آدم های جالبی که میگن مازوخیزست ان

0 views
0%

سلام من اسمم فرهاده یه دوست دارم اسمش بابکه یه روز بابک بهم گفت یه پروژه ای واسمون تدارک دیدم که زندگیمونو از یک نواختی بیرون بیاره درباره سادیسم و مازوخیزم چیزی شنیدی گفتم کمی گفت بعضی ها از این که تحقیر بشن یا درد بکشن لذت می برن و برعکس گفتم نکنه می خوای بگی سادیسم داری بهت هم میاد ها گفت تو اینترنت ول بودم با یه پسره آشنا شدم که می گفت برده پسرا میشه می خوام بریم با هم صفا گفتم ساده ای اینا با اسم برده ما رو می کشونن تو خونه بعد می ذارن کونمون دستت هم هیچ جا بند نمیشه تصور کن رفتیم کلانتری شکایت می خوایم بکنیم که آقای پلیس این پسر تو کونمون گذاشته پلیسم میگه حتما چیزیت میشه دیگه چرا تو کون ما نمی ذاره هیچ کس گفت تا حدودی طرفو میشناسم ای کاش فرصت بود درباره سابقه بابک براتون بگم خلاصه یه بار قرار بود واسطه هاش ما رو انتقال بدن اون ور آب ما پولمون جور نشد بعدش فهمیدیم اعضای کاروان ما در اثر خفگی منتقل شدن به دیار باقی از طرفی کنجکاویم تحریک شد لامصب همیشه برنامه های عجق وجق پیدا می کنه خلاصه رفتیم ویلای پسره که اسمش مانی بود یه پسر قد متوسط و کمی رنگ پریده که کاملا معذب به نظر می رسید رفتیم تو فقط خودش بود باز جای شکر داشت بعد از کمی سکوت بابک گفت ایشون ارباب فرهاد هستن مانی هم با لحن چاپلوسانه ای گفت خوشحال شدم از زیارتتون ارباب خنده دار بود بابک باز گفت از ایشون شروع کن یه کم تعجب کردم بابک گویا وارد بود من روی صندلی نشسته بودم اومد زانو زد جلوم آروم جورابمو در آورد بعد جورابو بو کرد و به صورتش می مالید رسما از تعجب رفته بودم کما جورابام کمی عرق کرده بود و کثیف شده بود ولی چنان با لذت بو می کرد که انگار خوشبوترین چیزی باشه که تا حالا بو کرده بعد از کمی پامو گرفت و آروم آروم می مالید بعد پامو به صورتش مالید زیر لب می گفت چه گرمه پاتون و شروع کرد به بوسیدن پام بوسه های کوچیک تبدیل به لب گرفتن های طولانی شد بعد شروع کرد به لیسیدن پام آخر سر انگشت بزرگمو کرد تو دهنش و میک می زد چیزی که برای من عجیب تر بود این بود که تحریک می شدم تصور نمی کردم با لیسیده شدن پام کیرم ورجه وورجه کنه بابک اومد پاشنه پاشو گذاشت پشت سر مانی و سرشو به پام فشار می داد بعد با کنار پا سرشو برگردوند و صورتشو له کرد و می مالید مانی ناله می کرد دوباره سرشو برگردوند و این بار با پا گردنشو له می کرد و چند بار حالت خفگی بهش دست داد من ترسیده بودم یه کم بابک گفت تو فضایی مفعول مانی گفت بله ارباب بابک گفت حالا می خوام به ارباب فرهادت هم ثابت کنی جندگیت هم مثل سگیته بعد از کمی سکوت صدای سیلی بلندی به گوش رسید بابک خوابونده بود در گوشش صورت مانی قرمز شده بود گفتم یواش گوشش چیزی میشه بابک گفت این بی همه چیز عادت داره بعد سیلی دیگه ای زد مانی گفت مرسی ارباب ولی بابک ول کن نبود از چونش گرفت و بالا آورد و باز سیلی دیگه ای زد لب پسره داشت می لرزید و کم مونده بود گریش بگیره آخه بابک دستش سنگین بود سیلی چهارم و پنجم که نوش جانش شد بغضش ترکید بابک گفت تا زیر سیلی هلاکت نکردم برو به کیر اربابت حال بده اومد طرفم گفتم دهنش کثیفه بابا الان داشت پاهامو میک میزد بابک با لگد زد تو شکمش و گفت شنیدی همه چیز جنده برو مسواک بزن دهانشویه کن مانی که رفت گفتم برامون دردسر میشه کم بزنش میدونی دیه چنده گفت نگران نباش می دونم کجاهاش می زنم بعد از کمی اومد باز جلوم دو زانو نشست آروم شروع به بوسیدن رونام کرد از رو شلوار بعد کیرمو بوس می کرد و به صورتش می مالید با دندون زیپ شلوارمو گرفت و با کمی زحمت کشید پایین و از رو شورت کیرمو بوس می کرد و لیس می زد بی تاب شده بودم دست انداخت و با دست کیرمو می مالید کمی مالید و کیرمو در آورد و شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن و قربان صدقه اش رفتن من هم بهت زده بودم هم حشری سر کیرمو میک میزد و بعد از چند بار سعی می کرد کیرو تا ته تو گلوش بکنه که عق زد خایه هامو می بوسید بابک از پشت گرفتش و شلوارشو با خشونت داد پایین کون بدی نداشت من از پسرا خوشم نمیاد ولی کونش دخترانه بود بابک از پشت بهش می مالید و با دست از سرش گرفته بود و طوری فشار میداد که کیرم بیشتر تو گلوش می رفت و عق می زد بلند شدم از موهاش گرفتم و کیرمو دادم دهنش بابک کیرشو در آورده بود و می خواست بکنه تو کونش من دیدم آبم داره میاد همونجور خالی کردم تو دهنش بعدش بابک نشوند رو کیرش من رفتم دست و رومو آب بزنم از تو صدای آه و ناله هاشون بلند بود رفتم اتاق خواب ولو شدم رو تخت سر در گم بودم همین چند دقیقه پیش یه پسر پاهامو که عرق کرده بود با لذت لیسیده بود بعد از کمی صدای موسیقی بلند شد موسیقی آروم رفتم تو مانی داشت دست بابکو می بوسید بابک تا منو دید گفت بفرما ارباب محبوبت اومد مانی اومد طرفم و گفت افتخار میدید ارباب گفتم تو که هر کار باهامون کردی امروز محکم بغلم کرد و سرشو گذاشت رو شونم با آهنگ تکون می خورد زیر گوشم آروم گفت شما بهترین اربابی هستید که تا حالا داشتم هم مهربون هم قاطع تو رو خدا بذارید بردتون باشم به خدا جای پاهای شما رو زمین نیست رو صورت و چشم منه گفتم چرا با خودت این طور می کنی بغض کرد و گفت من نفرین شده هستم سرشو نوازش کردمو گفتم حداقل کاری که می کنی جز خودت به کسی صدمه نمی زنه سرشو بالا آورد چشماش برق می زد و اشک آلود بود گفت از لحظه اول فهمیدم ارباب فوق العاده ای هستید خلاصه کارمون تموم شد ولی من هنوز گیجم از این که این خاطره رو باهاتون در میون گذاشتم سه تا هدف داشتم اولا هرکس احساسات مشابه سادیستی یا مازوخیزتی داره برام احساسشو تو کامنت ها شرح بده من هنوز گیجم دوما حرکت و ژست ارباب برده ای سراغ اگه دارید بنویسید آخه قراره بازم پیش برده ام برم سوما کتاب خوب در زمینه روانشناسی سادیسم مازوخیزم لازم دارم مرسی خوندید ببخشید طولانی شد بای نوشته

Date: January 25, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *