آشنایی غیر منتظره ۲ و پایانی

0 views
0%

زمان حالا دیگه تبدیل شده بود به ترسناکترین موضوع زندگیم وقتایی که با هم بودیم چقدر زود میگذشت اما از شب تا صبح هایی که باید انتظار میکشیدم تا دوباره ببینمش برام به اندازه یک سال میگذشت فردا دیگه حتما بهش میگم با شوق و ذوق زیادی از خواب بیدار شدم و به سمت محل کارم راه افتادم میخواستم درخواستم رو بهش بگم یعنی قبول میکنه سلام سحر خانوم خسته نباشید هر وقت سرتون خلوت شد یه سر بیاید اتاقم کارتون دارم چشم حتما اگه مسئله مهمیه میخواید الان بیام نه چیز خاصی نیست به کارتون برسید حدود یک ساعت گذشت تا اینکه سحر اومد راستش یکمی دست پاچه شدم نکنه بد برداشت کنه عزمم رو جزم کردم و ازش پرسیدم اگه موافق باشید و کار خاصی نداشته باشید امشب شما و سوگل مهمون من باشید خوشحال میشم اگه قبول کنید کمی من ومن کردو گفت اگه ناراحت نمیشید فکر میکنم بعد بهتون میگم نه این چه حرفیه راحت باشید وقت ناهار بود که خواستم برم بیرون که صدام زد اقای اگه مزاحمتون نباشیم از نظر من ایرادی نداره اختیار دارین چه مزاحمتی خوشحال میشم سوگل هم حتما خوشحال میشه خیلی وقته که دلش میخواست با هم بریم بیرون پس قول میدم حسابی بهش خوش بگذره فقط خواهش میکنم به خانومتون بگید زیادی به خودشون زحمت ندن خانومم حسابی جا خوردم یعنی نمیدونه که من مجرد هستم حالا من چیزی بهش نگفتم یعنی حتی از همکار ها هم راجع به من سوال نکرده کمی تصوراتم راجع به کنجکاوی خانوم ها اشتباه در اومده بود راستش من از همسرم جدا شدم خیلی وقته که تنها زندگی میکنم صورتش رو دیدم که قرمز شده بود انگار شک کرده بود راجع به تصمیمی که گرفته بود ببخشید که این حرف و زدم من نمیدونستم اشکالی نداره پس اگه موافق باشید من ساعت 7 میام دنباتون خوبه آره خوبه شرمنده که تو زحمت افتادین خواهش میکنم پس فعلا خداحافظ تا بعد شب سر وقت دم در خونشون بودم زنگ زدم که من اومدم اگه حاضرید بریم وقتی سحر رو دیدم احساس میکردم چشمام باید برق خاصی داشته باشه به چشم یه الماس که از وسط نا کجا آباد پیدا کرده بودم به سحر نگاه میکردم با اون بدن خوش تراش و صورت زیبا و گیرا چیزی از یه مدل درجه یک کم نداشت چقدر خوب بود که امشب قرار نیست به اندازه ی یک سال ازش دور باشم سوگل اومد پیشم و بی اختیار بغلش کردم و اونم لپم رو بوسید خیلی دلم براش تنگ شد بود قشنگ ترین حس دنیا رو داشتم که تا حالا تجربه نکرده بودم ایندفعه انگار تقدیر با قرار دادن این مادر و دختر سر راهم داشت حسابی از دلم در میاورد سوگل رو نشوندم صندلی عقب و دیدم سحر هم میخواد عقب بشینه گفتم سحر خانوم لطفا شما بیاید جلو اگه عقب بشینید احساس میکنم اصلا راحت نیستین اونم مخالفتی نکرد و جلو نشست حرکت کردیم شبمون رو با شهر بازی و رستوران گذروندیم ساعت حدود ده بود که شاممون رو تموم کردیم اصلا دلم نمیخواست حالا برم خونه و بقیه شب رو توی تنهایی و فکرای بیهوده سر کنم شانسم رو دوباره امتحان کردم گفتم راستش یه پیشنهاد دارم من از سینما زیاد خوشم نمیاد اگه شما هم موافق باشید یه فیلم خوب و کلی تنقلات میگیریم و خونه ی من با هم میبینیم نظرتون چیه سحر معلوم بود که زیاد از پیشنهادم خوشش نیومده بود اما وقتی که با اصرار من و سوگل رو به رو شد قبول کرد یه فیلم کمدی ایرانی انتخاب کردیم و راه افتادیم سمت خونه خیلی وقت بود کسی خونم نیومده بود اما حالا خیلی خوشحال بودم که مهمون داشتم سوگل بعد حدود یک ربع بیست دقیقه که از فیلم گذشت اینقدر خسته بود که روی پای مامانش خوابش برد بدون اینکه از سحر بپرسم بلند شدم سوگل رو بغل کردم و بردمش توی اتاق مهمون و خوابوندمش حالا من و سحر بودیم که تنهایی میخواستیم فیلم ببینیم ازش پرسیدم چیزی میل نداری برات بیارم گفت اگه شما اجازه بدید برم تو آشپزخونتون و دو تای چایی بریزم شما هم خسته اید دیگه زحمت نکشید منم یه کاری کرده باشم خواهش میکنم خونه خودتونه منم بدم نمیاد یه چایی بخورم سینی چایی رو با چند تا شیرینی آورد و بهم تعارف کرد و نشست تا ادامه فیلم رو ببینیم چایی رو خوردم و تشکر کردم راستش شاید باورتون نشه ولی از وقتی که من این خونه رو گرفتم شما اولین مهمونای من هستید بعد از جدایی ترجیح دادم که نقل مکان کنم و اینجا زندگی کنم واقعا پس ما آدمای خوش شانسی هستیم اگه بخوام راستش رو بگم بیشتر من آدم خوش شانسی هستم باب حرف زدن رو باز کرده بود و حرف بود که پشت حرف میومد و کم کم حرفای معمولی جاشون رو دادن به درد و دل فیلم در حال پخش بود اما ما اینقدر گرم صحبت بودیم که حتی یک کلمه از فیلم رو هم نفهمیدیم از اینکه چقدر دلش واسه خونواده و شهر و دیارش تنگ شده بود میگفت و اشکاش اروم از گوشه چشماش پایین میومدن نمیدونستم اگه بخوام با دستام اشکاش رو پاک کنم چه واکنشی نشون میده تمام شهامتم رو یکجا جمع کردم ودستم رو بردم به سمت صورتش و اشکاش رو از رو صورتش که حالا با غمی که توی اون بود جذابیت خاصی داشت رو پاک کردم دستام میلزید و انتظار هر واکنشی رو داشتم اون فقط نگاه کرد و هیچ عکس العملی نشون نداد دلم بعد اون همه درد و دل یه بغل واقعی میخواست تا خودشو توی اون جا بده و تموم گذشته ها و سختی هایی که کشیده بود رو فراموش کنه اما نمیدونستم که احساسمون دو طرفه هست یا نه دستاشو گرفتم توی دستامو کمی به طرف خودم کشوندمش اونم مثل کسی که منتظر بود معلوم بود نیاز هاش به عقلش غلبه کرده بود به سمتم اومد و حالا واقعا یکی شدیم بوی تنش و موهاش دیوونم میکرد بوسه هام با تمام سرعت گردنش رو نوازش میکردن تمام چیزی که میتونست من رو تو اون لحظه به اوج خوشحالی برسونه رو داشتم هر دومون تسلیم هم شده بودیم و نمیدونستیم قراره به کجا برسیم لبای خوردنی اون دومین سنگری بود که باید فتحش میکردم باورم نمیشد که لبای سحر اینقدر منو به اوج ببره روی دستام گرفتمش و بلند شدم و به سمت اتاقم حرکت کردم چشمای اون تمام این مدت بسته بود من نمیتونستم از طریق چشماش بفهمم که واقعا چی میخواد خوابوندمش رو تخت و لبام رو گذاشتم رو لباش و دکمه های لباسش رو باز میکردم دستاش رو بالا بردم و لباسش رو از بالا بیرون اوردم از کردنش شروع کردم و کم کم پایین میومدم و اونم مثل مار به خودش میپیچید و ناله هاش منو داغه داغ کرده بود حالا دیگه میدونستیم داریم به سمت چی پیش میریم و این نیازی بود که هر دومون داشتیم پایین و پایین تر میرفتم شلوار و شرتش رو آروم آروم بیرون آوردم و سینه هاش رو توی دستم گرفتم دوست داشتم تا اونجایی که میتونه لذت ببره با زبونم روی ران پاش میکشیدم و نزدیک کسش که میرسیدم جهتم رو عوض میکردم تا دیوونش کنم بعد از چند بار تکرار این حرکت سرمو گرفت و وسط پاش برد و معلوم بود که دیگه نمیتونست تحمل کنه این کار رو دوست داشتم و حسابی کسش رو خوردم و با زبونم باهاش بازی میکردم شلوارمو در آوردم و کیرم رو بردم نزدیک کسش با سرش وسط کسش رو باز میکردم و بالا و پایینش میکردم توی سکس دوست دارم که طرفم حسابی لذت ببره و خسته نمیشم با این کارم سحر لباش رو گاز میگرفت و ناله هاش بلند تر میشد دستای ظریفش رو روی کیرم گذاشت و سرش رو اروم فرو کرد داخل و بدنش شروع کرد به لرزیدن کمکش کردم و اینبار بیشتر کیرم رو داخل کردم و عقب و جلو میکردم دیگه کاملا محیا بود واسه اینکه کارم رو کامل انجام بدم تنمون حسابی عرق کرده بود خیلی وقت بود که بوی سکس و شهوت به مشامم نخورده بود سرعتم بالا تر میرفت و درد ناخن های سحر رو توی پشتم بیشتر حس میکردم که من رو به سمت خودش فشار میداد انگار به هدفم رسیده بودم و هر دومون بودیم که اوج لذت رو تجربه میکردیم صورتم رو بهش چسبونده بودم و نفس هامون به هم گره خورده بود کمکش کردم تا به پهلو بخوابه و خودمم کنارش دراز کشیدم کیرم رو لای کونش میکشیدم تا راه ورود رو پیدا کنه از پشت بغلش کرده بودم و گردنش رو میخوردم و تلمبه میزدم ابم رو با فشار رو کمرش خالی کردم تازه فکرم داشت کار میکرد نمیدونستم باید چیکار میکردم چه رفتاری انجام میدادم اول اون دوش گرفت و بعد هم من لباس پوشیدیم و رسوندمش خونه و دیگه حرفی بینمون رد وبدل نشد و من مطمئن بودم به هیچ وجه نمیخواستم این مادر و دختر رو از دست بدم و نمیتونستم دوریشون رو تحمل کنم و امیدوار بودم خوشحالیم دائمی باشه تشکیل خانواده حلقه گمشده زندگیم بود و داشتم بهش میرسیدم پایان نوشته

Date: December 6, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *