آینده مبهم ۳

0 views
0%

8 2 8 9 86 8 9 87 8 7 8 9 85 8 8 9 87 9 85 2 قسمت قبل همچنان غرق در افکار با سری خم شده بی هدف به جدول کنار خیابان نگاه میکرد که پاهایی مسیر نگاهش را قطع کرد وقتی حرکتی از فرد مقابلش ندید به آرامی سرش را بالا برد تا ببیند کیست و دلیل ایستادن آن شخص روبرویش چیست چهره ی علی بنظرش آشنا رسید اما بدلیل مشغولیت ذهنش در خاطرات هنوز نتوانسته بود او را بشناسد با اخم کمی که بر پیشانی نشانده بود کمی تمرکز کرد و با شناخت او رنگ از رویش پرید با خود گفت نکنه پشیمون شده اومده برم گردونه چشمانش از ترس در صورت علی دو دو میزد علی متوجه حال آشفته ی سارا شد و همچنان موشکافانه رفتار او را بررسی میکرد سارا باز با خود گفت نه نمیتونه برم گردونه الان توی خیابونیم بینه این همه آدم اگه میخواست همون موقع دم مجتمع برم میگردوند با اطمینان خاطری که به خود داد با صدایی که سعی در نلرزیدنش داشت گفت چیزی میخواستین رفتار سارا در ذهن علی معادله ی مجهولی را بوجود آورده بود و علی مشتاق حل این مسئله شده بود با خودش گفت اینکه اینجور از من میترسه پس چرا یه ساعت اینجاستو نرفته خونه در حالیکه با چشم های ریز شده تمام حالات سارا را زیر نظر داشت سوالش را به زبان آورد پس چرا نرفتی خونت اتوبوس هنوز نیومده ابروهای علی بالا پرید و با چشم هایی از تعجب بزرگ شده گفت یه ساعته اینجا معطل اتوبوسی چطور میشه اتوبوس نیومده باشه اینبار سارای فارغ از گذر زمان متعجب به علی نگریست یه ساعت من چند دقیقست تازه اینجا نشستم تو این مدتم اتوبوسی نیومده سارا ابرو در هم کشید و رویش را برگرداند کمی با خودش فکر کرد به اونچه که من اینجا معطله اتوبوسم ناگهان چیزی به یادش آمد اون بهم پول داد با تاکسی برم وای نکنه حالاکه با تاکسی نرفتم پولو پس بگیره با چشمانی ترسیده به سرعت به علی نگاه کرد و منتظر کلامی از او شد علی که لحظاتی قبل از دور سارا را غرق شده در افکارش دیده بود دانست که او این مدت متوجه حضور هیچ اتوبوسی نشده دلش به حال دخترک آشفته ی روبرویش سوخت با خود گفت بیچاره معلوم نیس چه گرفتو گیری تو زندگیشه که اوضاع و احوالش این ریختیه خوبه برم از خونه ماشین بردارم برسونمش بازدمش را با پوفی بیرون داد و گفت خونتون کجاست پاشو ببرمت سارا بی هیچ حرکت و کلامی ترسیده به مرد روبرویش که همچنان با چشمان ریز شده موشکافانه وارسی اش میکرد نگاه کرد علی دوباره تکرار کرد بیا بریم ماشینمو از خونه بردارم خودم میرسونمت با این حالی که تو داری بعید میدونم برسی خونت سارا با خودش گفت من غلط بکنم با تو جایی بیام آب دهانش را به سختی قورت داد و با صدایی که آشفتگی در آن مشهود بود گفت نه ممنون خودم میرم تعارف ندارم میرسونمت دستان سارا به لرزه افتاد و این حالش از چشمان علی دور نماند نه گفتم که خودم میرم علی اصرار بیش از این را جایز ندانست و با دیدن احوال ناخوش سارا تصمیم به رفتن گرفت تا حال دخترک ترسیده بهتر شود با گفتن هر جور راحتی خداحافظ از سارا دور شد اما ذهن و فکرش را در پشت سرش جا گذاشت چشمش به اتوبوسی افتاد که به ایستگاه نزدیک میشد حسی مبهم که در دلش بوجود آمده بود باعث شد در یک لحظه تصمیم بگیرد که سر از زندگی دخترک درآورد اتوبوس از کنار علی گذشت و در ایستگاه ایستاد سارا برای فرار از آن منطقه بی توجه به اطراف به سرعت سوار اتوبوس شد و نفهمید که علی راه رفته را برگشته و او نیز سوار شده است بر روی یکی از صندلی های انتهای اتوبوس نشست و سرش را به شیشه تکیه داد دیگر خود را رها شده از یک گناه بزرگ میدید آه کوتاهی کشید و با خود گفت از فردا دوباره میافتم دنبال کار همینقد بدن که گرسنه و آواره نباشم بسمه چشمانش را بست و دوباره در دنیای خاطراتش غرق شد یک سال قبل سارا بر روی دو پا در کنار حوض وسط حیاط نشسته بود و لباس های کثیف را در تشت چنگ میزد به این فکر میکرد که باید یه ماشین لباسشویی بخریم ظهر که آقا یوسف اومد بهش میگم و از فکرش لبخندی بر لبش نشست لباس را از تشت درآورد و در تشت دیگری برای آب کشی انداخت از تکان دادن دستانش چهار النگوی در دستش جرینگ جرینگ صدا میکرد و او همانند روز اولی که یوسف النگوها را برایش خریده بود از این صدا ذوق زده میشد سارا که از کودکی در حسرت همه چیز بزرگ شده بود حال با هدایا و وسایلی که یوسف برایش میخرید خود را خوشبخت ترین آدم شهر میدانست دل و دنیایش کوچک بود و همان دست و دلبازی ها و مهمتر از همه مهربانی های یوسف مهرش را به دل سارا انداخته بود مشغول کارش بود که صدای در حیاط شنیده شد دستش را آب کشید و از جایش بلند شد دستانش را با دامنش خشک کرد چادرش را از روی بند برداشت و سر کرد به سمت در رفت و با باز کردن در حیاط با چهره ی بشاش یوسف روبرو شد یوسف از زمانی که تجدید فراش کرده بود علاوه بر دلش چهره اش نیز جوانتر و شادابتر شده بود سارا متعجب از حضور زود هنگام یوسف در حالیکه کیسه های میوه را از او میگرفت گفت چه زود اومدین آقا یوسف خسته نباشین یوسف با لبخندی که بر روی لب داشت خود را به سارا نزدیک کرد و به آرامی دم گوشش گفت آحه دلم بدجور برای سارا خانوم تنگ شده بود بوسه ی کوتاه و سریعی بر گونه ی سارا زد و از او فاصله گرفت سارا درحالیکه از خجالت و هیجان گونه هایش کمی سرخ شده بود سر در یقه فرو برده و سعی در عریض نشدن لبخندش داشت یوسف که از رفتار سارا خنده اش گرفته بود سرفه ای مصلحتی کرد و گفت نمیخوای تو خونه رامون بدی خانوم خانوما سارا دستپاچه شد و به سرعت از جلوی در کنار رفت و گفت ای وای خدا مرگم بده بفرمائید یوسف دلش برای حرکات شتاب زده و خجولانه ی او قنج میرفت با ورود به حیاط چشمش به لباس های در تشت افتاد رخت میشستی خسته نباشی سارا که در این شش ماه کمی رگ خواب یوسف دستش آمده و عزیز بودن خودش در نزد او را بخوبی درک کرده بود وقت درخواستش را مناسب دید به سمت یوسف برگشت و در حالیکه چهره اش را پکر و خسته نشان میداد گفت آره از کتو کول افتادم گوشه ی ناخونام آب کشیده بسکه چنگ زدم رختارو یوسف جانش به جان سارا بند بود اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت دیگه حق نداری رخت بشوری که بلایی سرت بیاد سارا که خود را به هدف نزدیکتر میدید سعی در نشان ندادن خوشحالیش با لبهایی آویزان ادامه داد من نشورم همسایه ها میان بشورن حرفا میزنیا آقا یوسف ماشین لباسشویی که نداریم ناچارم خودم بشورم یوسف با حفظ همان اخم بر چهره گفت عصری برات میخرم و با گام هایی محکم به سمت اتاق های سارا و پدرش رفت سارا با خوشحالی از رسیدن به خواسته اش پشت سر یوسف روانه شد سارا به آرامی بر روی لبه ی تخت خواب نشست چند ماه پیش تختخواب یک نفره را مانند بسیاری از وسایل دیگر خانه یوسف برایش خریده بود حال بر روی تخت خوابیده بود و چرت بعد از ناهارش را میزد با تکان کوچکی که تخت خورد یوسف از خواب پرید و سارا را در کنار خود دید به پهلو چرخید و خود را به سمت دیوار کشید دستش را دراز کرد و با گرفتن بازوی سارا و کشیدنش به سمت خود او را در آغوشش جای داد سارا پشتش را به یوسف چسبید و دستان یوسف او را احاطه کردند او دیگر یوسف را مرد رویاهایش میدانست نه معتاد بود مانند پدرش نه دست بزن داشت مانند احمد آقا و نه هیز بود مانند مش اکبر بقال سر کوچه علاوه بر اینها دیگر بخوبی میدانست که چقدر یوسف دوستش دارد و برایش عزیز است او تمام نداشته هایش را برایش جبران میکرد چه مادی و چه معنوی با یادآوری این موضوع لبخند قشنگی بر لبان کوچکش نشست و خود را بیشتر در آغوش یوسف جای داد با اینکار صورت یوسف در موهایش فرو رفت بوی موهای سارا که در بینی یوسف پیچید خواب به یکباره از سرش پرید نفس عمیق دیگری کشید و لبخند رضایتی بر لبش نشست دستش را که بر روی شکم سارا بود به زیر بلوزش برد یکی ازسینه های او که نسبت به گذشته بزرگتر شده بود را گرفت و به آرامی شروع به مالیدنش کرد با اینکار آلتش کمی بزرگتر شد سارا بزرگی آلت یوسف و فشار آن بر روی باسنش را حس کرد و خود را بیشتر به او چسباند نفس های داغ او که بر گردن و لاله گوشش میخورد باعث شهوتی شدنش میشد طاهره خانم همان ابتدای ازدواج سارا به او در زمینه ی رابطه ی جنسی نصیحت های مفیدی کرده بود هر چند که سارا در زمان شنیدن آنها سرخ و سفید شده بود اما باعث شدند که الان بداند اگر بخواهد خودش هم در همخوابگی با یوسفی که دیگر جوان نیست لذت ببرد باید معاشقه را کوتاه و یکراست سر اصل مطلب بروند برای همین به سرعت بلوزش را درآورد به سمت یوسف برگشت و در حالیکه لبش را بر روی لب او میگذاشت آلتش را بر روی آلت یوسف مالاند یوسف که سارا را مشتاق رابطه دید به سرعت او را به زیر خود کشید پیژامه و شرت خود را باهم درآورد دامن سارا را بالا زد و شرت او را از پایش بیرون آورد سارا خود پاهایش را از هم باز کرد و بیصبرانه منتظر ورود آلت یوسف در خود شد یوسف در رابطه با سارا هنوز هم مانند روز اول همانطور هیجانزده میشد و با دیدن اندام سارا از خودبیخود تفی کف دستش انداخت و آن را بر روی آلتش کشید واژن سارا هنوز همانند روز اول تنگ بود همین باعث میشد وقتی یوسف آلتش را در آن فرو کند چنان لذتی ببرد که خیلی زود نزدیک به ارضا شدن شود اما یوسف رابطه ی کوتاه مدت را نمیخواست چون سارا و لذت بردن او نیز برایش مهم بود پس از چند مرتبه ی اول رابطه یشان سر رشته ی کار دستش آمده بود برای همین بعد از هر چند ضربه آلتش را خارج کرد کمی بالای واژن سارا را مالید و باز آلتش را فرو کرد هنگامیکه در حال ضربه زدن بود بر روی سارا خم شد و یک سینه اش را به دهان گرفت و سرش را مکید با اینکار هم خود لذت میبرد هم سارا او این روشش را انقدر ادامه داد تا سارا به ارگاسم رسید سپس با چند ضربه ی محکم در واژن سارا با حس فوق العاده ای ارضا شد یوسف بر روی ایوان جلوی اتاق منتظر سارا ایستاده بود تا سوئیچ و موبایلش را بیاورد صدای باز شدن در اتاق آنطرف حیاط آمد یوسف سرش را چرخاند و از روی کتف نگاهی به آنسو انداخت با دیدن میثم ابروهایش را در هم کشید میثم به سمت کفش هایش رفت تا به پایشان کند اما با دیدن یوسف و سارایی که آنطور با مهربانی به شوهرش نگاه میکرد بار دیگر غم عالم در دلش سرازیر شد هنوز هم عاشق سارا بود و نتوانسته بود با این حس کنار بیاید اما چشم به زن مردم داشتن در قاموسش نبود برای همین ترجیح داد از سارا دوری کند برای کار به شهر دیگری در نزدیکی رفت پنجشنبه عصر برای دیدن خانواده اش میآمد و جمعه عصر هم میرفت یوسف با اوقاتی تلخ رو به سارا گفت بابات کی میاد خونه امشب نمیاد با دوستاش رفته بیرون شهر اخم یوسف عمیقتر شد با خود گفت هرچی سنگ زیره پای لنگه حالا که این بچه سوسول اینجاس بابای پفیوزش رفته واسه ما خوشگذرونی باز کمی با خود فکر کرد چاره ای نیس باید امشب اکرمو بپیچونمو خودم بیام اینجا زیر لب فحشی نثار حیدر کرد و گفت پس شب خودم میام پیشت که تنها نباشی سارا با خود گفت پس اکرم خانوم چی مگه میتونه بمونه یوقت دردسر نشه براش اما رویش نمیشد که حرفش را بگوید سرش را پایین انداخت کمی این پا و آن پا کرد و سرانجام گفت نمیخواد زحمت بکشین تنهایی نمیترسم نمیخواد شما بیاین یوسف با عصبانیت به سارا گفت گفتم میام یعنی میام سارا از برخورد یوسف ناراحت شد بغض به گلویش نشست با لبهای آویزان شده گفت منکه از خدامه بیاین گفتم یوقت اکرم خانوم چیزی نگه که کجا بودین بخواد ناراحتتون کنه یوسف تحمل ناراحتی سارا را نداشت بسیار از رفتارش با او پشیمان شد به سرعت سارا را در آغوش گرفت و پیشانیش را بوسید سپس آرام در گوشش گفت اکرم یا هرکی دیگه غلط میکنه حرفی بزنه من تو رو امشب تنها نمیزارم سارا در حالیکه سعی داشت اشک حلقه زده در چشمانش فرو نریزد با صدایی که از بغض گلویش گرفته بود گفت آخه میترسم با موندنتون مشکوک بشن و عقد مارو بفهمن یوسف بوسه ی نرمی بر روی گونه اش زد در حالیکه سارا را همچنان در آغوش داشت سرش را کمی عقب برد و در چشمان سارا نگاه کرد لبخند عمیقی بر صورتش نقش بست و گفت بفهمن دو ماه دیگه دارم میرم حج واجب قبل اون عقد دائم و رسمیت میکنم چشمان سارا از خوشحالی برق زد راس میگی آقا یوسف آره قربون چشمات سرش را جلو برد و هر دو چشم سارا را بوسید تمام این حرکات از چشمان غمگین میثم دور نماند با دلی شکسته به سمت در رفت و از خانه خارج شد سارا و یوسف با صدای در تازه به یاد میثم افتادند یوسف از اینکه او شاهد بوسه هایش با سارا بوده خشنود بود و سارا خجالت زده سارا در قابلمه ی خورشت را گذاشت نگاهی به ساعت انداخت یکساعت تا آمدن یوسف مانده بود با خود گفت برم یه لباس خوشگل تنم کنم تا بیاد هنوز قدمی بر نداشته بود که در حیاط با ضربه های محکم و پشت سر هم بصدا در آمد سارا سراسیمه چادرش را بر سر انداخت و به سمت حیاط دوید با باز کردن در یک مرد جوان تنومند را به همراه زنی میانسال با قدی کوتاه و فربه دید دو دختر جوان شبیه به زن میانسال نیز در پشت سر آن دو حضور داشتند چهره ی مرد جوان بنظرش آشنا آمد در حالیکه چشمانش را ریز کرده بود و بدقت آنها را بررسی میکرد با صدایی که شاکی بودن از آن مشخص بود گفت با کی کار دارین که اینجور درو میکوبین مرد جوان با نگاهی که از نوک پای سارا تا فرق سرش را برانداز میکرد گفت با یکی به اسم سارا زمان حال سارا با تکان شدیدی که اتوبوس خورد از افکارش خارج شد و چشمانش را باز کرد از پنجره به بیرون نگاه کرد تا موقعیت خودش را دریابد با دیدن خیابان ها فهمید که دو ایستگاه از خانه اش رد شده است از جایش بلند شد تا در همان ایستگاه پیاده شود و مسیر طی شده را پیاده برگردد با پیاده شدن سارا علی نیز از اتوبوس پیاده شد و بدنبال سارا روانه شد علی با دیدن کوچه ها و خانه ها پی به وضعیت ضعیف مالی سارا برد آنقدر اورا دنبال کرد تا خانه ی او را یافت خانه ای با در کوچک فلزی که رنگ بیشتر جاهای آن ریخته و زنگ زده بود علی تصمیم بر این گرفت که به دخترک کمک کند برای همین با خود گفت بزار یه تحقیقی این دورو ورا بکنم ببینم کسو کار داره نداره وضع مالیشون چطوره تا بفهمم واسه چی میخواست اونکارو بکنه بعد کمکش میکنم به سمت عقب برگشت تا برود اما با برخورد به شخصی در پشت سرش نقش بر زمین شد در حالیکه از سوزش کف دستش و درد پیچیده در باسنش چهره اش در هم فرو رفته بود سرش را بلند کرد تا شخص مقابلش را ببیند پسری قد بلند با دست های به کمر زده اخمی بر صورت و چشمانی وحشی با غضب به او نگاه میکرد دم خونه ی ما چی میخوای زل زدی بهش علی آب دهانش را به زحمت قورت داد و گفت خونه ی شما نه من فقط داشتم از اینجا رد میشدم خودم دیدم دنبالش از سر کوچه میومدی کسی که دنبال ناموس من راه بره زنده ازین محل بیرون نمیره ترس تمام وجود علی را گرفت رنگش پرید یا شوهرشه یا داداشش در هر دو صورت بدبختم یکی نیس بگه بهم آخه الاغ بتوچه که دختره چه گهی میخواد بخوره اصلا بزار بره بده تورو سننه علی با اسیر شدن یقه ی پیراهنش در دستان پسرک مرگ خود را حتمی دید چون او به هیچ عنوان اهل دعوا نبود و در مقابل کسی که شرارت از چشمانش میبارید شانس خود را صفر میدانست سارا چادر را از سرش برداشت و با همان مانتو و شال سرش بر روی تخت دراز کشید خسته از فشارهای زندگی چشمانش را برای یادآوری روزهای تلخش بست یکسال قبل ابروهای سارا بالا پرید با چشمانی گشاد شده به چهره ی تک تک افراد مقابلش نگاه کرد و با خود گفت اینا دیگه کین با من چیکار دارن ماکه فک و فامیلی نداریم با همان تعجبی در که چهره و صدایش مشهود بود گفت خودمم شما با خروج این حرف از دهانش زن میانسال که تا آن لحظه با چشمانی برزخی به او نگاه میکرد همچون سگی زنجیر پاره کرده به سمت سارا یورش برد با هل دادن سارا او نقش بر زمین شد هر چهار نفر بر سرش ریختند و تا میتوانستند او را کتک زدند سارا در میان ضربه هایی که میخورد جملاتی را میشنید جنده اومدی حاجی رو گول زدی زنش شدی هووی مادر من شدی قربتی دختره ی پتیاره مگه به خواب شبت آقاجونمو ببینی دیگه دنبال پول اومدی بدبخت تفم کف دستت نمیندازیم وقتی چهار نفر از کتک زدن او دست کشیدند کمی از جسم مچاله شده در وسط حیاط فاصله گرفتند و با قصاوت نگاهش کردند زن میانسال دوباره به سارا نزدیک شد بر روی سارا خم شد چنگی در موهایش انداخت و سرش را به سمت بالا کشید صورت سارا از درد جمع شد اما بقدری بدنش آش و لاش بود که توان نجات دادن خودش از چنگ زن را نداشت اکرم از میان دندان های بهم قفل شده غرید دیگه دورو بره حاجی نشنفم پیدات شده این دفه ادبت کردیم دفه دیگه به گوشم برسه سمت حاج یوسف رفتی زندت نمیزاریم سپس سر سارا را به عقب هل داد و رها کرد صاف ایستاد و با گفتن بریم به فرزندانش همگی از حیاط خارج شدند میثم رقبتی به بازگشت سمت خانه نداشت میدانست که ممکن است سارا و یوسف را ببیند و دل خونینش زخمیتر شود به آرامی در کوچه قدم میزد از دور چشمش به در باز حیاطشان و چند زن با چادرهای رنگی که در جلوی در ایستاده بودند افتاد دلشوره به جانش افتاد پا تند کرد و خود را از میان زنان به داخل حیاط انداخت چیزی را که میدید باور نداشت نفس کشیدن از خاطرش رفت قلبش از حرکت ایستاد سارای او با موهایی پریشان صورتی کبود و خونین لبی کبود و متورم دستانی کبود با لباس هایی که به تنش پاره شده در آغوش مادرش بود طاهره خانوم های های اشک میریخت و کسانی را لعنت میکرد زنی دیگر لیوانی آب دستش بود و میخواست آن را به زور به سارا بخوراند میثم شکه شده فقط به او مینگریست آب دهانش خشک شده و سقف دهانش به زبانش چسبیده بود به سختی لب از هم باز کرد و با صدایی که باور نداشت کسی بشنود گفت کی این کارو کرده طاهره خانوم با شنیدن صدای میثم سرش را به سمت او چرخاند با دیدن پسرش صدای گریه اش فراتر رفت و گفت خدا لعنتشون کنه به حق مظلومیت فاطمه ی زهرا آب خوش از گلوشون پایین نره زن و بچه های حاج فتاح این بلا رو سرمون آوردن تا سر و صدا رو شنیدمو اومدم تو حیاط اما چیزی ازین بچه بجا نذاشته بودن ایشاالله که به زمین گرم بخورن که اینجور تیکه و پارش کردن با اتمام حرف هایش صدای گریه ی او و زن همسایه بلند تر شد خون در رگ های میثم به جوش آمد آتش عشق سارا هنوز در تمام بدنش شعله ور بود خشم سراپایش را گرفت او یوسف را مقصر اصلی میدانست با خود گفت میکشمت مرتیکه ی حرومزاده بدون چشم برداشتن از سارا عقب عقب رفت و با سرعت از خانه خارج شد سارا بر روی تختش خوابیده بود با کوچکترین تکانی که میخورد درد در بدنش میپیچید عقربه های ساعت بر روی ده شب قرار داشتند چند بار موبایل یوسف را گرفته بود اما پاسخ نداده بود دلشوره به جانش افتاده بود دیگر طاقت نیاورد به سختی از جایش بلند شد صورتش از درد مچاله شد اما باید میرفت شالی را به سر انداخت و بر روی همان بلوز و دامن تنش چادری سر کرد و به سمت مغازه ی یوسف راه افتاد سارا با دادن پول از تاکسی پیاده شد تمام مغازه های آن راسته تعطیل بودن چشمش به مغازه ی یوسف افتاد نور کمی از پستوی آن بیرون میآمد و کرکره آهنی جلوی مغازه پایین بود کمی که دقت کرد متوجه شد کرکره کامل پایین کشیده نشده و از زمین فاصله دارد با خود گفت پس حتما تو مغازست جلو رفت و چند بار بر روی کرکره کوبید اما هرچه منتظر شد کسی نیامد چندیدن بار دیگر بر روی کرکره ی آهنی ضربه زد و یوسف را خواند اما هیچ جوابی نشنید خم شد تا کرکره را بالا بکشد اما هرکار کرد نتوانست اگر بر زمین میخوابید میتوانست از زیرش رد شود همینکار را کرد با وجود درد عذاب آوری که در بند بند وجودش بود سینه خیز از زیر کرکره رد و وارد مغازه شد دوباره یوسف را صدا زد اما جوابی نشنید ترس بدی در دلش نشست با پاهایی لرزان به سمت پستوی مغازه رفت اما قبل از آن پشت میز انتهای مغازه با پیکر خونین یوسف روبرو شد پاهایش که دیگر تحمل وزنش را نداشتند خم خوردند سارا ناباور در کنار یوسف بر زمین نشست دست لرزانش را به سمت او دراز کرد چندین مرتبه او را تکان داد و صدایش کرد اما یوسف نه جوابی داد و نه تکانی خورد دستش را بالاتر برد و سر خونین یوسف را لمس کرد بقدری این صحنه برایش غیر واقعی بود که ذهنش هیچ تجزیه و تحلیلی نمیکرد در بالای سر یوسف گلدان بلور شکسته ای به چشمش خورد به جلو خم شد و آن را برداشت گلدان آغشته به خون یوسف بود و سارا با خود گفت این چرا خونیه ناگهان ذهنش به کار افتاد اشک از چشمانش چکید گلدان را رها کرد و دوباره به سراغ یوسف رفت محکم تکانش داد و با فریاد بارها صدایش زد وقتی از جواب دادنش نا امید شد با فریاد گفت تو نباید بمیری الان زنگ میزنم اورژانس هنوز به سمت تلفن نرفته بود که کرکره ی آهنی مغازه بالا رفت نور امید در دل سارا تابید خدایا شکرت کمک فرستادی مردی وارد مغازه شد با نور کمی که بر صورتش افتاده بود متوجه شد پسر یوسف است که عصر به خانه اش آمده بود مرد جوان نزدیک تر آمد و با دیدن پدر غرق در خونش متحیر بالای سرش ایستاد سارا خواست لب باز کند و بگوید تا یوسف را به بیمارستان ببرند اما با فریاد مرد حرف در دهانش خشکید آقاجونمو کشتی دختره ی کثافت زمان حال سارا با صدای زنگ در حیاط چشمانش را باز کرد چادرش را به سر انداخت و پا کشان راهی حیاط شد با باز کردن در حاج رسولی معتمد محل و مردی که چهره اش دیده نمیشد را در پشت سرش دید با صدایی آرام و سر به زیر رو به حاج رسولی گفت سلام حاج آقا خوب هستین سلام دخترم ممنون شما خوبی بابا جان ببخشید مزاحمتم شدیم یه سوال دارم ازت دخترم بفرمائید شما این آقا رو میشناسی حاج رسولی خودش را کمی کج کرد و با دست به علی اشاره کرد جلو بیاید سارا متعجب از چنین حرفی سرش را بالا گرفت تا صورت مرد را ببیند و با دیدن علی چشمانش از تعجب بیرون زد نوشته

Date: March 2, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *