آناهیتا آذر ۴

0 views
0%

قسمت قبل سلام دوستان امیدوارم از سبک نگارش این قسمت و قسمت قبل خوشتون اومده باشه منتظر نظرانت و انتقادات سازنده شما هستم عاشقانه در هم پیچ میخوردیم از روی درد و عشق بوسه یه بخش جدا نشدنی از شب ما بود اینقدر این عشق بازی شیرین بود که نفهمیدم چطور خوابم برد صبح بود لخت روی تخت خواب احساس زیبایی بودم خنکی ملحفه روی تخت و ملحفه روی من حس قلقلک بینهایت شیرین تموم اتاق خواب روشن بود پرده حریر از بالای پنجره تا پایین آویزون شده بود یه نسیم خنک میومد که پوست تنو مور مور میکرد دوست داشتم تا ابد تو همون حالت بمونم واقعا لذت بخش بود احساس کردم کسی از روی از روی شیطنت و بازی انگشت یخشو روی کمر و کتفم میکشه یه تکون خوردم به مفهوم اینکه نکن تکرار کرد جهت سرم رو از راست به چپ عوض کردم پرتو نور میخورد رو پلکم میخواس مجبورم کنه که چشمامو باز کنم و از این رویای شیرین بیام بیرون سیاااامک اه این چیه سیااااامک مگه با تو نیستم اون پرده رو بکش کور شدم گفت چشم خانوم از تخت پایین رفت و پرده رو کشید اومد دوباره کنارم دراز کشید چشمامو باز کردم زل زده بود به چشمام ناخودآگاه خندیدم بلند و باصدا تاحالا اونطوری نخندیده بودم یه خنده خیلی شیرین از روی یه لذت وصف نشدنی از خنده من خندش گرفت غلط زدم تو بغلشو بوسش کردم خیلی عاشق بودیم خیلی زیاد هر شب و هر شب یه تجربه جدید یه لذت جدید بعضی وقتا با دوستام راجع به روابطشون با شوهراشون تعریف میکردیم جالب بود هیچ کدوم روابط مثل من نداشتن بعضی وقتا فکر میکردم این فرنگ بودن سیامک باعث شده بود این همه با شعور باشه واقعا سیامک از یه فهم و درک خیلی بالا برخوردار بود اصلا یه حرکات خاص و خوبی داشت تا حالا با اینکه بحث و اختلاف سلیقه و جدل بینمون زیاد بود اما صداشو بالا نبرده بود یا دست روم بلند نکرده بود یا جالبتر اینکه بهم نمیگفت ضعیفه یا زنیکه شوهرای دوستام ضعیفه صداشون میکردن یا تو مواقع خاص یکی تو صورت دوستام خوابونده بودن که دستشون بیاد با آقاشون چه طور رفتار کنن مردی گفتن زنی گفتن زن که تو روی مردش وانمیسه گرچه اون ها هم از خانواده های اعیون بودن و خیلی درجه بالا و مرفه زندگیم شیرین بود واقعا بعضی وقتا این من بودم که دعوا راه مینداختم یادمه توی یه مهمونی دست یه خانوم فرنگیو بوسیده بود یه خانوم انگیلیسی موبور خیلی خیلی خوش اندام و سفید با سینه های درشت و متورم بلند قد و استوار واقعا زیبا بود در نظر اول انگار میشناختمش خیلی شبیه اون دختری بود که داییم سالها پیش خاطرخواهش شده بود اون خانم زیبا فرانسوی که عکسشو دیده بودم اگه میومد ایران مبینا صداش میکردبم یا حتی خیلی خیلی شبیه مبیژو بود من که زن بودم چشمم مدام دنبالش بود وقتی دیدم سیامک دستشو بوسید و باهاش همکلام شد دیگه از خود بیخود شدم مخصوصا وقتی میدیدم این زنای فضول مدام دارن پچ پچ میکنن حتی اشرفسادات اومد تو گوشم گفت شوهرتو جمع کن دختر این مردا شیرپاک خرده نیستن وای داشتم دسوانه میشدم وقتی رسیدیم خونه سرش نعره میکشیدم که به چه حقی بهش دست زدی بنده خدا هاج و واج نگام میکرد تا میو مد توجیه کنه یا آرومم کنه دیوونه تر میشدم یه بار ام وسط این نعره کشیا خندم گرفت که چرا دارم ادای شوهرای مردمو براش در می آرم آخه کار بدی ام نکرده بود _سیاااااامک ده آخه میخوام بدونم خجالت نکشیدی جلو من دست اون ایکبیری رو ماچ کردی نه بابا از آشناییش شدی من باید بدونم بین تو اون چیه حتی تو دعوا ها هم خیلی بهم خوش میگذشت با اینکه میدونم دیوونگیه محضه اما واقعا یه جاهایی دعوا کردن و بحث وسط اون همه خوشی نیاز بود یه بار ام یکی از این دعوا طوری بود که حس کردم شبیه شوهرای مردم شده میخواستم برم مهمونی دختر سرهنگ افخم با خانه ما ۴ ساعت فاصله بود میدونست دارم میرم میدونست ماشین میبرم مهمانی از ۵ بعد از ظهر تا ۸ شب بود پس من سر ظهر حرکت کردم بعد از مهمانی ام سریع سوار ماشین شدم تا برگردم مهمونی خشک و بی مزه ای بود با اسنکه سرهنگ یه عالمه خرج کرده بود که توی اون ضیافت تولد دخترش اما بینهایت چرت بود گدابازی از تمام وجهه های جشن هویدا بود خصوصا اینکه خانوم افخم سعی داشت پز بده که چه جشنی و عجب ضیافتی به راه انداختن لنگه این جشن هیچ کجا برگزار نشده البته اینکه من هم به اون جشن وعده گرفته شده بودم صرفا برای رو کم کنی و دهنکجی به خاندان نعمتی بود به درک اصلا مهم نیس اما خب اون روز همه چی مسخره پیش میرفت اصلا نفهمیدم چطور شد که این همه دیر حرکت کردم با اینکه سریعا میخواستم برگردم و این افتضاح و بیشتر تحمل نکنم با توجه به تاریکی شب و اینکه مسلما آرام تر میرونم پس باید حدوط ۱۱ خونه باشم از اقبال سیاه تو راه ماشین خراب شد پیر شدم تا درستش کردم و دوباره راه افتادم از همه بد تر این بود که بارون گرفت حالا من باید زیر بارون شلاقی ماشین تعمیر میکردم از اون گذشته به خاطر غذاهای بی کیفیت ضیافت حال خوبی نداشتم از اون بدتر من با اون لباس زیر بارون خیس خیس شدم موش آب کشیده داشتم از سرما و کرختی میمردم خلاصه با بدبختی و فلاکت طرفای ساعت ۱ اینا بود که رسیدم خونه داشتم ماشینو میبردم داخل حیاط زیر سقف که پارک کنم دیدم سیامک رو ایوان وایساده داره سیگار میکشه تاحالا ندیده بودم سیگار بکشه با اون شلوار جلیقه خاکستری و پیراهن سفید چه قدر جذاب به نظر میرسید وقتی رسیدم بهش آروم سلام کردم اما اون سلام نکرد فریاد کشید _ تاالان کجا بودییی میدونی ساعت چنده ۲ ۳ ساعت یه لنگه پا وایسادم جلو در که خانوم تشریف بیارن معلوم نیس کجاها بودی که با این حال برگشتی فریاد کشید آناهیتاااااااا دارم ازت میپرسم تا الان کجا بودی همسر سیامک نعمتی تا این موقع شب با این حال با توام من جواب میخوام اینقدر بیحال بودم که حتی نمیتونستم گردنمو صاف نگه دارم نگاش کنم بی حال و نزار مگه با تو حرف نمیزنم به من نگاه کن دیگه از اینجا به بعد هیچی نشنیدم فقط دستشو گرفتم چه گرم بود گرم نه داغ بود شایدم من یخ بودم دیگه چیزی یادم نمیاد گویا بیحال افتادم رو زمین سیامک اه این چیه سیامک سیااامک مگه با تو نیستم اون پرده رو بکش کور شدم سیامک اومد بالا سرم و با یه بوسه صبح منو زیبا کرد دیشب بعد از اون دادو هوار های سیامک از هوش میرم و نقش زمین میشم وقتی دکتر میاد بالا سرم میگه چیزی نشده و به خاطر سرما و خیسی بوده از اون مهم تر هم یه اتفاق دیگه ام افتاده بود که نه من نه سیامک تو این مدت متوجهش نبودیم من باردار بودم کلی فکر کردم تا متوجه شدم این کوچولوی من احتمالا مربوط به کدوم شبه این بچه کوچولو از همون شب بود که سیامک از همیشه قدرتمند تر شده بود _ اووه سیامک چه خبرته _من دیگه طاقت ندارم _باشه خب فرار که نمیکنم سیامک سیااامک جون مادرت سیامک منو پرت نکنیا _سیااامک نکن آییی پسره زنجیری نکن بیبنم _سیسسس خانم محترم ادامه دارد نوشته

Date: August 3, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *