سلام ب همه حشری ها عزیز اسم من وحید هست و اولین باری ک دست ب قلم شدم ک بنویسم داستان برای سه یا چهار سال پیش هست ک من بیست و دو سه سالم بود ماتقریبا اکثر تابستونها رو میریم شهرستان خودمون البته روستا بگم بهتره و اونجا مثلا تفریح میکردیم منو ک همیشه میفرستادن تو صف نونوایی اونم کلا یه نونوایی برای یه جمعیتی هم ک از اینور و اونور اومده بودن اونجا سرتون رو درد نیارم ساعت پنچ صبح منه بدبخت میرفتم نون بگیرم تا نزدیک یازده ظهر که نوبتم میشد تو همین صف وایستادن ها من یه دختره رو میدیدم ک اونم هر روز میومد اونجا البته اون زیاد نون نمیخاست کونش میخارید در ضمن اون بچه همونجا بود ولی انصافا هم خوشگل بود و خوش هیکل تقریبا فک کنم هفده سالش هم بود خلاصه گفتم من باید با این رفیق بشم و یه حالی بکنم هر وقت این دختره بعد فهمیدم اسمش سحره میومد نون بگیره بیستا پسر الاف تر از خودم خدایش منو با لگد میفرستادن نون بگیرم هم ب هوای نون گرفتن میومدن تیکه مینداختن و میخاستن مخ رو بزنن تو صف نونوایی هر چی تلاش کردم نتونستم توجهش رو جلب کنم یا مخش رو بزنم کنار این دختره از شانس گند من یه دختره زشت با یه عینک پر از گرد و خاک که ب چشمش زده بود وایستاده بود یهو به من گفت توله سگ برم به بابات بگم به من تیکه انداختی یهو من کپ کردم من اصلا ب اون نگاه هم نکرده بودم گفتم اینجا نمیشه باید قشنگ سر یه فرصت خوب برم و کار رو تموم کنم من وایستاده بودم یهودیدم چادرش رو یبار باز و بسته کرد و قشنگ حال همه رو خراب کرد و رفت منم گفتم الان بهترین موقعیته که یجا خلوت مخ رو میزنم و میکنمش خلاصه رسید یجا ک کسی نبود منم پشت سرش بودم گفتم خانوم خوشگله دیدم توجه نکرد هر کس شعری بلد بودم رو گفتم و آخرش گفت خفه شو گفتم برو گمشو فکر کردی کی هستی من بیست تا زید دارم و الکی اسم چند تا دختر ژیگول میگول رو گفتم و خاستم برم ک یهو گفت خونمون روبلدی گفتم اره گفت ساعت چهار بعدظهر بابام و مادرم میرن بیرون تو اونموقع بیا پشت خونمون من میام میبینمت خدافظی کردیم و خوشحال تو کونم عروسی بود تقریبا ساعت فکر کنم یازده ظهر میشد منم از ترس اینکه نوبتم دیرتر برسه و از دستش بدم رفتم خونه و گفتن پس نونت کو گفتم از دل درد شدید نتونستم وایستم اومدم خونه مادرم یه شربت هم داد منم مجبوری خوردم و گفتم یه ساعت دراز میکشم ک مثلا خوب شدم میزنم بیرون تقریبا یک ساعت گذشته بود و منم با هزار تا فکر ک کرده بودم خاستم بزنم بیرون که یهو بابام اومد گفت جمع م جور کنید بریم تهران اقا منو میگی یهو خاستم سکته کنم دختری ک بعد چند سال امارگرفتن و کون خودم رو پاره کردن ک قرار شد برم خونشون بابام گفت یکی دو ساعت دیگه راه میوفتیم یعنی حالم ریده شد توش اما یه مشکلی از شانس خوب من پیش اومد ک نرفتیم منم تقریبا ساعت دو ظهر بود ک پشت خونه اینا نشسته بودم تا ساعت چهار بشه مثلا من همون بودم ک بیست تا زید داشت نیم ساعت بعد دیدم لباس اورده پهن کنه منو دید و یه اشاره کرد ک انگار بیخود کردی دو ساعت زودتر اومدی که الان میاد پایین بعدش دیدم از پشت خونشون اومد و یه سوراخ که اندازه یه ادم رد بشه اونجا بود گفت از همین جا یواش بیا داخل کسی نبینه منم اومدم برم تو نمیدونم کدوم کس کشی میخ زده بود تو دیوار شلوارم گیر کرد و پرت شدم پایین بلند شدم و دیدم میخنده منم گفتم چیزیم نشد خیالت راحت بعد گفت چرا زود اومدی و این حرفا بعدش گفت پس باید همینجا بشینیم منم گفتم اشکالی نداره رفت یه زیر انداز اورد و نشستیم اونجا نرم بود چون پر از کاه بود خلاصه داشتم از نشستن کنارش دیونه میشدم اینقدر این دختر خوب بود یخورده چرت و پرت گفتیم و ک اون گفت داداشت هم چند بار بهم چسبیده ک مخمو بزنه و این حرفا خلاصه یه شلوار ورزشی تنش بود که گفت اذیتم میکنه برم شلوارم رو عوض کنم بیام پیشت منم گفتم خب بیار همینجا عوض کن یه نگاهی با معنی کرد که خیلی پررویی خندید و رفت برگشت دیدم یه ساپورت دستشه واومد به من گفت یه لحظه چشمت رو درویش کن شلوارم رو عوض کنم من یه لحظه چشم برنداشتم کشید پایین چه کونی چه پاهای خوش فرمی یه شورت گل گلی هم پوشیده بود با گلهای ریز قرمز بعدساپورت رو پوشید نشست یکم حرف زدیم ک یهو گفت شیر میخوری گفتم نه اینجا چند باری ک خوردم دل درد گرفتم بعد گفت خودت نخوردیا بعدش دیدم ممه هاش رو گرفته از رو لباس میگه پس ک شیر نمیخوری یهو گفتم اها از این شیر ها میخورم رفتم لباسش رو در اوردم سوتینش رو م باز کردم دیدم یه جفت ممه هفتاد و پنچ فابریک سفت جلومه ممه به این باحالی هنوزم ندیدم شروع کردم به خوردن دیدم چقد سر و صدا میکنه خودش همش اه وناله ک بخور محکمتر بخور و این چیزا ک اون بلند شد و اون ساپورت نازنین رو دراوردم وقتی سرپا بود منم نشسته بودم کونش و بغل کردم فشار دادم ک احیانا خواب نباشم گفتم سحر جان دختری که گفت اره منم تو دلم گفتم از کون باید بکنمش بهش گفتم یه دور میزنی یه دور چرخید بعدش شورتش رو در اوردم و کس نازش رو دیدم یه دستی روش کشیدم ک مورچه بکس و باد میکرد روش حتما واسه دل خودش اینقد صافش کرده بود گفتم دراز بکش گفت نمیدی منم بخورمش منم از خدا خواسته تیز درش اوردم و گذاشتم دهنش کیرم هم سی سانت نیست هفده سانت هستش و خورد گفتم بخواب گفت عزیزم بزار لاپام گفت نمیشه از کون بکنمت من مهمونت هستم و تو عشق منی و با خواهش و اصرار قبول کرد که اگه درد داشت بکشم بیرون منم قبول کردم یه تف مشتی زدم ب سوراخ کون زیباش سرش رو گذاشتم و توقع داشتم یه ضرب بره تو کونش که نرفت خلاصه کم کم با قربونت برم عشق منی نصفش رو کرده بودم توش و روش دراز کشیده بودم بنده خدا دختر روستا بود هیکلش شل و ول نبود حتی کونش هم ردیف بود وقتی روش بود گفت حالت رو عوض کنیم ک گفت من مثل بع بعی میشم و گفتم اخ جون چهار دست و پا شد و دوباره کیرم رو کردم تو کونش و تلمبه زدم و بعد یه هفت هشت دقیقه ابم اومد و بلند شدم و دوباره از همون سوراخه خدافظی کردم و رفتم تو رابطه بعدی هم از کسش لذت بردم اگه تمایل داشتید ماجراهای دیگه رو هم بنویسم شرمنده اگه بد نوشتم شما ببخشید نوشته
0 views
Date: May 20, 2019