اتقاقی را که برایتان مینویسم یک سال قبل پیش اومد و شاید با خوندنش خیلی ها ایراد بگیرید که چرا زن شوهردار اما تقصیر من که مجردی 35 ساله با کیر شق بودم نبود و شوهرش تقصیر داشت البته اسامی اشخاص را عوض کردم تا مشکلی نباشه اما مکان و اتفاقات کاملاً واقعیه شاید شما هم گذرتون به اونجا افتاده باشه یا تو چنین موقعیتی قرار گرفته باشید نگین نه ما نمیکردیم که دروغه و سر خودتون را شیره نمالید اواسط هفته بود که بخاطر جر و بحث با شریک کاریم حوصله ادامه بحث را نداشتم و ماشین را روشن کرده و زدم به جاده از کرج رفتم تهران و به سمت جاده هراز ساعت دو بعدازظهر بود که به بابل رسیدم و جاتون خالی ناهار رازدم و به سمت بابلسر حرکت کردم ده دقیقه ای تو راه بودم که تابلو اجاره اتاق را دم یک بنگاه دیدم دنبال جای خلوتی بودم که دو سه روزی تو حال خودم باشم زدم بغل و داخل شدم پسر جوانی بود که با دیدن من از جاش بلند شد و خوش آمد گفت وقتی منظورم را از سفر فهمید پیشنهاد داد یک اتاق تو خونه ای تو یک ده هست و خانواده زندگی میکنند و کاری به کسی ندارند و راحت هستی راه افتادیم و چند دقیقه بعد وارد ده شدیم ده که نمیشد گفت بلکه خونه های ویلایی و باغ دم خونه ای ایسستادیم و زنگ زد مرد میان سال حدوداً 45 ساله و سیه چرده ای که معلوم بود بنگیه در را باز کرد بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم تو خانه ای بود با چهار اتاق که یکی را برای اجاره گذاشته بودند تو ایوان هم زن جوان حدود 25 ساله نشسته بود با دوتا دختر 16 یا 17 ساله و ریز میخندیدند مرده نشئه بود و معلوم بود حسابی خودش را ساخته و چرند میگفت خونه تمیزی بود و اتاق هم خوب و مرتب ماشین را داخل خونه آوردم و رفتم تو اتاق تا استراحت کنم یکربعی که گذشت در زدند و همون زن جوان بود که سینی چای به دست داخل شد چای را که گذاشت چادر را از سرش انداخت و معلوم بود کارش عمدیه زنی بود با 155 قد و لاغر و چشمهای درشت و گود رفته که معلوم بود شوهرش دیگه کونی براش باقی نذاشته چای را گذاشت که سراغ شوهرش غلام را گرفتم که انگار منتظر بود هرچی تو دلش هست را بیرون بریزه زن دوم غلام بود و اسمش مهناز بود یک دختر ده ساله داشت و یک پسر چهار ساله وقتی بهش گفتم اینجا نوشیدنی الکلی خوب پیدا میشه یا نه فوری موبایلش را در آورد و گفت چی میخوای زنگ بزنم برات بیارن خیلی زود باهام خودمونی شد و در حالی که میخندید گفت اینجا همه چیز پیدا میشه فقط باید خرج کنی من که دنبال آرامش بودم فهمیدم خبری نیست و باید چند روزی حسابی لنگر بندازم مقداری پول بهش دادم و خواستم ودکا برام بگیره وقتی ازش پرسیدم شوهرت دلخور نشه با من گرم گرفت خندید و گفت نترس و نگران چیزی نباش از در اتاق که بیرون رفت در را مخصوصا باز گذاشت تا توی ایوان را ببینم زن جوان دیگری حدوداً بیست و دو سه ساله تو ایوان ایستاده و ما را نگاه میکرد با دیدنش دلم لرزید آنقدر زیبا بود که باورم نمیشد تو اون ده چنین لعبتی پیدا بشه قد حدود 175 و سینه های هشتاد با موهایی قهوه ای که تا کمرش میرسید چشمان روشن که پوست سفیدش به تمام این مشخصات جلای دیگه ای میداد نیم ساعت بعد که مهنازبا ودکا برگشت ازش پرسیدم تو این خونه چند تا زن هستید مگه خندید و گفت معلومه حسابی چشم چرونی کردی ها گفتم نه بابا واسم سئوال شده گفت فقط من هستم و اونها دوستام هستن که میان پیشم اون هم که محو تماشاش شدی فامیل شوهرمه و اسمش زینت هست پرسیدم شوهرت ناراحت نمیشه با مسافرها راحت هستی گفت نه بابا اون تو حال خودشه و کاری به من نداره شما هم نمیخوره که آدم دردسر درست کنی باشی وقتی از اتاق خواست بره بیرون نگاهی کرد و گفت اگر خواستی بعد از مشروب تریاک بکشی بیا تو اتاق بغلی نگاهم را که میخ شده بودم فهمید گفت چیه جا خوردی گفتم نه اما بعد این دوتا ممکنه نیاز به چیزهای دیگه بشه خندید و در حالی که در را میبست گفت عجله نکن اون هم فراهمه و رفت در را که بست کمی ترسیدم واسه همین سریع به احسان شریکم که دعوام شده بود زنگ زدم و گفتم کار را ول کن که با کون افتادم تو ظرف عسل وقتی توضیح دادم و آدرس را دادم خیالم راحت شد وفرداش قرار شده احسان هم بیاد یکساعتی تو خودم بودم و باورش برام سخت بود که زنی با 25 سال سن مثل یک خانم رئیس و کاملاً مسلط اینجور مشتری جذب کنه جالبتر رفتار شوهرش بود که تو آلاچیقی تو باغ نشسته و قلیان میکشید و گه گداری بوی گند حشیش هم تو حیاط میپیچید دو سه تا استکان ودکا خوردم و رفتم تو حیاط مهناز دیگه چادر سفیدش را هم برداشته و راحت میچرخید دختر و پسرش هم داشتند تاب بازی میکردند غلام دستی تکان داد و تعارف کرد به قلیان اما دیدن چهره اش برام منزجر کننده بود کنار حوض کوچک حیاط آبی به دست و صورت زده و مهناز حوله تمیزی برام آورد دیگه به عنوان خریدار نگاهش میکردم کنارم ایستاده بود که پرسیدم اتاق بغلی آماده است خندید و گفت آره اهلش هستی گفتم یکی دو بار امتحان کردم گفت میخوای زینت واست وافور بگیره نگاهش کردم و گفتم آره اما شوهرت گفت کاری نداره اما من میگیرم که بهتر کامت شیرینتر بشه با تعجب نگاهش کردم میدونستم بعد منقل و وافور باید سکس را باهاش بکنم اما اطمینان نداشتم و پرسیدم هنوز اطمینان ندارم نگاهی کرد و گفت شوهرم از تو خوشش اومده و میدونیم دردسر درست نمیکنی واسه همین زود رفتم سر اصل مطلب هم نیاز مالی داریم و هم دو سالی هست که نمیتونه خوب بهم سرویس بده همش دنبال عقبه و زود خراب میکنه هنوز بهت داشتم و برام قابل باور نبود پرسیدم پس زینت چی گفت زینت یکساله از شوهرش جدا شده و اگه میخواهیش باید بذاری واسه فردا چون امشب من نمیذارم در بری خنده بلندی کرد و رفت سمت غلام کنارش نشست و صدام کرد کنار آلاچیق که رسیدم غلام بلند شد و پرسید کم و کسری که نداری گفتم نه ممنون گفت بشین یک قلیون بکش تا منم منقل را آماده کنم مهناز تو از آقا وحید پذیرایی کن مهناز کش و قوسی به هیکل ظریفش داد و جا را برای قلیان جلوی من باز کرد سینه هاش کوچک بود و هفتاد به نظر میامد متوجه شد دارم سینه هاش را نگاه میکنم گفت میخوای بهتر ببینی سرم را بالا آورده و تو چشماش نگاه کردم شهوت عجیبی تو چشمای گود رفته اش بود صورت قشنگی نداشت اما مشخص بود تو رختخواب پوست آدم را میکنه آرام دکمه پیراهنش را باز کرد و سریع نشان داد سینه هایی نه چندان کوچک اما با نوکی برآمده و هاله ای قهوه ای گفتم شوهرت و بچه ها را چکار میکنی گفت بریم تو اتاق دوساعتی میرن بیرون تا راحت باشیم غلام تو ایوان داشت زغال را میچرخوند و لبخند میزد ده دقیقه بعد با رفتن ما تو اتاق از در خونه بیرون رفتن و با مهناز تنها شدم نیم ساعتی با بساط مشغول شدیم و خودش هم کامی گرفت و دیگه تو بغل من ولو شده بود از زندگیش گفت که تو 15 سالگی با غلام آشنا شده و با اینکه میدونسته زن داره دختریش را تو تهران بهش داده بعد اومده شمال و شده هووی زن اول غلام مستی بوی تریاک هواییم کرده بود و دستم تو سینه هاش او هم داشت تعریف میکرد که از دوسال قبل به این طرف این بساط را راه انداختن و ماهی دو سه تا مهمون ثابت دارن نیم ساعت بعد هردو لخت شده و مشغول بودیم با ولع زیادی ساک میزد و به ته حلقش میرسوند وقتی شروع به کردن کردم تازه فه میدم تو قضاوتم اشتباه کردم تو سکس بینظیر بود و از سر و کول آدم بالا میرفت اثر ودکا و تریاک کار خودش را کرده بود و وقتی متوجه شدم که خیلی راحت 17 سانت کیرمو تا خایه هام تو کونش عقب و جلو میکردم مشخص بود خودش را مهیا کرده بود و کوچکترین کثیفی روی کیرم نبود ازش خواستم زینت را خبر کنه تا بیاد اما قبول نکرد و خواست اون روز را با هم باشیم به خاطر هیکل ظریفش خیلی راحت بصورت سرپا ایستاده میکردمش و مدام حالت عوض میکردیم نفهمیدیم زمان چطور گذشت که صدای دخترش را تو حیاط شنیدم که مادرش را صدا میکرد سریع لباس پوشید و با اینکه ارضا نشده بودم اما از اینکه دوبار ارضاش کرده بودم احساس غرور میکردم فکر میکردم میترسه دخترش ببینه و جالب این بود از دخترش بیشتر میترسید تا شوهرش یکربع بعد از اتاق اومدم بیرون و راستش خجالت میکشیدم شوهرش را نگاه کنم ولی آقاغلام با لبخند تحویلم گرفت و تعارف کرد تا شام حاضر بشه برم پیش او از ده کلمه حرفش هشت کلمش فحش و ناسزا به اطرافیانش بود بس که نشئه حشیش بود دیگه حالم داشت بهم میخورد مهناز میگفت روزی حداقل ده تا سیگاری میکشه قبل از شام رفتم دوش بگیرم که دم درب حمام ندا دخترش حوله را برام آورد و در حالی که با چشمهای درشتش نگاهم میکرد بهم زل زد و گفت من میدونم با مامانم چکار میکردی جا خوردم و در حالی که میخندید انگشتش را گرفت جلوی لبهاش و گفت هیس داخل حمام شدم و به رفتار این بچه فکر میکردم که تا چند سال دیگه هم حتماً پا جای مادرش میذاره و پدر بی غیرتش خرج حشیش خودش را تامین میکنه هنوز مست نشئگی عصر بودم و با دوشی که گرفتم دوباره نیروی بیشتری گرفتم جوری که حس میکردم میتونم سه تا زن را همزمان بکنم آب را که بستم درب حمام باز شد و مهناز اومد تو سریع کیرم را گرفت و گفت آبت هنوز نیومده و ناراحتم گفتم اشکال نداره آخر شب میاریش خنده ای کرد و گفت با زینت صحبت کردم امشب میاد پیش تو دلم نیومد دلت را بشکونم لذت کردن مهناز برام چیز دیگه ای بود و دلم میخواست باهاش ادامه بدم وقتی بهش گفتم ذوق کرد و خواست اون شب را بی خیال بشم چون غلام امشب لازمش داشت با چند تا لب و قربون صدقه هاش از هم جدا شدیم بعد از شام نگاههای سنگین ندا دخترش اعصابم را بهم ریخته بود دختری که کلاس چهارم دبستان بود کاملاً آگاهی داشت که پدر و مادرش چکار میکنند سیگاری روشن کردم که اومد پیشم نشست نگاهی به مهناز کردم و اشاره کردم بیاد تو حیاط از اتاق که زدم بیرون مهناز اومد و گفت چرا جلوی غلام حرف نمیزنی گفتم نمیشه شاید دلخور بشه در حالی که میخندید گفت نه بابا تازه تحریک هم میشه وقتی بهش از حرف و رفتار ندا گفتم براش تعجب آور نبود و گفت ایرادی نداره ناراحت اون نباش حالا برو تو اتاق که زینت تا یکربع دیگه میاد منم اگه شد نصفه شب میام پیش شما البته خرجت خیلی بالا میره ها گفتم اشکال نداره فقط نمیخوام غلام وسط کار بیاد مزاحم بشه رفتم تو اتاق و دو تا استکان ودکا زدم و منتظر شدم یکربعی که گذشت در اتاق باز شد و زینت اومد تو خیلی زیباتر از ظهر شده بود کنارم که نشست استکانی براش ریختم و او هم بی هیچ حرفی یکضرب رفت بالا همراهیش کردم و به استکان سوم نرسیده تی شرتش را در آورد و با سوتین جلوم نشست معلوم بود تازه رفته حموم چون بوی عطر صابون را میداد صحبت نمیکردیم و فقط وراندازش میکردم بلند شد و تشک را از گوشه اتاق آورد و پهن کرد دیگه جای معطلی نبود هردو ما میدونستیم چی میخواهیم و اونجا چکار میکنیم ایستاده بودیم و لباسهای هم را در میاوردیم خواستم چراغ را خاموش کنم که نگذاشت تازه متوجه شدم غلام و مهناز تو ایوان نشسته دارند ما را تماشا میکنند از بویدن و لیسیدن بدنش سیر نمیشدم از طرفی میدیدم که اونها هم نگاهمون میکنند و حسابی تحریک میشدم تا حالا چنین سکسی را تجربه نکرده بودم و برام جالب بود خواستم درب اتاق را ببندم که زینت دستم را گرفت و گفت بذار ببینند نگاهم که دوباره به ایوان افتاد مهناز را دیدم که سرش را روی پای غلام گذاشته و مشغول ساک زدن برای او بود برخلاف انتظارم و حرفهایی که مهناز میزد مردک بی غیرت دست کم 22 یا 23 سانت کیر داشت خنده که میکرد دهان تخمیش که یکی در میان دندان داشت حالم را بهم میزد بس که حشیش کشیده بود دندانی براش نمونده بود با خودم گفتم حالا که اینجوری میخوان کس کردن را یادشون میدم زینت را خوابونده مشغول لیسیدنش شدم نیم ساعتی تو این حال بودیم و ناله های زینت اتاق را پر کرده بود کس شیرینی داشت و برخلاف کس های دیگه که کرده بودم بوی خوبی داشت بیرون را که نگاه میکردم هنوز مشغول ساک زدن بود وزیرچشمی ما را دید میزد تازه فهمیدم وقتی میگفت خرجت میره بالا یعنی چی غلام با چشمهای خمار ما را نگاه میکرد و میخندید فکر این که بخوام با اون سکس موازی داشته باشم حالم را بد میکرد دلم میخواست مهناز را بکشم تو اتاق و در را ببندم و بشینه بیرون جق بزنه خیلی دلم میخواست جوری بهش کیر بزنم که تا عمر داره یادش نره دیگه بیش از حد بی غیرت بود و برای من هم فرقی نداشت اما دلم به حال اون دو تا بچه میسوخت تو همین فکرها بودم که بلند شد و رفت تو اتاق بغلی و مهناز هم با یک اخ و تف بلند تمام آب کمر غلام را تف کرد تو حیاط من هم شروع به کردن زینت کرده بودم و تنگی کسش بیشتر تحریکم میکرد که ضربه هام را شدیدتر کنم با تمام وجود زینت را میخواستم و مدام از قشنگی بدنش تعریف میکردم و او هم قربون صدقم میرفت مهناز تو ایوان ایستاده و تماشا میکرد و گهگاهی غری به غلام میزد اول متوجه نشدم قضیه چیه اما زینت بهم گفت غلام بهش میگه که هزینه امشب را اول ازش بگیر با فهمیدن موضوع کیرم خوابید بلند شدم و مهناز را صدا کردم بیاد داخل اومد تو در را بستم و گفتم خوب از اول میگفتی من که گفتم مشکلی نیست حالا چقدر باید بدم سرش را انداخت پایین و گفت ببخش وحید جان کمرش که خالی میشه هیچی حالیش نیست معلوم شد برای اتاق و پذیرایی مهناز خانم و مخلفات شبی 500 میگیره و حساب زینت با خودشه رفتم از تو کیف دستی یک میلیون آوردم و دادم بهش گفتم برو بهش بده و بگو تا صبح پیش منی این هم بابت امشبه و فردا را جدا حساب میکنم با این حرفش تصمیم گرفتم سه چهار روزی بمونم و با اومدن احسان حسابی از خجالت آقا غلام در بیاییم پول را که بهش داد اومد و در اتاق را بست از اون اتاق صدای غلام اومد که داد میزد دستت درست آقاوحید راحت باش برای صبح حلیم خوبی اینجا دارن واستون میگیرم چراغ اتاقش خاموش شد و من و زینت و مهناز هم روی تشک دراز کشیدیم دیگه صحبتی از قضیه نکردیم و به کار خودمون مشغول شدیم زینت را بوسیدم و خواستم بشینه و تماشا کنه مهناز را خوابوندم و شروع کردم ساعت از دو گذشته بود که مهناز دیگه حس نداشت و مست دوبار ارضا شدن به من و زینت کمک میکرد تا ما هم سبک بشیم اثر عیش و نوش عصر از بین نرفته بود و کیرم مثل سنگ شده بود زینت هم هنوز ارضا نشده بود و در حالی که دراز کشیده بودم رو کیرم بالا و پایین میرفت و ناله میکرد مهناز سینه هاشو میخورد و دست من هم روی کس مهناز بود و مالش میدادم زینت داشت ارضا میشدو مدام داد میزد آبم داره میاد دیگه سوراخی از این دونفر نبود که فرو نکرده باشم زینت از رو کیرم بلند شد و کناری دراز کشید و مهناز ساک را شروع کرد که حس کردم دارم خالی میشم تا قطره آخرش را خورد و هر سه مست از تلاش سرسختانه خود ولو شدیم باید استراحت میکردیم که فردا با آمدن احسان برنامه های بیشتری داشتیم و مطمئن بودم درآمد یکماهمون را باید تو اون خونه خرج میکردیم بقیه این اتفاقات را در قسمت بعد مینویسم البته اگه نظرات خوب باشه اگر بخوام از یکسال پیش به این طرف را کامل بگم یک رمان چند جلدی میشه که اسمش را میذارم جنده ها پرواز میکنند راستی چرا بعضی خانومها موقع کردن بهشون میگی جنده بیشتر خوششون میاد و کیف میکنند ادامه نوشته
0 views
Date: April 4, 2019