آشنایی ناتمام

0 views
0%

با عرض پوزش این داستان واقعی نیست صبح من بیدارم مامان دستمو دور و برم می چرخوندم تا گوشیمو پیدا کنم بعد پیدا کردن گوشی ساعتشو نگا کردم بود که چشم خورد به علامت اینیستا بازش کردم دیدم یه بنده خدایی منو فالو کرده چنتا از عکسامم لایک کرده از عکس پروفایلش فهمیدم دختره ولی قیافش معلوم نبود خلاصه منم چنتا از عکساشو لایک کردم که یه عکس از کتاب مرشد و مارگارتا گذاشته منم همون موقعا این کتابو داشتم می خوندم از سره خایه مالی رفتم زیر عکسش نوشتم این کتاب عالیه پاشدم رفتم مدرسه ظهر دور و بره ساعت 3 برگشتم خونه تو کوچه که بودم گوشیمو روشن کرده بودم بعد از لباس عوض کردنو اینا رفتم سراغ گوشیم از دیدن علامت اینیستا کلی خوشحال شدم دیدم طرف نوشته آره من که تا الآن خیلی ازش لذت بردم ولی هنوز تمومش نکردم من معمولا این کارو نمی کنم ولی این بار دوباره براش نوشتم منم هنوز تمومش نکردم بعد یه مدت دیدم تو دایرکت عکس کتابرو برام فرستاده زیرش نوشته کجای داستانی تو جواب براش نوشتم مهمونی ولند نوشت پس وستاشی پرسیدم شما کجاشی گفت دنبال ولند و دارو دستش می گردن خواستم یه چی بگم ولی چیزی به ذهنم نرسید اون روز گذشت فردا دیدم دوباره نوشته شما کتاب زیاد می خونید نوشتم باسش سعی می کنم با یه فاصله ی 2 ساعت نوشت که به نظرتون کتاب بعدی چی بخونم گفتم کوری 1984 بیشعوری اینا کتابایه خوبیه گفت بیشعوری رو خوندم 1984 تعریفشو شنیدم یه کم بعد نوشت شما از کجا کتاب میگیرید گفتم خب اکثر موقعا از انقلاب چیزی نگفت دیگه فرداش تحمل نکردم براش نوشتم ببخشید ولی کتابای این شکلی خیلی سانسور شدست بگیرید بهتره اگرم خواستید می تونم براتون ایمیل کنم تا چند ساعتی که خبری نبود بعد یه مدت نوشت راستش من راحت ترم کتابشو بخرم خیلی حالم گرفته شد خواستم چیزی ننویسم ولی طاقت نیوردم پس چاپ قدیم این کتابا کمتر سانسور شدس اونا بهتر از این جدیدان شب دیدم نوشته من فردا میرم انقلاب شما می تونید با من بیاید من تجربم کمه اینو که دیدم خواستم از خوشحالی برم با صورت تو دیوار برا اینکه طولانی نشه خلاصه می کنم قرار گذاشتیم فردا دمه ایستگاه البته شمارمو نداشت فردا ظهر 5شنبه من سر قرار منتظر بودم که دیدم یه دختر با قد معمولیه روبه پایین قیافه ساده شال سبز با موهای قهوه ای که یکم از شالش ازده بود بیرون و مانتو مشکی از ایستگاه امد بیرون سرشو چرخوند دور و برشو نگا می کرد یه لحظه چشش به من افتاد ولی سروشو برگردوند اما دوباره نگام کرد شناخت اومد جلو پرسید حسام مرادی با لبخند گفتم خودمم من اسمشو نمی دونستم از اسم پروفایلش هم نتونستم حدس بزنم خلاصه کتابو خریدیم گفتم ناهار که نخوردی گفت چرا گفتم خب حداقل یه پیراشکی بیا بخرم بازم قبول نکرد پرسیدم وقت داری گفت چطور گفتم بریم پارک لاله چایی بزنیم خیلی حال میده با یه ناراحتی قبول کرد رفتیم بازارچه لاله چایی گرفتیم بعدشم تو اونجا قدم میزدیم رسیدیم یه جا که کسی رد نمیشه از اونجا معمولا گفتم بشینیم گفت اوکی نشستیم اونجا تو سرما دی ماه چایی می خوردیم که به من لم داد گفت خستم از خوشحالی داشتم میترکیدم یه کم باهم صحبت کردیم دستمو گذاشتم رو پهلوش عکس العملی نشون نداد دستمو گذاشتم رو شونش و شونشو مالوندم اونم صورتشو چسبوند به صورتم منم نامردی نکردم صورتمو چرخوندم طرفش طوری که لباموم به هم بخوره بعد چند ثانیه اونم صورتشو چرخوند یه کم که گذشت صورتشو برگردوند ولی من کم نیوردم یه دستم رو سینه هاش بود با لبمم گردنشو می بوسیدم که دوباره لبشو چسبوند رو لبم منم سینه هاشو میمالوندم که یه دستشو اورد چنتا از دکمه های مانتوشو باز کرد منم دوباره به مالوندن سینه هاش مشغول شدم که دیدم دستشو گذاشت رو کیرم و شروع کرد به مالوندن اول خجالت کشیدم ولی سریع بعدش حس خوبی داشت بعد سریع پاشود رفت نشست روبروم دکمه و زیپه شلوارمو باز کرد داشتم از خجالت میمردم کیرمو گرفت دستش بعدش شروع کرد به ساک زدن نمی دونم چقد طول کشید ولی زیاد نشود که خودشو کشید عقب پاشود واستاد دکمه هاشو بست یه نگا به ساعتش انداخت و گفت خیلی دیره فکر کنم نزدیک 5 بود که منم خودمو جمع کردم باهم برگشتیم انقلاب که از هم جدا شدیم فقط سریع خودمو رسوندم خونه تو راه بودم که یادم افتاد اسمشم من هنوز نمی دونم رسیدم خونه اولین کاری که کردم رفتم اینیستا ولی عکسه تو دایرکت نبود رفتم فالورامو چک کردم نبود فالواینگامم نبود اون عکسایی که لایک کرده بودم نبود خیلی فکر کردم ولی اسم پروفایلشم یادم نیومد احتمالا بلاکم کرده بود نوشته

Date: November 8, 2024

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *