آینده ای مبهم ۱

0 views
0%

قسمت اول این داستان فاقد صحنه های سکسی است روی صندلی کنار راننده نشسته بود و بی حواس به بیرون نگاه میکرد فقط یک سوال در ذهن آشفته اش مدام تکرار میشد من میتونم اینکارو بکنم یا نه با احساس نشستن دستی بر روی بازویش به سمت راننده چرخید گیج و گنگ به صورت سبزه و موهای کم پشت مرد نگاه کرد عباس که در هپروت بودن او را دید با پوزخندی گفت بد جور خماریا ابروهای سارا در هم گره خورد در دلش بر سر مرد فریاد زد من معتاد نیستم آشغال کثافت فقط محتاج نون شبمم عباس که پاسخی از سوی او ندید با چشم و ابرو به بیرون اشاره کرد و گفت میرم کاندوم بخرم سارا رد نگاه اورا گرفت و به داروخانه رسید عرقی سرد بر روی ستون فقراتش به حرکت درآمد و سوال پررنگ تر در ذهنش تکرار شد من میتونم اینکارو بکنم یا نه چنان غرق در ذهن آشفته اش بود که وقتی به خود آمد ماشین مقابل یک مجتمع مسکونی توقف کرده بود و عباس مشغول صحبت با موبایلش بود الو علی من دم مجتمعم این یارو نگهبان گیر نده باشه پس اومدیم بالا در دلش چیزی به جنب و جوش افتاد ترس گلویش را میفشرد و راه تنفسی اش را تنگ کرده بود دیگر هیچ چیز نه میدید و نه میشنید بر چشم بر هم زدنی روی مبل آن خانه نشسته بود سوال هر ثانیه در ذهنش تکرار میشد و او حالش بدتر بالاخره جوابش را یافت و آن چیزی نبود جز نه به سرعت ذهنش را متمرکز کرد باید از آن خانه میگریخت دسته ی کیفش را محکم در دستش فشرد و از روی مبل بلند شد یک نگاه به دوروبر کرد و عباس را در آشپزخانه مشغول آب خوردن دید به سرعت به سمت در ورودی حرکت کرد تا بدون هیچ توضیحی از آنجا بگریزد اما هنوز دستش به دستگیره ی در نرسیده بود که با فریاد عباس سر جایش متوق ف شد هوی کدوم گوری میری تمام توانش را جمع کرد تا بتواند قوی باشد و از آنجا برود برگشت و در حالی که سعی میکرد صدایش نلرزد گفت من نمیتونم این کارو بکنم بزارین برم عباس به سمتش پا تند کرد بازویش را محکم در دست فشار داد و گفت هه بری نیومدی مهمونی که حالا تشریفتو ببری مگه من الاف توی جندم عباس یک لحظه شک کرد که نکند دزد باشد و چیزی بلند کرده است و حالا قصد فرار دارد با چشمهای ریز شده به کیفش نگاه کرد و گفت چی بلند کردی هرزه ی کثافت کیفتو خالی کن ببینم از صدای داد و بیدادش علی در یکی از اتاق ها را باز کرد و رو به عباس گفت چی شده عباس عباس پوزخندی زد و گفت هیچی دادا این جنده ی بو گندو مارو گلابی فرض کرده چیزی پیچونده و حالا میخواد فلنگو ببنده رنگ سارا به سرعت پرید و با صدایی لرزان گفت بخدا قسم هیچی بر نداشتم بزارین برم علی با نگاه به چشم های دخترک ترسیده هم مطمئن شد که سارا دزد نیست و هم تنفروش نیست اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید عباس کیف سارا را از دستش گرفت در در حالی که کیف را چپه کرده بود تا محتویاتش را خالی کند رو به سارا غرید زر نزن مادر جنده سارا با شنیدن این فحش به یاد مادر مهربان و پاکش افتاد که دستش از دنیا کوتاه شده بود قطره ای اشک از چشمش چکید و سر به زیر انداخت این حال سارا از چشمان علی دور نماند و علی با خشم به عباس نگاه کرد اما عباس در حال زیر و رو کردن وسایل اندک کیف او بود و زمانیکه چیزی نیافت به سراغ کیف پول او رفت پس از زیرو رو کردن کیف پول خالی اش که تنها محتویاتش یک کارت اتوبوس و عکس مادرش بود با تمسخر رو به سارا گفت مادرتم خوب کسی بوده ها اخم علی از این همه پستی دوستش در هم شد و رو به عباس گفت جمع کن این مسخره بازیو عباس که از وضع بوجود آمده عصبی شده با خود میگوید یک ساعت خایه مالی این بچه کونی رو نکردم تا مکان جور کنم که حالا راحت بزارم این جنده بره باید هر جور شده بکنمش رو به سارا گفت بدو آت آشغالاتو جمع کن بیا تو اتاق که داره دیرم میشه و در ذهنش حساب و کتاب کرد که یک ساعت بیشتر برای پیچاندن زنش وقت ندارد سارا در حالیکه روی زمین نشسته بود و وسایلش را جمع میکرد سر بلند کرد و با التماس رو به عباس گفت تورو جون مادرت بزار برم عباس به سمتش رفت و محکم بازویش را گرفت و بلندش کرد بعد به سمت در اتاق کنار اتاق خواب علی که حکم اتاق کار را داشت او را حل داد و گفت گمشو ببینم فک کردی ناز کنی نرختو میبرم بالا کور خوندی خارکسه برو زود لخت شو تا بیام کس و کونتو یکی کنم علی از این همه بی شرمی دوستش که در مقابل او اینچنین حرف میزد به ستوه آمده بود کلافه دستی به پشت گردنش کشید پلک هایش را کمی بر هم فشرد و چند نفس عمیق کشید تا از عصبانیتش کاسته شود و حرف تندی به دوست چند ساله اش نزند که باعث کدورت شود کمی که آرام شد به سمت وسایل سارا رفت و آنها را در کیفش ریخت در آپارتمان را باز کرد و کیف را بالا گرفت و رو به سارایی که سرگردان در جلوی اتاق ایستاده بود و بیصدا اشک میریخت گفت بیا برو چشمان سارا از خوشی درخشید و چشمان عباس از خشم سارا به سرعت به سمت در رفت و کیف را گرفت و از آپارتمان خارج شد بدون نگاه کردن به آسانسور سریع از راه پله پایین رفت و در دلش فقط میگفت خدایا شکرت ولم کردن اما علی به ناگاه یاد چیزی افتاد و به سرعت در پی سارا روانه شد عباس با خشم به جای خالی آنها نگاه کرد سپس به سمت آشپزخانه رفت و از روی کانتر سوییچش را برداشت در حالیکه از آپارتمان علی خارج میشد زیر لب گفت کس منو میپرونی حرومزاده نامردم اگه کونت نزارم در پایین مجتمع سارا همچون پرنده ای رها شده از قفس بسرعت در حال دور شدن بود که بازویش توسط کسی کشیده شد از ترس جیغ کوتاهی کشید و با چشمانی که از ترس دو دو میزد به علی نگاه کرد علی آرام به او گفت آروم باش کاریت ندارم خواستم اینو بهت بدم و همزمان دستش را که 2تا 10 هزار تومانی بود به سمت او گرفت سارا ابروهایش را در هم کشید و گفت من صدقه نمیخوام این چه حرفیه من فقط دیدم توی کیفتون پول نیست و حالتونم یکم آشفتست خواستم با تاکسی برین اینم قرضه بعدا بهم پس بدین البته ببخشید کمه همینقدر بیشتر پول نقد تو کیفم نبود سارا با حرف های علی دچار شک در قبول یا رد پول شد و بی هیچ حرفی به دست او نگاه میکرد علی که شک او را دید دست سارا را گرفت و پول را در دستش قرار داد و گفت اگه باز همو دیدم بهم پسش بده و اگه ندیدیم هر زمان داشتی بده به یکی که نیاز داره و بعد کاغذی را هم در دست سارا گذاشت و با پایین آوردن صدایش به آرامی ادامه داد مشخصه که این کاره نیستی و دفعه اولت بود این شماره ی منه اگه نیاز به کمک داشتی بهم زنگ بزن سارا سردرگم در میان چندین حس غم شادی پشیمانی خجالت و سپاس به آرامی خداحافظی کرد و به سمت خیابان رفت علی به چشم مسیر رفتن او را دنبال میکرد و با خود میگفت نمیدونم چه حسیه که یهو به دلم انداختی امیدوارم زنگ بزنی عباس سوار بر ماشینش در گوشه ای از کوچه شاهد این اتفاق بود با صورتی که از خشم برافروخته شده بود از میان دندان های بهم قفل شده اش گفت پس جنده خانومو واسه خودت میخواستی لاشی مادرتو گاییدم بچه کونی تلافی میکنم در همان حال گوشی اش زنگ خورد و اسم زنش بر روی گوشی افتاد تماس را برقرار کرد و گفت تو راهم و بدون شنیدن کلامی از زنش تماس را قطع کرد پوزخندی رو به گوشی زد و گفت دارم میام کونتو جر بدم سارا در ایستگاه اتوبوس نشسته بود و با خود حساب و کتاب میکرد که آیا میتواند با این پول دو کیلو برنج پاکستانی و یه روغن مایع کوچک بخرد یا نه در دلش خوشحال بود که میتواند چند شبی گرسنه سر بر بالین نگذارد آه غمگینی از سینه اش خارج شد و ذهنش به یکسال و نیم پیش کشیده شد زمانیکه پدرش برای درآوردن خرج موادش او را بزور به صیغه ی مرد 56 ساله ای در آورده بود اویی که در آن زمان 16 سال بیشتر نداشت و روزگار سیاهش از همان زمان سیاه تر شده بود 8 2 8 9 86 8 9 87 8 7 8 9 85 8 8 9 87 9 85 2 ادامه نوشته

Date: March 18, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *