چشمان جادویی ۱

0 views
0%

سلام من سعید هستم 48 ساله در یک شهر مذهبی زندگی میکنم خاطره جالبی دارم که تصمیم گرفتم براتون بنویسم امیدوارم که خوشتون بیاد خرداد سال 90 بود که به محل جدید نقل مکان کرده بودیم من توی هتل کار میکردم وبعد ازساعت کاری میرفتم اژانس یک شب که توی مسیر رفتن به خونه بودم دیدم یه خانم ودو تا پسر بچه که بعدا متوجه شدم پسرهاش هستن کنار خیابون منتظر تاکسی هستن چراغ دادم وبوق زدم دست بلند کرد ومن جلوی پاشون توقف کردم ادرسی که گفتن دقیقا خیابون خونه خودم بود از این خوش شانسی خودم خوشحال شدم وبا مبلغی که اون خانم گفت بدون چک وچونه سوارشون کردم عادت نداشتم از اینه ماشین مسافرم رو دید بزنم بدون اینکه توجه به عقب بکنم به مسیرم ادامه دادم یکی دو دقیقه نگذشته بود که با صدای خانم مسافر از اینه به عقب نگاه کردم اونجا بود که تازه متوجه چشمان زیبا وخمارش شدم درست مثل کسی بود که چند پیک سنگین مشروب زده باشه محو چشمای خانمه بودم که گفت مثل اینکه متوجه نشدید که چی گفتم با خجالت گفتم ببخشید نشنیدم چی گفتین گفت ازتون پرسیم شما همون همسایه جدید هستین که خونه اقای غلامی رو خریدین گفتم اره شما از کجا خبر دارین که جواب داد ما همسایه هستیم با شما جواب دادم چه خوب خیلی از اشناییتون خوشبختم وتوی دلم گفتم لعنت به این شانس کرایه هم پرید رسیدیم جلوی خونه دو تا پسر بچه ها به سرعت پیاده شدن ورفتن سمت خونشون وخانم همسایه که خودشو محمدی معرفی کرده بود بعد از پیاده شدن سرشو اورد سمت شیشه ماشین ومبلغ کرایه رو به سمت من گرفت من تا برگشتم سمتش چشمم به خط سینه هاش افتاد که کاملا از یقه باز مانتوش معلوم بود از من تعارف که بفرمایید واز اون اصرار که حتما باید کرایه رو بگیرید دیدم خیلی اصرار میکنه گرفتم واونم دوباره تشکر کرد ورفت خونشون منم ماشین رو پارک کردم ورفتم خونه اونشب همش به خانم محمدی فکر میکردم زن زیبایی بود حدود 33 و165 قد واندام قابل قبولی داشت به خصوص چشماش که واقعا جادویی بود خیلی هوس کرده بودم که هر طوری شده بتونم مخشو بزنم وباهاش سکس کنم ولی از اونجایی که متاهل بود ومن ادمی نبودم که بخوام دنبال زن شوهر دار باشم تصمیم گرفتم بی خیالش بشم نزدیک به چهار ماه از اولین برخوردم با خانم محمدی که حالا فهمیده بودم اسمش مهتاب است گذشته بود واون حسابی با همسرم دوست شده بود وخونه ما زیاد میومد وخیلی پیش همسرم درد ودل میکرد از زندگیش وعدم تفاهمی که با همسرش داره واینکه فقط بخاطر بچه ها تا حالا ازش جدا نشده هربار که میدیدمش سعی میکردم نگاهم به چشماش نیوفته چون واقعا اونقدر زیبا وناز بود که میتونست هر مرد با اراده ای رو متزلزل کنه یک روز که قرار بود با خانواده به سینما بریم زودتر به خونه اومدم ودیدم مهتاب خونه ماست واز حالت صورتش متوجه شدم اتفاق بدی افتاده مهتاب دید من اومدم از همسرم خداحافظی کرد ورفت نتونستم جلوی کنجکاوی خودم رو بگیرم وسریع از همسرم پرسیدم خانم محمدی چیش شده بود خیلی درهم بود خانمم گفت تقاضای طلاق توافقی کردن با همسرش وقراره جدا بشن با شنیدن این حرف توی دلم خوشحال شدم ولی در ظاهر خودمو ناراحت گرفتم وگفتم یعنی هیچ راهی براشون نمونده بود چرا منصرفش نکردی با تو که خیلی صمیمیه وارت حرف شنوی داره خانمم گفت دیگه حرفای منم فایده ای نداشت تصمیمشون قطعیه به یک ماه نکشیده از هم جدا شدن وهمسرش رفت شهرستان پیش مادرش وچون خونه بنام مهتاب بود همچنان همسایه ما باقی موند من حالا شب ها فکری جز سکس با مهتاب نداشتم ولی این کار اسونی نبود چون اون زن خرابی نبود ودر این مدت من چیزی ازش ندیده بودم شماره موبایلشو از گوشی خانمم برداشتم وحفظ کردم ترسیدم توی گوشی ذخیره کنم وشروع کردم بهش پیام دادن ولی اون هیچ جوابی نمیداد از ابراز احساساتم بصورت رودر رو واهمه داشتم در ضمن اینو بگم که پیام ها رو از یک سیم کارت سند نخورده که به توریست های عرب میفروختن میفرستادم سیم کارتو از یک مسافر عرب که چند روز باهام بود روز اخر توی فرودگاه گرفتم وقتی از جواب گرفتن پیام نا امید شدم تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم اونقدر بهش علاقه مند شده بودم که این ریسک رو پذیرفتم شمارشو با استرس زیاد گرفتم واماده شدم بدترین قمار زندگیمو انجام بدم اگه دست رد به عشقم میزد وبه همسرم میگفت زندگی چندین سالم به فنا میرفت و اما اگه جوابش مثبت میشد به وصال کسی که واقعا دوستش داشتم میرسیدم صدای الو ی مهتاب منو از افکار پریشونم بیرون اورد وبا صدایی لرزان سلام کردم که بدون جواب سلام پرسید شما نمی تونستم حرف بزنم انگار دهنم قفل شده بود دو سه بار الو الو کرد ومن که ترسیدم قطع کنه گفتم مهتاب خانم ببخشید سعید هستم همسر خانم که با صدای مهربون تری سلام واحوال پرسی کرد وگفت امرتون سعید خان منم دلمو به دریا زدم وکل داستان خاطرخواهی وعشق احساسم رو بهش گفتم مسلسل وار حرف میزدم و مجال جواب بهش نمیدادم یادمه 10 دقیقه ای حرف زدم واخرش گفتم اگه شما احساسی به من ندارید ازتون خواهش میکنم چیزی به خانمم نگین وباعث خراب شدن زندگیم نشین منم قول میدم که فراموشتون کنم وهرگز مزاحمتون نشم وبعدش سکوت کردم اون ور هم سکوت بود اما صدای نفساشو می شنیدم یکی دو دقیقه بینمون سکوت بود که یهو گفت سعید خان لطف کنید دیگه زنگ نزنید ومزاحم نشید این بار رو به حرمت یه فنجون چایی که با همسرتون خوردم نادیده میگیرم ولی اگه تکرار بشه حتما به خانمتون میگم با این حرفش انگار یه سطل اب سرد روم خالی کردن یه چشم گفتم وقطع کردم وتصمیم گرفتم بی خیالش بشم چند روزی مثل ادمای مادر مرده یکسره توی خودم بودم تمام غمای دنیا توی سینم جمع شده بود اخه من عاشق مهتاب شده بودم یه هفته ای از این ماجرا گذشته بود ومن توی اژانس نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد گفتم حتما یکی از مسافرای خصوصی خودمه که به موبایلم زنگ زده اومدم که جواب بدم که دیدم شماره مهتابه اخه شمارشو حفظ بودم فوری اکی کردم وگفتم سلام مهتاب خانم خوبین شما که دیدم با یه لحن خیلی زنانه سلامو جواب داد وپرسید وقت داریدچند لحظه ای مزاحمتون بشم گفتم برا شما همیشه وقت دارم گفت اگه میشه بیاین ابتدای خیابون شقایق من منتظرم خیلی سریع به ادرسی که گفته بود رفتم وبا دیدنش با اون سر ووضع یه لحظه هنگ کردم یه مانتوی کرم رنگ کوتاه با یک شلوار جین چسب که زیبایی رونها وساق پاهاشو چند برابر کرده بود جلوش ترمز کردم ودر جلو رو باز کرد ونشست وباهام دست داد وای چه دستای لطیف ونرمی داشتم قالب تهی میکردم باورم نمیشد که دست مهتاب توی دستم باشه که یهو با یه لبختد ملیح گفت سعید خان نمی خواین دستمو ول کنید که تازه فهمیدم چند لحظه ای میشه دستشو توی دستم نگه داشتم یه عذرخواهی کردم وراه افتادم خوب مهتاب خانم خیلی خیلی خوشحالم کردی نمیدونی الان چه حس غریبی دارم که جواب داد منم مشابه حس شما رو دارم راستشو بخواین سعید خان منم بهتون علاقمند بودم اما فکر میکردم شما رو همسرم مامور کرده که ازم مدرک دستش بیاد وحضانت بچه ها رو ازم بگیره چون دادگاه بخاطر اعتیاد همسرش حضانت بچه ها رو به مهتاب داده بود گفتم به من میخوره همچی ادمی باشم من با شما صادقانه حرف زدم که جواب داد میدونم برام ثابت شد که هیچ تبانی وزد وبندی با همسرم نداشتین اونقدر خوشحال بودم که ازش نپرسیدم چطوری بهت ثابت شد حقیقتش اصن چطوری واز کجا فهمیده برام مهم نبود مهم این بود که عشقم کنارم نشسته مهتاب با لحن توام با عشوه برای اولین بار سعیدجان خطابم کرد گفت ببین من خیلی خانمت رو دوست دارم وبراش احترام قائل هستم بنابراین ازت میخوام شش دونگ حواست باشه که از رابطمون چیزی نفهمه بهش قول دادم وبعد تا نزدیکی خونه مادرش رسوندمش وپیاده کردمش داشتم توی ابرا سیر میکردم در هفته چند ساعت با هم وقت می گذروندیم واز در کنارش بودن احساس خیلی خوبی داشتم اما هنوز حتی یه بوس نکرده بودمش اونقدر دوستش داشتم که نمی خواستم با سکس قداست این رابطه خراب بشه واز اون طرف هر موقع به اندام زیباش فکر میکردم رگ های کیرم میخواست پاره بشه چند وقتی از این روزهای خوش میگذشت که بهم زنگ زد وگفت عشقم خیلی هوس کردم با هم یه مشروبی بخوریم با تعجب گفتم عزیزم مگه تو مشروب هم میخوری گفت چند باری با همسر سابقم خوردم گفتم پس اینطور باشه من از خدامه که با معشوقم مشروب بخورم با یکی از دوستام که همسرش رفته بود شهرستان هماهنگ کردم وکلید خونشو گرفتم وبا مهتاب هم هماهنگ کردم وروز موعود به خونه دوستم رفتیم سریع بساط عرق خوری رو مهیا کردم در ضمن عرقی که گرفته بودم مال شهر درگز بود خراسانی ها میدونن چه چیزیه عرق درگز پیک ها رو یکی پس از دیگری به سلامتی عشقمون زدیم ولذت می بردیم از کنار هم بودن ومشروب خوری مهتاب تا قبل از این جلوی من فقط روسریشو برداشته بود اما اون روز گفت خیلی گرمم شده وبلند شد مانتو شو در اورد یه تاپ قرمز رنگ پوشیده بود که خیلی با پوست سفیدش جور بود وخیلی سکسیش کرده بود اومد روی پاهام نشست وبدون هیچ مقدمه ای لباشو روی لبام گذاشت صدای طپش قلبم رو قشنگ میشنیدم اونایی که عشق رو تجربه کردن میفهمن چی میگم شروع کردم لباشو مکیدن ودستام دور کمرش حلقه شده بود توی همین وضعیت به ارومی خوابوندمش روی زمین واومدم بالاش یک دستم هنوز زیر گردنش بود دست دیگم روی سینه هاش داشتم از اوج لذت منفجر میشدم اونم مستی خجالتشو از بین برده بود ودستش از روی شلوار اورده بود روی کیرم من بخاطر اینکه وزنم اذیتش نکنه اومده بودم کنارش توی همین وضعیت بودیم که لباشو به گوشم نزدیک کرد وگفت عزیزم لختم کن این جمله رو اونقدر با عشوه گفت که اب کیرم مثل اتشفشان فوران کرد وبیرون ریخت از لرزشهای متوالی بدنم فهمید که ابم اومد گفت اومدی عزیزم من لازمشون داشتم اما اشکالی نداره دوباره میارمش خیلی کار دارم باهات یه کم نیم خیزش کردم ودست انداختم تاپشو در اوردم خدای من چی میدیدم یه کمر باریک که به یه قوس زیبا به سمت بالا وپایین امتداد پیدا کرده بود خودش دست برد پشتشو بند سوتینشو ازاد کرد ومن زیباترین منظره ای که به عمرم ندیده بودم رو دیدم دو تا سینه سایز 85 با نوکای سر بالا احساس کردم دوباره کیرم داره بلند میشه شروع کردم سینه هاشو خوردن صدای مهتاب اونقدر زیاد شده بود که مجبور شدم جلوی دهانشو بگیرم ولی نامرد یه گاز محکم گرفت ومجبور شدم دستم رو بردارم یه لب از گرفت وبا یه حالت لوس گفت که ببخشید من باید با صدای بلند سکس کنم خیلی بهم فاز میده از کنارش بلند شدم واومدم تلویزیون رو روشن کردم وصداشو بلند کردم وبرگشتم سمت مهتاب همونطور ایستاده لباسامو همه رو در اوردم واومدم بیام کنارش دراز بکشم که بلند شد نشست وگفت همونطوری که هستی تکون نخور عشقم وکیرم رو گذاشت توی دهنش وشروع کرد به ساک زدن اینقدر این کارش بهم حال داد که سریع کیرم تا اخرین سر حدش شخ شد مهتاب هم بلند شد وحالا هر دو ایستاده مقابل هم بودیم که گفت حالا نوبت توست خیلی دوست دارم تو بشینی وکوسمو بخوری دقیقا دهنم روبروی کس مهتاب بود لبه های شورتشو گرفتم نوشته

Date: December 15, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *