد باهام حرف بزنه دورادور میدونستم ثریا اسمشه و از خونواده پولداریه شنیده بودم که با شوهرش اختلاف دارن و علیرغم سن کمش و با داشتن یه بچه هنوز از هر دختر تاپ و قشنگی خوشگلتر و خوش اندامتره نفوذ و سلطه زیادی هم تو خونواده معصومی داشت و یه جورایی همشون ازش حساب میبردن پسر معصومی اختلاف سنی زیادی داشت باهاش و معلوم نبود ثریا که پدر پولداری داره واسه چی همسر معصومی پسر شده همه این اطلاعات رو قبلا برادرزن صاحبخونه ام که تو همین کوچه مغازه داشت بهم داده بود البته نه از روی منظور خاصی همینجور که آمار کل محل رو بهم میداد در مورد اینها هم یه چیزایی گفته بود اون روز گذشت ولی تماسهای ثریا تو روزای بعد هم تکرار شد بدون اینکه بخوام شده بودت عادت هر روزم که از سر کار بیام و منتظر تماسش باشم و چندساعتی باهاش حرف بزنم عذاب وجدانم هم هر روز زیادتر میشد اولین بار بود با زنی که شوهر داشت ارتباط داشتم حتی تلفنی ولی یه چیزی مانع قطع ارتباط میشد تا اینکه بابام زنگ زد و ازم خواست که مرخصی بگیرم و همراهشون برم شمال یکهفته واسه گردش حوصله برادرم و زنش رو نداشتم عذرخواهی کردم و گفتم نمیتونم بیام بابام گفت پس حالا که نمیای بیا این خونه وقتی ما نیستیم حواست به اینجا باشه فردا صبحش همه رفتن شمال و من که به ثریا اطلاع داده بودم چند روزی خونه نیستم از اداره رفتم خونه بابام یه ساعتی بود خوابیده بودم که با زنگ تلفن بیدار شدم ثریا بود که از طریق 118 شماره خونه بابام رو پیدا کرده بود گفت دارم میرم استخر گفتم اوکی برو یه کم دیگه حرف زد و یهو گفت میخوای جای استخر بیام پیش تو نفسم بند اومد بی اختیار گفتم آره آدرس رو پرسید و قطع کرد از شدت دلهره قلبم اوم ه بود تو حلقم هم پشیمون بودم که چرا گفتم بیا و هم وسوسه دیدنش از نزدیک ولم نمیکرد کمتر از نیم ساعت بعد رسید درو باز کردم و اومد توی خونه ضربان قلبم به هزار رسیده بود وارد شد و دستشو آورد جلو و دست داد باهام به محض لمس دستش انگار یه گلوله آتیش تو دستم گذاشته باشن داغ داغ شدم این چه حالیه که دارم مگه بار اولته با جنس مخالف روبرو میشی نه ولی اینبار خیلی فرق داره تعارفش کردم روی کاناپه نشست به بهونه آوردن شربت رفتم توی آشپزخونه از پنجره آشپزخونه دیدم که پا شد و مانتوش رو بیرون آورد زیر مانتو یه مایو مشکی پوشیده بود الان یه مایو تنش بود و یه شلوار مشکی تنگ و چسبون سفیدی بازوها و گردن و زیر گردنش توی اون لباس شنای مشکی تضاد بسیار دلچسبی رو ایجاد کرده بود حس شهوت عجیبی همه وجو م رو گرفته بود دستام میلرززید سینی شربت رو لرزون جلوش گرفتم نیم نگاهی به برآمدگی شلوارکم کرد چشمای سیاهش رو به صورتم دوخت کاملا فهمیدم حرارت بدنم اونقدر بالارفته که توی صورتم نمود پیدا کرده و سرخ شده ام با خنده سینی شربت رو گرفت و گذاشت روی میز کنارش بی محابا دستم رو گرفت و کشید سمت خودش و کنار خودش نشوندم روی کاناپه مثل بره مطیع و رام کنارش نشستم صدای قلبم رو میشنیدم جرات اینکه نگاهش کنم نداشتم میترسیدم نگاهش کنم و اختیارمو از دست بدم دست راستش رو گذاشت روی پای من چند سانتی بالاتر از زانوم یه کم دستش رو روی پام به سمت بالا کشید دهنم خشک خشک شد نفسم درنمیومد کشمکش شدیدی درونم غوغا میکرد شهوت با قدرت بسیار زیادی با ندای درونم درگیر بود ندای درونم میگفت پیام این زن شوهر داره و ولی شهوت نمیزاشت حرف ندای درونم تموم بشه و میگفت داشته باشه خودش خواسته بزور که نبوده بی اختیار همون کاری که اون کرده بود رو تقلید کردم و دستم رو گذاشتم روی پای راستش روی شلوار اخمی کرد و دستم رو کنار زد و گفت نه پیام هنگ کردم این کارش و حرفش یعنی چی ادامه دارد نوشته
0 views
Date: April 28, 2022