آخرین تلاش به طرف کوچه ی باریک و بن بست دوید نفس نفس میزد مردی مشغول باز کردن در خونه اش بود وسط کوچه بود که با برخورد کیفش با کیسه ی دستِ مرد کیفش و کیسه از دست مرد افتادن گوجه های کیسه روی زمین پخش شدن مرد با تعجب و حالتی خاص برگشت و نگاهش کرد سارینا برگشت و هول کرده عذر خواست کیفش رو برداشت بین ایستادن و جمع کردن گوجه ها مردد بود و چندین بار به ته کوچه نگاه کرد مرد متعجب با دنبال کردن نگاهش به ته کوچه سرک کشید و دوباره بهش نگاه کرد خواست خم بشه و کیسه ی گوجه رو برداره که مرد گفت واستا آبجی دولّا نشو خودم ورمیدارم دوباره به ته کوچه سرک کشید مرد هم همینطور چیزی شده آبجی مردد به مرد نگاه کرد قابل اعتماد به نظر میرسید از اون لات های سیبیل کلفت و داش مشتی بود موقع راه رفتن شونه هاش رو عقب میداد و سینه اش رو جلو میداد نسل باقی مونده از فردین های ۳۰ سال پیش کسی دنبالت کرده آبجی چرا انقدر کلمه ی آبجی رو تکرار میکرد دیوانه تردید رو کنار گذاشت من یعنی میشه آخه سرکوچه کلافه و عصبی به ته کوچه سرک کشید و گفت مزاحمت شدن اگه کسی چپ نگات کرده اشاره کن تا مادرشو بشونم به عزاش بله اومدم کتابخونه اما دونفر میخواستن یعنی مزاحمم شدن هردو ابروهاش بالا پریدن و سینه هاشو جلوتر داد شکر خوردن کجان بی ناموسا بیا بینم مرد جلو جلو رفت و سرکوچه رو گشت برگشت و گفت امن و امونه آبجی کجاس کتابخونه ات سرکوچه مردد گفت ممنونم کتابخونه تو اون کوچه اس میشه شما منظورش رو فهمید و همراهش رفت جلو جلو میرفت و گاهی برمیگشت تا سارینا بهش برسه رسیدن نزدیک کتابخونه از مرد تشکر کرد و داخل کتابخونه شد تو دنیایی که همه منتظر دریدنش بودن این مرد عجیب بود حتی به صورت سارینا خوب نگاه نکرد سارینایی که زیبایی و سکسی بودن چهره اش همه ی چشم هارو دنبال خودش میکشید چقدر مرد لات جالب و بامزه بود میخواست وارد کتابخونه بشه اما مسئولش اجازه نداد کتابخونه مخصوص بانوان بود حالا چطور موبایل اون دختر رو بهش میداد به خشکِ شانس یعنی حتی متوجهِ نبودنِ گوشیش هم نشده اونم گوشی به این بزرگی و با کلاسی البته پولدار به نظر میرسید خوشگل هم بود جای خواهری لامصب چشاش سگ داشت کار داشت و نمیتونست بیشتر ازین مغازه اش رو تنها بذاره مکانیکی داشت و تازگی ها کارش گرفته بود یه شاگرد تازه کار هم گرفته بود اما نمیشد مغازه رو کامل بهش سپرد به چم و خم کار وارد نبود به طرف مکانیکیش رفت و گوشی دختر سر به هوا رو توی جیبش گذاشت سرش توی کاپوت جلوی یه پژو و درگیر عیب یابیش بود که با لرزش گوشی تو جیبش از جا پرید و سرش محکم به در کاپوت خورد ای تف به ذاتت دختر سرم شیکست دست هاش رو سریع پاک کرد و گوشی رو جواب داد تا وصل شد صدای شتابزده ی دختر اومد توروخدا هرکی هستی گوشیمو پس بده کلی چیز توش دارم هر چقدر پول بخوای دختره ی ور وره جادو بین حرفش گفت آروم آبجی من همونم که رسوندمت تا کتابخونه گوشیت جاش امنه هول نکن بگو کجا بیارمش یا میخوای بیا میکانیکیم بگیرش سلام ببخشید نگران بودم دزد برده باشش ممنونم واقعا لطف خواهش میکنم آبجی وظیفه بود کجایین شوما میارم خدمتتون دختر نه مرسی من ماشین دارم میام مکانیکیتون آدرس بدید چیزه ممم خوبیت نداره بیای در مغازه یه پارک هست نزدیکه اینجا پارک لاله بلدی بیای بله تا یه ربع دیگه اونجام خیلی مرسی صدای نازی داشت کاش به مرد جماعت تلفن نکنه وگرنه روی صندلی توی پارک نشسته بود که ۲۰۶ آلبالویی رنگی ترمز زد و دختر ازش پیاده شد خودشم آلبالو بود لامصب ای بر چشم بد لعنت آدم باش دیگه سرش رو زیر انداخت تا بیشتر از این شرمنده ی خودش نشه بعد از سلام گرم دختر گوشی رو جلو گرفت تا برداره دستای ظریف دختر گوشی رو گرفتن من نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم آقای من ابوالفضلم میتونی فضلی هم صدام کنی هر چی عشقته تشکر لازم نی آبجی هرکی بود باس همین کارو میکرد دختر شما خیلی خوبین اما بدون تشکر که نمیشه حداقل یه فنجون قهوه ای چیزی مهمونم باشید قهوه چه کلاسایی میذاره این دختر براش مهم نیست با یه غریبه قهوه بخوره نه آبجی شاگردم کار بلد نیس باس برم مغازه شومام با هر غریبه ای قهوه نخور بهش بر نخوره حالا خب راست میگفت قهوه انگار تو لس آنجلس واستاده صورت غمگین و دلخور دختر پشیمونش کرد زود قضاوت کرد دختر با دلخوری گفت شما یه بار تو اون کوچه کمکم کردین الانم گوشیم رو بدون هیچ توقعی پس دادین تو دنیایی که من شناختم شما قابل اعتمادین وگرنه نه آبجی من دختر من آبجی شما نیستم اسمم ساریناس با خنده و گیجی گفت ها اسمت چی چی ناس دختر با یکدندگی گفت سارینا بازهم خنده اش گرفت چه اسمی داره این دختر سانیا با سانیا قهوه بخوره هم بد نیست با کلاسه نمیتونست خنده اش رو نگه داره شرمنده ما به اینجور اسمای با ولاس عادت ناریم باشه سانیا خانوم قهوه بزنیم سانیا نه سارینا سا ری نا جای با کلاسی بود این دختره کلا کلاس داشت تو ماشینشم هی آهنگ خالی گذاشت هی منتظر بود خواننده بخونه اما فقط آهنگ بود حالا هم این کافی شاپِ تاریک و چوبی با آهنگ آروم یه جوری بود حس میکرد یه کفتره که زیر آب شنا میکنه همینقدر ناهمگن تیپش به تیپ دختر پسرای اینجا نمی اومد پسرای ابرو برداشته با شلوارای تنگ و کوتاه که شرتشون معلوم بود تیشرتای جذی و جیغ و نگاه های عجیب بقیه معنیش ناهمگنی بود برداشتی آوردیمون یه جا که وصله ی ناجور شدم نیگا کن پاشو بریم بابا قهوه نخواستم تابلومون کردی رفت سارینا وای بشینین توروخدا زشته یه چیزی میخوریم میریم دیگه قهوه با کیک خوبه مرد و زنده شد تا تو کافی شاپ بودن این مرد هم خیلی عجیب بود هم خنده دار با اون تیپ و حرکات سوژه شده بود همچین آدمی برای زندگی یکنواخت سارینا جالب بود موقع حساب کردن صورتحساب نزدیک بود دعوا درست کنه وقتی سارینا پول از کیفش درآورد چنان عصبانی شده بود و گفته بود مرد نیستم دست تو جیبت کنی که همه ی سرها به طرفشون برگشت به درخواست سارینا دعوت به قهوه رو قبول کرده بود اما نمیذاشت سارینا حساب کنه زن نباس جلو مرد دست تو جیبش کنه سوار ماشین شدن کمی از رفتاراش دلگیر بود اما به طور عجیبی همون رفتارا بامزه هم بودن یه موزیک لایت گذاشت ابوالفضل بینم این خواننده های آهنگات لالن خنده اش گرفت احتمالا هدفش رفع دلخوری سارینا بود که موفق شد موقع پیاده شدن به سارینا گفت دستت درد نکنه خوش گذشت آبجی اولا شما حساب کردی پس دست خودتون درد نکنه دوما سارینا نه آبجی خودتون آبجی ندارین باشه بابا آبجی ندارم یه داداش دارم که اونم انگار ندارم بابامم بچه بودم مرد یه ننه دارم که خدا نیگهش داره برام تو داداش داری سارینا آخی خدا پدرتون رو رحمت کنه و مادرتون رو نگه داره براتون من تک فرزندم مادرم بچه بودم که طلاق گرفت و رفت پدرم هم تازه فوت شده ۴ ماهی میشه خدا بیامرزش ای بابا امون از دست تقدیر و تف به جفای روزگار برا چی مُرد بابات پ تو با کی زندگی میکنی دختر ننه بزرگ داری بله بغضش رو قورت داد به خاطر ورشکستگی سکته کرد تنها زندگی میکنم تو خونه ی بابام تعجب و عصبانیت باهم به صورت ابوالفضل هجوم آوردن تنها زندگی میکنی یعنی چی آخه دختر باس تنها زندگی کنه نمیگی استغفرالله آخه اصلا کی برات نون میخره خریداتو کی میکنه چی میخوری تنها نمیگی دختر تنها شب بیان سراغت سرش رو پایین انداخت و بغضش رو نگه داشت انگار ابوالفضل فهمید که ساکت شد اما طاقت نیاورد و دوباره گفت ببین یعنی هیچ کس و کاری نداری ننه بزرگی خاله ای دایی ایی عمویی آخه مگه میشه یه دختر خوشگل و جوون تنها زندگی کنه تو کَتَم نمیره اشکش رو میونه ی راه پاک کرد دارم اما هرکس درگیر زندگی خودشه حقوق پدرم رو میدن بهم یه خونه هم داشت و این ماشین زیادمم هست البته بابا قبل ورشکستگی خیلی پول داشت اما همش رفت همینا موند منم از اولش به تنهایی عادت بغض نذاشت ادامه بده سرش رو بالا آورد که نگاه ابوالفضل رو مات چشماش دید دستش رو روی چونه و دهانش کشید و جای دیگه رو نگاه کرد با همون نگاه به جای دیگه گفت اشکاتو پاک کن دختر ادامه داد من یه عمر واسه ننم خرید کردم توام روش فک میکنم آبجیمی توفیری نداره دختر نباس بره نونوایی و سبزی فروشی که خوبیت ناره پاک کن اشکاتو اشک هاشو پاک کرد اگر قرار بود برادر داشته باشم خدا بهم میداد این رو گفت و سرش رو روی فرمون گذاشت ابوالفضل شماره اش رو بهش داده بود تا هر وقت کمکی خواست بهش بگه حس یه حامی دلپاک داشتن خوب بود ولی واقعا دلش پاک بود گوشیش زنگ خورد و با جواب دادن صدای سارینا رو شنید ماشینش خراب شده بود مغازه رو دست شاگردش سپرد و به آدرسی که سارینا داده بود روند چند روزی که ازش بی خبر بود مدام تو فکرش بود و پشیمون بود که چرا شماره اش رو نگرفته بود دلش شور میزد یه دختر خوشگل و تنها و خوش صدا اینهمه ناز تو صداش از کجا می اومد حالا فکر کن با اون قیافه و صدا بره نونوایی استغفرالله بر شیطون لعنت نباس تنها باشه سرش تو کاپوت ماشین بود ایراد جزئی بود اما خب معلوم بود یه دختر از پسش برنمیاد اصلا یه دختر تنها از پس چی برمیاد همینطور با غرغر مشغول بود اخمش باز نمیشد که نمیشد دختره تک و تنها وسط جاده اس سه روز یه زنگم نزد لابد خودش میرفته خرید دیگه شایدم براش مهم نیست زود درست شد سارینا خانوم با اخم و دلخوری نگاه میکرد جلو اومد و گفت ممنونم خیلی زحمت کشیدین چقدر شد اولش نفهمید چی چقدر شد دختر دست تو کیفش کرد وقتی دوهزاریش افتاد که بحث پوله کفری شد شونه هاش بی اختیار بالا پریدن من واسه پول اومدم بذار جیبت صدامو درنیار ای بر پدر شیطون لعنت صداتونو بالا نبرین از وقتی اومدین اخم کردین میدونم وقتتونو گرفتم اما میتونستین بگین کار دارین و نیاین به زور که پس اشتباه فهمیده بین حرفش گفت اخم من از چیز دیگه اس از اینکه یه دختر تنها لب جاده س ملتفتی که خوبیت ناره زن تنها با یه ماشین خراب کنار جاده اومدیمو من دیر میرسیدمو چارتا نر میریختن سرت یا چارتا تیکه ی کلفت میشنفتی اونوقت چی میدونی چه بالاهایی میتونن سرت بیارن میدونی چقدر گرگ هست برا یه برّه سارینا اره میدونم اما چیکار کنم برم به فک و فامیلم بچسبم که مراقبم باشن من ۴ ماهه بابام مرده ۴ ماهه بزرگترین بلا سرم اومده دیگه بدتر از اون نیست نمیتونم آویزون کسی بشم هر کسی خودش زندگی داره انگار صداشون زیاد بالا رفته بود تو ماشین نشستن ابوالفضل کلافه گفت دختر تو حیفی تنهایی بده دختر تنها راحت گول میخوره هر وقت جایی گیر کردی به من زنگ بزن کمکت میکنم هر وقت بود هستم چرا چرا کمکم میکنین در عوضش ای بابا عوض نداره دختر سارینا خانوم حیفی نازی ناز داری گرگای نامرد واسه دریدنت معطل نمیکن حیفی غیرتم باس بره زیر گور که کسی چپ نگات کنه حالا که پدر بالاسرت نیس مث ناموس خودم عزیزی هر وقت جایی کارت گیر کرد چاره اش یه تک زنگه به مولا سوت ثانیه نمیشه که خودمو میرسونم چهره ی سارینا آروم تر از قبل شد و به فکر فرو رفت به چی فکر میکرد دیروز بعد از درست شدن ماشینش با هم حرفای زیادی زدن ابوالفضل خوب بود انگار واقعا خوب بود سارینا از آدم های خوب میترسید ترسناک تر از آدمای بد آدمای خوب بودن هیچ تضمینی برای خوب موندنشون نبود و این دلهره آور ترین استرس بود یه فنجون قهوه برای خودش ریخت تو لیوان دسته دار پدرش روی لیوان اسم پدرش حک شده بود روش دست کشید و به یاد اورد همین حرکت پدرش رو دلتنگیش به اندازه ی بی کسیش بی نهایت بود قهوه ی تلخ و داغ رو سرکشید به آینده ی نا معلومش فکر کرد به دستای پدری که دیگه نبود به ابوالفضل که میخواست حمایتش کنه به یه آدم خوبِ ترسناک سوار ماشینش شد صدای ناجور اگزوز ماشینش روی اعصابش خط مینداخت به طرف تعمیرگاه ابوالفضل روند هم بهونه ی دیدار بود هم زودتر و بدون هزار جور عیب ساختن برای ماشین درستش میکرد به آدرسی که دیروز داده بود بهش روند دست های روغنی و عرق پیشونی ابوالفضل در حالیکه که مشغول تعمیر یه ماشین بود دلش رو لرزوند چقدر قشنگ بود این دست های روغنی و لباس های کثیف دست های پدرش اما هیچوقت روغنی نبود حس دخترونه ای تو دلش میگفت این دست ها بهترین حامی ان و چقدر بهشون نیاز داشت حس یه کوه یه پشتیبان حسی که ازش میترسید ابوالفضل اول با دیدنش لبخند عمیق و شگفت زده ای زد ولی با یه نگاه به سرتا پاش اخم کرد دور و برش رو نگاه کرد جلو اومد و گفت آخه با این وضع میان میکانیکی صدتا چشم دنبالت میوفته برو تو ماشین تا بیام با لبخند و حالتی خاص گفت نه آقا من خودم مشتری ام ابوالفضل محو لبخندش شد به خودش اومد و دور و بر رو نگاه کرد سارینا متوجه نگاه های خاص مغازه دار ها و آدم های اینجا شده بود برو تو ماشین ۵ دقیقه دیگه کارم تمومه بیا تو مغازه این توجه دلش رو خوش میکرد دقیقا همونی که نباید میشد بعد از تعمیر و تعویض اگزوز به پیشنهاد سارینا رفتن که بستنی بخورن تو این گرما میچسبید روی صندلی های سایه بان دارِ روبه روی مغازه ی بستنی فروشی نشسته بودن بستنی قیفی با سس شکلاتی از دوست داشتنی ترین هاش بود اول سس شکلاتش رو میچشید طعمش تو این گرما مثل بهشت لذت بخش بود اما ابوالفضل هنوز یه لیس هم نزده بود دوست ندارین بستنی خیلی خوشمزه اس که همچنان ابوالفضل خیره بود دوباره گفت اِ خب بخورین آب شد و لیسی به بستنیش زد ابوالفضل استغفراللهی زیر لب گفت و به دور و بر نگاه انداخت چرا نمیخورد سم توش بود سارینا نکنه سم توشه یا دوست ندارین عیب نداره من عاشق بستنی ام مال شما رم میخورم چشمای ابوالفضل تا انتها گشاد شد و گفت میخورم خودم تو فقط درست بخور لیس دیگه ای به سس شکلات بستنیش زد درست چه جوریه ابوالفضل برگشت و با حرص به پسری که رو بروشون بود گفت درویش کن نسناس بعد برگشت سمت سارینا توام با دهنت بخور انقدم عشوه نیا اصلا نمیخواد بخوری پسره رو دست به خشتک کردی پاشو بینم وا یعنی چی پسره به من چه مگه با پاهام میخورم که میگین با دهنم بخورم اَه چقد ضدّ حالین گرچه منظورش رو فهمیده بود اما حرص خوردن این مرد رو دوست داشت ابوالفضل با بررسی موقعیت گفت خب بیا جای من بشین اینجوری دید نداری پاشو جاشون رو عوض کردن و ابوالفضل با خیال راحت مشغول خوردن شد و سعی میکرد به سارینا نگاه نکنه آخرش طاقت نیاورد و گفت بر پدرت رحمت با این بستنی خوردنت نمودیمون رفت دفعه آخرته تو خیابون بستنی میخوری ملتفتی و دل لعنتی سارینا بیخودی غنج رفت یک ماهی از آشناییشون میگذشت و ابوالفضل هر روز بیشتر دلبسته ی سارینا میشد تقریبا هفته ای ۴ ۵ بار همدیگه رو میدیدن و شیطنت های اون گلوله ی آتیش بیشتر اسیرش میکرد حتی یکبار تا خونه رسوندش و یه نگاه به داخل خونه انداخت قاب عکس پدر و مادرش همه جای خونه بود دلش به حال تنهایی سارینا میسوخت نمیذاشت تنها بمونه خاطرخواهش شده بود با همه مکافاتش برادرش بهش زنگ زد و باز اعصابش رو بهم ریخت این پسر آدم نمیشد از بچگی انگار جوهر شرارت داشت حیف داداشش بود معلوم نبود چه غلطی کرده که فرار کرده بود خارج حتی چندباری چندنفر در خونه سراغش اومدن انگار طلب داشتن ازش حتی یه بار پای پلیس و گشتن خونه وسط اومد این پسر آبرو براشون نذاشته بود نمیدونست چه غلطی کرده اما به پلیسم نمیتونست چیزی بگه امانت آقاش بود برادرش بود هرچقدرم خلاف بود اما دلش رضا نمیشد لوش بده اگر سر به راه میشد دیگه غمی نداشت سارینا رو میگرفت بعدم برا سعید زن میگرفت اما سعید سرش باد داشت سر به راه نبود راه یک ساله رو یه شبه میخواست بره دوای بی حوصلگیش سارینا بود دیگه طاقت نداشت دیروز بهش گفت خاطرشو میخواد و یه جورایی حرف خواستگاری پیش کشید اما سارینا هنوز جوابی نداده بود بهش زنگ زد یک بوق دو بوق جواب نداد از دیروز خبری نداشت ازش نکنه سریع به طرف خونه ی سارینا روند زنگ زد و در باز شد داخل رفت و سارینا رو با تاپ و شلوار و بی روسری دید موهای حالت دار و ژولیده اش زیادی تو دل برو بود سرش رو پایین انداخت اما انگار سارینا قصد حجاب کردن نداشت خونه هم نامرتب بود چرا انقدر ناراحت بود این دختر بی خیال تیپ و بی حجابیش داخل شد سارینا چای براش آورد و نشست به جای سارینا معذب بود چرا گوشیتو جواب ندادی دختر نگرونت شدم چرا ناراحتی انقد چیزی شده ساکت بود نکنه از خواستگاریش ناراحت شده شایدم بد گفته بدت اومد اسم خواستگاری آوردم بد گفتم دِ حرف بزن دختر چته اشک چشم هاشو مظلوم میکرد و دل ابوالفضل رو آتیش میزد دوس نداری زنم شی آخه چرا ملتفت نیستی دختر به مولا خاطرتو میخوام تو زنم شو مرد نیستم اگه بزارم آب تکون بخوره تو دل کوچولوت میشی پاره ی تنم آخه آخه من نمیتونم من کسی رو ندارم منو از کی خواستگاری کنین آخه و هق هقش بلند شد دلش نمیومد همینطور نگاش کنه باید چکار میکرد از پارچ روی میز کمی آب براش ریخت اما سارینا پسش زد حسی میگفت بغلش کنه اما تاحالا رفت کنارش روی کاناپه نشست تو قاموسش نبود رمانتیک بازی اما وقتی سر سارینا روی سینه اش نشست و دستاش رو دورش حلقه کرد کمرش رو گرفت و محکم به خودش فشردش احساسش در حال فوران بود و دلش میخواست این دختر رو تو بغلش له کنه هق هق سارینا توی سینه اش داشت آشفته اش میکرد دستش که عادت به نوازش نداشت رو به زور وادار به نوازش کرد سارینا من هیچکس رو ندارم مادرم نمیدونم کجاست و پدرم مرده اما شما خانواده دارید خواستگاری از کی بکنید اصلا عروسی که مادر و پدرش نباشن مگه عروس میشه فامیلاتون نمیگن چرا عروس هیچکس و نداره نمیگن کی جهیزیه اش رو میخره اشک های لعنتیش پیرهنش رو خیس کرده و چشم هاش هم داشت با هق هق سارینا نم میگرفت کسی غلط میکنه حرف زیادی بزنه فک کن ننه من ننه خودته اصلا خودم همه کست میشم غمت نباشه عروسک تو فقط بعله رو بده باقیش با من دنیارو واست فرش میکنم وقتی آروم شده بود از بغلش بیرون اومده بود سرش رو روی پاهای ابوالفضل گذاشته بود و عطر موهاش پخش بود سارینا اگه مادرتون دوستم نداشت چی مگه میشه عروسک مث من عاشقت میشه خودش دختر دار نشد تو میشی دخترش حرف هاش غمگین نبود اما دوباره هق هق سارینا بالا گرفت میلرزید چت شد دختر هیچی نگرانم قبولم نکنن دلم میخواد عضوی از خانوادتون بشم اون خونه ی حیاط دار و سبز و گرم رو میخوام راستی برادرتون چی اون چجوری منو ببینه اگه بعدا بیاد و از من خوشش نیاد چی مراسم عقدمون میاد نگران نباش همه خاطرخوات میشن داداشمم نمیدونم میاد یا نه و کجاس اون کاری به کار من نداره زیاد کله اش باد داره پسره ی خر ولی بش میگم باس بیاد برا عقد داداشش نمیشه که نیاد اره بگید حتما بیاد مهم نیس که سربه راه نیس مهم اینه که برادرتونه خانواده خیلی مهمه وقتی از دستش بدیم قدرشو میفهمیم بوسه ی ابوالفضل روی پیشونیش نشست و باز هم هق هق ۳ روز دیگه قرار محضر داشتن برای عقد سه ماه از آشناییشون میگذشت انقدر دلبسته شده بود که داشت نابود میشد این عشق نابودش میکرد چشمای بی ریای ابوالفضل میسوزوندش دلش میخواست دست های بزرگ و حامیش اون کوه استوار برای همیشه مال خودش بشه به عکس پدرش نگاه کرد راضی بود به این ازدواج شاید اگر زنده بود همه چیز فرق میکرد قبل ازینکه پولش رو بخورن و ورشکست بشه و سکته کنه آرزوش خوشبختی سارینا بود کاش بود کاش بود تا ازش اجازه میگرفت حالش خوب نبود دوش گرفت و به ابوالفضل زنگ زد قرارشون بود عقد کنن و بعد از سالگرد پدرش عروسی اما تصمیمش رو گرفته بود انقدر دلش رو باخته بود که میخواست همین امشب عروسش بشه از فردا میترسید از فرداها میترسید مادرش ناگهانی رفت پدرش درحالیکه باورش نمیشد مرد فردا همیشه بد بود از فردا میترسید از ۳ روز بعد میترسید باید مال ابوالفضل میشد باید ابوالفضل به محض شنیدن صدای بغض آلودش راه افتاد تاپ و شلوارکش رو با یه دکلته ی قرمز عوض کرد اشک هاش اجازه ی آرایش خاصی رو نمیدادن فقط رژ زد آهنگ آخرین تلاش رو گذاشت بدجوری به حال و روز لعنتیش می اومد صدای ستار تو خونه پیچیده بود در رو باز کرد و ابوالفضل مات موند بی توجه تو بغلش پرید ابوالفضل پسش زد چیکا کردی با خودت این چه وضعیه آهنگ صدادار گذاشتی بالاخره چت شده با بغض گفت دلم برات تنگ شده پَسَم نزن دوباره به بغلش رفت منم دلم لک زده بود واست خودت هی میگفتی میخوای خلوت کنی و تنها باشی وگرنه من که دَم پرتم همش این چیه پوشیدی عقب رفت و گفت زشته بهم نمیاد آب دهانش رو قورت داد میاد خیلی میاد لامصب اما کاش میذاشتی روز عقد میپوشیدیش آخه به عادت دستش رو دور دهانش کشید و ادامه داد آخه نمیگی من طاقت نمیارم یهو آخه خیلی خوشگل شدی نفله دلم میره برات طاقتم میره که قورتت بدم دست هاش رو گرفت و ملتمسانه گفت قورت بده نزدیک تر رفت تا بوی عطرش رو حس کنه ابوالفضل خیره و ناباورانه نگاهش کرد حالت خوب نیس دختر بپوش بریم خرید خوبه باد بخوره به کله ات داغ کردی نمیخوام تو خنکم کن دِ دختر من آتیشت میزنم بعد پشیمون میشی اصلا تا عروسی خودمم صبر نمیکنم ۳روز دیگه که عقد کردیم خوبه نه همین الان ابوالفضل تو از همین حالا تا وقتی زنده ام شوهرمی میخوام بهت ثابت کنم دوست دارم نه با کاغذ و عقدنامه با دلم با تنم باهرچی که دارم من میدونم میدونم دوسم داری سارینا تو سارینا با بغضی رو به انفجار گفت پَسَم میزنی دلت میاد لب های مسخ شده ی ابوالفضل فاصله رو صفر کردن لب های ابوالفضل با کمترین ظرافت لب های سارینا رو میبوسیدن و آخرین تلاش سارینا رو به تصویر میکشیدن دست های کم لطافت ابوالفضل تنش رو در بر گرفته بودن و بوسه هاشون عمیق و سریع بود زیپ دکلته اش که باز شد تصویر پدرش روی طاقچه بهش دهن کجی کرد آروم و بی حال اسیر دست های داغ ابوالفضل گفت بریم اتاق من عکس بابام روی تخت از شدت التهاب بدنش رو به تخت میکوبید بی طاقت سر ابوالفضل رو از بدنش بالا آورد و با نگاهی ملتمس آمادگیش رو بهش فهموند با بوسه جوابِ نگاهِ دودل و نگران ابوالفضل رو داد از درد احتمالیش لب گزیده بود چشماش رو بسته بود و استرس داشت دردت اومد فقط بگو باشه سر تکون داد و چشماش بوسیده شد درد یک لحظه تمام ماهیچه هاش رو از هم گسست و صدای جیغش بلند شد کمی بعد تو آغوش عشقش بهتر شده بود ازش خواست که ادامه بده دیگه خونی نیومد اما درد همچنان ادامه داشت اشکی که از گوشه ی چشمش چکید نه از درد بود نه از ترس و نه از شوق از دلتنگی بود بوی جدایی چشم هاش رو میسوزوند و اشک میکرد جدایی پیازی بود که دود دلتنگیش اشک آور بود میون آغوش و نوازش و ناز و نیاز هر دو به اوج و آرامش رسیدن سارینا با نوک انگشتاش ته ریش ابوالفضل رو لمس کرد مهم ترین داراییم بود دخترونگیم مال تو تا بدونی احساسم بهت واقعیه قبولت دارم خانومیم مثل چشمام قبولت دارم و حرف هاش بوی پیاز بود برای چشم های سارینا امروز خیلی گرفتار بود همه کارا رو دوش خودش بود مثلا داماد بود حالا خوبه فقط محضر بود و جشن و اینا نداشت به خاطر پدر سارینا و ایکه هنوز سالگرد فوتش نرسیده بود فقط یه شام میدادن بدون بزن و بکوب اونم امشب نه سه شب دیگه خواست سارینا بود که بعد عقد مهمونی نباشه و سه روز تنها باشن واسه اون سه روز قند تو دلش آب میشد دلش برای معاشقه با تن ظریف سارینا میتپید تمام مردونگیش اون دختر رو میطلبید ساعت ۱۱ محضر داشتن ساعت ۹ بود و باید میرفت دنبال سارینا دم در سوارش کرد تا کمی حرف بزنن و بعد برن دنبال ننه اش انقدر خوشگل شده بود که مات موند بوسه ی طولانیشون و جای رژ خوشرنگ سارینا رو لب و گونه اش خنده اش انداخت اما سارینا نمیخندید گفت بریم خونه خونه دختر الان خونه بریم چکار با یه بوس تسلیم شدی بذار بعد محضر کاری میکنم آرزو کنی یه دیقه ولت کنم نریم من دلم بغل میخواد ابوالفضل جونم ابوالفضل گفتنته باشه مگه من میتونم نه بگم چاکرتم هستم بغلم که جاته میخواستن پیاده بشن که گوشیش زنگ خورد سارینا کیه ابوالفضل داداشمه سعیده خدا کنه اومده باشه ۴ ماهه ندیدم بی شرفو جوابشو نده اول بغل عه لوس نشو سارینا بذار بینم چی میگه بعد سعید بود که گفت اومده آدرس داد تا برن دنبالش ماشین رو روشن کرد و راه افتاد وقتی راه افتاد اشک های راه گرفته روی صورت سارینا رو دید سارینا چت شد گریه میکنی آخ قرار بود بغلت کنم با زنگ سعید یادم رفت کنار زد و بغلش کرد هق هق میکرد و آروم نمیشد میگفت از دلتنگی پدرشه اما ابوالفضل نگران تر شد سعید سوار ماشین شد سارینا عقب نشست و سعید جلو کنار ابوالفضل هنوز چشماش خیس بود نمیتونست خودش رو کنترل کنه تا دو ساعت پیش دودل بود اما با دیدن عکس پدرش مصمم تر شده بود و دیگه دیر شده بود به طرف محضر میرفتن و سعید و ابوالفضل مشغول حرف زدن بودن ابوالفضل دائم با نگرانی از آینه نگاهش میکرد و هواش رو داشت اما به خاطر حضور سعید نمیتونستن حرف بزنن هر لحظه که به محضر نزدیک تر میشدن نگرانیش بیشتر میشد دلش میخواست ابوالفضل رو بغل کنه سعید از خارج حرف میزد و اتفاقات این چند وقته اش رو برای برادرش تعریف میکرد با سانسور تعریف میکرد نمیگفت چجوری رفته خارج نمیگفت پول کی رو خورده نمیگفت چرا فراریه چرا ابوالفضل باور میکرد دروغ هاشو چون زیادی خوب بود سعید جوری تعریف میکرد که انگار برای بیزینس رفته که الکی دنبالشن و پاپوش ساختن براش همین دروغ ها مطمئنش میکرد که اشتباه نکرده که منطق رو به احساسش ترجیح بده هرچند از درون خورد میشد رسیدن در خونه ی ابوالفضل مادرشون سوار شد و با سارینا روبوسی کرد و قربون و صدقه اش رفت متوجه پریشونی و چشمای خیسش شد و بغلش کرد و گفت میفهممت دخترم ناراحت مادر و پدرتی ابوالفضل میگفت پریشونی غصه ات نباشه عین دختر نداشتمی مادر بغضش شکست و تو بغلش هق زد به محضر رسیدن اشک هاشو پاک کرد و پیاده شد بی پروا و بی توجه به حضور ننه و سعید تو بغل ابوالفضل پرید مهم بود که محرم نبودن که اینهمه آدم اینجا بود این شاید اخرین آغوش پر محبتش باشه صدای ابوالفضل کنار گوشش گفت اِ حیا کن دختر تو خیابونیم بدو بریم بزنمت به نام خودم تا از دست نرفتی ازش جدا شد و نگاه مهربون ننه دلش رو به هم پیچید ننه دوستش داشت ننه پسراش رو دوست داشت با تردید و پاهای لرزان وارد محضر شد گوشیش رو درآورد و شماره ی سروان سلیمی رو گرفت تک زد و قطع کرد چند دقیق نشد که سروان و یه سرباز وارد محضر شدن سعید سریع ایستاد و قبل از هر عکس العملی سرباز بهش دستبند زد سعید مقاومت میکرد ننه دست روی قلبش گذاشت و با اون یکی دست به خودش سیلی زد گفت یا حضرت عباس چی شده ولش کنید ابوالفضل جلو رفت و سروان با نشون دادن کارتش رو به ابوالفضل گفت سروان سلیمی از اداره ی آگاهی هستم سعید صادقی به خاطر خروج غیر قانونی از کشور و اجرا گذاشتن سفته های ۲۰۰ میلیونی بازداشته سفته ها برای قرض آقای صبوری داده شدن که حالا فوت شدن دخترشون سارینا صبوری شاکی خصوصیتونن سروان رو به سارینا کرد سفته ها رو از کیفش در آورد و بهش داد همه مات بودن و چهره ی ابوالفضل شکسته ترین بود چراغونی چشماش خاموش شده بود یه شب بی ستاره ننه بی حال روی صندلی نشست ابوالفضل بهش نزدیک شد و نگاهش کرد فقط نگاهش کرد یه نگاه خاموش یه نگاه مُرده دلش ریخت از این تاریکی چشم هاش رو بست اشک از گوشه اشون راه گرفت کلماتی رو که تمرین کرده بود بگه درست یادش نبودن طوطی وار هرچی تو ذهن آشوبش بود رو گفت پدرم خیلی خوب بود هم پدر بود هم مادر سعید پولش رو قرض گرفت گفت سه ماه میذاره بانک و باهاش وام میگیره حتی سفته هم داد اما یه ماه نشده بود غیبش زد پولارو برداشت و فرار کرد پدرم سکته کرد من موندم و یه مشت سفته پلیس هم نتونست پیداش کنه رفته بود تنها راهم برای گیر انداختنش همین بود نه به خاطر پولای بابام نه به خاطر جونش اعتمادش سایه اش روی سرم من بعد اون بی کس شدم تو شدی همه کسم اما نتونستم نتونستم از خون پدرم بگذرم سعید باید دستگیر میشد دوستت داشتم اما نتونستم بگذرم همه چیزمم برای اثباتش تقدیمت کردم تا باورم کنی تا حرف هاش رو قطع کرد هرچی بیشتر میگفت ابوالفضل بیشتر میشکست پس خفه خون گرفت سرباز سعید رو برد و ننه با گریه دنبالش رفت سروان ازش خواست باهاشون بره اداره پلیس ابوالفضل دستش رو به دیوار گرفت و چشماش رو به هم فشرد کوهِ پشتش رو لرزونده بود از خدا فقط مرگ میخواست سرش گیج میرفت چشماش سیاهی رفت دیگه چیزی ندید چشماش رو باز کرد سرنگ سرم توی دستش بود بیمارستان بود پرستار با دیدنش جلو اومد و چند لحظه بعد ابوالفضل اومد پرستار باهاش حرف زد و سوال کرد اما جوابی نداشت بده هنوز گیج بود پرستار آقا شما گفتید چه نسبتی باهاش دارید ابوالفضل شاکی و طلبکار برادرمه آخرین تلاشش رو به یاد آورد ادامه میداد چشم هاش رو بست دیدش سیاه شد سیاه مثل چشم های خاموش ابوالفضل ادامه نوشته ترانه آخرین تلاش از ستار که در عنوان داستان استفاده شده 3
0 views
Date: June 2, 2019