آن شب بارانی

0 views
0%

شب از نیمه گذشته بود تو پذیرایی دراز کشیده بودم روی کاناپه داشتم فیلم میدیدم چشمام روی تلنبه زدن مرد توی فیلم بی حرکت مونده بود ولی فکرم جای دیگه ای بود هر از چندگاهی صدای رعد وبرق تکونی بهم می داد و ترس عجیبی رو به تنم مینداخت تنهایی حس بدی داشت برام توی افکار پریشونم هرلحظه بدبختی و بیچاره گی رو بیشتر از قبل حس می کردم نه پول و پله درست حسابی ای نه سوادی نه فایده ای برا کسی دستم داخل شلوارم بود و با مرد توی فیلم همزاد پنداری میکردم اون حالشو میبرد و من هم صداشو در می آوردم دائما به این فکر می کردم که کیه به یه آدم بی پول و امکانات بیاد مفتی مفتی خودشو تسلیم کنه سهم منم از این دنیا فقط تماشای فیلم خارجی ها بود توی رویاهام همیشه نسرین زن همسایه واحد بغلی آپارتمانمون که تنها زندگی میکنه و تازه از شوهرش جدا شده زنگ واحد من رو می زد و به بهانه درد و دل میومد و تا میخواست سر صحبت و باز کنه من بهش امون نمی دادم دستاشو میگرفتمو پرتش میکردم رو همون کاناپه ای که الان روش دراز کشیدم و باهاش تا خود صبح حال می کردم اما حیف که هیچ وقت نشد بیاد در رو بزنه و با من درد و دل کنه چون اون اصولا اهل درد و دل نبود خب منم نبودم ولی باید با یه بهونه ای شروع می کردم تو این خیالات بودم که یهو با صدای رعد و برق شدید به خودم اومدم دیدم روی کاناپه لخت شدم و متکای بیچاره رو زیر گرفتم و فشارش می دم حالم بد بود کاش نسرین میومد مرد داخل فیلم هم کم کم داشت کارشو تموم میکرد و من همچنان متکا رو سفت چسبیده بودم مدتی گذشت زن و مرد توی فیلم کارشون تموم شد صفحه تلویزیون هم سیاه شد و تنها نوری که داخل پذیرایی روشن بود هم از بین رفت و همه جا تاریک تاریک شد تنها صدایی که میومد صدای تیک تاک ساعت بود چشام داشت سنگین میشد ولی فکرم هنوز پیش نسرین بود از جام بلند شدم و به طرف پنجره رفتم داشتم بارون رو تماشا می کردم که چطور داره ماشین های توی محوطه رو کارواش میکنه تو همین حال بودم که دیدم یه ماشین وارد محوطه شد معلوم بود تاکسیه یه زن ازش پیاده شد و به برای اینکه خیس نشه به سرعت به طرف داخل دوید هیکلش شبیه نسرین بود شایدم من به خاطر توهماتم همه رو به هیبت اون میدیدم حتی متکای بیچاره رو کمی که گذشت صدای ریز آسانسور که همیشه در طول روز تو واحد بود توی طبقه پنجم ایستاد و صدای آشنای اون زنی که تو مترو و ترمینال و هستش تو آسانسور گفت طبقه پنجم له آسانسور تو طبقه پنجم ایستاد و انگاری کسی پیاده شد سریع رفتم از تو چشمی داخل راهرو رو دید زدم ای وای این دیگه توهم نبود واقعا خودشه نسرین بود نسرین پشت در واحدش بود و از داخل کیفش دنبال کلیدش بود ولی پیداش نمی کرد کمی گشت ولی پیداش نکرد همینطور معطل موند سریع درو باز کردم خواستم خودمو نشونش بدم ولی یادم افتاد که هیچ لباسی به تنم نبود سریع درو بستم ولی اون دیگه متوجه شده بود بلافاصله زنگ واحد زده شد خودش بود بلافاصله دنبال لباسام دویدم ولی همه جا تاریک بود سریع چراغو روشن کردم دوباره صدای زنگ اومد اینبار به شدت طوری که سرگیجه گرفتم چشمام نیمه باز بود همه جا تقریبا روشن شده بود انگار سالها خوابیده بودم و گیج ومنگ سرم رو از روی متکا بلند کردم با خودم گفتم ای وای یعنی نسرین تمام مدت شب رو پشت در مونده بود نه من خواب بودم و خواب دیدم احساس خیسی چسب ناکی روی پاهام داشتم آروم که از جام بلند شدم رد خیسی رو روی متکا هم دیدم صدای زنگ همچنان میومد تلویزیون روشن بود ولی صفحه اش سیاه بود دوستان این داستان تخمی تخیلی ساخته ذهنه و واقعی نیست مثل خیلی از داستانهایی که تو این سایت باهاش مواجه می شیم یعنی مثل همین ساخته ذهن پریشون هستند خواستم تصویری از پشت صحنه داستان نویسی های بعضی از دوستان رو به تصویر بکشم با کمال میل منتظر فحاشی های شما هستم با سپاس نوشته

Date: April 17, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *