آزی تلی ۱

0 views
0%

موضوع برمیگرده به سال ۸۹ ۲۲ سالم بود یادم میاد تا اون موقع دوست دختری که واقعا با هم رفیق باشیم و سکس کرده باشیم نداشتم فکر کنم اوایل زمستون بود داشتم تو صفاییه ول میگشتم و با هندزفری آهنگ گوش میدادم بی حال و حوصله بودم و تو اون هوای سرد زیپ کاپشنم تا ته بالا بود و کلاه شیطونیشم کشیده بودم رو سرم میخواستم سوار ون مسافر کش یا اوتوبوس بشم و مستقیم برم سمت پاساژ کویتی ها که طبقه ی بالاش دستگاه و سی دی بازی میفروشن و کلا دور حرم یه چرخی بزنم اما حوصله ی اینکه منتظر بشم رو نداشتم و یکی دو تا پر به تورم خوردن و منم کلا بی خیال شدم و از پیاده رو مستقیم رفتم تقریبا شیش هفت دقیقه ای راه رفته بودم که یه لحظه دیدم یه دختره که داشت از رو به روم رد میشد برام شکلک درآورد خشکم زد واقعا تعجب کردم واقعا با اون شکلک باحالش جا خوردم پوستش سبزه بود چشمای تیره و یه کم توپر قد کوتاه و با چادر و مقنعه که یه دختر هم سن و سال خودشم داشت کنارش راه میرفت از کنارش رد شدم و همینطور داشتم برای خودم میرفتم که به خودم گفتم کسخول برو دنبالش طرف خودش بهت آمار داد خلاصه رفتم دنبالش و با سمج شدن شمارشو ازش گرفتم ضمن اینکه خودش شمارشو حفظ نبود از دوست زشتش پرسید و اون بهم گفت از اونجا رابطه ی من و آزاده شروع شد رابطه ای که کاش هیچوقت شروع نمیشد رابطه ای که از همون سال تا به حال گند زده به همه ی زندگی من همیشه اولین رابطه ی احساسی عمیق تا آخر عمر به یاد میمونه ۱۸ سالش بود تو اولین پیامایی که با هم داشتیم از خانوادش پرسیدم و اونم تا رسید به پدرش و شغلش طفره رفت که فهمیدم باباش یه مشکلی داره و خلاصه یه مَگویی تو قضیه هست و بعدها بود که متوجه شدم باباش معتاد بوده و تو بچگیِ دختره ولشون کرده رفته و اصلا مامانه نرفته دنبال طلاق از رابطه ی من و آزاده یه ماهی گذشت و منو اون هر روز به هم نزدیک تر میشدیم هفته ای دو یا سه دفعه میدیمش و گاهی هم بیشتر اون موقع جایی نداشتم که ببرمش و از سر اجبار میرفتیم تو کوچه پس کوچه ها بدنشو لمس میکردم و پشت ریل آهن که خلوت بود بماند که یکی دو دفعه تو حال لب گرفتن یهو دیدیم ماشین رهگذر داره برامون بوق و چراغ میزنه که بریم کنار و ما هم اون لحظه فراری میشدیم عشقمون به هم داشت بیشتر میشد و برای همدیگه تیپ میزدیم اون برق لبی رو میزد که من طعمش رو دوست داشتم و منم لباسایی میپوشیدم که باحال باشه یادمه برای اولین باری که خونه خالی شد با داداشم هماهنگ کردم که آمار داشته باشه با هزار جور بهانه و ترفند بردمش خونه که گفتم بیرون امن نیست و خطرناکه و اینکه واقعیتش هم یکی دو دفعه نزدیک بود مامور جَمعمون کنه که خدا رحم کرد خلاصه رفتیم تو یه کم صحبت کردیم و کنارش نشستم کم کم خودمو نزدیکش کردم و شروع کردیم به لب گرفتن و ور رفتن سینه هاش به سنش واقعا درشت بود فکر کنم ۷۵ بود عاشق سینه هاش بودم تا اون لحظه نذاشته بود ببینمشون و لمسشون کنم اونقدر تو کف بودم که دوست داشتم مثل فیلمای سوپر بگیرم بکنمش اون شیطون ترین و شیرین ترین دختریه که من تو عمرم دیدم گردن و گوشاش واقعا حساس بود و تا زبون میزدم آه و نالَش میرفت رو هوا برای باز کردن مانتوش و رسیدن به یکی از لذت بخش ترین قسمتهای بدنش کلی خواهش و تمنا کردم اون موقع ها فکر میکردم نفر اولی بودم که بالا تنش رو لخت دیدم اما بعدها اقرار کرد که یکی دیگه هم قبل من بدنشو دیده یا بهتر بگم شاید کردَتِش که البته زیر بار نرفت وقتی سینه هاشو دیدم حس پرواز بهم دست داد و برای اولین بار سینه های یه دختر خوشکل و اینطور بگم عشقمو دیدم شروع کردم به بوسیدنشون و بو کردن اون گردی های خوشکل بدنش بینی من فوق العاده به بو حساسه و عاشق بوی زن خوردمشون پنج دقیقه ی تمام لیسیدمشون واقعا راست کرده بودم و داشتم میترکیدم دوست داشتم بزنم بترکونمش وقتی رفتم سمت شلوارش دیگه واقعا راه نداد و بهونه کرد گفت پریوده منم بهش گفتم قرمز کردی که گفت خیلی بیشعوری اون شب بعد اینکه گذاشتمش سر کوچشون و برگشتم مغازه واقعا از درد بیضه و شق درد نیم ساعت هم دووم نیاوردم ماشین بابا رو برداشتم رفتم خونه یه جلق حسلابی زدم ارضا شدنم با درد بود تخمام آروم نشد برگشتم مغازه که داداشم گفت کسخول رفتی با دختره حال کنی آخرش جق زدی که اون شب رد شد و فرداش درد سر تازه ی من شروع شد و اون اینکه به من پیام و زنگ و گریه و ناله که احساس گناه میکنه خودش و منو نمیبخشه و خلاصه اینکه سه روز تموم برای آروم کردنش تلاش کردم الان نزدیک ۸ سال از اون ماجرا میگذره یه وقتایی خودم رو شماتت میکنم برای اینکه بعضی کارام واقعا سوء استفاده کردن بود اما وقتی خوب فکر میکنم میبینم واقعا دست خودم نبود و تو این محیط بسته ی قم منو یه دختر خوشکل و حس قدرتمند جنسی همه چیزو جور کرد اونم منو دوست داشت و منم اونو هم علاقه بود و هم نیازای من و خب همینطور اون دوستی من و آزاده ۷ ماه دووم آورد تو این هفت ماه ماجراهای زیادی برای من و اون اتفاق افتاد از رفتنمون به باغ وشنوه ی قم گشتن تو تهران و گرفتنش به وسیله ی گشت ارشاد و جریان خدمت رفتن من به خاطر گیر افتادنمون با هم و خیلی چیزای دیگه اگه از داستانم تا اینجایی که گفتم خوشتون اومده باشه ادامشو مینویسم که احتمالا بتونم تو سه یا نهایتا چهار قسمت خلاصش کنم با اینکه واقعا به اندازه ی یه کتاب قَطوره اگرم نه که شما رو به خیر و ما رو به سلامت ادامه نوشته

Date: February 7, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *