آخوند نیکوکار 1

0 views
0%

خاطره ای که می خوام براتون تعریف کنم یک اتفاق واقعی است که برام اتفاق افتاده است البته پیشاپیش از خدمت تمام خوانندگان عذرخواهی میکنم اگر در نوشته هام از لحاظ جمله بندی یا غلط املائی موردی باشد خوب بری سر اصل مطلب من شاهین هستم و32 سالم است ودر یکی از شهرهای اذربایجان غربی زندگی میکنم وهمسرم اسمش نازنین است اسامی مون مستعار هستند و24 سال دارداول بزارین کمی ازمشخصات خومون بگیم من وزنم 90 کیلو است باقدی معمولی ولی کمی شکم دارم و موبور هستم همه چیزم بزرگ است بینی ام سرم پاهام و ولی کیرم کوچک است حدود13سانت و زنم 65کیلو دارد سبزه با چشمانی سیاه وقد متوسط ولب دماغی کوچک وسینه تقریبا بزرگ 85ولی عوضش کوس وکونش خیلی تنگ است باور کنید با این کیر کوچک اصلا نمیزارد از کون بکنش از جلو هم هنگام کردن بد جور داد هوار میکندوبرعکس من خیلی هم هات است ما نزدیک به هفت سال است ازدواج کردیم من وزنم از ابتدای ازدواج با هم تفاهم نداشتیم وزیاد باهم دعو امیکنیم وچند بار هم خانواده همسرم به خاطر کتک زدن همسرم ازم شکایت کردن ولی هربار با وساطت فامیل دوباره اشتی میکردم ولی من میخواستم که از دست زنم راحت بشم ولی با وساطت های فامیلامون نمی تونستم زنم را طلاقش بدم تا اینکه بار اخر که نزدیک یک سال پیش بودبعد از جرو بحث های طولانی وچندبارکتک کاری کارمون به دادگاه کشیده شد وبعد از چند جلسه دادگاه حکم طلاقمان را صادر کردونازنین از مهریه اش گذشت وقرار شد بعد از پایان یافتن عده ما از هم طلاق بگیریم ما هم بعد ازپایان یافتن مدت عده به یکی ازاین دفترخانه های ازدواج وطلاق مراجعه کردیم ومسئول دفتر خانه یک پیرمرد نورانی حول حوش شصت وپنج سال یا شاید بیشتربودومن برای اینکه وساطت فامیلمون باعث نشه دوباره با هم ازدواج کنیم هنگام طلاق دادن همسرم به حاج آقا گفتم که من زنم راسه طلاقه میکنم وحاج آقا خیلی سعی کرد که ما را متقاعد کند به سر خونه زندگیمون برگردیم ولی من اصلا قبول نکردم وتاکید کردکه لااقل سه طلاقه نکنم ولی من احمق اصلا قبول نکردم وصیغه طلاق جاری شد و ما بعد از چند سا ل ازدواج از هم جداشدیم ومن اولش خیلی خوشحال شدم که از دست زنم راحت شدم ولی بعد از طلاق دادن زنم دیگر هیچ کس نه از فامیل نه از اشناهاحتی پدر ومادرم وخواهربرادرام دیگر روی خوش به من نشون نمیدادن چون همسرم واقعا زن مهربانی بود و مشکل من بودم که باهاش راه نمی امدم بالاخره بهد ازچند ماه بدجور دلم براش تنگ شدویواشکی یکی دوبار رفتم محلشون ودیدمش و یکی دوبار هم تو مراسمات دیده بودم از زمانی که ازم جداشده بود به نظرم خیلی خوشگل شده بود به نظرم اندامش تپل ترشده بود وقدش کشیده تر شده بود آخر من تو خونه خیلی اذیتش میکردم حتی نمیزاشتم تو خونه کوچکترین آرایشی به کند ولی حالا یک چیز دیگر شده بود وقتی که توخیابان راه میرفت به نظرم نظرم گاه اکثر مردهابدنبالش بوددیگر دلم بدجور براش تنگ شده بود ومیدونستم که اون هم با اینکه خیلی اذیتش کرده بودم ولی باز هم من دوست داره تا اینکه دلم را زدم به دریا و بهش زنگ زدم اولش گریه کرد وگوشی را قطع کرد ولی بعد ازچندبارزنگ زدن بالاخره باهم حرف زدیمودوباره پشت گوشی خیلی گریه کرد وخیلی از دست کارام گله کرد ولی گفت که بازهم منو دوست داردومیخواد بامن زندگی کند بااینکه بعد ازجدایی چند بار براش خواستگار امده وازخونش خیلی براش فشار میارندکه دازدواج کند ولی گفت که منتظربودتا من دوباره برم سراغش من هم خیلی کفری شدم از تصور اینکه زنم برود زیر کیر یکی دیگر بخوابد ولی غافل من امدم موضوع را پیش پدرو مادر عنوان کردم وگفتم که دوباره می خوام با نازنین ازدواج کنم ولی پدرومادرم عصبانی شدن وگفتن ما دیگرخجالت میکشم بریم دوباره برای تواز خانواده نازنین خواستگاری کنیم وگفتن که که خوانواده نازنین قبول نمیکنن ولی من خیلی اصرار کردم تا اینکه راضی شدن دوباره برن به خواستگاری نازنین جونم ورفتن به خونه نازنین تا با خانوادشون صحبت کنندولی خانواده نازنین اصلا قبول نکردن چند تا از ریش سفیدهای محل وفامیلمون را فرستادیم ولی باز هم قبول نکردن وگفتن میزاریم دخترمون تو خونه بمونه وبپوسه ولی جنازشو هم دست شاهین نمیدیم وبرادراش هم برام خط ونشون کشیدن وتهدیدم کردند ولی نازنین تو روشون وایساد وگفتکه من بازهم زنش هستم وفقطمنو میخواد واگر هم قبول نکنند از خونه فرار میکند وباهام ازدواج میکند وبرادراش هم یک کتک مفصل زده بودندوگفته بودند که اگر با من ازدواج کند دیگر خواهر اونها نیست وپدرش هم گفته اگراین کار رابکنددیگر حق ندارد به خونه اونها پا بزاردبالاخره کار که به اینجا کشیده شد ما باهم قرار گذاشتیم باهم فرار بکنیم ومن موضوع را به خانوادمون گفتم ونازنین هم مدارک وکمی هم از طلاهاش را برداشت وما صبح با هم فرار کردیم وامدیم به تبریز وقتی به تبریزرسیدیم مستقیم رفتیم به یک دفتر خانه ازدواج تا با هم ازدواج کنیم وشناسنامه هامون را به مسئول دفتر خانه که یک آخوند میانسال حول وحوش چهل وپنج ساله بودبا هیکلی درشت وقدبلندوقتی قضیه را گفتیم ومتاسفانه من گفتم که صیغه طلاق را به صورت سه طلاقه جاری کردیم خیلی عصبانی شد وگفت که اصلا ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم مگر اینکه یک بار زنم با کس دیگرازدواج کندوازش طلاق بگیردتا دوباره باهم ازدواج کنیم وقتی این موضوع را گفت زنم گریه اش گرفت ومن هم دودستی کوبیدم برسرم وقتی که حاج آقا مارا اینطوری دیدگفت میتونم براتون یک کاری کنم وما هم خوشخال شدیم گفتیم چه کاری حاج آقا گفت من با همسرتون ازدواج میکنم وبعد از چندروزطلاقش میدم اولش من خیلی ناراحت شدم وزنم هم فوری روش راپوشاند وخجالت کشیدولی حاج آقا گفت که اون مثل دخترم میمونه فقط من میخوام که مشکلتون حل بشه ولی من با عصبانیت گفتم که ما نمیخواهیم مشکلمون ایجوری حل بشودوخواستیم بریم پیش یک دفتر خانه ازدواج دیگرشاید اونها قبول کنندولی حاج آقا گفت هرجا هم بریم باید زنت بایکیدیگر ازدواج کند وطلاق بگیرد وگرنه ازدواجمون باطل است واگراینجوری ازدواج کنیم فرقی با زنا نداردبه هر حال ما ازاون دفتر خانه اومدیم بیرون وبه چند جای دیگرهم سرزدیم ولی همشون همون حرف را تکرار کردن وگفتن که اول بایدزنم بایکی دیگرازدواج کندوزنم هم که دید اینجوری است گفت بیا برگردیم به شهرمون ومن قول میدم که تاآخرعمرازدواج نکنم وقتی که من این سخنان را اززنم شنیدم علاقه به زنم صدبرابرشدوپیش خودم گفتم حالا که اینقدر برام حاضراست فداکاری کندچه اشکالی دارد من هم براش کمی فداکاری کنم و بذارم با اون آخونده چندروز ازدواج کند ولی وقتی توذهن خودم تصورمیکردم که زنم میره زیر اون هیکل گنده آخونده سرم ازعصبانیت دود میکشید ولی وقتی یادم افتادکه آخونده گفت مثل دخترم میمونددلم کمی آرام گرفت و پیش خودم گفتم که اون مرد خداست و هرگزبه کسی که میگویددخترم نظر بد نمیکند وقتی قضیه رابه نازنین گفتم خیلی ناراحت شد ولی بعد از کمی اصرار وخواهش تمنا و اینکه آخونده گفته مثل دخترش بهش نگاه میکند و من هم خیلی دوستش دارم واین تنهاراه رسیدن به هم ازلحاظ شرعی است بالاخره قبول کرد و ما با هم به پیش همون آخوند رفتیم وقتی که حاج آقا ما را دید گل ازگلش شکفت و زود به کارمندی که اونجا بود گفت که برامون چایی بیارد و من قضیه را بهش گفتم خیلی خوشحال شدوگفت مطمئن باشید که این بهترین تصمیم است که هم خیردنیادرآن هست هم آخرت وبعدازاینکه چایمان را خوردیم من از حاج آقاپرسیدم که برای چند روزمیخواهد صیغه را بخوند ولی حاج آقا گفت که بایدازدواج دایمی باشد ولی نترس من مثل دخترم ازخانمت نگهداری میکنم وپس از یک هفته زنت را طلاق میدم تا توهم شرعا بازنت ازدواج کنی به دستیارش گفت که زود بپرد وچندتا شاهدپیداکندبا یک قوطی شیرینی تا صیغه عقدرابخونندبعدازاینکه شاهدها آمدندوصیغه ازدواج را خود حاج آقا برای خودش خوندوزنم هم بله را گفت در حالی که به من نگاه میکرد وچندقطره اشک از چشماش سرازیرشده بودومن هم به عنوان یکی ازشهوددفترراامضاکردم تا زنم زن حاج آقا بشودوقتی که شهودرفتنمن از حاج آقا اجازه گرفتم تا چندکلمه بازنم که حالا زن حاج آقا شده بود صحبت کنم حاجی اجازه را صادر فرمودن ولی گفتن که جلوی چشم باشیم وبا هم صحبت کنیم وما هم رفتیم به آبدارخانه وزنم وقتی که به آنجا رسید گریه اش گرفت وبه من گفت دیدی چه ذبه روزمن آوردی ولی من گفتم کاری است که شده ویک هفته چیزی نیست وزودتمام میشودوبهش گفتم که یک چیزی را میخواهم ازش درخواست کنم ولی خجالت میکشم نازنین گفت دیگرخجالت فایده ای ندارد هرچه میخواهی بگوومن هم باخجالت گفتم که میدونم تو این چندسال من نتونستم خوب ارضات کنم ولی ازت میخوام که تواین یک هفته راحت باشی واز زندگیت لذت ببری واگرحاجی اقا خوست باهات سکس کند سعی کن خوب باهاش حال کنی ولذت ببری وقتی این حرف ها را گفتم گفت من دیگرزن شرعی وقانونی اون هست اگر بخوادبامن زناشوئی کند نمیتونم باخواسته اش مخالفت کنم وقتی این حرف راازدهان نازنین شنیدم دیگرمطمئن شدم که خودش هم بیمیل نیست که با آخوندحال بکندبالاخره اون هم زن بود والان نزدیک هفت هشت ماه بودکه سکس نداشته وخیلی هم حشری است پس من هم گفتم که ازنظرمن اشکال نداردولی قول بوده اگرباحاش سکس کردی هم بیای برام تعریف کنی هم بار اول که میخوای سکس کنی به من زنگ بزنی وگوشیترا بازنگه داری تا من صدای سکس کردنتان رابشنوم وقتی این راگفتم رنگ نازنین بدجورپرید وباصطلاح خجالت کشید ولی قول دادکه حتمااین کاررابکندوبذاردمن صدای سکسشون رابشنوم ومن ازش خداحافظی کردم ورفتم با حاج آقا هم دست دادم وبه هش گفتم که مواظب نازنین باشدواون هم گفت که خیالم راحت باشد وبه من قول داد که یک هفته دیگر همین ساعت بیام تا زنم را طلاق بده ومن باهاش ازدواج کنم وازمن خواست که برم توخونشون این یک هفته رابمانم ولی من قبول نکردم و ازم ادرس مسافرخونه وشمارم را گرفت ووقتی میخواستم برم به زوریک بسته دوهزارتومنی تپوند تو جیبم درحالی که نازنین کنارمون وایساده بودومن درحالی که ازاین کارش خجالت میکشیدم ازدفترخانه آومدم بیرون وقتی که میخواستم درراببندم نگاهم به نگاه نازنین وحاج آقا افتاد درحالی که نگاشون تو نگاه هم دیگربود وبه هم لبخند میزدندوقتی که نازنین متوجه نگاه من شدبدون اینکه پیش من خجالت بکشددوباره به روی حاجی آقا خندیدید ومن سرم راانداختم پایین وبه طرف مسافرخونه که نزدیک بودراه افتادم در حالی که تو بدنم یک نوع حس رخوت ونشئگی بودویک جوری شده بودم که نمیتونم بیان کنم هم ناراحت بودم وهم شهوتی وقتی به مسافرخونه رسیدم کلید را از متصدی گرفتم و رفتم داخل اتاقم ولباسام رادراوردم ولخت روی تخت دراز کشیدم در حالی که کیرم بدجور سیخ شده بود وپیش خودم تصور میکردم که الان حاج آقا با نازنین من چکار میکنندمثلا دارند ازهم لب میگیرندیا حاجی اقا دارد زنم را میبوسد شاید الان کیرش راداخل کوسش کرده و داره توکوس زنم تلمبه میزند وقتی که ایجوری تصورمیکردم اب کیر بود که از سوراخ کیرم جاری میشدومیگفتم کاش آنجابودم وزنم را میدیدم که چطوری داره کوس میده وبا خودم حال میکردم ولی بعدیادم افتاد که حاجی قول داده است مثل دخترش بهش نگاه کند وپیش خودم میگفتم کاش زنم را بکندولی حاج مردخداست هرگز اینکاررا نمیکند ولی گفتم کی میتونه ازهمچین کوس وکونی بگذرد که شرعا واقانون هم مال خودش است تو این افکارها بودم که خوابم گرفت نمیدونم کی خوابم گرفت که باصدای زنگ گوشی بیدار شدم وکمی چشمام رامالیدم دیدم که برادرهای زنم هستند وگوشی را قطع کردم چندبارزنگ زدن ومن ردکردم تااس دادن که من میکشندوازاین کس شعرها ومن هم اس دادم که ماقانون با هم ازدواج کردیم ودوباره با هم زن وشوهریم واونها هم هیچ کاری نمیتونن بکن اس ارسال میکردم وداشت چشمام گرم میشد که دوباره گوشیم زنگ خورد اولش فکرکردم که برادران زنم هستن میخواستم رد بدم که دیدم شماره ی نازنین جونم است ادامه دارد اگر نظر بدید بقیه اش را میذارم نوشته

Date: August 12, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *