آیسان و بهداد 1

0 views
0%

2 این که مینویسم به هیچ عنوان خاطره محض نیست و یک داستانه که برگرفته از یه حسه 2 شب بود برف میبارید آیسان از پنجره به خیابان نگاه کرد خیابان یکپارچه سفیدپوش شده بود فقط رد پای چند عابر و خط لاستیکهای یک ماشین که به تازگی از آنجا گذر کرده بودند روی برفها پیدا بود غیر از روشنایی لامپ چند تیر چراغ برق هیچ نوری از هیچ جا به چشم نمی خورد ولی همان نور نیز خیابان را به خوبی روشن کرده بود آیسان یکبار دیگر با دقت به همه جای خیابان تا آنجا که در معرض دیدش بود نگاه کرد اثری از ماشین بهداد نبود دلش شور میزد نگران بود آرام و قرار نداشت به ساعت نگاه کرد ساعت از 10 گذشته بود قرار بود آنشب بهداد ساعت 8 به خانه او برود اما دلشوره اش بیشتر شد هیچوقت سابقه نداشت اینقدر تاخیر کرده باشد موبایلش را برداشت خواست شماره ای بگیرد اما منصرف شد صدای بهداد در گوشش پیچید وقتی میرم ماموریت حتی اگه سه روز هم خبری از من نشد حق نداری به من زنگ بزنی بهداد دو روز قبل به ماموریت رفته بود و قرار بود قبل از ساعت 8 آنشب برگردد بغضش گرفت نگاهش به میز شام افتاد میزی که مطابق سلیقه بهداد چیده بود سرویس شام برای یک نفر به مدرن ترین سبک روز دستمالی که یکی از گوشه هایش حرف گلدوزی شده بود دو شمع در دو طرف میز و یک گلدان با چند شاخه گل سرخ گلهای مورد علاقه بهداد و پایین میز کنار صندلی برای خودش یک بشقاب کوچک گذاشته بود بوی قرمه سبزی تمام فضای خانه را پر کرده بود در طول مدت این رابطه کاملا به علاقمندیها و چیزهایی که بهداد دوست داشت دقت کرده بود و حالا بهتر از خود او میدانست چه غذایی در چه زمانی در چه مکانی با چه نوع چینشی در چه بکراندی و چه نوع پذیرایی در آن موقع از زمستان بهداد را سورپرایز میکند حتی میدانست شمع های خاموش چقدر بهداد را عصبی میکند به همین خاطر خواست تا شمعها را روشن کند چشمش به فندک بهداد که هفته پیش کنار شومینه جا مانده بود افتاد دلش گرفت روز اول آشناییشان بهداد به او گفته بود که تاخیر و بدقولی از نظر او امری نابخشودنی است که نه مرتکب میشود و نه پارتنرش اجازه دارد مرتکب شود پس چه چیزی باعث اینهمه تاخیر میشد عقلش به جایی قد نداد یکسال از آن روز گذشه بود به مناسبت اولین سالگرد بردگی و بندگیش جشن کوچکی گرفته بود میخواست نشان دهد چقدر پیشرفت کرده و چه چیزهایی یاد گرفته میخواست نشان دهد که تلاش بهداد برای تربیت کردنش بیهوده نبوده است ساعت نزدیک 11 بود آیسان از استرس زیاد همانطور که در اتاق راه میرفت و ناخن هایش را می جوید نوک انگشتش زخم شد مزه خون که به زبانش خورد حالش بد شد زبانش را روی مچ دستش کشید تا خون از روی زبانش پاک شود بعد با دستمال کاغذی انگشتش را پاک کرد سه ساعت تاخیر باور نکردنی و غیر ممکن بود دلش را به دریا زد گوشی بی سیم تلفن را برداشت آب دهانش را قورت داد اشکی که گوشه چشمش خانه کرده بود را مثل بچه ها با مچ دستش پاک کرد دماغش را بالا کشید وهمانطور که راه میرفت شماره ای را گرفت کمی بعد صدای زنی که آیسان از او به شدت متنفر بود از آن سوی خط گفت شماره مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد لطفا مجدا شمارره گیری نفرمایید دوباره شماره را گرفت و باز هم همان زن جواب داد بار سوم بار چهارم بار پنجم عصبانی شد گوشی تلفن را پرت کرد گوشی به دیوار روبرویی که عکس بهداد روی آن بود برخورد کرد و قاب عکس افتاد صدای شکستن شیشه قاب عکس او را هراسان به سمت خود کشاند دو زانو کنار قاب عکس شکسته نشست قاب عکس را برداشت با بغض گفت ببخشید سرورم و اشک از چشمانش جاری شد قاب عکس را به سینه اش چسباند و بغض ترکیده اش را زار گریست چند دقیقه بعد در حالی که زار زار گریه میکرد صدای زنگ موبایلش او را به خود آورد سراسیمه به سمت گوشی رفت مادرش پشت خط بود اشکهایش را پاک کرد صدایش را صاف کرد و دکمه انسر گوشی را زد سلام مامان شماخوبی چی صدام گرفته ها یه کم سرما خوردم مواظبم خب زمستونه مامان پیش میاد جانم عروسی دایی مسعود آخه مامان من مرخصی ندارم این چه وقت عروسی گرفتنه وسط هفته باشه بزار ببینم چی میشه باشه خداحافظ ارتباط قطع شد آیسان با عصبانیت پایش را روی زمین کوبید 500 کیلومتر بیام تا اونجا واسه یه شب عروسی یادش افتاد سر عقد دایی مسعود بهداد دستور داده بود که به خاطر خوشحالی خانواده اش هم که شده به جشن عقد برود اما او که دلش نمیخواست لحظه ای از سرورش جدا شود از دستور سرپیچی کرد و به شدت تنبیه شد یادش آمد که دقیقا سه روز نمیتوانست بنشیند بی اختیار دستش سمت باسنش رفت عکس بهداد را که هنوز به سینه اش فشرده بود از سینه اش جدا کرد و به چشمان خمار بهداد نگاه کرد و با بغض گفت کجایین سرورم خیلی نگرانتونم با گفتن این جمله قطره اشکی روی گونه اش سر خورد و آیسان دوباره عکس را به سینه اش چسباند گوشه ی شکسته ی شیشه ی قاب عکس پوست گندمی سینه آیسان را خراش داد عکس را از سینه اش جدا کرد و دید از زخمی که بوجود آمده خون راه گرفت فوری یک دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت یاد حرف بهداد افتاد که تاکید کرده بود نبینم دوباره جایی از پوستت رو عمدا زخم کنی این تن مال منه اختیاردارش منم پس حواست باشه مواظبش باشی والا به شدت پشیمونت میکنم این جمله را وقتی گفته بود که جای زخم عمیقی را روی ران پای آیسان دیده و وقتی توضیح خواسته بود او در جواب گفته بود سه ماه پیش برای تنبیه خودم با تیغ و قبل از اینکه حرفش تمام شود بهداد با پشت دست به دهانش کوبیده بود بی اختیار دستش روی دهانش رفت عکس بهداد را روی میز گذاشت و به آشپزخانه رفت تا روی زخم سینه اش را چسب بزند نگاهش به قابلمه قرمه سبزی افتاد زیرش را خاموش کرد جعبه کمکهای اولیه را باز کرد پنبه را به بتادین آغشته کرد و روی زخمش کشید قطره ای بتادین روی لباسش ریخت کمی باند روی زخم گذاشت و روی باند را چسب زد و همانطور که زیر لب برای دست و پا چلفتی بودن به خودش غر میزد سریع به اتاق خواب رفت تا لباسش را عوض کند یاد روز تولدش افتاد که بهداد این لباس را برایش خریده بود یک پیراهن مجلسی که از بالا تا روی سینه هایش باز بود و از پایین حتی با کفشهای پاشنه بلند هم ادامه اش روی زمین کشیده میشد بهداد به او گفته بود وقتی این لباس را می پوشد با آن موهای طلایی و چشم های آبیش شبیه سیندرلا میشود چقدر ذوق میکرد وقتی این لباس را می پوشید و صدای بهداد در گوشش او را سیندرلا صدایش میکرد یادش افتاد وقتی لباس را کادو پیچ شده دید نمیدانست چکار باید بکند سرخ شده بود دست و پایش را گم کرده بود بدون اینکه متوجه باشد روی پاهای بهداد به سجده افتاد و پاهایش را بوسید آن روز اولین باری بود که بهداد خودش او را از سجده بلند کرده و در آغوشش کشیده بود لباسش رابا یک تاپ و شلوارک صورتی عوض کرد هنوز از اتاق بیرون نیامده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد با عجله به سمت گوشی دوید گوشی را برداشت شماره ناآشنا بود خواست جواب ندهد اما دلش طاقت نیاورد بله بفرمایید بله خودم هستم شما بله میشناسم چطور بیمارستان چی شده کدوم بیمارستان بله بلدم الان خودمو میرسونم ارتباط قطع شد بلافاصله شماره ای را گرفت پوست لب پایینش را با دندان میکند و راه میرفت دستهایش به وضوح میلرزید اگر کسی او را در آن اوضاع و احوال میدید متوجه نگرانی بیش از حدش میشد آیسان الو سلام اشتراک 143 هستم یه ماشین میخواستم برای ندارین یک ساعت دیگه نه ممنون نمیخوام گوشی را روی مبل پرت کرد به سمت جالباسی رفت شلوار جینش را برداشت و پوشید آنقدر عجله داشت که یادش رفت شلوارکش را در بیاورد شلوار جینش به قدری جذب بود که از روی شلوارک دکمه و زیپش بسته نشد با زحمت بسیار شلوارجین را از پایش بیرون کشید شلوارک را درآورد و شلوار جین را دوباره پوشید پالتویش را برداشت روی دوشش انداخت دست راستش را داخل آستین راست برد اما دست چپش در درز آستر پالتو گیر کرد دستش را به زورفشار داد آستر آستین پاره و دستش داخل آستین جا شد شال بافتش را روی سرش انداخت دستش به سمت سوئیچ رفت در چند میلیمتری سوئیچ دستش روی هوا ماند صدای بهداد در گوشش پیچید به هیچ عنوان حق نداری شبا تنهایی رانندگی کنی فهمیدی دستش توی هوا مشت شد اما زیر لب گفت مجبورم ارباب تنبیهش رو به جوون میخرم و بلافاصله سوئیچ را برداشت و به سمت درب خروج دوید در را باز کرد خارج شد نیم بوت های بدون پاشنه اش را پوشید تا بتواند راحت رانندگی کند در را پشت سرش بست و از پله ها پایین رفت ناگهان متوجه شد که موبایل و کیفش را جاگذاشته است پله هارا یکی در میان بالا رفت ودر را باز کرد با کفش داخل شد به سمت مبل دوید گوشی را از روی مبل و کیف را از کنار جالباسی برداشت اینبار با سرعت بیشتری از در خارج شد و در را محکم بست پله ها را یکی در میان پایین رفت به پارکینگ که رسید با عجله سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان به راه افتاد دنده یک را که پر کرد پایش را روی گاز گذاشت و سرعتش را بیشتر کرد دنده 2 وبعد دنده 3 روی برفها لیز میخورد و پیش میرفت میدانست اگر لحظه ای سرعتش را کم کند یا بایستد در برفها میماند و دیگر نمیتواند حرکت کند همانطور که پیش میراند از دور دید که چراغ قرمز شد با دو دستش روی فرمان کوبید و با فریاد گفت اه لعنتی یک آن فکری به سرش زد اطراف را نگاه کرد پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت از چراغ قرمز رد شد خوشبختانه خیابان خلوت بود و او میتوانست به راحتی حتی از چراغ قرمز هم بگذرد استرس داشت کلافه بود تند تند نفس می کشید بغض سنگینی گلویش را میفشرد مدام آب دهانش را قورت میداد حس میکرد چیزی توی گلویش گیر کرده میخواست اما نمیتوانست قورتش دهد سرعتش زیاد بود صدای له شدن و فشرده شدن دانه های برفِ تازه باریده روی هم زیر لاستیک ماشینش موسیقی غمگینی بود که او را در طول مسیر همراهی میکرد همچنان با دلشوره ای که داشت پوست لب پایینش را میکند و از فشار عصبیِ زیاد مدام پلک میزد به بیمارستان رسید کیف و موبایلش را برداشت و از درماشین پیاده شد در را بست و به سمت در ورودی بیمارستان دوید چند بار نزدیک بود زمین بخورد اما توانست تعادلش را حفظ کند جلوی درب بیمارستان یکهو کنترلش را از دست داد زمین خیس بود و کف نیم بوت های آیسان برف چسبیده بود پایش لیز خورد و زمین افتاد اما بدون معطلی بلند شد و به اطلاعات رفت آیسان ببخشید خانم با من تماس گرفتن گفتن آقای بهداد رضایی تصادف کرده آوردنش اینجا پرستار با گفتن یه لحظه شروع به سرچ کردن اسم بهداد داخل سیستم کرد آیسان پوست لب پایینش را میکند و منتظر بود پرستار حرف بزند پرستار گفتین اسمشون چی بود آیسان بهداد رضایی پرستار بله ایشون الان توی بخش مراقبتهای ویژه بستری هستن با شنیدن بخش مراقبتهای ویژه مزه ی خون تمام دهان آیسان را پر کرد زبان و لبش را روی آستین پالتویش کشید و پرسید کدوم سمته پرستار در جواب گفت سمت چپ خط سبز رو بگیر و برو اتاق آخر عرق سردی روی تنش نشست زیر لب زمزمه کرد بخش مراقبتهای ویژه خدای من با عجله به آدرسی که پرستار داده بود دوید به اتاقی که روی شیشه هایش نوشته شده بود رسید زنی که دست راستش گچ گرفته و سرش باند پیچی شده بود بیرون اتاق روی صندلی نشسته سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود آیسان از پشت شیشه داخل اتاق را نگاه کرد بهداد را دید که روی تخت خوابیده سرش باند پیچی شده و کلی شلنگ و سیم از دستگاه هایی به او وصل بود دلش هری ریخت چشمانش پر از اشک شد داخل اتاق پرستاری در حال رسیدگی به بهداد بود و دکتری داشت داخل پرونده بهداد چیزی می نوشت بعد از اینکه نوشتنش تمام شد چند جمله ای با پرستار حرف زد اما آیسان حرفهایشان را نمی شنیید بعد از اینکه سفارشات لازم را به پرستار کرد از اتاق بیرون آمد و خلاف جهتی که آیسان ایستاده بود رفت آیسان با صدای گرفته و بغض آلودش گفت دکتر دکتر ایستاد به سمت آیسان برگشت و گفت بله آیسان دو قدم به دکتر نزدیک شد و پرسید حالش چطوره دکتر دکتر نگاهی به چهره هراسان آیسان کرد و سوال کرد شما باهاش چه نسبتی دارین آیسان من من کنان گفت م ن من ذهنش آشوب شد چه باید می گفت به راستی او چه نسبتی با بهداد داشت باید خودش را با چه عنوانی معرفی میکرد آیا باید می گفت که برده ی بهداد است آیا جامعه گرایش جنسیه او را هرزگی نمی دانست در خوشبینانه ترین حالت ممکن بود او را دیوانه بنامند اگر او را با عنوان هرزه ای بدکاره به هم معرفی میکردند تکلیف آبروی خودش و بهداد چه می شد چه چیزی در انتظارشان بود چرا گرایش جنسیه او در جامعه جایی نداشت با هر عنوان و نسبتی هم که خودش را معرفی میکرد برای بهداد بد میشد برای یک لحظه ذهنش پر شد از علامت سوالهای تیز و برنده با صدای دکتر به خودش آمد دکتر خانوم خانوم با شمام آیسان ب ب بله ببخشید چی فرمودین دکتر همسرتون توی کماس البته سطح هوشیاریش خیلی بالاس و ما امیدواریم به زودی به هوش بیاد شما م واسش دعا کنید دکتر حرفش که تمام شد رفت و آیسان حس کرد هیچ چیزی نمیتواند او را سر پا نگهدارد حس کرد تمام تنش خالی شده و الان است که پوسته ی بیرونیش بشکند و در هم بریزد زیر لب تکرار کرد کما به دیوار تکیه داد که نیفتد چندین بار کلمه همسرتون که دکتر بیان کرده بود در ذهنش تکرار شد برگشت صورتش را به شیشه چسباند و دستهایش را هم دو طرف صورتش روی شیشه گذاشت بازدم نفسش روی شیشه جا خوش کرد بغضی که چند ساعت توی گلویش خانه کرده بود ترکید و جویباری از چشمه ی چشمانش روی کویر گونه هایش جاری شد مثل ابر بهار اشک می ریخت در اوج بیقراریش صدای بهداد در گوشش پیچید این همه اشک از کجا بچه همانطور که بیقرار اشک می ریخت با صدایی آرام گرفته و بغض آلود زیر لب گفت سرورم در همین حال سنگینی حضور شخصی را پشت سرش حس کرد برگشت زنی که دست و سرش را بسته وتا آن موقع روی صندلی نشسته بود پشت سرِ آیسان ایستاده بود آیسان با چشمان اشک آلودش پرسش وار به زن خیره شد زن که انگار در بازار مال خرها دنبال جنس عتیقه میگشته و حالا با جنس ناب تری برخورد کرده سرتا پای آیسان را برانداز کرد و گفت توله سگِ بهداد تویی 8 2 8 8 3 8 7 9 86 9 88 8 8 9 87 8 8 7 8 2 ادامه نوشته لیلا

Date: September 27, 2023

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *