آه ه ه ۱

0 views
0%

خیلی هیجان داشتم یعنی بعد چهار سال چه شکلی شده ته دلم یه حس خاصی داشتم شاید بهتره بگم ترس و دلهره داشتم با اینکه خانواده عموم بعد از اینکه از شهرمون مهاجرت کردن هر چند مدت به فامیل سر میزدن اما من به خاطر اخرین دیدارمون یا بهتره بگم اخرین خداحافظیمون دیگه نمیخواستم یا نمیتونستم ببینمشون کسی هم اصراری نداشت چون همه اتفاقات اون سال رو کم و بیش میدونستن اما این دفعه فرق داشت اونا میومدن که جشن نامزدی دخترشون رو برگزار کنن با صدای مامانم به خودم اومدم پاشو مامانی دیگه ایندفعه که مراسم بله برون دختر عموته اگه نیای باباتم ازت دلخور میشه پاشو قربونت برم با اکراه پاشدم و یه دوش گرفتم صورتم رو اصلاح کردم لباس پوشیدم اومدم رو تختم نشستم که دیدم یهو یه نفر از پشت بغلم کردو دره گوشم گفت داداشی راستشو بگو چی شد که میخوای باهامون بیای بوسش کردم و گفتم ابجی گلم میبینی که خسته ام تو دیگه اذیتم نکن اونم دید واقعا حال و حوصله ندارم گفت باشه نگو ولی به جاش بزار لباس امشبتو من انتخاب کنم باشه داداش محمد جونم منم دیدم خیلی خوشحاله تو ذوقش نزدم و با سر اشاره کردم که باشه غروب بود که دیگه همگی اماده شدیم و راه افتادیم به سمت خونه بابا بزرگم که مراسم اونجا برگزار میشد از در حیات که وارد شدم دیدم اره انگار شلوغه تو دلم گفتم خدا رو شکر اینقدر شلوغه فکر نکنم باهاش روبرو بشم که یهو دیدم خانواده عموم برا استقبال اومدن بیرون اخه وارد شدن ما همراه شد با اومدن خانواده داماد خدایا یعنی این نسترنه تو همون چند لحظه ای که چشم تو چشم شدیم کل گذشته مثل یه خواب از جلو چشمام گذشت با عموم توی یه محله زندگی میکردیم از بچگی و از زمانی که خودم رو شناختم با نسترن بودم اولین دوست واقعیم اولین کسی که باهاش خندیدم اولین کسی که باهش گریه کردم اولین زخمم رو با اون برداشتم و حتی اولین بوسه ی زندگیم توی سن یازده یا دوازده سالگی بود که کم کم خانوادهامون بیشتر مارو کنترل میکردن و این باعث میشد بیشتر به سمت هم جذب بشیم دیگه تقریبا نوجوونی رو پشت سر گذاشته بودیم و وارد سن جوونی شده بودیم نسترن که یه سال از من کوچکتر بود سال بعد از من فارغ تحصیل شد من اون سال کنکور داده بودم و اون رشته ای که میخواستم قبول نشدم شب حدودای ساعت 8 و9 بود که گوشیم زنگ خورد نسترن بود پرسید اگه یه خواهش بکنم قبول میکنی گفتم تا چی باشه با هیجان و یه حالت مظلومانه گفت میشه فردا جشن فارغ تحصیلیم رو با هم جشن بگیریم منم که دیدم خوشحاله نخواستم خوشحالیش رو خراب کنم و قبول کردم فردای اون روز به بابام گفتم ماشین رو لازم دارم و اونم ماشین رو بهم داد رفتم دنبال نسترن که دیدم اره حسابی به خودشم رسیده و سوار شد گفت بریم گفتم کجا بریم گفت دوست دارم ببریم یه کافی شاپ بشینیم حرف بزنیم اونروز احساس میکردم که نسترن عوض شده نگاهاش سنگین شده گفتم بابا چیرو داری اینطوری نگاه میکنی حواسمو پرت میکنی میزنم به یکیا گفت دوست دارم همینجوری تا برسیم نگات کنم مشکلیه دیدم کم نمیاره چیزی نگفتم تا رسیدیم پیاده شدم در ماشین رو واسش باز کردم و دستش رو گرفتم اونم پیاده شد میخواستم دستم رو از تو دستش دربیارم که دیدم اجازه نداد دستاش تو دستم بود که رفتیم رو دوتا صندلی کنار هم نشستیم و اونم بازوم رو گرفت و خودشو چسبوند بهم و سرشو اروم گذاشت رو شونم تعجب کرده بودم گفتم دختر چیکار میکنی یکی میبینه زشته گفت محمد حالا یه روز میخوایم جشن بگیریما حالمو نگیر دیگه سفارشمون رو دادیم و منتظر بودیم که نسترن پرسید محمد تو میتونی دوری منو تحمل کنی همونجا بود که ته دلم خالی شد و احساس کردم میخواد یه اتفاقی بیفته اخمام رفت توی هم و ازش پرسیدم چرا اینو گفتی مگه چی شده که گفت هیچی بابا چیزی نشده بستنی هامون رو که خوردیم ازم سوال کرد بریم تو خیابون یکم پیاده روی منم گفتم هر چی تو بگی امروز روزه خودته دستاش تو دستم بود چند دقیقه ای راه رفتیم تا اینکه اون شروع کرد به حرف زدن و گفت محمد راستش دیگه نمیتونم تو دلم نگه دارم باید حتما بهت بگم اما نمیدونم چطوری بگم یه بار دیگه دلشوره اومد سراغم و فهمیدم یه چیزی شده گفتم بگو عیب نداره میشنوم گفت راستش داییم یه شغل خوب به بابام پیشنهاد داده که بابام قبول کرده منم مخالفت کردم اما مامانم هم به خاطر اینکه پیش فامیلای خودش باشه موافقت کرده تو میزاری من برم انگاری یه سطل اب یخ خالی کرده بودن روم با خودم گفتم من نزارم نسترن بره با چهره بهت زده ازش پرسیدم یعنی چی گفت خب دیوونه مگه منو دوست نداری خب دیگه چه جوری بهت بگم فهمیده بودم که منظورش چیه ولی تو اون لحظه به روی خودم نیاوردم گفتم بهتره بریم خونه دیگه دستمو از دستش جدا کردم و راه افتادیم توی ماشین زیر چشمی میدیدم که اشکاش در اومده ولی انگار که نفهمیدم فقط جلو رو نگاه میکردم چندبار میخواست یه چیزی بگه اما هر بار حرفشو میخورد تا اینکه شروع کرد ببین محمد من به غیر غرورم که چیز دیگه ای ندارم به خاطر تو حاضر شدم زیر پاش بزارم و این حرفارو بزنم حداقل این حق رو دارم که جوابم رو بدی بعد چند دقیقه سکوت گفتم بهتره بعدا راجع بهش حرف بزنیم اونم چیزی نگفت تا رسیدیم و اینبار نه از در باز کردن خبری بود نه اینکه بخوام دستشو بگیرم فقط اروم پیاده شد و رفت منم رفتم خونه و تا شب هم از اتاقم بیرون نیومدم یعنی منظور نسترن ازدواج بود یعنی نسترن تا این حد عاشق منه اخه مگه تو سن هجده نوزده سالگی میشه باره یه زندگی رو به دوش کشید من که هنوز شغلی ندارم من که تحصیلات ندارم اینا سوالایی بود که تند تند از مغزم میگذشت اما خودم هم ته دلم میدونستم که سوال اصلی اینه که احساساتم به نسترن تا چه حدیه من هم مثل اون عاشقشم احساس من عشقه باصدای زنگ گوشی رشته افکارم پاره شد علو جانم خیلی بدی محمد اگه من بمیرم هم اصلا سراغ منو نمیگیری خدا نکنه اخه تو چطوری این قدر بی احساسی باشه باشه چی باشه دارم با تو صحبت میکنما میشنوم فردا بعد از ظهر مامان بابام نیستن میای پیشم نمیدنم فعلا که زیاد خوب نیستم اخه د ل م ب ر ا ت ت ن گ شده چیکار کنم ببینم چی میشه محمد جانم نمیخوای بگی مهسا جوووونم خیلی دوست دارم لوس نشو دیگه میبینمت حتما باید بیای اگه نیومدی خودت میدونی الان بیشتر از یک سال بود با مهسا آشنا شده بودم دختر شاد و سر زنده ای بود فردای اونروز که بیدار شدم با خودم گفتم یعنی اتفاقات دیروز خواب بود گوشیم رو چک کردم پیام داشتم اولی رو که باز کردم نسترن بود هر وقت اماده بودی حرف میزنیم ولی باید حتما حرف بزنیم دومی رو باز کردم مهسا بود محمد برنامه ریزی کردم تو رو خدا خرابش نکن جواب ندادم یه دوش گرفتم از خونه زدم بیرون ساعت نزدیک به یک یا دو بعد از ظهر بود که مهسا پیام داد میتونی بیای خونشون آپارتمانی بود دم در که رسیدم زنگ زدم که من پشت درم بیا باز کن درو که باز کرد تا چند ثانیه محو تماشا کردنش شدم چقد ر اون آرایش ملایم به صورت خوشکلش میومد دستمو گرفت برد داخل نشستم رو کاناپه با یه عشوه ی خاصی پرسید اجازه هست منم بشینم گفتم حتما نشست روی پاهام دستش رو حلقه کرد دور گردنم اخماشو کرد تو هم گفت تو چرا اینقدر سردی هوا که خوبه تو چرا یخ کردی بغلم کرد منم دستامو دور کمرش گذاشتم و چشمامو بستم و اون بدن کوچولوش رو توی بغلم جا دادم نفس های گرمش میخورد به گردنم حس عجیبی داشتم بعد چند دقیقه سرش رو بالا آورد خیره شد توی چشمام خدایا چقدر این دختر معصومانه نگام میکنه آروم لبای داغشو گذاشت رو لبای سردم دستمو گذاشت رو قلبش چقدر قلبش تند تند داشت میزد شروع کرد به خوردن لبام منم همراهیش میکردم در همین حالت بلند شدم و همینجوری که تو بغلم بود گفتم بریم توی اتاقت اول اونو گذاشتم روی تخت بعد خودمم کنارش دراز کشیدم لبای داغ مهسا چیزی بود که واقعا بهش نیاز داشتم دستشو کرد توی موهام و داشت نوازشم میکرد نا خود اگاه یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد سرم توی بغل مهسا بود چشمامو بستم انگار که خوابیدم تا مهسا به کارش ادامه بده با موهام بازی میکرد و صورتم رو بوسه بارون میکرد با وجود اینکه از درون داشتم آتیش میگرفتم ولی بدنم یخ کرده بود حسم به مهسا رو اینقدر پاک میدونستم که نمیخواستم به خاطر شهوت زیر سوالش ببرم چند ساعت واقعا خیلی خوب رو با مهسا گذرونده بودم که واقعا بهش احتیاج داشتم چند روز گذشته بود و خبری از نسترن نشده بود شام خورده بودیم و من پشت میز کامپیوترم نشسته بودم که یه نفر در اتاقم رو زد گفتم بیا تو در کمال تعجب دیدم که نسترنه سلام کرد اومد نشست رو تختم قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت بابام میخواست راجع به فروش خونمون با عمو صحبت کنه منم ازش خواستم باهاش بیام چند تا از کتاب هات رو ازت قرض بگیرم منم گفتم خوش اومدی نشستم کنارش روی تخت ازم پرسید راجع به حرفای من فکر کردی خواستم جواب بدم که حرفمو قطع کرد و گفت اشکال نداره اگه هنوز میخوای فکر کنی من فقط اومده بودم ببینمت گفتم راستش رو بخوای خیلی راجع به این موضوع فکر کردم خب نتیجه زود قضاوت نکن باشه باشه راستش ما هنوز خیلی جوونیم من در حال حاضر هیچکدوم از شرایط اینکه بخوام مسئولیت یه نفر دیگه رو به عهده بگیرم ندارم حتی یه بابای پولدار که ساپورتم کنه هم ندارم احساس میکنم حرف دل تو رو فهمیدم یعنی چی چی رو فهمیدی تو اینقدر منو دوست نداری که به بخوای به خاطر من با این مشکلات بجنگی مگه نه اشکهاش همینجوری پایین میومدن و من بین دو تا سوال گیر کرده بودم دوست داشتم اشکاشو با دستام پاک کنم بغلش کنم و بگم دیوونه داری اشتباه میکنی اما ته دلم میدونستم که حق با نسترن و دوست داشتن من اونجوری که اون میخواد نیست بعد چند لحظه سکوت گفتم راستش که یهو نسترن حرفم رو قطع کرد و گفت خودم فهمیدم نیاز نیست بیشتر توضیح بدی باید عشقمو پیش خودم نگه دارم و برم بمیرم خدافظ همینجوری که عصبانی بود اشکهاش رو پاک کرد و از اتاقم رفت بیرون آخرین باری بود که من نسترن رو میدیدم عموم بعد از چند روز خونشون رو فروخت به کلی از پیش ما رفتن خانواده هامون تقریبا فهمیدن که چی شده اما کسی هم به روی خودش نیاورد 8 2 9 87 9 87 9 87 2 ادامه نوشته

Date: January 9, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *