قسمت قبل زمان حال وارد شدن ما به حیات خونه بابا بزرگم همزمان شد با اومدن خانواده داماد که خانواده عموم هم اومدن استقبال عموم اول با بابام احوالپرسی کرد با من دست داد و با خنده گفت به به بالاخره شازده پسر داداش ما هم تشریف آوردن بعد هم همگی رفتیم استقبال خانواده داماد که داشتن میومدن داخل اول پدر و مادر داماد بعدم دو تا خواهراش و بعد هم اقا داماد بودن که گل و شیرینی دستش بود قدش نسبتا بلند بود ولی چند سانت از من کوتاهتر با موهای نسبتا بلند و یه هیکل ورزشکاری و تو پر عموم تعارفشون کرد و بعد از احوال پرسی به اقا داماد گفت که بفرما داخل امیر جان احوالپرسی من با خانواده عموم هم فقط در حد سلام بود و واسه چند لحظه چشم تو چشم شدن با نسترن خانومها توی یه اتاق بودن و اقایون تو یه اتاق بعد از پذیرایی و حرف زدن و تعیین مهریه قرار جشن عقد رو گذاشتن حدود دو هفته دیگه که یه روز عید حساب میشد ته دلم داشتم خیلی حسودی میکردم حالم زیاد خوب نبود نتونستم واسه شام بمونم و ابجیم رو صدا کردم گفتم من یه کاری واسم پیش اومده سوییچ رو گذاشتم پیش بابا احتمالا دیر میام خونه و پرسید چه کاری منم جواب ندادم و زدم بیرون زنگ زدم به دوستم محسن گفتم داداش زیاد حالم خوب نیست میشه بیام پیشت چندتا پیک مشروب بزنیم با هم گفت باشه من نرگس همسرش رو میفرستم طبقه بالا خونه باباش هماهنگ میکنم بیا رفتم خونه محسن و نشستم اونم شیشه مشروب و پیک ها رو اورد گفت داداش چته حالت انگاری خوب نیست گفتم حوصله ندارم الان واست بگم اونم دیگه چیزی نگفت پیک اول رو رفتم بالا و ولو شدم رو مبل بعدی رو که خوردم دیدم اره تازه مشروبه داره میگیرتم تو افکارم همش چهره نسترن جلو چشام بود چهره اش از یه دختره نوجوون حالا دیگه کاملا به یه چهره زنونه تبدیل شده بود با اون ارایشی که رو صورتش نشسته بود اصلا از جلو چشام نمیرفت گوشیم زنگ میخورد نگاه کردم دیدم ناشناسه جواب ندادم چند دقیقه بعد پیام اومد رو گوشیم دیدم همون شماره اس نوشته بود ارزشم واسه تو اینقدر بود که حتی امشبم پیچوندی فهمیدم نسترنه یکم دست و پاهام شل شد تو دلم گفتم بامرام حتی امشبم منو یادته جواب پیامش رو ندادم یه دونه دیگه فرستاد مردونگیت رو هم دیدیم منم به خاطر اینکه ادامه دار نباشه گوشیم رو خاموش کردم و چشمام رو بستم به چهار سال پیش فکر میکردم که چطوری دلشو شکستم یعنی من کاره درستی کردم که عشقشو نادیده گرفتم من عاشقشم این سوال چهار ساله که هنوز تو سرمه چهار سال پیش ازش خواستم منو فراموش کنه بهش گفتم من دوست داشتنم یه جور دیگه ست پس چرا امشب اینقدر دارم حسودی میکنم پس چرا چشمام رو که میبندم فقط نسترن جلو چشامه پس چرا ارزوم شده یه بار دیگه لبای داغه نسترن رو روی لبام احساس کنم چرا چرا چرا اینقدر از این چراها توی ذهنم بود که داشتم دیوونه میشدم چشمام رو که باز کردم ساعت از نیمه شب گذشته بود محسن رو صدا زدم که منو برسونه خونه رو تختم ولو شدم و صبح هم به زور رفتم سر کار نزدیکای ساعت 7 یا 8 بود که اومدم خونه گفتم مامان شام منو بیار که خیلی گشنمه اونم گفت قربونت برم امشب مهمون داریم برو حاضر شو بعد که اومدن با هم شام میخوریم پرسیدم مهمون کی که مامانم جواب داد امشب عموت با خانواده واسه شام میان گفتم باشه پس من لباس عوض میکنم باید برم بیرون کار دارم مامانم هم عصبانی شد گفت من حوصله جواب بابات رو بدم ندارم خود دانی مشغول جر و بحث بودیم که زنگ در رو زدن و مامانم گفت برو ببین کیه وقتی ایفون رو برداشتم عموم بود که گفت عزیزم در و باز کن ای خدا اخرشم گیر افتادم لباس عوض کردم وقتی اومدم همه نشسته بودن منم احوالپرسی کردم نشستم تا بعد شام سرم پایین بود و با گوشیم ور میرفتم انگار که اصلا من اونجا نبودم تا اینکه عموم پرسید محمد جان کار و باره مغازه چطوره منم فقط گفتم خدا رو شکر و جمله م رو تموم کردم از اول نگاهه سنگین نسترن رو روی خودم احساس میکردم سرم رو اوردم بالا که نگاش کنم شاید روشو برگردونه که دیدم نه انگار منتظر بود وقتی چشم تو چشم شدیم لبخند زد منم واقعا ته دلم خالی شد کم اورده بودم سرم رو پایین انداختم بقیه هم که مشغول صحبت کردن بودن داشتن بحث میکردن که نسترن و دختر عمو کوچیکم که اسمش نفسه و چهار سالی از نسترن کوچیکتره خیلی دلشون میخواد که برن یه دل سیر شهر رو بگردن اخه دلشون تنگ شده من تو افکار خودم بودم که ابجی مژده گفت داداش بیا ما هم بریم تو رو خدا خیلی خوش میگذره گفتم عزیزم من سرم شلوغه فکر نکنم بتونم بیام تو برو ولی ابجیم بیشتر اصرار کرد تا اینکه نسترن گفت اگه بیای خوب میشه کسی نیست که مارو بگردونه امیر هم که هفته دیگه میاد از همه طرف محاصره شدم چاره ای نداشتم به ناچار قبول کردم واسه فردا عصر هماهنگ کردیم که با هم بریم اونروز من باهاشون رفتم و فقط میگفتم چشم هرجا خواستن بردمشون بدون اینکه چیزی بگم شام رو رفتیم رستوران خواستیم بریم خونه که مژده گفت بچه ها خدا میدونه ما دیگه کی اینجوری با هم باشیم اگه یه پیشنهاد بدم قبول میکنید گفتم عزیزم بریم خونه دیگه مامان بابا نگران نشن بهتره که نسترن حرفمو قطع کرد گفت بزار حالا پیشنهادشو بده بیچاره ببینیم چی میگه بعد مخالفت کن مژده هم یه خنده شیطنت امیز کرد گفت نظرتون چیه بریم خونه بابا بزرگ اونا که خوابن بریم چهارتایی اونجا بشینیم دوره هم واسه خودمون جشن بگیریم کیا موافقن نفس که همون اول گفت اخ جون عالی میشه من گفتم باشه واسه یه وقت دیگه بهتره دیگه بریم خونه که اون دوتا گفتن پس هرچی ابجی نسترن بگه نسترن هم یه کمی سکوت کرد بعد گفت اووووووووووووم پس تصویب شد میریم که هر سه تاشون با هم زدن زیره خنده و هورا کشیدن بعد فهمیدن مردم دارن نگاشون میکنن و خودشون خجالت کشیدن رفتیم خونه بابا بزرگم منو از دیوار فرستادن بالا نامردا درو واسشون باز کردم چند دقیقه که تو اتاق دوره هم بودیم من رفتم تو حیاط یه دونه سیگار روشن کردم نشستم رو تختی که گوشه حیاط بود بعد چند دقیقه دیدم نسترن هم اومد کنارم نشست یه چند دقیقه سکوت بینمون بود که نسترن گفت میشه یه سوال بپرسم گفتم بپرس گفت کسی تو زندگیت هست اومدم بلند شم که یهو دستمو گرفت انگار برق سه فاز بهم وصل کرده بودن یه لحظه خشکم زد گفت ببخشید که پرسیدم معذرت میخوام نمیخواد بری حالا گفتم نسترن بچه ها میبینن یه وقت نگام کرد گفت تو نگران نباش اونا هماهنگ هستن برنامه های امروز رو هم من ازشون خواهش کردم که انجام بدن یعنی تو نفهمیدی دیوونه چی داشتم میشنیدم خدایا چه اتفاقی قرار بود بیفته پایان قسمت دوم ادامه نوشته
0 views
Date: January 3, 2020
عصیس
رمان سکسییی
هات
اروتیک
عاشقانه
بزرگسال
خشن
divanevaleyli ایدی تل 🙊😍