آشنایی غیر منتظره ۱

0 views
0%

دو سال بود که از همسرم جدا شده بودم توی این دو سال فقط سه تا چیز توی زندگیم اولویت داشتن کار کار و بازم کار پشت چراغ قرمز بودم و با تلفن همراه صحبت میکردم متوجه یه نفر شدم که داره با دستاش به شیشه میزنه عمو جون گل میخوای واسه خانومت گل نمیگیری فال چی فال بدم برو بچه جون برو پیش یکی دیگه من وقت ندارم با دست هلش دادم عقب و شیشه ماشین رو بالا دادم و حرکت کردم روزها و شب های تکراری بدون اینکه حتی بفهمی از زندگی چی میخوای و واسه چی زنده ای یکی یکی میومدن و میرفتن توی تختم دراز کشیده بودم که ناخود آگاه چهره ی دختری که امروز باهاش بد رفتاری کردم اومد توی ذهنم یه دختر کوچولوی معصوم با چشمایی که رنگش به سبز متمایل بود و به نظر 5 یا 6 ساله میومد درسته من توی زندگی شکست خورده بودم اما انسانیتم رو هم از دست دادم عذاب وجدان داشتم آخه من همچین آدمی نبودم چی این بلا رو سرم آورده بود تصمیمم رو گرفتم باید اون دختر رو پیدا میکردم تا حدود یک هفته همون ساعت از همون مسیر رفت و آمد میکردم تا شاید دوباره ببینمش اما موفق نمیشدم روز ششم بود شایدم روز هفتم که یه نفر رو از پشت دیدم که انگار خودش بود ماشینمو پارک کردم و رفتم سراغش آره بالاخره پیداش کرده بودم سلام دخترم حالت خوبه سلام خوبم اگه اسمت رو بهم بگی قول میدم همه گل هاتو بخرم واقعا همشون میخوای چیکار عمو پس یه کاری میکنیم اگه بهم بگی چند سالته همه گل هارو میدم به خودت دوست داری آره دوست دارم گلها رو ازش خریدم و هدیه دادم به خودش احساس خیلی خوبی داشتم با سوگل آشنا شده بودم که 6 سالش بود بعد از مدت ها احساس مفید بودن میکردم که تونستم یه نفر رو خوشحال کنم از سوگل وقت هایی رو که اینجا کار میکرد رو پرسیدم و چند بار دیگه بهش سر زدم بعد از چند مدت که باهاش آشنا شده بودم ازش پرسیدم دوست داری با هم بریم شهر بازی خیلی خوش میگذره گفت من اجازه ندارم سوار ماشین کسی بشم باید با اون اقا حرف بزنی اسمش اقا رضاس مامانم منو دست اون داده باهاش صحبت کردم و کارت شناساییم رو بهش نشون دادم و گفتم دوست دارم سوگل و ببرم شهر بازی و واسش خرید کنم اگه بهش اجازه بدید رضا هم گفت این بچه رو مادرش به من امانت سپرده اگه خواستید جایی ببرینش شب بیاید پیشش از خودش اجازه بگیرین من نمیتونم بزارم شرمنده آدرس جایی که زندگی میکردن رو ازش گرفتم شب با کمی مشکل خونشون رو پیدا کردم خونه که چه عرض کنم اگه بگم دخمه شاید بهتر باشه در زدم سوگل در رو باز کرد سلام عموجون پشت سرش توی نور کم چراغ یه خانوم رو دیدم که درست نمیتونستم ببینمش جلوتر رفتم و سلام کردم خوب هستید خانوم پوریا هستم دوست سوگل خانوم سلام تعریفتون رو از سوگل شنیدم خوش اومدید بفرمایید داخل رفتم و حالا دیگه کامل میتونستم چهره اش رو ببینم حتی با وجود اینکه لباس های کمی کهنه پوشیده بود و هیچ نوع آرایشی انجام نداده بود نتونسته بود زیباییش رو مخفی کنه اینقدر زیبا که تا چند ثانیه محو تماشاش شده بودم چشمای رنگی صورتی گرد و لبایی که کمی بزرگتر از حد معمول به نظر میرسید منتظر بودم که با پدر سوگل هم آشنا بشم اما کس دیگه ای نبود نشستیم و با چای و شیرینی ازم پذیرایی کردن پرسیدم پدر سوگل نیستن احساس کردم بغص گلوش رو گرفته پدر سوگل فوت کردن من و سوگل تنها زندگی میکنیم از سوالم شرمنده شده بودم اجازه سوگل رو ازش گرفتم تا با هم بریم شهر بازی اونشب خیلی خوش گذشت و واسه سوگل هم هر چی دلش خواست گرفتم وقتی سوگل رو رسوندم خونه خنده از رو لباش محو نمیشد و خیلی خوشحال بود با اصرار اون چند دقیقه پیشش نشستم خیلی زود خوابش برد سحر مادر سوگل دیگه تقریبا بهم اعتماد پیدا کرده بود و انگار خیلی وقت بود دنبال یه نفر میگشت که باهاش درد و دل کنه و دل پری داشت راستش شوهرم جوشکاری ساختمون رو انجام میداد به خاطر اصراری که من بهش کردم از شهرمون مهاجرت کردیم و اینجا اومدیم اوایل خوب بود و کار شوهرم خوب پیش میرفت تا اینکه یه روز از ساختمون چند طبقه ای که اونجا کار میکرده پایین میفته و فوت میکنه چون بیمه هم نبود هیچ ارگانی هم ما رو تحت پوشش قرار نداد از ترس اینکه خونواده شوهرم سوگل رو ازم بگیرن و اذیتم نکنن ترجیح دادم همینجا بمونم خودم خیاطی میکنم سوگل هم به اجبار پیش اقا رضا کار میکنه ازش پرسیدم چقدر تحصیلات داره که گفت دیپلمم رو تو شهرمون گرفتم اونشب وقتی رسیدم خونه دیگه نمیتونستم فکر سوگل و مادرش رو از سرم بیرون کنم یه فکری به سرم زده بود فردا بازم رفتم دم در خونشون اینبار اما سردی رو از رفتار سحر فهمیدم اقا پوریا میدونم که شما آدم شریفی هستید اما توی این محله شاید واسه کسی سو تفاهم پیش بیاد معذرت میخوام زیاد وقتتون رو نمیگیرم فقط یه پیشنهاد واستون دارم اگه اجازه بدید میگم و بعدم میرم باشه بفرمایید راستش شرکت ما یه منشی نیاز داره که حقوق و مزایاش هم خوبه اگه میدونین که از عهدتون بر میاد بهم خبر بدید اینم کارت منه فکراتون رو بکنید بعد جواب بدید البته من هم تا جایی که بتونم کمکتون میکنم بعد از اون رفتارش فکر نمیکردم که تماس بگیره اما چند روز بعد زنگ زد پرسید اگه اشکال نداره میخواد با محیط کارمون آشنا بشه منم گفتم باشه بعد از اینکه محل کارمون رو دید و با کارمندامون اشنا شد از چشماش فهمیدم که خوشش اومده چون با چند تا خانوم دیگه هم همکاری داشتیم و لازم نبود تنها باشه اسمش رو واسه چندتا کلاس که لازم بود دوره اش رو ببینه نوشتم واسشون یه خونه نسبتا مناسب که بتونه از پس خرج و مخارجش بر بیاد هم اجاره کردیم لباسایی که مناسب کارش باشه هم با هم براش خریدیم چند ماهی گذشته بود و اولین روز کاری سحر بود اونروز کمی هیجان داشتم و زودتر آماده شده بودم تا برم سر کار وارد سالن شرکتمون شدم جایی که میز کار سحر رو اونجا قرار داده بودیم با لبخندی که رو لبام بود جلو رفتم و سلام و احوالپرسی کردم با لباس مشکی رسمی و آرایشی که واسه محل کار مناسب بود تمام جنبه های زیبایی سحر داشت خودش رو نشون میداد روزنه ی امیدی توی زندگیم پیدا شده بود دیگه هر روز با لبخند سر کار میرفتم دوباره احساس دل تنگی میکردم بدون اینکه خودم متوجه باشم دوباره گذر زمان واسم معنی پیدا کرده بود و در یک کلام حالا دیگه خوشحال بودم و دوست داشتم زندگی کنم پایان قسمت 1 8 2 8 4 9 86 8 7 8 8 8 8 8 1 9 85 9 86 8 8 8 8 1 9 87 2 9 88 9 8 7 8 8 7 9 86 8 ادامه نوشته

Date: December 9, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *